انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 47 از 55:  « پیشین  1  ...  46  47  48  ...  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


زن

 
شمارهٔ ۴ - مرثیه برای رشیدالدین
پرده از روی صفه برگیرید
نوحه زار زار در گیرید

تن به تیمار و اندهان بدهید
دل ز شادی و لهو برگیرید

هر زمان نوحه نو آغازید
چو به پایان رسد ز سر گیرید

گر عزیز مرا قیاس کنید
از مه نو و شاخ برگیرید

چون فرو شد ستاره سحری
کار ماتم هم از سحر گیرید

بر گذرگه اجل کمین دارد
گر توان رهگذر دگر گیرید

با ستیز قضا بهش باشید
وز گشاد بلا حذر گیرید

کار گردون همه هبا شمرید
حال گردون همه هدر گیرید
***
ای مه نو اگر تمام شدی
سخت زود آفتاب بام شدی

گیتی او را به جان رهین گشتی
دولت او را به طوع رام شدی

عمده کار مرد و زن بودی
عدت شغل خاص و عام شدی

فضل او در جهان بگستردی
جهل بر مردمان حرام شدی

مایه فخر و محمدت جستی
مایه جاه و احترام شدی

چون زدوده یکی سنان گشتی
چون کشیده یکی حسام شدی

به همه حکمتی یگانه شدی
در همه دانشی تمام شدی

ناتمامت فلک ز ما بربود
ای دریغا اگر تمام شدی
***
گر زمانه بر او دگر گشتی
مایه معنی و هنر گشتی

به همه مکرمت مثل بودی
در همه مفخرت سمر گشتی

شب فرزانگان چو روز شدی
زهر آزادگان شکر گشتی

شد فدای پدر که در هر حال
همه گرد دل پدر گشتی

ور نگشتی سر اجل به قضا
پدر او را به طبع سرگشتی

سخت نیکو نیک خوش بودی
که سر آنچنان پسر گشتی

همه گفتیش عمر بخشیدی
اگرش عمر بیشتر گشتی

یک جهان حمله حمله آوردی
گر اجل زو به جنگ برگشتی
***
ای رشید ای عزیز و شاه پدر
روز و شب آفتاب و ماه پدر

ای ادیب پدر دبیر پدر
اعتماد پدر پناه پدر

به تو نازنده بود جان پدر
از تو بالنده بود جاه پدر

تا نشسته پدر بر آتش توست
پاره دودی شدست آه پدر

ره نمای پدر رهت زده شد
که نماند از پس تو راه پدر

بی گناه پدر تو خواهی خواست
عذر این بی عدد گناه پدر

از برای چه زیر تخته شدی
وقت تخت تو بود شاه پدر

مرگ اگر بستدی فدای تو بود
نعمت عمر و دستگاه پدر
***
ای دگرگون شده به تو رایم
برگذشت از نهم فلک وایم

بسر آیم به سوی تربت تو
زین سبب رشک می برد پایم

جز روان تو کی بود جفتم
جز سر گور کی بود جایم

تخت شاهان چگونه آرایند
گو تو همچنان بیارایم

به روان تو گر سر گورت
جز به خون دو دیده اندایم

هر زمان ماتمی بیاغازم
هر نفس نوحه ای بیفزایم

به تو آسوده بودم از همه غم
تو به مردی و من نیاسایم

تو به زیر زمین بفرسایی
من ز تیمار تو بفرسایم
***
ای گرامی تو را کجا جویم
درد و تیمار تو کرا گویم

شدی از چشم چون مه و خورشید
تیره شد بی تو خانه و کویم

بر وفات تو روز و شب نالم
از هلاک تو سال و مه مویم

دل به کف دو دست می مالم
رخ به خون دو دیده می شویم

گر چه گل همچو بوی و روی تو بود
دل همی ندهدم که گل بویم

همه در آتش جگر غلطم
همه در آب دیدگان پویم

لاله لعل شد ز خون چشمم
خیری خشک شد ز کف رویم

خون بگریم ز مرگ چون تو پسر
چون ببینم سپیدی مویم
***
تا ز پیش پدر روان کردی
خو دل بر رخم روان کردی

بر رخان پدر ز خون دو چشم
زعفران زیر ارغوان کردی

همه روز پدر سیه کردی
همه سود پدر زیان کردی

تا به تیراجل بخستت جان
تیر قد پدر کمان کردی

صورت مرگ زشت صوت را
پیش چشم پدر عیان کردی

خاک بر هر سری پراکندی
خون ز هر دیده ای روان کردی

کاروانی که گفته بود روان
که تو آهنگ کاروان کردی

نور بودی مگر چو نور لطیف
قصد خورشید آسمان کردی
***
مرده فرزند مادرت زارست
مرگ ناگاه را خریدارست

گر چه بر تو چو برگ لرزان بود
چون گل اکنون ز درد بیدارست

همه شب زیر پهلو و سر او
بستر و بالش آتش و خارست

اگر ز دیده بر تو خون بارد
چون تو فرزند را سزاوارست

هیچ بیکار نیست یک ساعت
ماتم تو فریضه تر کارست

باد خوشرو بر او دم مرگست
روز روشن به او شب تارست

خسته آسمان کینه کش است
بسته روزگار غدارست

گر نه از جان و عمر سیر شده ست
از روان تو شاه بیزارست
***
هیچ دانی که حال ما چون شد
تا ز قالب روانت بیرون شد

تا چو گل در چمن بپژمردی
رویش از خون دیده گلگون شد

زندگانی و جان و کار همه
بر عزیزان تو دگرگون شد

هر که بود از نشاط مفلس گشت
گر چه از آب دیده قارون شد

مغزها از وفات تو بگداخت
دیده ها در غم تو جیحون شد

حسرتا کان تن سرشته ز جان
صید گردون ناکس دون شد

ای دریغا که آن روان لطیف
طعمه روزگار وارون شد

وای و دردا که آن دل روشن
خون شد و دیده ها پر از خون شد
***
بندگان تو زار و گریانند
زار هر ساعتی تو را خوانند

چفته بالا و خسته رخسارند
کوفته مغز و سوخته جانند

تا شبیخون زده ست بر تو اجل
همه از دیده خون همی رانند

هر زمان از برای خرسندی
خاک گور تو بر سر افشانند

زانکه عمر تو بیشتر دیدند
همه از عمرها پشیمانند

از دل اندر میان صاعقه اند
وز دو دیده میان طوفانند

هر زمانی به رسم منصب خویش
زی تو آیند و دید نتوانند

راست گویی که در مصیبت تو
همه مسعود سعد سلمانند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۵ - در ستایش بهرامشاه
شد پرنگار ساحت باغ ای نگار من
در نوبهار می بده ای نوبهار من

من در خمار هجر تو نابوده مست وصل
تو می کنی بلب بتر از می خمار من

شد باغ لاله زار و گر نیز کم شود
ای لاله زار باغ تویی لاله زار من

زلف تو بی قرار و دلم گشته بی قرار
زین هر دو بی قرار ببردی قرار من

گویی که سال و ماه به هم عهد کرده اند
آن بی قرار زلف و دل بی قرار من

گل گشت خار گشت مرا هجر و وصل تو
ای وصل تو گل من و هجر تو خار من

می ده میی که غم نخورم هیچ تا تویی
در عمر غمگسار من و میگسار من

گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد

آمد به سوی باغ درود و سلام می
جام می آر کآمد هنگام خام می

از بهر سور باغ که کرد دست نوبهار
آید همی بلهو نوید و خرام می

در پوست می نگنجد گل تا به گل رسید
بر لفظ باغ وقت صبوحی پیام می

گر پخته ای به عقل می خام خواه از آنک
رامش نخیزدت مگر از ذات جام می

می اصل شادی آمد خیز ای غلام من
می ده مرا به شادی ای من غلام می

کام می آن بود که تو باشی همیشه شاد
باشی همیشه شاد چو باشی به کام می

می را عزیز بدار و به چشم خرد ببین
در بزم شاه عالم عز و مقام می

گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد

تا تو بتاب کردی زلف سپاه را
در تو بماند چشم به خوبی سیاه را

ای رشک مهر و ماه تو گر نیک بنگری
در مهر و ماه طیره کنی مهر و ماه را

گر هیچ بایدت که شوی مشک بوی تو
یکبار برفشان سر زلف سیاه را

شادی و خرمی کن کامروز در جهان
شادی و خرمیست دل نیکخواه را

گردون به تخت و ملک همی تهنیت کند
سلطان ملک پرور بهرامشاه را

جمشید خسروان شد و خورشید آسمان
بوسد زمین درگه او عز و جاه را

تاج و کلاه سر به فلک بر کشید ازو
کآراست عز و ملکش تاج کلاه را

گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد

ای آفتاب دولت بر آسمان ملک
وز طلعت تو روشن گشته روان ملک

تا ابروار بارد دست تو بر جهان
خرم چو بوستان شد و تو بوستان ملک

قوت گرفت و قوت او باد بر فزون
از عون و رای پیر تو بخت جوان ملک

چون داستان ملک نهاد این جهان همی
بر نام تو نهاد سر داستان ملک

تا پای تو بسود به دولت رکاب فتح
در دست تو نهاد جلالت عنان ملک

سر در کشید فتنه و روی جهان ندید
تا شد زدوده خنجر تو پاسبان ملک

صاحبقران تو باشی و هستی و هیچ وقت
جز با تو چشم ملک نبیند قران ملک

چون بر فلک دعای تو گوید همی ملک
اندر جهان ثنای تو گوید زبان ملک

گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد

ای پادشاه دولت دین را یمین تویی
ای شهریار ملت حق را امین تویی

آباد و خرم است ز جاه تو ملک و دین
زیرا که این و آن را پشت و معین تویی

روی زمین چو خلد برین شد ز نیکویی
از فخر آنکه خسرو روی زمین تویی

نیک و بعد عدو و ولی مهر و کین توست
چون نیک بنگریم سپهر برین تویی

ایزد تو را به ملک جهان برگزید از آنک
اندر جهان ملک ز شاهان گزین تویی

دولت بدان مسلط گشته ست بر جهان
کاندر عزیز خاتم ملکت نگین تویی

گویند هفت کشور زیر نگین کند
شاهی ز اصل و نسل یمینی و این تویی

اندر جهان نخواهد بودن پس از تو شاه
ای شاه تا قیامت شاه پسین تویی

گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد

چون در کف تو کشت کشیده حسام تو
آمد به گوش دولت عالی پیام تو

هنگام حمله خواست که ناگه به ذات خویش
بی دست تو برآید تیغ از نیام تو

از خون سرکشان ویلان شد عقیق رنگ
اندر کف تو خنجر الماس فام تو

اقبال دست ملک روان کرد هر سویی
منشورها نوشت جهان را به نام تو

در بارگاه ملک میان بست و ایستاد
بر طاعت تو دولت پدرام رام تو

در دهر داد دین ز تو آسوده شد که هست
از بهر دین و داد قعود و قیام تو

اندر زمانه حاصل گشته ز جود توست
هر کام دل که باد زمانه به کام تو

گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد

شاها همیشه مهر سپهر افسر تو باد
ماه دو هفته چتر شده بر سر تو باد

از خدمت تو حاجت شاهان روا شود
تا هست کعبه کعبه شاهان در تو باد

اندر جهان چو خنجر برهان ملک توست
برهان ملک در کف تو خنجر تو باد

یاری گری تو خلق جهان را با من و عدل
ایزد بهر چه خواهی یاری گر تو باد

اقبال آسمانی و تأیید ایزدی
هر سو که قصد و عزم کنی رهبر تو باد

تا بر سپهر اختر باشد همه سعود
سرمایه سعود سپهر اختر تو باد

فخر سخا ز دست سخا کستر تو خاست
عز هنر ز رای هنر پرور تو باد

گردون به امر و نهی کهین بنده تو شد
گیتی به حل و عقد کمین چاکر تو باد

گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مسمطات
شمارهٔ ۱ - مدیح ابوالفرج نصر بن رستم
هجران تو این شهره صنم باد خزانست
کاین روی من از هجر تو چون برگ رزانست
در طبع نشاطم طمع وصل چنانست
در باغ دلم باد فراق تو همانست
انگشت و زبان رهی از عشق گرانست

کاندر دل من نیست ز لهو و طرب آثار

هجران تو بر جان من از رنج حشر کرد
خون جگرم باز ز دو دیده بدر کرد
از دیده برون رفت و ز رخسار گذر کرد
گفتم که مگر به کند این کار بتر کرد
هجر تو پسر آنچه بدین جان پدر کرد

هرگز به نکرد آن به حسین شمر ستمگر

تا تو ز من ای لعبت فرخار جدایی
رفت از دل من خسته همه کام روایی
هر روز مرا انده هجران چه نمایی
هر روز به من برغم عشقت چه فزایی
ز اندیشه تو نیست مرا روی رهایی

تا روی چو ماهت نکنی باز پدیدار

ای ماه درخشان تو بر سرو سهی بر
برده رخ چون ماه تو را روی رهی بر
مفزای دگر رنج برین رنج رهی بر
مفزای نگارا تبهی بر تبهی بر
خط سیهی زشت بود بر سیهی بر

بر یاد نکو بد نبود یاد نکوکار

مولای تو و بنده آن روزی چو ماهم
چون شیفتگان بسته آن زلف سیاهم
هر چند من از عشق تو در ناله و آهم
هر چند من از عشق تو از گاه به چاهم
با وصلت هجران تو ای دوست نخواهم

کز وصلت تو در نورم و از هجر تو در نار

آن چیست به آب اندر این سرو سمنبر
بیرونش کبودست و سفیدی به میان بر
ماننده روی تو و رخساره چاکر
. . .
هرگز به جهان دیده این نادره پیکر

یک بهره به تو مانده و سه بهره بدین یار

در حوض نگه کن به میان در نه کناره
گویی که سپهریست دگر پر ز ستاره
تابان چو مه زرین بر فرق مناره
نیلوفر و رویی چو گل باغ هزاره
آرند ازو دسته بسته به گواره

نزدیک کریمان جهان روزی صد بار

آن شاخ چه شاخ است به زلفین تو ماند
جز مجلس احرار جهان جای نداند
خواهد چو سر زلفک تو مشک فشاند
خواهد که مرا با تو به یک جای نشاند
بوی خوش او باز مرا سوی تو خواند

بنگر که چه چیزست بیندیش و برون آر

ای من رهی آن رخ بستان افروز
گر نیست گل و لاله به جایست امروز
هجران تو چون آتش سوزان و دلم کوز
کم سوز دل خسته این عاشق دلسوز
وقت آمد اگر گردم بر عشق تو پیروز

وقتست که از خواب عنا کردم پندار

گر باد خزان کرد به ما برحیل آری
وز لشکر نوروز برآورد دماری
من شکر کنم از ملک العرش که باری
دارم چو تو بت روی و دلارام نگاری
سازم ز جمال تو من امروز بهاری

چو تو صنمی نیست به یغما و به فرخار

تابنده تر از زهره و از مشتری آن چیست
چیزی که در این عالم بی او نتوان زیست
کان طرب و خرمی و خوبی و خوشیست
شاید که ازو بربخوری بلبله بیست
در مجلس شایسته آن چیست بگو کیست

مخدوم و ولی نعمت من باشد ناچار

پیش آر کزو گوهر تن گردد پیدا
هر کس که ازو خورد شود خرم و شیدا
مردم نکند یاد بدو انده فردا
پس این همه از قوت او گیرد بالا
هست این ز در مجلس آن صاحب والا

کز محتشمان نیست چو او سید احرار

خورشید جهان بوالفرج آن فارس عالم
نصر آنکه بدو فخر کند گوهر آدم
در حشر به فردوس بدو نازد رستم
زیرا که چو او نیست خداوند مکرم
شادست همه ساله ازو خسرو اعظم

در ملک چو او نیست یکی راد نکوکار

تا او به همه ملک شهنشاه عمیدست
در ملک ورا هر که عمیدست عبیدست
دیدار همایونش فرخنده چو عیدست
با جود قریب آمد و از بخل بعیدست
با سیرت پاکیزه و با رای شدیدست

گفتار چو کردار و چو کردارش گفتار

همواره سوی خدمت مداح گراید
مدحی که جز او را بود آن مدح نشاید
بر باره چو بنشیند و از راه درآید
گویی که همی باره گردون را ساید
سادات جهان را ز جهان هر چه بباید

داده ست مر او را همه جبار جهاندار

فرزانگی و حری ازو نازد هر روز
تا حاسد وی در غم بگدازد هر روز
آزادگی و مجلس نو سازد هر روز
بر جان بداندیش تو غم تازد هر روز
کس شاعر را چندان ننوازد هر روز

چندانی کآن راد به سیم و زر بسیار

دارد خرد و علم و سخاوت به سر اندر
دارد هنر و فضل و کفایت به بر اندر
هستش بسرشته ظفر اندر هنر اندر
مداحان را گیرد دایم به زر اندر
گر نیست به هنگام عطا در خطر اندر

دستش چو بهارست پر از گوهر و دینار

ای خواجه عمید ز من و فخر زمانه
ای صاحب آزاده و زیبا و یگانه
مر فضل تو را نیست پدیدار کرانه
تو زنده و فضل تو در آفاق فسانه
خشم تو چو تیرست و عدو همچو نشانه

رایت چو سپهریست پر از کوکب سیار

ایزد همه جود و هنر اندر تو نهاده ست
کز مادر همچون تو هنرمند نزاده ست
طبع همه زوار ز دست تو گشاده ست
پیش تو جهان راست چو مداح ستاده ست
ایام همه در دل مهر تو فتاده ست

نطقت چو سر تیغ علی بن عم مختار

تأیید فلک داد تو آزاده بداده ست
مر دولت را طبع ز روی تو گشاده ست
گیتی همه سر پیش تو بر خاک نهاده ست
پیش تو سوار سخن امروز پیاده ست
وز دولت تو خلق در اقبال فتاده ست

زیرا که به جای همه کس داری کردار

نازد به تو همواره جوانمردی و رادی
زیرا که همه ساله تو آزاده جوادی
شادست شهنشاه و تو از سلطان شادی
با سیرت پاکیزه و با دولت دادی
چون تو کف بخشنده گه جود گشادی

احسنت کنندت همه احرار به یکبار

آنچه تو بدان کلک کنی روز هدایت
صاحب به همه عمر نکردی به کفایت
ای زاهدی از رای سدید تو بدایت
وآن را کند از همت تو بر تو عنایت
پیش تو زنادیده کند بر تو حکایت

بی جان به جهان کیست چو تو عاقل و هشیار

گر حاتم طایی نه بجایست تو بجایی
بر جای چنان راد سخا پیشه سزایی
خواهم که شب و روز همه جود نمایی
خواهم که همه ساله تو در صدر بیایی
در خزو قزو جامه دیبای بهایی

صد فصل خزان در طرب و راحت بگذار

ای آن که تو را دولت چون بخت جوانست
بازار من امروز به نزد تو روانست
طبعم چو تن و مدح و در طبع چو جانست
این گفته مسعود بدان وزن و بیانست
»خیزید و خز آرید که هنگام خزانست «

گر خواهی از این به دگری گویم این بار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲ - وصف بهار و مدح منصور بن سعید
پرستاره ست از شکوفه باغ برخیز ای چو حور
باده چون شمس کن در جام های چون بلور
زان ستاره ره توان بردن سوی لهو و سرور
زانکه می تابد ستاره وار از نزدیک و دور
هیچ جایی از ستاره روز روشن نیست نور

زین ستاره روز را چندانکه خواهی نور هست

نسل را بیشک ز کافور ار زیان آید همی
چون که نسل شاخ را از وی بیفزاید همی
هر شب از شاخ سمن کافورتر زآید همی
سوی او زان طبع گرم لاله بگراید همی
گر شود کافور گر باد هوا شاید همی

کز سمن چندانکه باید بر چمن کافور هست

لاله بر نرگس چو مهر و دوستی آغاز کرد
ابر خرم مجلسی از بهر ایشان ساز کرد
ابر چون می خورد هر یک مست گشت و ناز کرد
چون هزار آواز قصد نغمت و پرواز کرد
نرگس مخمور چشم از خواب نوشین باز کرد

تا ببیند لاله را کو همچو او مخمور هست

برگ زرد ار حور شد چون یافت اندر شاخ گل
از گل سوری جدا شد پر ز گوهر شاخ گل
تا همی بیند به دست لاله ساغر شاخ گل
راست چون مستان گران دارد همی سر شاخ گل
فاخته گوید همی وقت سحر بر شاخ گل

هیچ کس چون من ز یار خویشتن مهجور هست؟

جام همچون کوکبست از بهر آن تابد به شب
لاله همرنگ میست از بهر آن دارد طرب
جام می خوردست بی حد ز آتش خندیدست لب
از طبیعت در بدن خونست قوت را سبب
گر نشاط دل قوی گردد همی نبود عجب

زانکه ما را خون رز از دیده انگور هست

ای رفیقان در بهار از باغ و بستان مگذرید
بر نوا و نغمه قمری و بلبل می خورید
گل همه گل شد به زیر پی به جز گل مسپرید
باده چون جان گشت جان ها را به باده پرورید
چشم بگشایید و اندر روی بستان بنگرید

تا چمن جز خلد و گلبن اندرو جز حور هست؟

روزگارم در سر و کار بتی دلگیر شد
کودکم چون بخت برنا بوده من پیر شد
روزم از بس ظلمت اندوه و غم چون قیر شد
شیر رویم قیر گشت و قیر مویم شیر شد
این تن از زخم زمانه راست همچون زیر شد

گر ز زخم او همی نالد کنون معذور هست

پای من در بند محنت کرد دست روزگار
نوش نادیده بسی خوردم کبست روزگار
تا شدم از باده اندوه مست روزگار
چون هم آید پیش چشمم خوب و پست روزگار
هر زمان گویم به زاری از شکست روزگار

یارب اندر دهر چون من یک تن رنجور هست؟

طبع تو بحرست وز گوهر برای مسعود سعد
زآفتاب رای خویشش پرور ای مسعود سعد
خوب نظمی ساز همچون گوهر ای مسعود سعد
رو ثنایی بر به صاحب در خور ای مسعود سعد
در همه عالم به حکمت بنگر ای مسعود سعد

تا بزرگی چون عمید نامور منصور هست؟

آنگه گر خاک سرایش را بدیده بسپرند
در محل و رتبت از بهرام و کیوان بگذرند
نشمرند احسان او با آنکه انجم بشمرند
سرنپیچندش ز سر آنان که بر عالم سرند
چون حقیقت بنگرندش گر حقیقت بنگرند

پیش زور او فضل جز زور هست؟

چون شتاب او ببخشیدن شتاب چرخ نیست
جز ز بیم حشمت او اضطراب چرخ نیست
زیر پای همتش نیرو و تاب چرخ نیست
هر چه او رد کرد زان پس انتخاب چرخ نیست
رای نورانی او جز آفتاب چرخ نیست

زانکه نورش در جهان نزدیک هست و دور هست

ای نبیره آنکه مطلق بود امرش در جهان
از جهانش نخوتی می داشت اندر سر جهان
از پس او مر تو را گشتست فرمانبر جهان
زانکه بود او را همیشه بنده کمتر جهان
ای جهان فضل و دانش نیک بنگر در جهان

تا جز آن کش بنده مطبوع بد دستور هست

ای به هر جایی ز دانش قهرمانی مر تو را
از پی روزی خلقان هر ضمانی مر تو را
بر ستایش چیره گشته هر زبانی مر تو را
از سخا در هر هنر باشد نشانی مر تو را
بر نگیرد گاه بخشیدن جهانی مر تو را

گنج ها باید ازیرا کز سخا گنجور هست

تا همی از دولت و جاهت به کام و فر رسیم
وز سخای تو به فر و نعمت بی مر رسیم
گر فلک گردیم و اندر نظم بر اختر رسیم
کی به یک پایه ز جاه و رتبت تو در رسیم
هر که می آید ز آفاق جهان می بر رسیم

تا به حاجت چون سرایت خانه معمور هست

شاید از شادی به روی یار تو شادی کنی
دولت تو رام گشت از دولت آزادی کنی
همچو مهر و ابر از زر و گهر رادی کنی
داد بدهی وز سخا بر گنج بیدادی کنی
شاید ار از اصل و فضل خویشتن یادی کنی

کآن یکی مشهور بود و این دگر مذکور هست

تا بروید لاله سوری چو لاله دار روی
جام چون لاله کن از روی چو لاله کام جوی
جز به گرد باغ عیش و گرد قصر عزمپوی
جز پی رامش مگیر و جز گل دولت مبوی
نظم سست آوردم و کردم گناه از دل بگوی

تا گناه من کریما نزد تو مغفور هست؟

باد همچون عرضت ایمن از حوادث جان تو
دولت تو محکم و پاکیزه چون ایمان تو
چرخ در حکم تو و ایام دو پیمان تو
کوکب برتر فرود کنگره ایوان تو
چون قضا بادا همیشه در جهان فرمان تو

این چنین باشد بلی کت دولت مأمور هست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳ - مدح ملک ارسلان
روی بهار تازه همه پرنگار بین
خیز ای نگار و می ده و روی نگار بین
در مرغزار خوبی هر لاله زار بین
وز لاله زار رتبت هر مرغزار بین
بالیدن و نویدن سرو و چنار بین

کاین پیر کشته گیتی طبع جوان گرفت

بگریست ابر و باز بخندید بوستان
چون نالهای بلبل بشنید بوستان
کز می لباس خود را بخرید بوستان
بر سر ز نوبهار بپوشید بوستان
زد کله های دیبا چون دید بوستان

کز خانه باز دوست ره بوستان گرفت

بر گل مل آر خیز که وقت گل و مل است
گل عاشق مل است که مل قصه گل است
اکنون چرای آهو در دشت سنبل است
بر شاخ ها ز بلبل پیوسته غلغل است
کو بلبله که وقت نواهای بلبل است

بگریخت زاغ و بلبلش اندر زمان گرفت

بین ای مه آسمان و مبین آسمانه را
وآهنگ باغها کن بگذار خانه را
کامروز هم نخواهد مرغ آشیانه را
خندید باغ ملک به خندان چمانه را
و آراست مهر شاه زمانه زمانه را

تا این زمانه حسن بت مهربان گرفت

آمد فراهم از همه جانب سپاه ملک
واندر سرای عدل گشاده ست راه ملک
چرخ کمال برد به عیوق جاه ملک
شد شادمان ز ملک دل نیکخواه ملک
شد قدر ملک عالی چون پیشگاه ملک

سلطان ابوالملوک ملک ارسلان گرفت

ای شاه جان دهد به نکوخواه بزم تو
چونان که جان برد ز بداندیش رزم تو
وقت ثبات ثابت کوهست حزم تو
گاه مراد قادر بادست عزم تو
بگذشت ز آب و آتش فرمان جزم تو

بر آب نقش ماند وز آتش نشان گرفت

روزی که چرخ برد همی سر بر آسمان
می ساخت از برای تو را افسر آسمان
روح الامین دعای تو گویان بر آسمان
گفتی همی که پاره شود از سر آسمان
می گفت راز ملک تو بر اختر آسمان

تا تو جهان گرفتی دشمن جهان گرفت

ترکان چو بانگ حمله شنیدند پیش تو
بر دست جان نهاده رسیدند پیش تو
چون بارگیر فتح کشیدند پیش تو
چون آن مصاف هایل دیدند پیش تو
بسته کمر چو شیر دویدند پیش تو

دولت رکاب دادت و نصرت عنان گرفت

بزدود فتح خنجر شیر اوژن تو را
عیبه نهاد دست ظفر جوشن تو را
می خواست چرخ گردان پاداشن تو را
تعلیم کرد ملک دل روشن تو را
یک لشکر تو بود ولیکن تن تو را

ده لشکر از فریشتگان در میان گرفت

این سرکشان که شیر شکارند روز جنگ
با چرخ در وفای تو یارند روز جنگ
آن عزم و آن عزیمت دارند روز جنگ
تا حق نعمت تو گزارند روز جنگ
وز دشمنان دمار برآرند روز جنگ

از مرگ هیچ مرد نخواهد کران گرفت

گردون ز دولت تو زند داستان همه
وز نعمت تو گردد گیتی جوان همه
شاهان برند بندگی تو به جان همه
دارند شاد و خرم جانها بدان همه
مردی و داد زود بگیرد جهان همه

آری جهان به داد و به مردی توان گرفت

ای رای روشن تو شده داستان به عدل
هرگز نبود مثل تو صاحبقران به عدل
ملک تو کرد پیر جهان را جوان به عدل
آراسته شد از تو زمین و زمان به عدل
ای شاه عدل ورز بگیری جهان به عدل

کاین طالع مبارک تو آسمان گرفت
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۴ - مدیح سیف الدوله محمود
لشگر ماه صیام روی به رفتن نهاد
عید فرو کوفت کوس رایت خود برگشاد
تاختن آورد عید در دم لشکر فتاد
ای خنک آنکو به صوم داد خود از وی بداد
آمد عید شریف فرخ و فرخنده باد

فیه کلوا و اشربوا یا ایها الصائمون

روزه ز ما تافت روی راه سفر برگزید
رفت به سوی سفر و ز ما صحبت برید
عید برو دست یافت تیغ ظفر برکشید
چون سیه منهزم روزه ازو در رمید
زود شود این شگفت از بر ما ناپدید

روزه شد و عید باز از پسش آمد کنون

این شدن و آمدن فرخ و فرخنده باد
بر ملک کامگار خسرو خسرو نژاد
روزه ش پذرفته باد باد همه ساله شاد
محمود سیف دول شاه خردمند راد
آن شه با علم و حلم آن شه با عدل و داد

فاز لکل العلوم فاق جمیع الفنون

آن شه خورشید رای و ان ملک ابر کف
بحر دمان روز رزم شیر ژیان پیش صف
جوشن پیشش چو خر خفتان نزدش چو خف
مملکت از وی شریف همچو ز لؤلؤ صدف
خدمتش اصل جلال مدحتش اصل شرف

ای بخرد رهنمای وی به هنر رهنمون

ای شده شهره به تو هر چه در آفاق شهر
عالم سر تا به سر یافت ز فر تو بهر
بر همه گردنکشان کرده به شمشیر قهر
زهر ز مهر تو نوش نوش ز کین تو زهر
آنچه تو جویی ز چرخ و انچه تو خواهی ز دهر

لاشک فی انهم لابد فی ان یکون

شاها ملک جهان نظم ز روی تو یافت
همت و قدر تو را چرخ فلک بر نتافت
سعد فلک یکسره سوی جنابت شتافت
هر کوکین تو جست کینه دلش بر شکافت
هر که ز فرمان تو گردن روزی بتافت

گردون از گردنش پاک بپالود خون

شاها بر حاسدانت چرخ بر آشفته باد
دولت بدخواه تو همچو تنش خفته باد
سوی تو از عز و ناز سفته و بس سفته باد
هر چه بکردی ز خیر از تو پذیرفته باد
گلبن دولت مدام پیش تو بشکفته باد

فی نعم لایزول فی دول لایحون
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مستزاد در مدح سلطان مسعود

ای کامگار سلطان،انصاف تو به گیهان
گشته عیان
مسعود شهریاری،خورشید نامداری
اندر جهان
ای اوج چرخ جایت،گیتی ز روی و رایت
چون بوستان
چون تیغ آسمان گون،گردد به خوردن خون
همداستان
باشد به دستت اندر،از گل بسی سبک تر
گرز گران
بر تیز تگ هزبری،برقی که گردد ابری
زیر عنان
کوهی که باد گردد،چون گردباد گردد
در زیر ران
پیش رفیع تختت،از طوع و طبع بختت
بسته میان
کس چون تو ناشنوده،عادل چو تو نبوده
نوشین روان
در هیچ روزگاری،کس چون تو شهریاری
ندهد نشان
در شکر و مدحت تو،پاینده دولت تو
شد همزبان
آمد بهار خرم،شد عرصه های عالم
پر گلستان
از دست هر نگاری،نیکوتر از بهاری
باده ستان
در عز و ناز و شادی،بر تخت ملک بادی
تا جاودان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
رباعيات

از وصلت آنکه همچو سوسنش تنست
روزم ز طرب چو سوسن بر چمنست
امروز بدان شکر که در عهد منست
چون سوسن ده زبانم اندر دهنست

********* *********
مسعود ملک ملک نگهبان چو تو نیست
در هر چه کنی سپهر گردان چو تو نیست
یک شاه به ایران و به توران چو تو نیست
سلطان زمانه ای و سلطان چو تو نیست

********* *********
بر روی دو زلفین بتابم زد دوست
ز آن زلف به عنبر و گلابم زد دوست
بر آتش افروخته آبم زد دوست
بشتافت و بوسه با شتابم زد دوست

********* *********
امروز به شهر حسن همنام تو نیست
عاشق همه زیر سایه بام تو نیست
ای دوست ندانی که دلارام تو کیست
ای عشق نه آگهی که در دام تو کیست

********* *********
مار دو سر چهار چشم است ای دوست
کز پای من و گوشت همی خاید و پوست
زین چرخ که خوش زشت و رویش نیکوست
نالم که چنین مرا همی هدیه اوست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
اشکم که زمین از نم او آغشتست
دریست غواص فراوان گشتست
پیوسته چنانکه گویی اندر شستست
ریزان گویی ز رشته بیرون گشتست

********* *********
اول ز پی وصال روح افزایت
بگرفته بدم پای بلور آسایت
اکنون که خبر شنیدم از هر جایت
گردست رسد مرا ببوسم پایت

********* *********
چون همت تو به حال من مقرونست
امید مرا به بخت روز افزونست
سمجم همه پر نعمت گوناگونست
زین بیش شود آنچه مرا اکنونست

********* *********
ساقی که به دست من دهد جام شراب
از می کنمش تهی و از دیده پر آب
می خوردن من درین غمان هست ثواب
گر درد کم آگاه بود مرد خراب

********* *********
بودم صنما چو رفته هوشان همه شب
وز آتش اندوه تو جوشان همه شب
با لشگر هجران تو کوشان همه شب
رخساره خراشان و خروشان همه شب
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ز آن سوزد چشم تو و زآن ریزد آب
کاندر ابرو بخفته بد مست خراب
ابروی تو محراب بسوزد به عذاب
هر مست که او بخسبد اندر محراب

********* *********
صالح تر و خشک شد ز تو دیده و لب
چه بد روزم چه شور بختم یارب
با درد هزار بار کوشم همه شب
تو مردی و من بزیستم اینت عجب

********* *********
تا روزه حرام کرد بر لب می ناب
دو دیده بر آب دارم ای در خوشاب
از آب دو دیده من ار هست ثواب
بگشای اگر روزه گشایند به آب

********* *********
من غرقه ز خون دیده بودم همه شب
بالله که هوا ندیده بودم همه شب
از شادی دل رسیده بودم همه شب
در سایه غم خزیده بودم همه شب
تا نرگس تو چو گل شد و گل بیخواب
وز آتش روی تو روان بود گلاب
تابیده به پیش رویت آن زلف بتاب
چون باده بر آبگینه بر روی تو آب

********* *********
تن در غم هجر داده بودم همه شب
و از انده تو فتاده بودم همه شب
سر بر زانو نهاده بودم همه شب
گویی که ز سنگ زاده بودم همه شب
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 47 از 55:  « پیشین  1  ...  46  47  48  ...  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA