انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 44 از 55:  « پیشین  1  ...  43  44  45  ...  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


زن

 
شمارهٔ ۱۵ - صفت عثمان خواننده
باز عثمان عندلیب آواز
کرده از قول جادویی آغاز

دست زد چون به خفچه ایقاع
بگذراند ز اوج چرخ سماع

بانگ ناگه چو بر سرود زند
آتش اندر دماغ عود زند

خواجه ناگه چو در سماع آید
عشرت و خرمی بیفزاید

ساتگینی بزرگتر خواهد
زو سرود و سماع درخواهد

خواهد از وی زمان زمان بازی
گاهگاهش کند هم آوازی

گر نبودی گریز پای و دنس
بزم ها را چو او نبودی کس

مطربان را به هم بر آغالد
از میانه سبک برون کالد

تا کند گنده ای درشت به کف
راست با هره ای چو چنبر دف

تا بخسبد به کنجی اندر مست
با یکی قحبه کلنده کست

هرگز آن شوخ دیده بی شرم
زلت خادمان نگردد نرم

آن کسانی که دشمن اویند
بیهده چیزکی نمی گویند

آنچه گویند من چرا گویم
عیب آن بی هنر چرا جویم

او نبوده ست کودک نیکو
خوش نبوده ست لحن و نغمت او

به سرای کجک نرفته است او
مست هرگز به شب نخفته است او

گرد بازار و کوی گم گشتست
به سر مرغزار بگذشته ست

من سخن گر همی نگردانم
وز طریقی دگر همی رانم

حلقه گوش او همی گوید
که زبان زین سخن چه می جوید

یک اشارت کفایتست او را
بنده را درخورست زخم عصا
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۶ - صفت علی نایی
از دگر سو علی به نغمه نای
دل برانگیزد ای شگفت ز جای

دارد از جنس جنس دمدمه ها
آرد از نوع نوع زمزمه ها

می زند نای و تنگ می جوشد
به هوا روی عقل می پوشد

با دل خویشتن همی گوید
که غم از جان من چه می جوید

عشق و رنج محمد نایی
مر مرا گشت اینت رسوایی

چه زند آخر او را که من نزنم
اگر او هست مرد من نه زنم

دل چرا بیهده دژم دارم
نه ز کس دستگاه کم دارم

من به خانه چرا نه بنشینم
توبه با صلاح بگزینم

کار بی ورز و بی وبال کنم
کسب خویش از ره حلال کنم

که اگر سیم ها به سود دهم
نعمتی زین طریق زود نهم

باطن این گوید و به ظاهر باز
صد تضرع فزون کند ز آغاز

آنکه در حکم او بود شب و روز
برفشاند به روی گنبد گوز

آب بی روی وی نیارد خورد
پیش او هیچ از این نیارد کرد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۷ - صفت اسفندیار چنگی
چنگ اسفندیار چنگی باز
با دل و جان ز عیش گوید راز

راست گویی هزار دستانیست
مجلس از لحن او گلستانیست

خوش زن و خوش سرود و خوش قواد
خوش سماعی کند همی به مراد

لیکن آن روسپی زن بی باک
هر چه یابد همه ببازد پاک

شاه خلعت دهدش در پوشد
چون برون شد ز کوشک بفروشد

لتره ای بر تن و یکی بر سر
کفش آن پای دیگر این دیگر

تن خویش از دروغ بفریبد
یک زمان از قمار نشکیبد

چون نشست و قمار در پیوست
از بغل که بریده بادش دست

جام ها را گرو کند به قمار
برود قلتبان به یک شلوار

چنگ بفروشد و ندارد ننگ
عاریت خواهد از حریفان چنگ

از خرابات چون بخوانندش
روی ناشسته میدوانندش

شوله برداشته دوان چون سگ
از پس او مجاهران در تگ

چون سگ قلتبان همی پوید
با خود او نرم نرم می گوید

پدرم خسرو سگابادی
بگذرانید عمر در شادی

جامه های نهاده تو بر تو
زآن نپوشد مگر که نو بر نو

بیشتر گر نکویمش باری
باشدش ده هزار دیناری

پس هشتاد و پنج خرم و شاد
ملک الموت ازو نیارد یاد

من بدبخت مانده بی برگم
آرزومند یک شکم مرگم

یارب آن مژده ام که آرد یاد
کان گرانی روان به مالک داد

تا من آن چارپا به زخم آرم
حق آن پیر مرد بگزارم

شاد و خرم کنم روانش را
ندهم هیچ بچگانش را

مردمان سخت گمرهند همه
پند بی منفعت دهند همه

ای عجب هر که او بخواهد مرد
جز قمار از جهان چه خواهد برد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۸ - صفت کودک جعبه زن
جعبه کودک خویش دلکش
راه اشکر همی سراید خوش

چون فرو راند زخمه بر جعبه
هر که بشنید گرددش سغبه

یک زمانی سماع گرم کند
دل سخت از نشاط نرم کند

پس بگیرد دلش ز انبوهی
فکند در میان دو کوهی

خیره با خویشتن همی گوید
چون ببیند رهی فرو موید

سر ببندد بهانه ها سازد
سوی کردانه ناگهان تازد

سیمکی کهنه بنهد اندر پیش
شرم نایدش زآن دو گیسوی خویش

به کف آرد نبیند کاسی را
بدهد او به دور طاسی را

کار و باری چنین فرو سازد
پیش معشوق جعبه بنوازد

او نشسته میان قلاشان
که درآیند زود فراشان

اول آشفته را برون آرند
شکرش با گرفته خون آرند

باز گشته به روسپی خانه
کرده خون را ز بیم دیوانه

عین عین کرده چشم را به دروغ
راست مانند گاو جسته زیوغ

چون بپیش شه اندر آرندش
اندر آن پایگه بدارندش

روی از آژنگ همچو طفطفه ای
بر خود افکنده کرم هفهفه ای

شه ترنجی زند به رویش بر
کند از خون روی مویش تر

چون بدان زخم بشکند بینیش
بوالعجب گشت صورتی بینیش

روی پر گرد و بینی اندر خون
بر خزیده دو دیده ملعون

آبش از دیده آمدن گیرد
جعبه برگیرد و زدن گیرد

عذرها خواهدش سبک عثمان
درد او را کند سبک درمان

دل او خوش کند به یاری لک
تا شود نرم و راست گردد رگ

بکنند این همه ندارد سود
روز دیگر همان بخواهد بود

نشنود باز آنچه عادت اوست
ار شود باز از آن سعادت اوست

آنچه او را دهد به زودی شاه
هیچ خاطر بدان نیابد راه

هر چه از جود شه به کف کند او
در خرابات ها تلف کند او

روز کوریش هیچ کم نشود
نشد او نیکبخت وهم نشود
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۹ - صفت زرور بربطی
زرور از بربط بدیع نوا
برکند لحظه ای به لحن هوا

باربد زخم و سرکش آوازست
شادی افزای و رنج پردازست

زان نواها که او تواند زد
هیچ خنیاگری نداند زد

هیچ مطرب به گرد او نرسد
که کس اندر نبرد او نرسد

چه شد از کودکی نکو بودست
خوش عنان و لطیف خو بودست

من نبودم او فراز رسید
الحق از لطف دلنواز رسید

خلق را صورتش نگاری شد
لهو را از رخش بهاری شد

با سماع غریب دلجویش
بر رخ لاله رنگ گل بویش

مردمان باده ها همی خوردند
مهتران عیش ها بسی کردند

هم به خانه نثار کردندش
به همه خانه ها ببردندش

بر کف دست همچو آبله ای
کس نکردی ز بار او گله ای

عامل سرسنی ازو بر خورد
که شبی ناگهان بدو برخورد

چون می و شیر یافت اندامی
راند هر ساعتی بر او کامی

بنشستی و پیش بنشاندی
همه وقتیش نوش لب خواندی

وآنچه خورشید کرد کس نکند
دست خفاش پشت پس نکند

اندرو گفته بود بیچاره
چون شد از درد عشق دل پاره

آن دو بینی که نام بهروزیست
آخرش روشنی و پیروزیست

ای دریغا که برنخوردم من
زان رخ چون گل و تن چو سمن

زآن نکویی گذشته یافتمش
تو بره ریش گشته یافتمش
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۰ - صفت پری بانی
پری خوش خط ار به رنگ رباب
رانده جمع مطربان همه آب

قمری مجلسی است و بلبل بزم
بشکفاند نوای او گل بزم

کرد جعد سیاه مرغولان
بهر مهر و ستیزه دولان

در سرود حزین که بردارد
لب و دندان او شکر بارد

هیچ عیب اندرو نمی دانم
نکته ای زین سبب نمی رانم

آنکه گوید که او سفر کردست
سوی چالندر او گذر کردست

در رواق منقش سر چاه
مست ماندست خفته در خرگاه

چون گریبان به ناز بگشادست
عامل او را سه توله زر دادست

روز دیگر عتابها کردست
سعد و کرا به یاری آوردست

با لب ریش بسته بنشسته است
بازمانده ست و چنگ پیوسته ست

محملی بسته است و خوش گشته ست
از سر آن حدیث نگذشته ست

این دروغ چنین چرا گویم
رنج آن نازنین چرا جویم

هر که او آن لب و دهان بیند
آن کمرگاه و آن میان بیند

بر تن او به بد گمان نبرد
ور برد زو بدان که جان نبرد

بر میان تیر کاریی دارد
سخت محکم گذاریی دارد

گر زند هیچگونه بر دیوار
آتش اندر زند به موی زهار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۱ - صفت بانوی قوال
بانو آن نادر جهان بسرود
حمله آورد بر بریشم رود

از بر آواز در سر افکندست
به گلو مقنعه در افکندست

گفتمی هست دختر لرزان
گر نبودیش نرخ سخت ارزان

دارد او همت و طریقه آن
که نباشدش خانه بی مهمان

بی ده آزاد مرد ننشیند
که صلاح خود اندر آن بیند

کند آماده کار ایشان زود
خوش کند روزگار ایشان زود

شویش آن شیر مرد سرهنگی
نکند هیچگونه دلتنگی

بیش و کم دیده است و باخته ای
واقفی نیک و بد شناخته ای

چشم بر کارها فرو گیرد
کوه خواهد که حلم او گیرد

نیکنام است و رشک نشناسد
که ز دزد و عسس بنهراسد

غیرت رنگ و جنگ و جوشش نیست
جز غم خوردنی و پوشش نیست

چون شتر بر گرفت راه دره
خویشتن خفته سازد اینت سره

با دل خویش گوید ای عجبی
نیست کس راز مردمان ادبی

در هم افتاده اند چون خر و گاو
همه با یکدیگر بکاوا کاو

از میانه عوی برآورده
رشک را دست موزه ای کرده

زآن بضاعت کزو نگردد کم
چه خورد ریش گاو رشگن غم

ور شود نیز وقتی آلوده
چه دهد دل به رنج بیهوده

خیره ویحک چرا شود غمناک
چون به مشتی دو آب گردد پاک

این همه چیزها گران نبود
بچه باید که در میان نبود

ور بود هم چرا بود در تاب
نه بریده شدست تخم سداب

سرخ سر خود چرا رود به رهی
که شود زو پدید سرسیهی

گیرد او بر نشسته ایمن بود
بر هنر لاخ و لخ چنین فرمود

لاجرم خانه ایست آماده
برهم آمیخته نر و ماده

در گشاده ست و پیشگه رفت
این نشسته ست وان دگر خفته

منت گفتم یقین بدان ای دوست
که همه دول خانه خانه اوست

این همه هزل بود و بازی بود
آنچه گفتم همه مجازی بود

من ازین نوع طیبتی کردم
آن نه از بهر ریبتی کردم

گفتمش بنگرم چه رنگ آرد
روی نیکو به سوی چنگ آرد

سرفراز و شگرف و عیارست
جلد و شوخ و ظریف و تندارست

او به هر کار بس به اندام است
هم نکو روی و نکو نام است

سخت شلوار بند و پاکیزه ست
ممکن آید که نیکو دوشیزه ست

وآنچه گفتم همه درست ترست
که به خوبی زبیده دگرست

وآنکه بر آخری رسد مجلس
شود از عقل هر کسی مفلس
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۲ - صفت ماهوک رقاص
ماهوک در میان چو در گردد
مجلس از خرمی دگر گردد

طقطق پای او چو برخیزد
شادی و لهو در هم آمیزد

بس نشاطی و مجلسی طیبی است
عیش را و نشاط را سببی است

مادر قحبه را نکو خلف است
روسپی زاده را نکو علف است

نرخری گر به پشت ماده خری
بر جهد و افتدش بر او نظری

باز ماند دو دست او از کار
آب گیرد دهانش در شلوار

بوالفضایل بر او نهد دیده
راست چون مردمان نادیده
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۳ - طیبت
طیبتی می کنم معاذالله
از پی خرمی مجلس شاه

شاعر آری چنین بود گستاخ
که بگوید سخن به نظم فراخ

چون از آن مجلس بهشت آیین
دورم افکند روزگار چنین

من دگر چاره ای ندانم کرد
دل ازین نوع خوش توانم کرد

تا فلک را همی مدار بود
خاک را اندرو قرار بود

دولت شاه باد پاینده
نعمتش هر زمان فزاینده

مرکب جاه زیر رانش باد
جان دشمن فدای جانش باد

روزگارش شده مسخر باد
دولتش بنده باد و چاکر باد

باد سلطان و پادشاه زمن
از لقایش به دیدگان روشن

تا به دل در نشاط و شادی باشد
دولت و ملک شیرزادی باد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  ویرایش شده توسط: ROZAALINDA   
زن

 
غزليات

شمارهٔ ۱
ای ترک لاله رخ بده آن لاله گون شراب
تابان ز جام چون رخ لعل از قصب نقاب

من گویمی گلابست آن می که می دهی
گر هیچ گونه گونه گل داردی گلاب

جز دوستی ناب نیابی ز من همی
واجب بود که از تو بیابم نبید ناب

تیره نکردش آتش آنگه که آب بود
اکنون که آتش است ضعیفش مکن به آب

آبست و آتش است و زو شد خراب غم
نشگفت ار آب و آتش جایی کند خراب

آسایش است و خرمی از آب دیده را
اینست و زان بلی که کند دیده را به خواب

از لطف بر دوید به سر وین شگفت نیست
روح است و روح را سوی بالا بود شتاب

در مغز و طبعم افتاد آتش ز بهر آنک
دست تو بر نبید و بلور است و آفتاب

تا ندهیم نبیدی چون دیده خروس
باشد به رنگ روزم چون سینه غراب
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 44 از 55:  « پیشین  1  ...  43  44  45  ...  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA