انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 8 از 55:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


زن

 
‏ شکایت از روزگار

روزگاریست سخت بی فریاد
کس گرفتار روزگار مباد

شیر بینم شده متابع رنگ
باز بینم شده مسخر خاد

نه به جز سوسن ایچ آزادست
نه به جز ابر هست یک تن راد

نه بگفتم نکو معاذالله
این سخن را قوی نیامد لاد

مهترانند مفضل و هر یک
اندر افضال جاودانه زیاد

نیست گیتی به جز شگفتی و نیز
کار من بین که چون شگفت افتاد

صد در افزون زدم به دست هنر
که به من بر فلک یکی نگشاد

در زمان گردد آتش و انگشت
گر بگیرم به کف گل و شمشاد

بار اندوه پشت من بشکست
بشکند چون دو تا کنی پولاد

نشنود دل اگر بوم خاموش
نکند سود اگر کنم فریاد

گر چه اسلاف من بزرگانند
هر یک اندر هنر همه استاد

نسبت از خویشتن کنم چو گهر
نه چو خاکسترم کز آتش زاد

چون بد و نیک روزگار همی
بگذرد این چو خاک و آن چون باد

نز بد او به دل شوم غمگین
نه ز نیکش به طبع باشم شاد

این جهان پایدار نیست بدان
که بر آبش نهاده شد بنیاد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شکوه از کجروی زمانه

چون منی را فلک بیازارد
خردش بی خرد نینگارد

هر زمانی چو ریگ تشنه ترم
گر چه بر من چو ابر غم بارد

چون بیفسایدم چو مار غمی
بر دل من چو مار بگمارد

تا تنم خاک محنتی نشود
به دگر محنتیش بسپارد

اندر آن تنگیم که وحشت او
جان و دل را همی بیفشارد

راضیم گر چه هول دیدارش
دیده من به خار می خارد

کز نهیبش همی قضا و بلا
بر در او گذشت کم یارد

سقف این سمج من سیاه شبی است
که دو دیده به دوده انبارد

روز هر کس که روزنش بیند
اختری سخت خرد پندارد

گر دو قطره به هم بود باران
جز یکی را به زیر نگذارد

چشم ازو نگسلم که در تنگی
به دلم نیک نسبتی دارد

شعر گویم همی و انده دل
خاطرم جز به شعر نگسارد

این جهان را به نظم شاخ زند
هر چه در باغ طبع من کارد

از فلک تنگدل مشو مسعود
گر فراوان تو را بیازارد

بد میندیش سر چو سرو برآر
گر جهان بر سرت فرود آرد

حق نخفته ست بنگری روزی
که حق تو تمام بگزارد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح ثقة الملک طاهر و شرح گرفتاری خود

تا بقا مایه نما باشد
ثقت الملک را بقا باشد

طاهر آن آفتاب کز نورش
آفتاب فلک سها باشد

جستن راه خدمت سامیش
جز به وجه ثنا خطا باشد

سختم آسان بود ثنا گفتن
جود او مایه ثنا باشد

ای کریمی کامیدواران را
همه لفظ تو مرحبا باشد

ز دکان نیاز گیتی را
خاک صحن تو کیمیا باشد

چشم اقبال شهریاری را
گرد رخش تو توتیا باشد

بر عدو عنف تو سموم بود
بر ولی لطف تو صبا باشد

حزم و عزم تو چون بگیرد جزم
آن زمین باشد این هوا باشد

سایلان را ز دست تو نه عجب
گر نتیجه همه عطا باشد

تا همی دست راد تو گه بزم
پدر و مادر سخا باشد

رای تو ار شود چو وهمت تیز
بر فلک خط استوا باشد

منحنی می شود فلک پس از آن
کز در او گردش رحا باشد

تا همی جاه گیتی افروزت
همچو مهر اصل هر ضیا باشد

دولتت دولت علایی را
مایه و پایه علا باشد

به خدایی که بر جلالت او
هر چه بینی همه گوا باشد

صفت و نعمت او به نزد خرد
همه آلاء و کبریا باشد

گر چنین پادشا که هست امروز
در جهان هیچ پادشا باشد

خدمت بارگاه مجلس او
عمره و مروه و صفا باشد

ور چو تو مرد هیچ دولت را
نیز در دانش و دها باشد

پس چرا چون منی که بی مثلم
به چنین حبس مبتلا باشد

گر همی باغ فضل را از من
رونق و زینت و بها باشد

چون گل لاله جای من ز چه روی
همه در خار و در گیا باشد

این گنه طبع را نهم که همی
مایه فطنت و ذکا باشد

به خدای ار مرا در این زندان
جز یکی پاره بوریا باشد

نان کشکین اگر بیابم هیچ
راست گویی زلیبیا باشد

چون سرشک و چو روی هرگز
نه عقیق و نه کهربا باشد

آشنا ورزمی ز اشک دو چشم
اگرم چشم آشنا باشد

راست گویی هوای زندانم
دیو و افعی و اژدها باشد

همه گر صورتی نگارد ازو
روی آن صورت از قفا باشد

وانگهم سنگدل نگهبانی
که چنو در کلیسیا باشد

از گرانی بلند چون گردم
تکیه بر چوب و بر عصا باشد

رفتن من دو پی بود وانگاه
پشتم از بار آن دو تا باشد

مر مرا گویی از گرانی بند
پای در سنگ آسیا باشد

پیش چشم آرحال من چو مرا
جمله این برگ و این نوا باشد

حبس را زاده ام و مرا گویی
رنج و غم مادر و نیا باشد

چرخ کژ می زند مراد و همی
هر چه باشد همه دغا باشد

نیک دانی که از قرابت من
چند گریان و پارسا باشد

چون منی را روا مدار امروز
که ز فرزندگان جدا باشد

مانده ایشان به درد و من در رنج
این همه هر دو از قضا باشد

لیکن از دین پاک تو نسزد
که بدین مر تو را رضا باشد

گر عنایت کنی و من بر هم
از بزرگی تو را سزا باشد

نه همی فرصتیت باید جست
گر خلا باشد ار ملا باشد

نکته ای گر برانی از حالم
همه امید من روا باشد

ور کنم شغل هیچ کس پس از این
گردنم در خور قفا باشد

با فلک من سیتزه ها کردم
زان تنم خسته عنا باشد

هر که او با فلک ستیزه کند
جز چنین از فلک چرا باشد

همه مهر و وفاست سیرت من
روزگارم کی آشنا باشد

ای بزرگی که شاخ ملک از تو
همه در نشو و در نما باشد

بنده مادحی چنین در بند
نیک بندیش تا روا باشد

آفتابی بلی سزد که تو را
بس فراوان چو من هبا باشد

گنج ها دارم از هنر که بگفت
کس کزان گونه گنج ها باشد

زین بلا گر مرا به جان بخری
این همه گنج ها تو را باشد

ور بدین حاجتم نعم نکنی
نعم من ز بخت لا باشد

نه همه مردمان چنین گویند
که بغایی طریق ما باشد

گر چنین است پس بود در خور
بند شاعر چو او بغا باشد

شاعر آخر چه گوید و چه کند
که از او فتنه و بلا باشد

گر به عیوق برفرازد سر
شاعر آخر نه هم گدا باشد

مگرش چو محمد ناصر
گوهر از پاک مصطفی باشد

لاجرم جاه و حق حرمت او
چون شهیدان کربلا باشد

گر همی حق بود چو تو باید
شاعران را که پیشوا باشد

تو ثنا و دعای من مشنو
کاین و آن از سر هوا باشد

چون تویی راز چون منی پاداش
نه ثنا باشد و دعا باشد

مدحت من شنو که مدحت من
رشته در بی بها باشد

پس از آواز او چو بشنیدی
همه آوازها صدا باشد

من که در خور ثنای شاه کنم
چون من اندر جهان کجا باشد

ور ز من شد گشاده گنج سخن
بند بر پای من چرا باشد

آب اقبال تو روا باشد
که هر امید از او وفا باشد

بنده بودت به طبع و خواهد بود
در جهان هر که بود یا باشد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح گوید

ای خداوند رحمت ایزد
بر تو و دولت جوان تو باد

بر همه کارها و نهمت ها
چرخ گردنده در ضمان تو باد

همه ساله همه مصالح ملک
در بیان تو و بنان تو باد

بر همه نامه های جود و کرم
با همه وقت ها نشان تو باد

بر سر دولت هنرمندان
سایه عز جاودان تو باد

همه اندیشه صلاح و فساد
در یقین تو و گمان تو باد

ملجاء سروران سرای تو باد
مسند سروری مکان تو باد

هر که او را زمانه بیم کند
در پناه تو و امان تو باد

فتح و نصرت به هر چه رای کنی
با رکیب تو و عنان تو باد

ناتوانی نصیب دشمن تست
تندرستی همه توان تو باد

جان ما بندگان که داد به ما
دولت تو فدای جان تو باد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ستایش ملک ارسلان

ز سر گیتی پیر بوده جوان شد
که سلطان گیتی ملک ارسلان شد

زمین پادشاهی جهان شهریاری
کزو تاج خورشید و تخت آسمان شد

قران را ازین فخر برتر نباشد
که شاهی چو این شاه صاحب قران شد

هر آن نامور شاه کاندر زمانه
نه در خدمت شاه بسته میان شد

همه روزگارش دگر شد حقیقت
نسیمش سموم و بهارش خزان شد

نمانده ست بدخواه را هیچ راحت
که شادیش غم گشت و سودش زیان شد

جهاندار شاها همه بندگان را
دل و جان ز تو خرم و شادمان شد

شدندی فدا پادشاهان گیتی
فدای چو تو پادشاهی توان شد

در آئین دین ناسخی گشت عدلت
که منسوخ از آن عدل نوشیروان شد

هر آن کس که هر سو همی کاروان زد
ز انصاف تو رهبر کاروان شد

نیارست فتنه دلیری نمودن
چو عدل تو بر ملک تو پاسبان شد

بنالید گنج تو از بخشش تو
چو جود تو بر گنج تو قهرمان شد

بسا رزمگه کز دلیران جنگی
زمین و هوا پر ز شخص و روان شد

ز گرد سپه شد هوا چون بنفشه
ز خون یلان خاک چون ارغوان شد

ز تیغ چو نیلوفر آبدارت
رخ سرکشان زرد چون زعفران شد

به زیر تو رخش تو را گاه حمله
ز دولت رکاب و ز نصرت عنان شد

چو از آتش تیغ و از باد حمله
هوا پر شد زمین پر دخان شد

سر و دل گران و سبک شد چو ناگه
عنانت سبک شد رکابت گران شد

کمانور که با تیر پیش تو آمد
به بالا کمان و بدل تیردان شد

ثنا و مدیح تو این شاه شاهان
نگهبان تن گشت و تعویذ جان شد

مرا از برای ثنا و مدیحت
همه جان سخن شد همه تن زبان شد

جهان کینه ور بود بر من چو خواندم
ثنای تو بر جان من مهربان شد

جوان باد بختت که این جان غمگین
به اقبال و رای تو شاد و جوان شد

ز بزم تو ای شاه قصر همایون
به شادی و رامش چو دارالجنان شد

شد امید مهمان به انواع نعمت
چو جود تو در مملکت میزبان شد

بران هر مرادی که داری که گیتی
چنان چون مراد تو باشد چنان شد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح شهریار و سپاسگزاری از مراحم او

سزد که باش شاها ز ملک خرم و شاد
که ملک تو در شادی و خرمی بگشاد

خدای دادت ملک و خدای عزوجل
نگاه دارد ملک تو همچنان که بداد

خدای بود معین ساعت گرفتن تو
تو را نیاید حاجت به خنجر پولاد

سپاه بی حد بود و سلاح بی مر بود
ولیک قاعده ملک تو خدای نهاد

خدای قاعده ملک تو نهاد چنان
که هر زمان ز جهان دولتیش خواهد زاد

نه بی اردات او بر زمین ببارد ابر
نه بی مشیت او بر هوا بجنبد باد

چنان قوی شد بنیاد ملک تو گویی
ز بیخ ملک تو رسته است کوه را بنیاد

کدام دولت پیدا شد از کواکب سعد
که آن سپهر بر تو به هدیه نفرستاد

همیشه تیغ تو بی نصرت و ظفر نبود
که هست تیغ تو با نصرت و ظفر همزاد

خجسته روزا کاندر نبرد سطوت تو
به آب تیغ بیفروخت آذر خرداد

چو ابر نصرت بارید چرخ فصل خزان
بهار گشت ز ملک تو در تکین آباد

ز تیغ تیز تو فریاد کرد دشمن تو
ولیک آنجا سودی نداشت آن فریاد

عروس ملک بیاراست گوش و گردن و بر
نخواست از ملکان جز تو شاه را داماد

بنای ملک تو چون بر کشید سر به فلک
بنای عمر عدوی تو بر زمین افتاد

می نشاط زمانه به یاد ملک تو خورد
از آن که ملکی چون ملک تو ندارد یاد

تو طبع و دل را هم شاد و تازه در به می
که خسروی به تو تازه ست و مملکت به تو شاد

به عدل و رادی ماند به جای ملک جهان
بلی و چون تو ندیده ست شاه عادل و راد

ز هر سویی سپهی بس گران فرستادی
که ملک و دین ز سپه باشد ایمن و آباد

تو داد گیتی دادی و لشکر تو کنون
جهان بگیرد کاندر نبرد بدهد داد

رسد ز هر سپهی هر دو هفته فتحی
که تهنیت کند آن را خلیفه بغداد

بزرگ شاها رامش گزین و شادی کن
بخواه جام می از دست آن بت نوشاد

میان خلق سرافراز و تازه کرد مرا
مکارم تو چو سرو و چو سوسن آزاد

مرا به مدحی شاها ولایتی دادی
کدام شاهی هرگز به مادحی این داد

به بارگاه تو کان هست و باد مرکز ملک
محل و رتبت من پای بر سپهر نهاد

مرا همی به ثنای تو زنده ماند تن
که تا زید تن من بی ثنای تو مزیاد

خدایگانا هر عمر و جان که در گیتی است
عزیز و شیرین پیوند عمر و جان تو باد

به شادکامی در مجلس بهشت آئین
بخواه باده از آن دلیران حورنژاد

چو سلسبیل می خور که حضرت غزنین
بهشت گشت چون اردیبهشت در مرداد

همیشه بادی بر تخت ملک چون خسرو
مخالف تو گرفتار محنت فرهاد

به دور ماه ز سر تازه گشت سال عرب
خدای بر تو و بر ملک تو خجسته کناد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏در تهنیت لوا و عهد خلیفه و مدیح ملک ارسلان

لوا و عهد خطاب خلیفه بغداد
خدای عزوجل بر ملک خجسته کناد

ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
که تخت و ملک و فلک مثل او ندارد یاد

جهان ستانی شاهنشهی جهانگیری
که کرد کار جهان را به داد و دین آباد

عزیز ملکش تلقین عدل یافت همه
که گشت همت عالیش ملک را بنیاد

خدایگانا شاها ز عدل و جود تو هست
به ماه دی همه گیتی چو باغ در خرداد

جهان به فر جمال تو روضه رضوان
زمین ز شادی ملک تو خانه نوشاد

به یاد کین تو از آب روشن آتش خاست
به یاد مهر تو از خاک تیره گوهر زاد

ز ملک جستن شد کند خصم را دندان
چو دید تیزی بازار خنجر و پولاد

سپاه حق را چون دولت تو تعبیه کرد
کمین گشاد ز هر جانبی طلیعه داد

بخاستند یلان سپاه تو هر یک
چو طوس و نوذر و گرگین و بیژن و میلاد

چه پیکر آمد رخش درخش پیکر تو
که کوه باد مسیرست و باد کوه نهاد

ز سهم و هیبت آن کاو نشستن اندر زین
فسرد آذر برزین و آذر خرداد

چو او بخواهد جستن نجست یارد برق
چو او بخواهد رفتن نرفت یارد باد

همیشه تیغ تو یاری گرست نصرت را
که هست نصرت با تیغ تیز تو همزاد

تو تا معونت و یاری ملک و دین کردی
بلند گشت و قوی دین و ملک را بنیاد

برآمدش ز کمال تو بر ثریا سر
چو کوه خارش اندر ثری فروشد لاد

تویی ز گوهر محمود و گوهر داود
کدام شاه نسب دارد از چنین دو نژاد

چو شاه عادل و رای تو در جهان ماند
همیشه تا به ابد ملک شاه عادل و راد

بزرگ جشن است امروز ملک را ملکا
که شادمان است ای شاه بنده و آزاد

بدین همایون سور و بدین مبارک جشن
تو شاد و خلق جهان شاد و دین و دولت شاد

شگفت نیست ازین سور و جشن خرم و خوش
ز چوب ها گل روید ز سنگ ها شمشاد

خلیفه بی حد و مر هدیه ها فرستادت
که هیچ کس را زان نوع هدیه نفرستاد

سپهر چون به تو این هدیه ها مزین شد
میان به خدمت بست و زبان به مدح گشاد

رسول عالم و عادل چو بوسه کرد زمین
شرف گرفت چو پی بر بساط ملک نهاد

به فخر سر به فلک برکشید و شادی کرد
که آن هدایا بر دست او قبول افتاد

چه گفت، گفت خلیفه چنان دعا کردت
که شاه عادل در ملک جاودانه زیاد

بدیع نیست گرت خلق تهنیت گویند
که دولت تو رسیده است خلق را فریاد

همه فریشتگان تهنیت کنند تو را
همی به عهد و لوای خلیفه بغداد

ز ملک تو به جهان دین و داد باقی شد
خجسته ملکست این ملک تو که باقی باد

تو شکر ایزد گفتی و خلق شکر تو گفت
تو داد گیتی دادی ز چرخ داد تو داد

همیشه تا به سمرهای عشق یاد کنند
حدیث قصه شیرین و خسرو و فرهاد

نشاط را همه در مجلس تو باد مقام
ملوک را همه بر درگه تو باد ملاذ

به حل و عقد و بد و نیک عزم جزم تو را
چو کوه باد ثبات و چو باد باد نفاذ
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در ثنای بهرامشاه

کوس ملک آواز نصرت بر کشید
کفر و شرک از هول آن سر در کشید

فخر شاهان جهان بهرامشاه
شد سوی هندوستان لشکر کشید

چتر او را فتح بر تارک نهاد
تیغ او را نصرت اندر برکشید

باختر در لرزه افتاد از نهیب
گر چه او لشکر سوی خاور کشید

ای بسا رزما که از هر سو سپاه
زآب خنجر شعله آذر کشید

دوزخی شد عرصه پیکارگاه
کو در آن پیکار گه خنجر کشید

دشمنان را آتش شمشیر او
در میان خاک و خاکستر کشید

ملک او را چون عدو انکار کرد
از پی او کینه منکر کشید

دست او تیغی کشید اندر مصاف
کان به خیبر قبضه حیدر کشید

بر کشید او تیغ تیز دین فزای
از برای دین پیغمبر کشید

تیغ او اصل بقای ملک شد
از فنا خط بر بت و بتگر کشید

راه بر دشمن چو شیر نر ببست
تاز کوهش همچو رنگ اندر کشید

گرد او لشکر چو چنبر حلقه کرد
تا سرش در حلقه چنبر کشید

چون هوا از گرد تاری کله بست
بر زمین خون مفرش دیگر کشید

گویی آن خونها که رفت از تیغ او
دشت را در دیبه ششتر کشید

چون عروس شرمگین بدخواه شاه
سر ز شرم شاه در چادر کشید

شه به تخت مملکت چون برنشست
تخت را بر زهره ازهر کشید

نی سپهر از خدمت او روی تافت
نی زمین از طاعت او سر کشید

ملک او را صد درخت تازه رست
هر یکی صد شاخ سبز و تر کشید

خطبه چون بنوشت بر نامش خطیب
مهر و مه را از سر منبر کشید

بنده را چون دید مدحی بس بلند
از شرف بر گنبد اخضر کشید

صد نظر در باب بنده بیش کرد
تا ز خاک او را برین منظر کشید

مدح او از آسمان برتر شناخت
قدر او از آسمان برتر کشید

دست و طبعش در ثنا و مدح شاه
سلک و عقد لؤلؤ و گوهر کشید

گوهر و زر یافت از مهرش بسی
تا به مدحش گوهر اندر زر کشید

بنده را چون پشت کرد آز و نیاز
جودش اندر چشمه کوثر کشید

لیکن از خدمت فرو مانده ست از آنک
رنج بیماریش بر بستر کشید

پای نتواند همی نیکو نهاد
دست نتواند سوی ساغر کشید

باد هر کشور بدو آباد از آنک
عدل او لشکر به هر کشور رسید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ هم در مدح او

تا در جهان مکین و مکان باشد
بهرامشاه شاه جهان باشد

شاه شهاب تیر که دستش را
قوس قزح سزد که کمان باشد

باشد جهان پیر جوان تا او
با رای پیر و بخت جوان باشد

صد یک ز مدح او نشود گفته
گر در دهان هزار زبان باشد

شاید که رخش باد تک او را
نصرت رکاب و فتح عنان باشد

او را چو در نبرد برانگیزد
ناوردگاه چرخ کیان باشد

ای خسروی که ملک تو در گیتی
چون قرص آفتاب عیان باشد

آن پادشاه تویی که برای تو
در شخص پادشاهی جان باشد

صاحب قران تو باشی در گیتی
تا در سپهر حکم قران باشد

هر ساعتی ز دولت پاینده
در ملک تو هزار نشان باشد

تا چرخ هر چه خواهد بنماید
از چرخ هر چه خواهی آن باشد

حکم تو بر زمانه بود نافذ
امر تو بر ملوک روان باشد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ وصف پائیز و مدح سیف الدوله محمود

باد خزان روی به بستان نهاد
کرد جهان باز دگرگون نهاد

شاخ خمیده چو کمان برکشید
سر ما از کنج کمین برگشاد

از چمن دهر بشد ناامید
هر گل نورسته که از گل بزاد

شاخک نیلوفر بگشاد چشم
بید به پیشش به سجود ایستاد

قمری از دستان خاموش گشت
فاخته از لحن فرو ایستاد

باد شبانگاه وزید ای صنم
باده فراز آر هم از بامداد

جوی روان سیمین گشته ز آب
برگ رزان زرین گشته ز باد

باده فراز آرید ای ساقیان
همچو دو رخساره آن حورزاد

شعر همی خوانید ای مطربان
رحمت بر خسرو محمود باد

شاه اجل خسرو گردون سریر
سیف دول خسرو خسرونژاد

آن که بدو تازه شده مملکت
وانکه بدو زنده شده دین و داد

آنکه به گه کوشش چون روستم
آنکه به گه بخشش چون کیقباد

آنکه چنو دیده عالم ندید
وانکه چنو گردش گردون نزاد

کرد چه کردی نکند هیچ کرد
راد چو رادی نکند هیچ راد

شاهان باشند به نزدیک او
راست چنان چون به بر باز خاد

آن که چو جام می بر کف نهند
شاهان از نامش گیرند یاد

حمله او کوه ز جا برکند
ور بودش ز آهن و پولاد لاد

این شه و شاهی ز تو با رسم و فر
وی ملک و ملک ز تو با نهاد

تا به جهان اندر شاهی بود
جان و دلت باد همه ساله شاد

هر که تو را دشمن بادا به درد
وآن که تو را دوست به شادی زیاد

هر چه بگویم ز دعا کردگار
دعوت من بنده اجابت کناد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 8 از 55:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA