انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 46 از 55:  « پیشین  1  ...  45  46  47  ...  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


زن

 
شمارهٔ ۱۳
در بزم پادشا نگر این کاروبار گل
وین باده بین شده به طرب دستیار گل

گل چند ماه منتظر بزم شاه بود
وز بهر آن دراز کشید انتظار گل

دیدار گل شده ست همه اختیار خلق
تا بزم شاه ساخت همه اختیار گل

گلبن ملونست چو دیبای هفت رنگ
تا لعل سبز گشت شعار و دثار گل

تا با می کهن گل نو سازوار شد
گل پیشوای می شد و می پیشکار گل

در بزم تو گل است در آمیخته به هم
با هم نثار زر بود و هم نثار گل

خیزد گل از نشاط که پر زر ساده شد
همچون کنار سایل خسرو کنار گل

فخر و شرف نبینی جز در شمار شاه
لهو و طرب نبینی جز در شمار گل

شاها همه ز شادی بزم رفیع توست
این سرخ رویی گل و این افتخار گل

از روزگار گل دل و جان شاد و خرمست
یارب چه روزگارست این روزگار گل
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۴
بدم دوش با آن نیازی به هم
زده پیشم از بی نیازی علم

همه گوی از روی او لاله رنگ
همه حجره از موی او مشک شم

نشاط اندر آمد ز در چون نسیم
ز روزن برون رفت چون درد و غم

ز شادی رویش بخندید جام
ز اندوه جانم بنالید بم

چو نرگس همه چشم گشتم از آنک
چو لاله همه روی بود آن صنم

بدو گفتم ای کرده جانم غمی
بدو گفتم ای کرده پشتم به خم

نعم از برای چه ناموختی
همه زلف تو پر حروف نعم

به من گفت اینم که بینی همی
نه افزون شوم زینکه هستم نه کم

گزیده ترین عادت من جفاست
ستوده ترین خصلت من ستم

مپیوند با یار بد مهر مهر
مکن پیش معشوقه محتشم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۵ - از زبان پادشاه
ای لعبت و بت و صنم و حور و شاه من
وی سوسن و گل و سمن و مهر و ماه من

ای جان دل عزیزتر از هر دویی و هست
ایزد بر این که دعوی کردم گواه من

ای دوست بی گناه مرا متهم کنی
جز دوستی خویش چه دانی گناه من

گفتی چرا گرفتی جعد دراز من
وآن گه چرا کشیدی زلف دو تاه من

ای مهر و ماه چند کشم در غم تو آه
ترسم که مهر و ماه بسوزد ز آه من

ما هر دو پادشاهیم ار نیک بنگریم
من پادشاه گیتی تو پادشاه من

سلطان ابوالملوک ملک ارسلان منم
کامروز عدل و مردی و رأیست راه من

پر کلاه من که برون آید از حجاب
نجم پرن بسوزد پر کلاه من

آباد شد زمانه ز جاه من و که دید
اندر زمانه هرگز جاهی چو جاه من

باک از سپاه دشمن کی باشدم چو هست
گردون و مهر و ماه و ستاره سپاه من

افکنده گشته دشمن و افتاده دوست مست
در رزمگاه من بود و بزمگاه من

حق دستیار من شد و من دستیار عدل
من در پناه ایزد و دین در پناه من

من شادمان ز بخت و ز من ملک شادمان
من نیکخواه خلق و فلک نیکخواه من
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۶
به چشم دل همی بینم غم و تیمار جان ای جان
به اندیشه همی دانم همه اسرار جان ای جان

به حاجت جان تو را خواهد به رغبت دل تو را جویم
مجوی آزرم جان آخر مخواه آزار جان ای جان

ز اندوهت گران شد جان چو از عشقت سبک دل شد
تو بر دل نه کنون سختی هلا از بار جان ای جان

ز هجرت جان همی نالد ز تو یاری همی خواهد
تو یاری ده یکی جان را که هستی یار جان ای جان

چو تو نزدیک جان داری همیشه تیز بازاری
چرا نزد تو کاسد شد چنین بازار جان ای جان

تو خود جانی چه رنجانی همی جان را چو می دانی
که مدح شاه مسعودست شغل و کار جان ای جان

جهانداری که رای او صلاح دولت و دین را
روانش گنج ها دارد به استظهار جان ای جان

خرد در باغ مدح او چو برگردد تماشا را
رسیده میوه ها چیند ز شاخ و بار جان ای جان

ز مهرش جان چو گلزاری شده زو زندگانی خوش
که هر ساعت گلی روید بدان بازار جان ای جان

چو سازد خلعتی فاخر به نام دولت اندیشه
به وصفش کسوتی بافد ز پود و تار جان ای جان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۷
بدرود همی کرد مرا آن صنم من
گریان و درآورده مرادست به گردن

از زخم دو کف همچو دلش کردم سینه
ور آب دو دیده چو برش کردم دامن

رنجور شد از بهر من و روی دژم کرد
کز حسرت آن روی دم سرد زدم من

در رویش اثر کرده دم سرد من امروز
چونان که دم گرم در آیینه روشن

********* *********
شمارهٔ ۱۸
غم بگذرد از من چو به من برگذری تو
آن لحظه شوم شاد که در من نگری تو

از نازکی پای تو ای یار دل من
رنجه شود ار سوسن و نسرین سپری تو

وین دیده روشن چو من از بهر تو خواهم
خواهم که بدین دیده روشن گذری تو

ای ناز جهان پیرهنی دوختی از ناز
بیمست که این پرده رازم بدری تو

از غایت خوبی که دگر چون تو نبینم
گویم که همانا ز جهان دگری تو

بخریده امت من به دل و جان و تو دانی
شاید که دل و جان من از غم بخری تو

ز اندازه همی بگذرد این رنج و تو از من
چون بشنوی آن قصه بدان برگذری تو

از خود خبرم نیست شب و روز ولیکن
دارم خبر از تو که ز من بی خبری تو

سرمایه این عمر سرست و جگر و دل
رنج دل و خون جگر و درد سری تو

چون زهر دهی پاسخ و چون شهد خورم من
وین از تو نزیبد که به دولت شکری تو

هر چند که کردی پسرا عیش مرا تلخ
در جمله همی گویم شیرین پسری تو

بیدادگری کم کن و اندیش که امروز
در حضرت شاه ملک دادگری تو

بیدادگران جان نبرند از تو و ترسم
کز شاه چو بیداد کنی جان نبری تو
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۹
ای ترک ماهروی ندانم کجا شدی
پیوسته که گشتی کز من جدا شدی

بودم تو را سزا و تو بودی مرا سزا
ترسم ز نزد من به ناسزا شدی

درد دلا که بنده دیگر کسی نشد
وآن گه شدی که بر دل من پادشا شدی

بیگانه گشتن از من چون در سر تو بود
با جان من به مهر چرا آشنا شدی

کی بینمت که پردگی و نازنین شدی
کی یابمت که در دهن اژدها شدی

آن گه بریدی از من جمله که بارها
گفتم به مردمان که تو جمله مرا شدی

ای تیر راست چون بزدی بر نشانه زخم
وی ظن نیک من به چه معنی خطا شدی

آری همه گله نکنم چون شدی ز دست
تا خود همی به زاری گویم کجا شدی

امروزم ار ز هجر زدی در دو دیده خاک
بس شب که تو به وصل در او توتیا شدی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۰
چو مه روی نیکو برآراستی
سیه زلف مشکین بپیراستی

خرامان چو کبک دری از وثاق
برون آمدی بر زده آستی

چو آراسته روی نیکوی خویش
همه مجلس شه بیاراستی

رسیدی به کام دل خویشتن
که چون سرو از جای برخاستی

بیاراستی چون چمن بزم را
اگر خدمت شاه را خواستی

جهاندار مسعود کز رای او
پدیدار شد ملک را راستی

********* *********
شمارهٔ ۲۱
تابنده ماه باز برآراستی
بوینده مشک باز بپیراستی

برخواست نعره از دل لهو و نشاط
تا باده برگرفتی و برخاستی

جام بلور بر کف شاهانه دور
همچون بلور تابان آراستی

آراسته چو سرو فراز آمدی
باغ بساط شاه بیاراستی

شادی روی تو که همی بامداد
شادی طبع شاه جهان خواستی

مسعود شهریاری کز عدل او
پذرفت کار دولت و دین راستی

********* *********
شمارهٔ ۲۲
ای آنکه به رخساره ارغوانی
نوشین لبی و شیرین زبانی

بازار تو خود همچو آسمانست
زیرا که تو چون ماه آسمانی

فرمان نکویان همه تو را شد
زیرا که تو سالار نیکوانی

این را به لطافت همی فروشی
آن را به سیاست همی دوانی

گر طره ز بهر بهانه داری
بر تخته سیمین چرا نشانی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تركيبأت وترجيعات

شمارهٔ ۱ - در مدح خواجه رشیدالدین
نوبهاری عروس کردارست
سرو بالا و لاله رخسارست

باغ پر پیکران کشمیرست
راغ پر لعبتان فرخارست

کسوت این ز دیبه روم است
زیور آن ز در شهوارست

حله دست باف نیسان را
بسدش پود و زمردش تارست

بخشش باد را به گلها بر
گردش کردگار پرگارست

چمن و برگ را به ذات و به طبع
نقش دیبا و مهر دینارست

آب تیغ زدوده داشت چرا
چهره خاک پر ز رنگارست

عاشق گل هزاردستان شد
پس چرا شب شکوفه بیدارست

زار بلبل چرا همی نالد
که گل زرد زار و بیمارست

باغ پر کار کرد شد شاید
که بهر خاک طبع پرکارست
***
چرخ چون دستبرد بنماید
زینت بوستان بیفزاید

تخت گلبن چو افسر کسری
به جواهر همی بیاراید

ابر بر گل گلابها ریزد
باد بر مل عبیرها ساید

بی فسان ابر تیره صیقل وار
زنگ تیغ درخش بزداید

طبع بی داس هر زمان گویی
سرو آزاد را بپیراید

آهوی مشک نافه گشت نسیم
که ز جستن همی نیاساید

گرد طبعش نگشت عشق چرا
روی لاله به خون بینداید

تا نبندد نقاب بچه بحر
مادر گل نقاب نگشاید

از مه و مهر بارور شد باغ
زهره و مشتری از آن زاید

هر چه جاییست بزم را زیبد
هر چه جامیست باده را شاید
***
بوستان با سپهر همتا شد
که پر ز شعری و ثریا شد

کوه چون تکیه گاه خسرو گشت
دشت چون بزمگاه دارا شد

باد رنگ ابر نقشبندی کرد
خاک بر هفت رنگ دیبا شد

هر دو شاخی صلیب وار و درخت
از شکوفه به شکل جوزا شد

تا هوا در بخار پنهان گشت
راز پنهان سبزه پیدا شد

شاد شد سرو و مورد پنداری
پهلوی سرو مورد بالا شد

آمد از بید در لغز ناژو
بلبل از سرو در معما شد

اشک چشم سبل گرفته ابر
تا روان گشت سوی صحرا شد

زلفهای بنفشه پیچان گشت
چشم های شکوفه بینا شد

چشم بد دور باد ازین عالم
که به دیدار سخت زیبا شد
***
پرده گل همه صبا بدرید
کرد چهره به شرم شرم پدید

ابر پوشید روی ماه وز برق
رایت روی ماه بدرخشید

با صیادوار دست گشاد
ابرآذار دام حلقه کشید

کرد بدرود باغ و راغ ضرور
کاندرو پای بند خویش ندید

قصر و کاخ رشید خاصه نگر
که ز بس کبر بر جهان خندید

تا که بنیاد او به ماهی رفت
سرو بالای او به ماه رسید

طبع پر گرد و مشک بید همه
راست چون عنکبوت پرده تنید

باغش از خرمی بهشتی شد
کوثرش جانفزای جام نبید

صورتش را روان به حرص بخواست
صحبتش را خرد به جان بخرید

خواست گردون شکوفهاش به چشم
دیده هایش همه از آن بکفید
***
طرفه حالا که بوستان دارد
عمر پیر و تن جوان دارد

پاسبان کرد باغ قمری را
که بسی گنج شایگان دارد

از خوی ابر گل صدف کردار
در ناسفته در دهان دارد

چشم ساغر به باده می افروز
که صبا جسم و شاخ جان دارد

بی قرارست ابر و شاید از آنک
باره تند زیر ران دارد

در سخاوت همی بیاساید
خوی خاص خدایگان دارد

عمده مملکت رشید که ملک
مدح او بر سر زبان دارد

نامداری که آفتاب نهاد
همتش سر بر آسمان دارد

پس ازو آرد آنکه چرخ آرد
کم ازو دارد آنچه کان دارد

وصف او را بنان قلم گیرد
شکر او را زبان بیان دارد
***
ای به تو سرفراخته شاهی
مشتری رای و آسمان جاهی

کوه در حلم و ابر در جودی
شیر در رزم و ماه بر گاهی

تا تو چون چرخ بر زمین گشتی
مملکت بازیافت برناهی

تا هژبری کند سیاست تو
ننماید زمانه روباهی

هر درازی که از درازان داشت
یافت از نعمت تو کوتاهی

تا جهان شاد شد به دولت تو
کس ندارد ز انده آگاهی

تا کند خاطر تو راهبری
کی بترسد خرد ز گمراهی

موج زد کفت و نماند همی
مکرمت چون به خشک در ماهی

کند از بهر عمر تو عالم
هر شبی دعوی سحرگاهی

بینی از چرخ هر چه می جویی
یابی از دهر هر چه می خواهی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲ - هم در مدح او
نه چو تو در زمانه ناموری
نه چو نام تو در جهان سمری

عزم تو کف حزم را تیغی است
حزم تو روی عزم را سپری

نه چو کین تو ظلم را زهری
نه چو مهر تو عدل را شکری

بی هوای تو نیست هیچ دلی
بی ثنای تو نیست هیچ سری

مال شد در جهان چو منهزمی
تا بر او یافت جود تو ظفری

رعد کردار در هوا افتد
از هوای تو در زمان خبری

فلکی خیزد از تو هر نفسی
عالم باشد از تو هر نظری

یک صله مادح تو ناستده
اندر آید دمادمش دگری

پیش چشمت نعوذبالله ازو
نیست چرخ و زمانه را خطری

کس نبیند چو تو کمربندی
در جهان پیش هیچ تاجوری

خاص خسرو رشید باقی باد
که جهان را جمال باقی باد

چرخ بی حشمت تو روشن نیست
ملک بیرای تو مزین نیست

نیست آهن به بأس و همت تو
ورچه چیزی به بأس آهن نیست

بی نمودار طبع صافی تو
صورت مکرمت معین نیست

نیست از گفته تو یک نکته
که درو صد هزار مضمن نیست

خلق را با گشاد دشت قضا
بهتر از خدمت تو جوشن نیست

به جز از کین و مهر تو به جهان
شب تاریک و روز روشن نیست

تا ز دل نعره زد سیاست تو
فتنه را هیچ هوش در تن نیست

نیست یک شیر تند گردنکش
که تو را رام و نرم گردن نیست

کم ز کیخسرو نه ای زیراک
هر غلامیت کم ز بیژن نیست

سبب این بلند گفتن من
دولت توست فکرت من نیست

خاص خسرو رشید باقی باد
که جهان را جمال باقی باد

تا تو را بندگی زمانه کند
خدمت چرخ بی بهانه کند

آسمان بلند رتبت را
رتبت قدرت آستانه کند

تیر امید کز کمان بجهد
مال و گنج تو را نشانه کند

هر دری را که همت تو زند
فلک از دولت آستانه کند

اختران فلک شرار شوند
کآتش خشم تو زبانه کند

شکم حادثات آبستن
از نهیب تو آفکانه کند

موکب عدل تو چو بخروشد
به هزیمت ستم روانه کند

بچگان را ز امن تو دراج
زیر پر عقاب خانه کند

دست اقبال تو به خیر همی
در دهان قضا دهانه کند

غور ایام در نیابد چرخ
گر جز از رای تو کمانه کند

خاص خسرو رشید باقی داد
که جهان را جمال باقی باد

سوی هر مقصدت که رای کشد
زین تو جاه چرخ سای کشد

فر تایید تو به گیتی بر
هر زمان سایه همای کشد

مرکب جود تیز دست کند
در هزیمت نیاز پای کشد

به جلالت عنان دولت را
حکم جام جهان نمای کشد

لشکر نصرت نصیری را
گرد تو تیغ در سرای کشد

خلق بدخواه تو ز هیبت تو
دم و ناله بسان نای کشد

گردن دشمنت گرفته اجل
زین سرای اندر آن سرای کشد

هر زمانم بهار مدحت تو
در یکی باغ دلگشای کشد

صد هزاران گل ثنات درو
فکرت من به چند جای کشد

به همه کامهات آهسته
صنع و توفیق یک خدای کشد

خاص خسرو رشید باقی باد
که جهان را جمال باقی باد

ای سرشته به سیرت رادی
داد رادی به واجبی دادی

تازه در خسروی به حل و به عقد
صد طریق ستوده بنهادی

رنجها را برسم در بستی
عرصها را به قصد بگشادی

غرض مدح و محمدت بودی
وز پی جود و مکرمت زادی

عدل را نوربخش خورشیدی
ملک را آب داده پولادی

خلق را سودمند پیشگهی
شاه را استوار بنیادی

مملکت شاد شد به شاگردی
تا تو سر بر زدی به استادی

بودم آزاد زاده آزاد
بنده گشتم به بند بیدادی

وز تو آزادیم نباید از آنک
بندگی تو به ز آزادی

خاص خسرو رشید باقی باد
که جهان را جمال باقی باد

بسته طاعت تو گردون باد
گیتی از نعمت تو قارون باد

تا فلک را قران سعد بن است
بخت با دولت تو مقرون باد

صولت عز را جلالت تو
گوشمال زمانه دون باد

مدد دخل تو ز هر جانب
مدد مایه دار جیحون باد

حیله گوش و گردن مدحت
زر بی عدو در مکنون باد

دشمن تو از این جهان کم باد
وآنچه دشمن نخواهد افزون باد

هرکه اندر حساب تو ناید
از حساب زمانه بیرون باد

نار کردار حاسدت را دل
به حسد گفته باد و پر خون باد

جای نظاره گاه چشم تو را
زلف گلبوی و روی گلگون باد

فال شاهی به تو همایون شد
روی شادی به تو همایون باد

خاص خسرو رشید باقی باد
که جهان را جمال باقی باد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳ - در مدح ملک ارسلان
گشتند با نشاط همه دوستان گل
بس نادر آمد ای عجبی داستان گل

بی ابر گل نخندد و بی باد نشکفد
ابرست و باد گویی جان و روان گل

گل عاشق شه است و چو دیدار او بدید
گشت آشکاره از دل راز نهان گل

بنگر که هر سپیده دم از حرص بزم شاه
تازه رسد همی به چمن کاروان گل

گویی که هست مادح سلطان زرفشان
گل در میان باغ و زر اندر میان گل

ساقی نبید پیرده اکنون که شد جوان
این باغ پیر گشته به عمر جوان گل

گل مدح شاه خواند و پر در همی کند
این ابر درفشان به سحرگه دهان گل

اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود

باغ ملک ز گل چو بهشت برین شدست
گلبن درو به خوبی چون حورعین شدست

شادی و لهو و رامش شاه زمانه را
سوسن نگر که جفت گل و یاسمین شدست

صاحبقران عالم هرگز قران به حکم
با طالع سعادت گلی قرین شدست

مانا هزار فتح نشسته است و عز و ناز
با همنشین او به جهان همنشین شدست

او را ز هفت کوکب تابان هفت چرخ
از ملک هفت کشور زین نگین شدست

شادان شده زمانه و خرم شده زمین
کو خسرو زمانه و شاه زمین شدست

دانم یقین که او را در دل گمان نماند
کاندر جهان گمانش عین الیقین شدست

اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود

شاه جهان به تیغ چو ملک جهان گرفت
دولت رکاب دادش و نصرت عنان گرفت

فالی گرفت چرخ و همی گرفت مملکت
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان گرفت

شاهی که ملک هرگز چون او ملک ندید
خصمش چو دید مملکت او را جهان گرفت

بختش چو روی داد به نیکی همان زمان
دولت به کارهای بزرگش ضمان گرفت

تأثیر حل و عقدش در قبض و بسط ملک
بر آب نقش گشت و بر آتش نشان گرفت

این سعی بنده وار که بخت جوان نمود
امروز ملک عالم شاه جوان گرفت

ساقی بیار باده ای چون گل به رنگ و بوی
کامروز باغ و راغ همه گلستان گرفت

اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود

شاها به شادکامی گلشن کنی همی
چون آسمان زمین را روشن کنی همی

چون خلق تو معطر گشتست بحر و بر
کامروز در سعادت گلشن کنی همی

رام است بخت تو که به هر وقت حاصلست
حکمی که بر زمانه توسن کنی همی

هر جا همی ز بخشش تخمی پراکنی
وز شکر و مدح هر جا خرمن کنی همی

در دو جهان همی دهدت ایزد کریم
پاداش مکرمات که بر من کنی همی

در سور ملک بادی با دوستان که تو
مر سور دشمنم را شیون کنی همی

اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود

تا روزگار ملک تو را آشکاره کرد
چشم ملک در او به تعجب نظاره کرد

روزی که ملک جستی چرخ فلک تو را
از فتح تیغ کرد وز اقبال باره کرد

چون روز بزم خواری زد دید پیش تو
یاقوت سرخ معدن در سنگ خاره کرد

در باغ ملک تا گل بختت شکفته شد
بر تن مخالف تو گل جامه پاره کرد

ملک تو را فلک چو بزرگی تو بدید
از عزت و جلالت دیهیم و یاره کرد

خورشید خسروانی و بزم چو چرخ تو
این گلشن تو از گل زیر است پاره کرد

گویی که مست شد گل لعل از نشاط تو
رازی که داشت در دل از آن آشکاره کرد

اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود

شاها بهانه جویی تا زرفشان کنی
وز سیم و زر زمین چو ره کهکشان کنی

از دوستی بخشش گلشن کنی همی
کز زر و گل زمین را چون گلستان کنی

زین سیم و زر که بخشی شاها شگفت نیست
کز سیم و زر به گیتی جیحون روان کنی

تا بوستان چنین است از گل سزد که تو
گر عشرتی کنی همه در بوستان کنی

بختت جوان و ملک جوانست و تو جوان
ممکن بود که پیر جهان را جوان کنی

ای شاه گل به تهنیت ملکت آمده ست
زیبد که تو کنون همه رامش بر آن کنی

جان را و مغز را ز گل و باده قوتست
شاید کنون که تقویت مغز و جان کنی

اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود

شاها همیشه فصل خزانت بهار باد
بر روی آن بهار ز دولت نگار باد

تا دور چرخ بر تو سعادت کند همی
از دور چرخ بر تو سعادت نثار باد

تا شاخ و بار باشد و تا باغ و بوستان
بر شاخ دولت تو ز اقبال بار باد

هر تازه گل که بشکفدت در بهار ملک
در دیده مخالف تو تیز خار باد

تا هست شهریاری و شاهی تو را به عز
بر تخت شهریاری و شاهی قرار باد

تا چرخ و کوه باشد ملک و بقای تو
چون چرخ پایدار و چو کوه استوار باد

از روزگار توست همه فخر روزگار
تا هست روزگار همین روزگار باد

اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 46 از 55:  « پیشین  1  ...  45  46  47  ...  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA