انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 7 از 55:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


زن

 
‏ توسل به علی خاص در زمان گرفتاری

ای خاصه شاه شرق فریاد
چرخم بکشد همی ز بیداد

نا بسته دری ز محنت من
صد در ز بلا و رنج بگشاد

بی محنت نیستم زمانی
مادر ز برای محنتم زاد

زین رنج که هست بر تن من
بگدازد سنگ سخت و پولاد

هر ساله بلا و سختی و رنج
من بیش کشیده ام درین زاد

شاگردی روزگار کردم
از بهر چرا نگشتم استاد

داند که نکرده ام گناهی
آن کس که خلاص خواهدم داد

درویشی و نیستی ز لوهور
بر کند و به حضرتم فرستاد

نان پاره خویشتن بجستم
از شاه ظهیر دولت و داد

این رنگ به جز عدو نیامیخت
این بهتان جز حسود ننهاد

نابرده به لفظ نام شیرین
در کوه بمانده ام چو فرهاد

از بهر خدای دست من گیر
کز پای تن من اندر افتاد

جورست ز روزگار بر من
ای حاکم روزگار فریاد

ای بحر نبوده چون دلت ژرف
وی ابر نبوده چون کفت راد

نه داشت ثبات حزم تو کوه
نه یافت مضای عزم تو باد

خسرو به تو کامگار دولت
دولت به تو استوار بنیاد

دانم بر تو نیم فراموش
زیرا که به مدح هستیم یاد

بنده شومت درم خریده
زین حبس گرم کنی توآزاد

تا پیش صفر بود محرم
تا از پس تیر هست مرداد

از دولت و بخت شاد بادی
وانکس که به تو نه شاد ناشاد

این رنج که هست بر زیادت
بر دیده و جان دشمنت باد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ شکوه از حبس و زندان

چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند
همه خزانه اسرار من خراب کنند

نقاب شرم چو لاله ز روی بردارند
چو ماه و مهر سر و روی در نقاب کنند

رخم ز چشمم هم چهره تذرو شود
چو تیره شب را هم گونه غراب کنند

تنم به تیر قضا طعمه هژبر نهند
دلم به تیر عنا مسته عقاب کنند

گل مورد گشته است چشم من ز سهر
ز آتش دلم از گل همی گلاب کنند

به اشک چشمم چون فانه کور میخ کشند
چو غنچه هیچم باشد که سیر خواب کنند

ز صبر و خواب چه بهره بود مرا که مرا
به درد و رنج دل و مغز خون و آب کنند

من آن غریبم و بی کس که تا به روز سپید
ستارگان ز برای من اضطراب کنند

بنالم ایرا با من فلک همی کند آنک
به زخم زخمه بر ابریشم رباب کنند

ز بس که بر من باران غم زنند مرا
سرشک دیده صدف وار در ناب کنند

گر آنچه هست بر این تن زنند بر دریا
به رنج در دهان صدف لعاب کنند

یک آفتم را هر روز صد طریق نهند
یک اندهم را هر شب هزار باب کنند

تن مرا ز بلا آتشی برافروزند
دلم برآرند از بر برو کباب کنند

ز درد و وصلت یاران من آن کنم به جزع
که جان پژوهان بر فرقت شباب کنند

همی گذارم هر شب چنان کسی کورا
ز بهر روز به شب وعده عقاب کنند

روان شوند سبک بچگان دیده من
به زیر زانوی من خاک را خلاب کنند

طناب بافته باشد بدان امید که باز
ز صبح خیمه شب را مگر طناب کنند

بر این حصار ز دیوانگی چنان شده ام
که اختران همه دیوم همی خطاب کنند

چو من به صورت دیوان شدم چرا جوشم
چو هر زمانم هم حمله شهاب کنند

اگر بساط زمین مفرشم کنند سزد
چو سایبان من از پرده سحاب کنند

به گردم اندر چندین حوادث آمد جمع
که از حوادث دیگر مرا حجاب کنند

شگفت نیست که بر من همی شراب خورند
چو خون دیده لبم را همی شراب کنند

به طبع طبعم چون نقره تابدار شدست
که هر زمانش در بوته تیز تاب کنند

چرا سؤال کنم خلق را که در هر حال
جواب من همه ناکردن جواب کنند

روا بود که زمن دشمنان براندیشند
حذر ز آتش تر بهر التهاب کنند

سزای جنگند اینها که آشتی کردند
نگر که اکنون با من همی عتاب کنند

خطا شمارند ار چند من خطا نکنم
صواب گیرند ار چند ناصواب کنند

چگونه روزی دارم نکو نگر که مرا
همی ز آتش سوزنده آفتاب کنند

سپید مویم بر سر بدیده اند مگر
از آن به دود سیاهش همی خضاب کنند

چگونه باشد حالم چو هست راحت من
بدانچه دوزخیان را همی عذاب کنند

اگر به دست خسانم چه شد نه شیران را
پس از گرفتن هم خانه با کلاب کنند

مرا درنگ نماندست از درنگ بلا
بکشتنم ز چه معنی چنین شتاب کنند

چو هیچ دعوت من در جهان نمی شنوند
امید تا کی دارم که مستجاب کنند

به کار کرد مرا با زمانه دفترهاست
چه فضل ها بودم گر به حق حساب کنند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ گله از اختران آسمان و توصیف صبح

زیور آسمان چو بگشایند
کله های هوا بیارایند

کوه را سر به سیم درگیرند
دشت را رخ به زر بیندایند

زنگ ظلمت به صیقل خورشید
همچو آئینه پاک بزدایند

صبر از اندوه من فرار کند
این بکاهند و آن بیفزایند

اختران نور مهر دزدیدند
زان بدو هیچ روی ننمایند

مهر چون روز نور مه بستد
اختران شب همی پدید آیند

بینی اندر سپیده دم به نهیب
که ز لرزه همی نیاسایند

ایستاده همه ز بهر گریز
رایت آفتاب را پایند

در هزیمت ز نور و تابش او
هر چه دریافتند بربایند

ای عجب گوهران نیک و بدند
نه به یک طبع و نه به یک رایند

مهترند آنچه زان گران دستند
کهترند آنچه زان سبکپایند

طالع از ارتفاع شب گیرند
همه را همچو شب همی زایند

پدر عقل و مادر هنرند
پس چرا سوی هر دو نگرایند

همه پالوده نقره را مانند
نقره ضر و نفع پالایند

چون سنان ها زدوده اند و ازین
بر دل و بر جگر نبخشایند

در نظر دیده های مارانند
خلق را زان چو مار بفسایند

گر چه ما را چو مار حله دهند
روزی آخر چو مار بگزایند

نتوان جست از آنچه پیش آرند
کرد باید هر آنچه فرمایند

زندگانند و جان زنده خورند
تازگانند و عمر فرسایند

هر چه پیراستند بگشودند
دل مبند اندر آنچه پیرایند

گاه در روی این همی خندند
گاه دندان بر آن همی خایند

از پی این عبیر می بیزند
وز پی آن حنوط می سایند

دورها چرخ را بپیمودند
قرن ها نیز هم بپیمایند

نکنند آنچه رای و کام کسی است
زانکه خود کامگار و خود رایند

قطره ای آب و خاک را ندهند
تا به خون روی گل نیالایند

گنه و عذرشان خردمندان
نه بگویند و هیچ نستایند

خلق را پاره پاره در بندند
پس از آن بندبند بگشایند

خیز مسعود سعد رنجه مباش
همچنینند و همچنین بایند

همه فرمان بران یزدانند
تا ندانی که کار فرمایند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح ثقة الملک طاهربن علی

وصف تو چو سرکشان بکردند
از هر هنرت یکی شمردند

صد یک ز تو چون همه نبودند
امروز همه ز تو بدردند

جان بازانی که شیر گیرند
پیش تو چو مهره های نردند

با آن که به هر هنر همه کس
در دهر یگانه اند و فردند

آنان که چو کوه سرفرازند
با باد سیاست تو گردند

گویند همه که مرد مردیم
والله که به پیش تو نه مردند

ای مرد جهان تمام مردی
مردان جهان سر تو گردند

باده همه کافیان عالم
بر یاد کفایت تو خوردند

چون تو ثقت الملک ندیدند
اقرار بدین حدیث کردند

والله که به کفش تو نیرزند
آنان که ره سخا سپردند

هر فرش که گستری ز حشمت
ممکن نشود که درنوردند

بدخواهان تو هر چه هستند
دلخسته چرخ لاجوردند

با محنت و رنج همنشینند
با چرخ زمانه در نبردند

با قامت چون کمان دوتایند
با چهره چون زریر زردند

هر چند بر آتشستشان دل
از دم همه جفت باد سردند

نه نه که تو را نماند بدخواه
بودند و به درد دل بمردند

ای آن که بهر هنر بزرگان
پیش تو چو کودکان خردند

امروز به من رسید پنجی
زان ده که مرا امید کردند

وز پنج دگر نیافتم هیچ
می ترسم کز میان ببردند

دلشاد بزی که بخت و دولت
در جمله عنان به تو سپردند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ هم در مدیح

ای خواجه دل تو شادمان باد
جان تو همیشه در امان باد

این رای سفر که یش داری
بر تو به خوشی چو بوستان باد

شادی و سلامتی و رادی
با تو همه ساله همعنان باد

اقبال و جلال و دولت و عز
بر جان و تن تو پاسبان باد

هر جا که روی و بازآیی
دادار تو را نگاهبان باد

شادی و سعادت و سلامت
با تو به حساب همرهان باد

زین شغل و عمل که اندرویی
چونان که تو خواهی آنچنان باد

اعدای تو باد زیر امرت
فرمان تو بر همه روان باد

اقبال نصیب دوستانت
ادبار نصیب دشمنان باد

شغل تو چو رای تو قوی باد
بخت تو چو عمر تو جوان باد

هر چند ز دین تازیانی
عمر تو چو عمر عادیان باد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح منصور بن سعید

احوال جهان بادگیر باد
وین قصه ز من یادگیر یاد

چون طبع جهان باژگونه بود
کردار همه باژگونه بود

از روی عزیزیست بسته باز
وز خاری باشد گشاده خاد

بس زار که بگذاشتیم روز
چون گرمگهش بود بامداد

تیغی که همی آفتاب زد
تیری که سمومش همی گشاد

بر تارک و بر سینه زد همی
اندر جگر و دیده اوفتاد

در حوض و بیابانش چشم و گوش
مانده به شگفتی از آب و باد

دیوانه و شوریده باد بود
زنجیر همی آب را نهاد

این چرخ چنین است بی خلاف
داند که چنین آمدش نهاد

زین چرخ بنالم به پیش آن
کز چرخ به همت دهدم داد

منصور سعید آن که در هنر
از مادر دانش چو او نزاد

او بنده و شاگرد ملک بود
تا گشت خداوند و اوستاد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در ستایش امیر ابونصر فارسی

ای آن که فلک نصرت الهی
بر کنیت و نامت نثار دارد

هر چیز که گیتی بدان بنازد
از همت تو مستعار دارد

از عدل تو دین سرفراز گردد
وز جاه تو ملک افتخار دارد

گردون کمال چو آفتابت
بر قطب کفایت مدار دارد

نه ابر چو دست تو جود ورزد
نه کوه چو طبعت وقار داد

با جود یمین تو سنگ نارد
چندان که زمانه یسار دارد

تابنده و سوزنده خاطر تو
چون طبع فلک نور و نار دارد

این عزم تو بادی که در متانت
بنیاد چو کوه استوار دارد

وی حزم تو کوهی که روز دشمن
چون باد بزان پر غبار دارد

من قدر تو را آسمان نگویم
ترسم که ازین وصف عار دارد

بافنده و دوزنده سعادت
از بهر تو کسوت هزار دارد

عرض تو نپوشد مگر لباسی
کز فخر و شرف پود و تار دارد

یک بار بود شاخ را و کلکت
شاخیست که صدگونه بار دارد

گشتست بر انگشت تو سواری
کانگشت تو را هم سوار دارد

گرینده چو ابرست و درج ها را
پر نقش و نگار بهار دارد

گلهای معانی شگفته زو شد
زیرا که سرش شکل خار دارد

ویحک تن پیر و سر جوانش
نسبت به زریر و به قار دارد

رفتار ز لیل و نهار گیرد
تا گونه لیل و نهار دارد

تا پیشه او شد نگاربندی
وهم و خرد جان نگار دارد

از بهر عروسان فکرتت را
آرایش مشاطه وار دارد

این را ز جزالت قلاده بندد
وان را ز بلاغت سوار دارد

سرخست و قوی روی شخص دولت
تا او تن زرد و نزار دارد

از بهر ولی نوش نحل دارد
وز بهر عدو زهر مار دارد

پنهان کند اسرار ملک لیکن
اسرار سپهر آشکار دارد

این سرزده پای دم بریده
در سحر نگر تا چه کار دارد

ای آنکه فلک ظل درگهت را
در سایگه زینهار دارد

در عالم شیر عزیمت تو
چون چرخ دو صد مرغزار دارد

پیکار و حذر پنجه های شیران
چون پنجه سرو و چنار دارد

شیر فلک از ترس برنیاید
روزی که نشاط شکار دارد

تا چند بهر حادثه سپهرم
نظاره گه اعتبار دارد

جانم همه در اضطراب بندد
چشمم همه در انتظار دارد

نشگفت کز اشکم همی کنارم
ماننده دریا کنار دارد

اندر دلم آتش که برفروزد
از آب دو دیده شرار دارد

نه خنجر عزمم نیام یابد
نه باره بختم عذار دارد

کز موج غم دل هوای چشمم
ناریست ازیرا بخار دارد

می قسم دگر کس رسید گردون
تا چند مرا در خمار دارد

بر دیده من روزهای روشن
ماننده شبهای تار دارد

روی دلم از اشک و خون دیده
آکنده و گفته چو نار دارد

دارد دل من غم ز غم چه پرسی
زان پرس که یک غمگسار دارد

تا چشم و سر دانشم زمانه
با چشم و سرم کارزار دارد

این دوخته گاهم چو باز خواهد
وان کوفته گاهم چو مار دارد

گویی همه بر من نگار بندد
هر شعبده کاین روزگار دارد

چون زاغ گهم جفت کوه سازد
چون مار گهم یار غار دارد

پیوسته مرا زیر راه هیونی
صحرا بر و دریا گذار دارد

چون خضر و سکندر مرا همیدون
تا زنده سوی هر دیار دارد

پایم نخرامد ز جای و دستم
مشغول عنان و مهار دارد

آسیمه سر و رنجه دل تنم را
نه غبن ضیاع و عقار دارد

پیوسته مرا در همه فضیلت
رایت ز همه اختیار دارد

این طبع سخن سنج من وسیلت
در خدمت تو بی شمار دارد

آن زهره بود چرخ را که در غم
زینگونه مرا بی قرار دارد

رنجور شود خاطری که بر من
بر مدح تو حق جوار دارد

واندل که ز خون مدحت تو سازد
شاید که غم او را فگار دارد

بر باطل کی صبور باشد
آن کس که چو تو حق گزار دارد

از سیل کجا ترسد آن کسی کو
مأوا همه بر کوهسار دارد

من مدح تو را بس عزیز دارم
هر چند مرا سخت خار دارد

نزدیک تو شعرم چه قیمت آرد
ور چه ز براعت شعار دارد

کامروز تو را مادحیست حری
کز عرق نبوت تبار دارد

پر دل بود اندر مصاف دانش
زیرا که زبان ذوالفقار دارد

ور هست چنین بس عجب نباشد
باشد که زجد یادگار دارد

نی یار نخوانمش در این مدح
زیرا که ز توفیق یار دارد

تا از گل و گوهر نژاد گلبن
گه محتفه گه گوشوار دارد

تا کوکب سیاره هفت باشد
تا گیتی ارکان چهار دارد

تا تیر گشاید شهاب سوزان
تا ماه ز خرمن حصار دارد

تا روز طرب در بهار عشرت
بازار می خوشگوار دارد

تا بر گل سوری هزار دستان
آئین نواهای زار دارد

اقبال تو را شادمان نشاند
ایام تو را کامگار دارد

ای آن که نهال شریف نصرت
از کنیت و نام تو بار دارد

تا باره تو بر زمین خرامد
بر چرخ زمین افتخار دارد

بر دریا طبع تو سرفرازد
وز گردون رای تو عار دارد

هر کس که چو تو نامجوی باشد
بر جاه چو تو نامدار درد

چون درگه سامیت را بدیدم
گفتم بر من غم چکار دارد

جایی که مرا از بلا و محنت
اندر کنف زینهار دارد

بنگر که کنون آفتاب رایت
روزم چو شب تیره تار دارد

امروز بیابان حشمت تو
چون باد مرا خاکسار دارد

خشم تو بخیزد همی چو صرصر
احوال مرا پر غبار دارد

اندوه نظر چشم تیره ام را
بر اشک رونده سوار دارد

نه خنجر فهمم صقال دارد
نه آتش طبعم شرار دارد

ویحک دم سرد و سرشگ گرمم
آئین خزان و بهار دارد

در صف شقاوت سپاه انده
با جان و تنم کارزار دارد

ناخورده می شادی از چه معنی
مغز طربم را خمار دارد

این پیر دو تا گشته چرخ مسعود
بازیچه چنین صد هزار دارد

تا چند بزرگی تو دلم را
اندر قلق و انتظار دارد

تا دایره گنبد معلق
بر مرکز سفلی مدار دارد

تا روی زمانه نگار طبعی
از چرخ زمانه نگار دارد

از دوده پاکیزه وزارت
ایام تو را یادگار دارد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در ستایش فضایل خود گوید

جاهم چو بکاهد خرد فزاید
کارم چو ببندد سخن گشاید

زینگونه نکوهیده باد از ایزد
آن کس که مرا بر هنر ستاید

آن را که خردمند بود هرگز
زینگونه مذلت کشید باید

آبم که مرا هر خسی بیابد
علکم که مرا هر کسی بخاید

گویی فلک بر جهان که ایدون
هر آتش سزان به من گراید

سفله است بسی جان من که چندین
در تن بکشد رنج و برنیاید

مردم خطر عافیت چه داند
تا بند بلا را نیازماید

ترسم که شود طبع تیره گر چه
زو دیر همی روشنی فزاید

ای پخته نگشته از آتش عقل
امید تو بس خام می نماید

چون دوستی تو نکرد سودم
کی دشمنی تو مرا گزاید

چون عز من و ذل تو نپایست
هم ذل من و عز تو نپاید

گر در دل تو خرد می نمایم
خردست دلت جز چنین نشاید

در آئینه خرد روی مردم
هم خرد چنان آیینه نماید

هر جای که مسعود سعد باشد
کس با او پهلو چگونه ساید

من دانم گفت این و تو ندانی
بلبل داند آنچه می سراید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح ابوالفرج و گله از او

بوالفرج ای خواجه آزادمرد
هجر و وصال تو مرا خیره کرد

دید ز سختی تن و جان آنچه دید
خورد ز تلخی دل و جان آنچه خورد

سخت بدردم ز دل سخت گرم
نیک برنجم ز دم نیک سرد

پیر شدن در دم دولت همی
محنت ناگاه به من باز خورد

گر چه به صد دیده به جیحون درم
از سرم این چرخ برآورد گرد

بسته یکی شیرم گویی به جای
دیده ز خون سرخ و رخ از هول زرد

گر نکشم تیغ زبان چون کنم
با فلک گردان تنها نبرد

روز و شب اینجا به قمار اندرم
هست حریفم فلک لاجورد

مهره او سی سیه و سی سپید
گردش او زیر یکی تخت نرد

عمر همی بازم و بازم همی
داو ز من می برد این گرد گرد

ای به بلندی سخن شاعران
هرگز مانند تو نابوده مرد

فرشی گستردمت از دوستی
باز که فرمودت کاندر نورد

روی توام از همه چیز آرزوست
خسته همی جوید درمان درد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در اثبات صانع و بینش خویش

جهان را عقل راه کاروان دید
بضاعتهاش خوان استخوان دید

همه ترکیب عمرش در فنا یافت
همه بنیاد سودش بر زیان دید

خرد خیره شد آنجا کز جهالت
گروهی را ز صانع بر گمان دید

چرا شد منکر صانع نگویی
کسی کو کالبد را عقل و جان دید

چنان چون بینی اندر آئینه روی
بد و نیک جهان چشمم چنان دید

بسی چشم سرم دید آشکارا
دو چندان چشم سر اندر نهان دید

ز تاریکی و محنت آن ندیدم
که بتوانند مردان جهان دید

اگر به بینم از هر کس عجب نیست
به تاریکی فراوان به توان دید

ز سر من از آن دشمن خبر یافت
که بر رویم ز خون دل نشان دید

گل زردم به رخ بر غم از آن کاشت
که از چشمم دو جوی آب روان دید

سبک در بوته زد مسکین تنم دست
که بر گردن گنه بار گران دید

ز ناشایست کردن شرمش آمد
که بر دو کتف خود بار گران دید

فراوان بی خرد کاندر جهان او
غم و شادی ز لعل این و آن دید

خرد آن داشت کو نیک و بد خویش
ز ایزد دید نه از آسمان دید

گل بی خار اندر گلشن دهر
به چشم تیز بین کی می توان دید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 7 از 55:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA