انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 55:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


مرد

 
در ستایش امیر منصور بن سعید


کفایت را ستوده اختیار است
شهامت را گزیده افتخار است

عمید ملک منصور سعید آنک
محلش نور چشم کارزار است

وزیر اصلی که از اصل وزارت
جهان مملکت را یادگار است

بزرگی دیر خشم و زود عفو است
کریمی کامگار و بردبار است

جهان بی دانش او ناتمامست
فلک با همت او ناسوار است

به کام مهرش اندر زهر نوش است
به چشم کینش اندر نورنار است

خطا هرگز نیفتد حزم او را
که او را سعد گردون پیشکار است

به حکم تجربت احکام رایش
همه ارکان ملک شهریار است

سرمیدان شدن با کار حیدر
به رونق زان سخن در ذوالفقار است

به نزدیک قیاس انفاس جدش
همه آیات دین کردگار است

نه بی اکرام تو جان را توانست
نه بی انعام تو کان را یسار است

ز جودت موج دریا یک حبابست
ز خشمت جوش دوزخ یک شرارست

نه در بذل تو ذل امتناعست
نه در بر تو رنج انتظار است

اگر میدان فضلت شاهراهست
سزد کاثار خلقت شاهوار است

روا باشد که روی تو امید است
که جودت نودمیده مرغزار است

عجب دارم ز بخت دشمن تو
که بر خود خندد و ناسوگوار است
     
  
مرد

 
اندرز

کس را بر اختیار خدای اختیار نیست
بر دهر و خلق جز او کامگار نیست

قسمت چنان که باید کردست در ازل
و اندیشه را بر آنچه نهادست کار نیست

بر یک درخت هست دو شاخ بزرگ و این
می بشکند ز بار و بر آن هیچ بار نیست

چون کاین کثیف جرم زمین هست برقرار
چون کاین لطیف چرخ فلک را قرار نیست

آنها که بر شمردم گویی به ذات خویش
موجود گشته اند کشان کردگار نیست

دانی که بی مصور صورت نیامده ست
دانی که این سخن بر عقل استوار نیست

شاید که از سپهر و جهان رنجکی کشد
آن کس کش از سپهر و جهان اعتبار نیست

ای مبتدی تو تجربه از اوستاد گیر
زیرا که به ز تجربه آموزگار نیست

شادی مکن به خواسته و آز کم نمای
کان هر چه هست جز ز جهان مستعار نیست

بدهای روزگار چه می بشمری همی
چون نیک های او بر تو در شمار نیست

از روزگار نیک و بد خویشتن مدان
کز ایزدست نیک و بد از روزگار نیست
     
  
مرد

 
حسب حال

دلم از نیستی چو ترسا نیست
تنم از عافیت هراسانیست

در دل از تف سینه صاعقه ایست
بر تن از آب دیده طوفانیست

گه دلم باد تافته گوئیست
گه تنم خم گرفته چوگانیست

موی چون تاب خورده زوبینی است
مژه چون آب داده پیکانیست

همچو لاله ز خون دل روئیست
چون بنفشه ز زخم کف رانیست

روز در چشم من چو اهرمنی ست
بند بر پای من چو ثعبانیست

زیر زخمی ز رنج زخم بلا
دیده پتکی و فرق سندانیست

راست مانند دوزخ و مالک
مر مرا خانه ای و دربانیست

گر مرا چشمه ای است هر چشمی
لب خشکم چرا چو عطشانیست

بر من این خیره چرخ را گویی
همه ساله به کینه دندانیست

نیست درمان درد من معلوم
هست یک دردکش نه درمانیست

نیست پایان شغل من پیدا
هست یک شغل کش نه پایانیست

من نگویم همی که این شر و شور
از فلانیست یا ز بهمانیست

نیست کس را گنه چو بخت مرا
طالعی آفریده حرمانیست

نیست چاره چو روزگار مرا
آسمانی فتاده خذلانیست

نه ازین اخترانم اقبالست
نه ازین روشنانم احسانیست

تیز مهری و شوخ برجیسی است
شوم تیری و نحس کیوانیست

گر چه در دل خلیده اندوهی است
ور چه بر تن دریده خلقانیست

نه چون من عقل را سخن سنجی
نه چو من نظم را سخندانیست

سخنم را برنده شمشیری است
هنرم را فراخ میدانیست

دل من گر به جویمش بحریست
طبع من گر بکاومش کانیست

طبع دل خنجری و آینه ایست
رنج و غم صیقلی و افسانیست

تا شکفته است باغ دانش من
مجلس عقل را گلستانیست

لعبتانی که ذهن من زاد است
لهو را از جمال کاشانیست

نیست جایی ز ذکر من خالی
گر چه شهریست یا بیابانیست

بر طبع من از هنر نو نو
هر زمانی عزیز مهمانیست

نکته ای رانده ام که تألیفی است
قطعه ای گفته ام که دیوانیست

همتم دامنی کشد ز شرف
هر کجا چرخ را گریبانیست

گر خزانیست حال من شاید
فکرت من نگر که نیسانیست

ور خرابیست جای من چه شود
گفته من نگر که بستانیست

سخن تندرست خواه از من
گر چه جان در میان بحرانیست

تجربت کوفته دلیست مرا
نه خطایی در او نه طغیانیست

قسمت نظم را چو پرگاریست
سختن فضل را چو میزانیست

انده ار چه بدآزمون تیریست
صبر تن دار نیک خفتانیست

ای برادر برادرت را بین
که چگونه اسیر زندانیست

بینواییست بسته در سمجی
بانوا چون هزار دستانیست

تو چنان مشمرش که مسعودست
با دل خویش گو مسلمانیست

مانده در محکم و گران بندیست
مانده در تنگ و تیره زندانیست

اندران چه همی نگر امروز
کاو اسیر دروغ و بهتانیست

گر چنین است کار خلق جهان
بد پسندیست نابسامانیست

سخت شوریده کار گردونیست
نیک دیوانه سارگیهانیست

آن برین بی هوا چو مفتونی است
وان بر این بیگنه چو غضبانیست

این به افعال همچو تنینی است
وان به اخلاق سخن شیطانیست

این لجوجیست سخن پیکاریست
وان رکیکیست سست پیمانیست

هر کسی را به نیک و بد یک چند
در جهان نوبتی و دورانیست

مدبری را زیادتست به جاه
مقبلی را ز بخت نقصانیست

این تن آسوده بر سر گنجیست
وان دل آزرده در دم نانیست

هر کجا تیز فهم داناییست
بنده کند فهم نادانیست

تن خاکی چه پای دارد کو
باد جان را دمیده انبانیست

عمر چون نامه ای است از بد و نیک
نام مردم بر او چو عنوانیست

تا نگویی چو شعر برخوانم
کاین چه بسیار گوی کشخانیست

کرده ام نظم را معالج جان
زآنکه از درد دل چو نادانیست

کز همه حالتی مرا نظمی است
وز همه آلتی مرا جانیست

می نمایم ز ساحری برهان
گر چه ناسودمند برهانیست

بخرد هر که خواهدم امروز
خلق را ارز من چه ارزانیست

تو یقین دان که کارهای فلک
در دل روز و شب چو پنهانیست

هیچ پژمرده نیستم که مرا
هر زمان تازه تازه دستانیست

نیک و بد هر چه اندرین گیتیست
به خرابیست یا به عمرانیست

آدمی را ز چرخ تاثیریست
چرخ را از خدای فرمانیست

گشته حالی چو بنگری دانی
که قوی فعل حال گردانیست
     
  
مرد

 
در ستایش یمین الدوله بهرامشاه

ای بت لبت ملیست که آن را خمار نیست
وی مه رخت گلیست که رسته ز خار نیست

دیده ست کس گلی و ملی چون رخ و لبت
کانرا چنین که گفتم خار و خمار نیست

آورد نوبهار بتان را و هیچ بت
مانند تو به خوبی در نوبهار نیست

سرو و چنار یا زان در هر چمن ولیک
با حسن و زیب قد تو سرو و چنار نیست

ای قندهار گشته ز تو جایگاه تو
والله که لعبتی چو تو در قندهار نیست

منت خدای را که زمانه به کام ماست
و امروز روز دولت ما را غبار نیست

در عدل می چمیم که عدل اختیار کرد
شاهی که از ملوک جز او اختیار نیست

سلطان یمین دولت بهرام شاه کوست
شاهی که در زمانه ز شاهانش یار نیست

آن شهریار شهر گشای ملوک بند
کامروز مثل او به جهان شهریار نیست

هست او یمین دولت و اندر حصار ملک
چون بنگرند جز فلک او را یسار نیست

ای خسرو زمانه که باشد ز خسروان
کاندر جهان رضای تو را جان سپار نیست

تو رستمی و باره تند تو هست رخش
تو حیدری و تیغ تو جز ذوالفقار نیست

یک پی زمین نماند که از زخم تیز تو
از خون کنار خاک چو دریا کنار نیست

بی مغز دشمن تو در او نیست هیچ دشت
بی خون دشمن تو در او هیچ غار نیست

از بهر ملک توست جهان پایدار و بس
زین پس نگوید آنکه جهان پایدار نیست

چون کوه یافت است ز تو مملکت قرار
چون باد بیش دشمن دین را قرار نیست

تا استوار دید تو را در مصاف رزم
بر جان و عمر دشمن تو استوار نیست

هستی سوار و ملک و چنانی که پیش تو
خورشید بر سپهر چهارم سوار نیست

تابنده آفتاب کند روی در حجاب
روزی که بندگان تو گویند بار نیست

ملک افتخار کردی و امروز ملک را
جز جاه و دولت تو شعار و دثار نیست

پیوسته نهمت تو شکار است و کارزار
دانی که گاه جنگ و گه کارزار نیست

دل در شکار شیر مبند از برای آنک
یک شیر نر ز بیم تو در مرغزار نیست

گر گه گهی به چوگان بازی روا بود
گر چه ز برف روی زمین آشکار نیست

مقصور شد بر آنکه نشینی و می خوری
بی می بدان که جان و روان شاد خوار نیست

جان خواستار می شد بی شک ز بهر آنک
می جز نشاط را به جهان خواستار نیست

مجلس فروخته شود از می به روز و شب
می آتشی ات روشن کانرا شرار نیست

مجلس چو لاله زار کند جام می به رنگ
گر چه هنوز وقت گل و لاله زار نیست

بوس و کنار باید و دل شادمان از آنک
جز وقت شادمانی و بوس و کنار نیست

ای پیشوا و قبله خود امیدوار باش
کز عمر خویش دشمنت امیدوار نیست

می خورد باید وز لب میگسار نقل
زیرا که نقل به ز لب میگسار نیست

این داور زمانه ملوک زمانه را
جز بر ارادت تو مسیر و مدار نیست

پیراروپار بنده ز جان ناامید بود
وامسال حال بنده چو پیراروپار نیست

کس را چنان که امروز این بنده توراست
جاه و محل و مرتبت و کار و بار نیست

هر مجلسی ز رای تو او را کرامتی است
هر هفته از تو بی صلت صد هزار نیست

از داده تو اکنون چندان که بنده راست
کس را یسار و مال و ضیاع و عقار نیست

عمر تو باد باقی چندان که چرخ را
چون عمر و ملک تو به جهان یادگار نیست

بر تخت ملک بادی تا حشر تاجدار
کامروز در زمانه چو تو تاجدار نیست

وین روزگار ملک تو پاینده باد از آنک
اندر زمانه خوشتر از این روزگار نیست
     
  
مرد

 
در مدح ثقة الملک طاهربن علی

هر چه اقبال بیندیشید آمد همه راست
جان بدخواهان از هیبت و از هول بکاست

موکب طاهری آواز برآورد بلند
هر سویی از ظفر و نصرت لبیک بخاست

بدهید انصاف امروز به شمشیر و قلم
در جهان چون ثقة الملک که دیده ست و کجاست

قدر او چرخی عالی است کزو چرخ زمیست
رای او مهری روشن که ازو مهر سهاست

ای جهانی که دو حال تو ز مهرست وز کین
ای سپهری که دو قطب تو زحزم وز دهاست

نیک یکتاست دل گردون در خدمت تو
گر چه در طاعت تو پشتش زینگونه دوتاست

همه فرمان تو مقبول و همه امر تو جزم
این توانایی در مملکت امروز توراست

حاصل و رابح و موجود به هر وقت ز توست
هر چه سلطان جهان را غرض و کام و هواست

شاه مسعود براهیم که در ملک جهان
خسرو نافذ حکم و ملک کام رواست

بر تن حشمت باقیش لباس از شرف است
بر سر دولت پاینده او تاج علاست

زندگانی تو پاینده کناد ایزد از آنک
زندگانی تو آنجاست که از شاه رضاست

عنف و لطف تو به هر وقت خزانست و بهار
خشم و عفو تو به هر حال سموم است و صباست

آسمانی و ز دور تو ولی تو مهست
آفتابی و ز نور تو عدوی تو هباست

از شرف ذات تو بیخیست کزو شاخ علوست
در کرم طبع تو شاخیست کزو بار سخاست

مثل بخت و نکوخواه تو آبست و درخت
مثل مرگ و بداندیش تو ناراست و گیاست

سحر دشمن همه باطل کنی از تیغ مگر
دشمن و تیغ تو را قصه فرعون و عصاست

هر چه در گیتی رادی است کم و بیش ز توست
وآنچه از دولت شادیست شب و روز توراست

همه دعوی که سخا کرد و کند هست به حق
زآنکه دعوی سخا را دو کف تو دو گواست

وآنکه دعوی کند و گوید در کل جهان
از جوانمردان چون طاهر یک مرد کجاست

من بدو ماندم باقی به جهان تا جاوید
گر بماند به جهان باقی والله که سزاست

من که مسعودم هر چند ثنا گوی توام
این سخن گفته من نیست چه گفتار سخاست

این که می رانم والله که به عدل است و به حق
وانچه می گویم والله که نه از روی ریاست

چرخی و ابری و خورشیدی و دریایی و کوه
وین صفات این همه را غایت مدح است و ثناست

سرفرازا فلکم زیر قضا زخم گرفت
همه فریاد و فغان من ازین زخم قضاست

از زمین برترم و نیست هوا سمج مرا
پس مرا جای بدینسان نه زمین و نه هواست

محنت و بیم مرا جاه تو ایمن کندم
پس از این گونه مرا جای درین خوف و رجاست

از همه دانش حظیست مرا از چه سبب
همه حظ من ازین گیتی رنجست و عناست

گر بدانم که چرا بسته شدم بیزارم
از خدایی که همه وصفش بی چون و چراست

شرزه شیری را مانم که بگیرند به دست
وین گران بند بر این پای مرا اژدرهاست

مدتی شد که چنین شیر خود از بیم غسک
اندرین سمج ز خواب و خور و آرام جداست

این همه رنج و غم از خویشتنم باید دید
تا چرا طبع و دلم مایه هر ذهن و ذکاست

بحرم و کانم چون بحر و چو کان حاصل من
خلق را در ثمین و گهر پیش بهاست

ای خداوند من از غفلت بیدار شدم
چون بدانستم کاندیشه بیهوده خطاست

جان همی بازم با چرخ و همی کژزندم
هیچ کس داند کاین چرخ حریفی چه دغاست

چرخ رانیست گناهی به خرد یار شدم
زآنکه این چرخ به هر وقتی مأمور قضاست

عرض کردیم همه کرده بی حاصل خویش
هر چه بر ماست بدانستیم اکنون کز ماست

گر چو ما گیتی مجبور قضا و قدر است
پس چرا از ما بر گیتی چندین عللاست

دگر از تنگدلی کردن ما فایده نیست
این همه تنگدلی کردن ما خیره چراست

طرفه مردی ام چندین چه غم عمر خورم
چون یقینم که سرانجام من از عمر فناست

ساکن و شاکر گشتم که مرا روشن شد
که نبود آنچه خداوند جهاندار بخواست

نکند تندی گردون و وفادار شود
گر چه طبعش به همه چیز که من خواهم راست

چون بداند که مرا دولت تو کرد قبول
بنهد رگ به همه چیز که من خواهم راست

چون روا گشت و وفا شد ز تو امید مرا
پس از آن هر چه کند گردون از فعل رواست

هست امروز به اطلاق دل من نگران
که درین جنس ز احسان تو صد برگ و نواست

هستم از بیم تو چون قمری با طوق و ز مدح
همچو قمری نفس من همه لحنست و نواست

هیچ کس را هست انصاف ده ای حاکم حق
این زبان قلم و فکرت خاطر که مراست

از بزرگان هنر در همه انواع منم
گرچه امروز مرا نام ز جمع شعراست

قافیت هایی طنان که مرا حاصل شد
همه بر بستم در مدح کنون وقت دعاست

تا مه و مهر فلک والی روزند و شبند
تا شب و روز جهان اصل ظلامست و ضیاست

رتبت قدر تو از طالع در اوج علوست
دولت جاه تو از نصرت با نشو و نماست

تا جهان است بقا بادت مانند جهان
که بقای تو جهان را چو جهان اصل بقاست
     
  ویرایش شده توسط: amirrf   
مرد

 
مدیح بهرامشاه

چون ره اندر برگرفتم دلبرم در برگرفت
جان به دل مشغول گشت و تن ز جان دل برگرفت

خواست تا او پایهای من بگیرد در وداع
پای ها زو در کشیدم دست ها بر سر گرفت

گاه در گردنش دستم همچو چنبر حلقه شد
گاه باز آن حلقه ای زلف چون چنبر گرفت

نرگس او شد ز دیده همچو نیلوفر در آب
وز طپانچه دو رخ من رنگ نیلوفر گرفت

شد مرا لبها زیاد سرد همچون خاک خشک
مغزم از آب دو دیده شعله آذر گرفت

طره مشکین و جعد عنبرینش هر زمان
سینه و رخسار من در مشک و در عنبر گرفت

قد چون تیرم کمان شد وز دو دیده خون گشاد
دیده گوی زخم تیر خسرو صفدر گرفت

پادشا بهرام شاه آن شه که روز رزم او
بر فلک بهرام عونش را به کف خنجر گرفت

پای های تخت او را مهر بر تارک نهاد
مهر و ماه از آسمان گوهر در آن افسر گرفت

بر سر منبر چو نامش گفت لفظ هر خطیب
دولت و اقبال هر سو پایه منبر گرفت

همتش چون اختر از بالای هر گردون گذشت
هیبتش همچون قضا پهنای هر کشور گرفت

جاه او را بخت او از آسمان برتر کشید
کز جلالت جایگه بر تارک اختر گرفت

دولتش بر سر نهاد و بود واجب گر نهاد
حشمتش در بر گرفت و بود در خور گر گرفت

سایه و مایه که دولت را و نعمت را ازوست
از درخت طوبی و از چشمه کوثر گرفت

از شکوه و عدل و امن او تذرو و کبک را
باز جره زقه داد و چرغ زیر پر گرفت

عدل حکم حزم او را دستیاری نیک ساخت
ملک ارض پاک او را جفتی اندر خور گرفت

در ازل چون دفتر شاهی قضا تقدیر کرد
فر خجسته ذکر نام او سر دفتر گرفت

کرد عون دین پیغمبر به زخم تیغ تیز
با جهان ملک عزدین پیغمبر گرفت

هر که روزی در بساط خرمش بنهاد پا
دست او از بخت شاخ سبز بارآور گرفت

هر که از مهرش نهالی کاشت اندر باغ عمر
باغ عمرش تازه ماند و آن نهالش برگرفت

شاه را مانست روز رزم در تف نبرد
اندر آن ساعت که حیدر قلعه خیبر گرفت

بود حیدر در مضاء حمله چون شاه جهان
تا به مردی این جهان آوازه حیدر گرفت

تیغ او اندر زمانه حشمتی منکر نهاد
تا ازو طاغی و باغی عبرتی منکر گرفت

لشکرش را لشکری آمد بزرگ از آسمان
چون ز بانگ کوس او روی زمین لشکر گرفت

چون به گاه رزم زخم خنجر او برق شد
ساعت حمله عنان رخش او صرصر گرفت

گاه بدخواهان او را خنجر اندر گل نهاد
گه بداندیشان او را مرگ بر بستر گرفت

رمح عمر او بار او فردا بگیرد باختر
همچنان کامروز تیغ تیز او خاور گرفت

باغها را چرخ ها از حرص جود دست شاه
جوی ها پر سیم کرد و شاخ ها در زر گرفت

در چمن دیدی بتان اندر لباس هفت رنگ
آن بتان را این خزان شمعگون چادر گرفت

راغها را باغ ها در دیبه کمسان کشید
از پس آن کابرها در دیبه ششتر گرفت

جام های خسروانی ساقیا بر گیرهین
زانکه مطرب راه های خسروانی بر گرفت

از هوای آسمان آواز نوشانوش خاست
چون هوای بزم او آواز خنیاگر گرفت

شد بهشت عدن بزمش چون نشاط باده کرد
و آب حیوان گشت باده چون به کف ساغر گرفت

آن ثناگستر منم کاندر همه گیتی به حق
عز و ناز از مدح های شاه حق گستر گرفت

چون گرفتم مدح او را پیش او جلوه گری
گردن و گوش سخن پیرایه و زیور گرفت

بزم او را حسن و زیب نظم و نثرم هر زمان
حسن و زیب لعبتان مانی و آذر گرفت

مدح او گفتم به نظم و شکر او کردم به نثر
مغز و کامم بوی مشک و لذت شکر گرفت

طبعم اندر مدح گفتن های بس بی حد نمود
دستم از جودش غنیمت های بس بی مر گرفت

من به گیتی اختیار شاهم اندر هر هنر
با من اندر هر هنر خصمی که یارد در گرفت

ور چه خصمی داشت این دعوی کجا معنی بود
در همه معنی عرض کی دعوی جوهر گرفت

تا بقا باشد جمال و فر او پاینده باد
کز بقای ملک او گیتی جمال و فر گرفت

منت ایزد را که کار ملک و دین اندر جهان
شهریار ملک جود و شاه دین پرور گرفت
     
  
مرد

 
مدح ملک ارسلان بن مسعود و ذکر خیر بونصر پارسی

این عقل در یقین زمانه گمان نداشت
کز عقل را ز خویش زمانه نهان نداشت

در گیتی ای شگفت کران داشت هر چه داشت
چون بنگرم عجایب گیتی کران نداشت

هر گونه چیز داشت جهان تا به پای داشت
ملکی قوی چو ملک ملک ارسلان نداشت

پاینده باد ملکش و ملکیست ملک او
کایام نو بهار چنان بوستان نداشت

گشت آن زمان که ملکش موجود شد جهان
دلشاد و هیچ شادی تا آن زمان نداشت

آن جود و عدل دارد سلطان که پیش ازین
آن جود عدل حاتم و نوشیروان نداشت

هنگام کر و فر وغا تاب زخم او
شیر ژیان ندارد و پیل دمان نداشت

ای پادشاه عادل و سلطان گنج بخش
هرگز جهان و ملک چو تو قهرمان نداشت

امروز یاد خواهم کردن ز حسب حال
یک داستان که دهر چنان داستان نداشت

بونصر پارسی ملکا جان به تو سپرد
زیرا سزای مجلس عالی جز آن نداشت

جان داد در هوات که باقیت باد جان
اندر خور نثار جز آن پاک جان نداشت

جان های بندگان همه پیوند جان توست
هر بنده جز برای تو جان و روان نداشت

آن شهم کاردان مبارز که مثل او
این دهر یک مبارز و یک کاردان نداشت

مرد هنر سوار که یک باره از هنر
اندر جهان نماند که او زیر ران نداشت

کس چون زبان او به فصاحت زبان ندید
کس چون بیان او به لطافت بیان نداشت

او یافت صد کرامت اگر مدتی نیافت
او داشت صد کفایت اگر دودمان نداشت

اندیشه مصالح ملک تو داشتن
و اندوه سوزیان و غم خانمان نداشت

در هر چه اوفتاد بد و نیک و بیش و کم
او تا به داشت تاب سپهر کیان نداشت

شصت و سه بود عمرش چون عمر مصطفی
افزون ازین مقامی اندر جهان نداشت

آن ساعت وفات که پاینده پادشاه
روی نیاز جز به سوی آسمان نداشت

مدح خدایگان و ثنای خدای عرش
جز بر زبان نراند و جز اندر دهان نداشت

آن بندگی که بودش در دل نکرد از آنک
یک هفته داشت چرخش و جز ناتوان نداشت

این مدح خوان دعا کندش زانکه در جهان
کم بود نعمتی که برین مدح خوان نداشت

بر بنده مهر داشت چهل سال و هرگز او
بر هیچ آدمی دل نامهربان نداشت

صاحب قران تو بادی تا هست مملکت
زیرا که مملکت چو تو صاحب قران نداشت

فرزندگانش را پس مرگش عزیزدار
کو خود به عمر جز غم فرزند کان نداشت
     
  
مرد

 
در صفت ابر و مدح یکی از بزرگان

زهی هوا را طواف و چرخ را مساح
که جسم تو ز بخارست و پرتو ز ریاح

اگر به صورت و ترکیب هستی از اجسام
چرا به بالا تازی ز پست چون ارواح

ز دوستی که تو داری همی پریدن را
به حرص و طبع همه تن ترا شدست جناح

تو کشتی یی که ز رعد و ز برق و باد تو را
چو بنگریم شراع است و لنگر و ملاح

تویی که لشکر بحر و سپاه جیحونی
ز برق و رعدت کوس و علم به قلب و جناح

گهی ز گریه تو زرد دیده نرگس
گهی ز خنده تو سرخ چهره تفاح

چو چشم عاشق داری به اشک روی هوا
چو روی دلبر داری به نقش روی بطاح

توراست اکنون بر کوه پیچش تنین
چنانکه بودت در بحر سازش تمساح

نه در بحار قرارت نه در جبال سکون
نه تیز رحلت پیکی چو زود رو سیاح

بر این بلندی جز مر تو را اجازت نیست
که باری آید نزدیک این غداة و رواح

هنر سوار بزرگی است که دست جاهش کرد
به تازیانه حشمت زمانه را اصلاح

ربود و برد کف را دو رای عالی او
ز جور و طبع جهان و فلک حرون و جماح

نه قعر حلمش دریافت فکرت غواص
نه غور حزمش بنمود نهمت مساح

بزرگ بار خدایا تو ملک و دولت را
چو عقل مایه عونی چو بخت اصل نجاح

گه وقار و گه جود دست و طبع توراست
ثبات تند جبال و مضاء تیز ریاح

ز رای و عزم تو گردون و دهر از آن ترسد
که این کشیده سیوفست و آن زدوده رماح

اگر همیدون بحر مکارمی نه عجب
که خط های کف تست جویهای سماح

به روزگار تو شادم اگر چه محرومم
از آن بزرگی طنان و طلعت وضاح

سپیدرویم چون روز تا به مدحت تو
سیاه کردم چون شب دفاتر و الواح

به طبع و خاطرم اندر مدیح و وصف تو را
گشاد و بست کمال و هنر نقاب و وشاح

ثنا و شکر تو گویم همی به جان و به دل
که نیست شکر و ثنا جز تو را حلال و مباح

تو تا چو خورشید از چشم من جدا شده ای
همی سیاه مسا گرددم سپید صباح

چو روز بود مرا آفتاب من بودی
چو شب درآید دائم تو باشیم مصباح

ز سعی و فضل تو داروی و مرهمم باید
که تن رهین سقام است و دل اسیر جراح

چگونه بسته شوم هر زمان به بند گران
که هست رأی تو قفل زمانه را مفتاح

لزمت سجنا و الباب مغلق دونی
ولیس یفتح دون المهیمن الفتاح

مرا تو دانی و دانی که هیچ وقت نبود
دردنائت را خود بر دل من استفتاح

تفاوت است میان من و عدو چونانک
تفاوت است به اقسام در میان قداح

اگر چه هر دو به آواز و بانک معروفند
زئیر شیر شناسد مردمان زنباح

تو را به محنت مسعود سعد عمر گذشت
بدار ماتم دولت که نیست جای مزاح

فلک به حرب تو آنگه دلیر شد که تو را
نیافت پای مجال و نداشت دست صلاح

ز عقل ساز حسام و ز دست ساز سپر
که با زمانه و چرخی تو در جدال و نطاح

برو چو طوطی و بلبل به قول و لحن مباش
که دام های بلا را قوی شود ملواح

ز پیش خویش بینداز عمدة الکتاب
به دست خویش فرو شو مسائل ایضاح

همی گذار جهان را به کل محترفه
ستور وار همی زی ولا علیک جناح

همیشه تا بود افلاک مرکز انجم
همیشه تا بود ارواح قوت اشباح

تن عدوی تو با ناله باد چون تن زیر
لب ولی تو پر خنده چون لب اقداح

تنت چو طبعت صافی و طبع چون تن راست
دلت ز جانت مسرور و جان ز دل مرتاح

به چشمت اندر حسن و به طبعت اندر لهو
به گوشت اندر لحن و به دستت اندر راح
     
  
زن

 
‏ در مدح علائالدواله مسعود شاه

ای عزم سفر کرده و بسته کمر فتح
بگشاده چپ و راست فلک بر تو در فتح

مسعود جهانگیری وز چرخ سعادت
هر لحظه به سوی تو فرستد نفر فتح

مانند سنان سر به سوی رزم نهادی
چون نیزه میان بسته ببند کمر فتح

در سایه چتر تو روان بخت تو با تو
در دل طلب نصرت و در سر بطر فتح

چون ابر سپه راندی و چون باد چپ و راست
سوی تو روان گشت ز هر سو خبر فتح

تیره شده روز عدو از تابش تیغت
وز گرد سپاهت شده روشن بصر فتح

گردی که همه تلخ کند کام تو امروز
فردا نهد اندر دهن تو شکر فتح

فتح ار چه گذر دارد در دهر فراوان
جز بر سر تیغ تو نباشد گذر فتح

هر کو نکند ویحک در دل خطر جان
دانند حقیقت که ندارد خطر فتح

چون هست سوی فتح ز گردون نظر سعد
پیوسته سوی تیغ تو باشد نظر فتح

فتح است کزو ملک بود ثابت و دین راست
زین بیش چه خواهید که باشد هنر فتح

فتح و ظفرت کم نبود زانکه به حمله
در دست تو تیغ ظفرست و سپر فتح

آن کس که شناسد هنر هر چه به گیتی است
اندر گهر تیغ تو بیند گهر فتح

بر دشمن تو فتح براندست به تیغ آب
تا تیغ چون آب تو شده ست آبخور فتح

در روی زمین کارگری دارد هر چیز
جز کاری تیغت نبود کارگر فتح

هر کس که گلستانی خواهد به مه دی
گو خاک مصافت بین روز دگر فتح

از خون عدو جوی روان گشته چو وادی
وز شاخ دمانیده شکوفه شجر فتح

از شست تو بر زخم عدو راست رود تیر
زان روی که تیر تو بود راهبر فتح

گویند که از فتح ضرر باشد باشد
گر نقش کند وهم مصور صور فتح

رمح تو و تیغ تو و شمشیر تو باشد
بر دشمن دین باشد بی شک ضرر فتح

چون گفت زنم زخم سبک تیغ گرانت
سوگند گرانش نبود جز به سر فتح

چون فتح ز تیغ تو عزیزست بر ملک
تیغ تو همه ساله عزیزست بر فتح

چون گشت هوا تافته از آتش حمله
جز سایه تیغ تو نباشد زبر فتح

آن ابر سر تیغ که برق است گه زخم
بر لشکر منصور تو بارد مطر فتح

از باغ نشاط تو بروید گل رامش
وز شاخ مراد تو برآید ثمر فتح

از ناچخ و شمشیر تو فتحست نتیجه
کاین مادر فتحست بلی وان پدر فتح

هست این سفر فتح چو آیی ز سفر باز
شاهان جهان نام کنندش سفر فتح

صد فتح کنی بی شک و صد سال از این پس
در هند به هر لحظه ببینند اثر فتح

چندانت بود فتح که در عرصه عالم
هر روز بگویند به هر جا خبر فتح

من جمله کنم نظم و به هر وقت محدث
یک سال به بالین تو خواند اثر فتح

تا شاخ بود بارور از آب و هوا باد
شاخی که ز عدم تو بود بارور فتح
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ هم در ثنای او

تا جهانست ملک سلطان باد
بر جهانش به ملک فرمان باد

شاه مسعود کاختر مسعود
در مرادش درست پیمان باد

همه دعوی طالع میمونش
در معانی بدیع برهان باد

دامن همت سرافرازش
گردن چرخ را گریبان باد

از کفش بر مثال های نفاذ
عز توقیع و حسن عنوان باد

رای او را بدانچه روی نهد
همه دشوار گیتی آسان باد

عزم او را بدانچه قصد کند
کم و بیش زمانه یکسان باد

کسوت فخر و فرش جاهش را
رنگ انواع و نقش الوان باد

دانه و شاخ و باغ مجلس او
دانه در و شاخ و مرجان باد

در طربناک میزبانی بخت
نهمت او عزیز مهمان باد

در زمین های خشک سال نیاز
جود او سودمند باران باد

کانچه خواهند گنج او گشتست
که فزاینده گنج اوکان باد

شیر چرخ ار عدوش را نخورد
کند چنگ و شکسته دندان باد

زیر خایسک رنج مغز عدو
تارک زخم خوار سندان باد

دم و چشم مخالف از تف و نم
باد ایلول و ابر نیسان باد

هر که بی غم نخواهدش همه عمر
غمش افزون و عمر نقصان باد

تیر فرمانش بر نشانه و قصد
سخت سوفار و تیز پیکان باد

باس او در مصاف کوشش حق
چیره دست و فراخ میدان باد

هر غلامیش روز جنگ و نبرد
رستم زال زر و دستان باد

نصرت و فتح او به هندستان
سخت بسیار و بس فراوان باد

بانگ آهنگ او به نصرت و فتح
در عراقین و در خراسان باد

ظفر خاتم سلیمانیش
اثر خاتم سلیمان باد

وقت پیکار نقش خانه فتح
نفس آن حله پوش عریان باد

گه ز الماس او چو عقد گهر
نظم دولت همه به سامان باد

گه ز پروینش چون بنات النعش
جمع دشمن همه پریشان باد

روز بازار قدرت او را
عمر و جان بی بها و ارزان باد

معجزاتش ز دست سلطانست
که فلک زیر پای سلطان باد

در کف او به زخم فرعونان
نیزه سرگزای ثعبان باد

حفظ و عون خدای عزوجل
بر سر و تنش خود و خفتان باد

دست با رحم و تیغ بی رحمش
گه زرافشان و گه سرافشان باد

بر زمین و هوای دولت او
باد اقبال و ابر احسان باد

باد نو جامه بخت او و ازو
جامه دشمنانش خلقان باد

حشمتش را مضای بهرام است
رتبتش را علو کیوان باد

عقل او حزم عالم عقل است
جان او ذات عالم جان باد

عدلش از عزم و حزم اوقاتست
ملکش از چرخ ثابت ارکان باد

پشت شاهان به پیش ایوانش
خم گرفته چو طاق ایوان باد

هر چه در سر نباشدش آن نیست
هر چه در دل بگرددش آن باد

مدحتش را هزار نظام است
هر یکی را هزار دیوان باد

بر سر دفتر مدایح او
شعر مسعود سعد سلمان باد

صد ثناخوان که یک تن است چو او
بزم او را دو صد ثناخوان باد

این زمستان بهار دولت اوست
آفرین بر چنین زمستان باد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 5 از 55:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA