انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 55:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


زن

 
مدح یکی از اکابر

ای بزرگی که دین و دولت را
همه آثار تو به کار شود

هر زمان شادتر شود آن کس
که به نامت به کارزار شود

گفته و کرده تو در عالم
همه تاریخ روزگار شود

پشتوان کمال چون باید
میخ حزم تو استوار شود

ذره ای کان ز حلم تو بجهد
بیخی از تند کوهسار شود

قطره کان ز جود بچکد
سیلی از ابر تندبار شود

تابود مرغزار جود تو سبز
امل خلق کی نزار شود

موقف بزم تو شکارگهیست
که در او شکرها شکار شود

بس یسار و یمین که زی تو رسد
از یمین تو با یسار شود

شب رنج ولیت روز شود
گل به دست عدوت خار شود

هر که نزد تو نیک نیست عزیز
زود بینی که نیک خوار شود

وانکه راه خلاف تو سپرد
اگر آبست خاکسار شود

گرد گردن زه گریبانش
آتشین طوق و گر زه مار شود

هر که اندر هوای تو نبود
بر تن او هوا حصار شود

دل بدخواهت ار ز سنگ بود
پیش خشم تو چون غبار شود

هیبت تو چو آتش افروزد
اختر آسمان سرار شود

خاطر اندر مصاف مدحت تو
همچو برنده ذوالفقار شود

طبع در گرد وهم تو نرسد
گر همه بر قضا سوار شود

چون تو اندر خزان به باغ آیی
آن خزان باغ را بهار شود

همه اطراف بی نگار چمن
همچو طبع تو پرنگار شود

وز تو این باغ نصرت آبادان
به شگفتی چو قندهار شود

شاخ ها را ز لفظ تو روزی
گوهر شب چراغ تار شود

هست ممکن که قوت و حرکت
عرض پنجه چنار شود

بزم فرخنده تو را ساقی
قامت سرو جویبار شود

در فراق تو هر زمان تن من
از بس اندیشه بی قرار شود

هر میم کآبگون سپهر دهد
مغز عیش مرا خمار شود

اشک من ناردانه شد نه عجب
گو دل من کفیده نار شود

چند باشم در انتظار و هوس
که مگر بخت سازگار شود

این بتر باشدم که راحت عمر
در سر رنج انتظار شود

پار مقصود من نشد حاصل
ترسم امسال همچو پار شود

ای فلک همتی که هر چه کنی
مایه عز و افتخار شود

یادگار جهان شدی و مباد
که جهان از تو یادگار شود
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ چیستان و گریز به مدح خواجه ابوطاهر عمر

لعبتی را که صد هنر باشد
شاید ار بر میان کمر باشد

نیست لعبت لطیف گر چه لطیف
به بر عقل بی خطر باشد

او یکی شاه شد که ملکش را
گفت ها لشکر و حشر باشد

قد او شعله ایست از دیدار
که درو دود را اثر باشد

سخن از آتشش فروغ بود
معنی از دود او شرر باشد

شرری کز فروغ نور لقاش
بیشتر هست و بیشتر باشد

راست بر ره چگونه تیز رود
وز نقابش چرا خبر باشد

اگر او را به طبع مادر زاد
دیده و گوش کور و کر باشد

وگر از بیشه زاد چون که همی
همچو دریا به نفع و ضر باشد

گل و آب سیاه و تیره همی
از چه معنیش آبخور باشد

گر خو از اصل بنگریم او را
آب و گل مادر و پدر باشد

خرد و جان بود نگارپرست
تا چنویی نگار گر باشد

مادر نیش و نیشکر زادش
زان گهی زهر و گه شکر باشد

دشمنان زو شوند زیر و زبر
وین ازو کمترین هنر باشد

زانچه اول که بودی اندر خاک
زیر بودی کنون زبر باشد

سر او پای و پای او سر شد
وین شگفتی که این گهر باشد

کلک از آن نام کرده اند او را
که سرش پای و پای سر باشد

در کف خواجه چون همی پاید
کش سخن در و چهره زر باشد

نبود پای او ز در و گهر
چونش بر دست او گذر باشد

خواجه گویم همی و خواجه به حق
خواجه بوطاهر عمر باشد

آنکه فضلش همی مثل گردد
وانکه جودش همی سمر باشد

رای او را همی قضا راند
کش ز نابودها خبر باشد

چرخ با قدر او زمین گردد
بحر با طبع او شمر باشد

از چنان پر هنر پدر نه شگفت
گر چنین پر هنر پسر باشد

آفرین بر چنین پسر که به حق
زیور مسند پدر باشد

ای بزرگی که هیچ ممکن نیست
که چو تو در جهان دگر باشد

تیر عزمت که جست حاسد را
سپر از دیده و جگر باشد

تا ببارد چو ابر در کف تو
شاخ جودت که پرگهر باشد

آتشی گشت کین تو نه عجب
اگر ازو خلق در حذر باشد

خشم اگر بر پراکنی به زمین
آسمان را ازو خطر باشد

لشکری را که حزمت انگیزد
همه بر نعمت ظفر باشد

جمله الفاظ او نکت زاید
همه الفاظ او غرر باشد

داند ایزد که جز فریشته نیست
که درو این چنین سیر باشد

تا همی چرخ پر ستاره بود
تا همی ابر پر مطر باشد

قدر تو همسر سپهر بود
رای تو همره قدر باشد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ گفتگو از روشنان فلکی و سیاهکاری آنان

چو سوده دوده به روی هوا برافشانند
فروغ آتش روشن ز دود بنشانند

سپهر گردان بس چشم ها گشاید باز
که چشم های جهان را همه بخسبانند

از آن سبیکه زر کافتاب گویندش
زند ستامی کانرا ستارگان خوانند

چنان گمان بودم کآسیای گردون را
همی به تیزی بر فرق من بگردانند

ز آب دیده گریان چو تیغم آب دهند
کز آتش دل سوزان مرا بتفسانند

کنند رویم همرنگ برگ رز به خزان
چو شوشه رزم اندر بلا بپیچانند

گرفتم انس به غم ها و اندهان گر چند
منازغان چو دل و زندگانی و جانند

دمادمند و نیابند بر تنم پیدا
به ریگ تافته بر قطره های بارانند

بدین فروخته رویان نگه کنم که همی
به نور طبعی روی زمین فروزانند

سپهبدان برآشفته لشکری گشتند
چنانکه خواهند از هر سویی همی رانند

گمان مبر که مگر طبع های مختلفند
گمان مبر که همه طبع ها برنجانند

مسافران نواحی هفت گردونند
مؤثران مزاج چهار ارکانند

هلاک و عیش و بد و نیک و شدت و فرجند
غم و سرور و کم و بیش و درد و درمانند

به شکل همجنس از با بهانه همجنسند
به نور همسان و ز فعل ها نه همسانند

به هر قدم حکم روزگار و گردونند
به هر نظر سبب آشکار و پنهانند

همه بلند برآرند پس فرو فکنند
همی فراوان بدهند و باز بستانند

همه بلند برآرند پس فرو فکنند
همی فراوان بدهند و باز بستانند

کجا توانم جستن که تیز پایانند
چه چاره دانم کردن که چیره دستانند

روندگان سپهرند و لنگشان خواهم
ز بهر آنکه مرا رهبران زندانند

اگر خلندم در دیده نیست هیچ شگفت
که تیره شب را بر فرق قوس پیکانند

روا بود که ازین اختران گله نکنم
که بی گمان همه فرمانبران یزدانند

ز اهل عصر چه خواهم که اهل عصر همه
به خوی و طبع ستوران ماده را مانند

گر به رحمت ایشان فریفته نشوی
نکو نگر که همه اندک و فراوانند

مخواه تابش از ایشان اگر همه مهرند
مجوی گوهر از ایشان اگر همه کانند

به جان خرند قصاید ز من خردمندان
اگر چه طبع مرا زان کلام ارزانند

ز چرخ عقلم زادند وز جمال و بقا
ستارگان را مانند و جاودان مانند

زمانه گفته من حفظ کرد و نزدیکست
که اخترانش بر آفتاب و مه خوانند

چنان که بیضه عنبر به بوی دریابند
مرا بدانند آنها که شعر من خوانند

محل این سخن سرفراز بشناسند
کسان که سغبه مسعود سعد سلمانند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در شکایت از تیره روزی خویش گوید

دلم ز اندوه بی حد همی نیاساید
تنم ز رنج فراوان همی بفرساید

بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم
ز دیدگانم باران غم فرود آید

ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا
ازین پس ایچ غمی پیش چشم نگراید

دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست
از آن به خون دل آن را همی بیالاید

که گر ببیند بدخواه روی من باری
به چشم او رخ من زرد رنگ ننماید

زمانه بد هر جا که فتنه ای باشد
چو نو عروسش در چشم من بیاراید

چو من به مهر دل خویشتن درو بندم
حجاب دور کند فتنه ای پدید آید

فغان کنم من ازین همتی که هر ساعت
ز قدر و رتبت سر بر ستارگان ساید

زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا
به جز که محنت من نزد من همی پاید

لقب نهادم از این روی فضل را محنت
مگر که فضل من از من زمانه برباید

فلک چو شادی می داد مر مرا بشمرد
کنون که می دهدم غم همی نپیماید

چو زاد سرو مرا راست دید در همه کار
چو زاد سروم از آن هر زمان بپیراید

تن ز بار بلا زان همیشه ترسانست
که گاهگاهی چون عندلیب بسراید

چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن
چگونه کم نشود صبر و غم نیفزاید

که دوستدار من از من گرفت بیزاری
بلی و دشمن بر من همی ببخشاید

اگر ننالم گویند نیست حاجتمند
و گر بنالم گویند ژاژ می خاید

غمین نباشم از ایرا خدای عزوجل
دری نبندد تا دیگری نبگشاید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ دریغ بر جوانی

دریغا جوانی و آن روزگار
که از رنج پیری تن آگه نبود

نشاط من از عیش کمتر نشد
امید من از عمر کوته نبود

ز سستی مرا آن پدید آمده ست
درین مه که هرگز در آن مه نبود

سبک خشک شد چشمه بخت من
مگر آب آن چشمه را ره نبود

در آن جا هم افکند گردون دون
که از ژرفی آن چاه را ته نبود

بهشتم همی عرضه کرد و مرا
حقیقت که دوزخ جز آن چه نبود

بسا شب که در حبس بر من گذشت
که بینای آن شب جز اکمه نبود

سیاهی سیاه و درازی دراز
که آن را امید سحرگه نبود

یکی بودم و داند ایزد همی
که بر من موکل کم ازده نبود

به گوش اندرم جز کس و بس نشد
به لفظ اندرم جز اه و وه نبود

بدم ناامید و زبان مرا
همه گفته جز حسبی الله نبود

به شاه ار مرا دشمن اندر سپرد
نکو دید خود را و ابله نبود

که او آب و باد مرا در جهان
همه ساله جز خاک و جز که نبود

موجه شمرد او حدیث مرا
به ایزد که هرگز موجه نبود

چو شطرنج بازان دغایی بکرد
مرا گفت هین شه کن و شه نبود

گرین قصه او ساخت معلوم شد
که جز قصه شیر و روبه نبود

اگر من منزه نبودم ز عیب
کس از عیب هرگز منزه نبود

گرم نعمتی بود کاکنون نماند
کنون دانشی هست کانگه نبود

چو من دستگه داشتم هیچ وقت
زبان مرا عادت نه نبود

به هر گفته از پر هنر عاقلان
جوابم جز احسنت و جز خه نبود

تنم شد مرفه ز رنج عمل
که آنگه ز دشمن مرفه نبود

درین مدت آسایشی یافتم
که گه بودم آسایش و گه نبود

جدا گشتم از درگه پادشاه
بدان درگهم بیش ازین ره نبود

گرفتم کنون درگه ایزدی
کزین به مرا هیچ درگه نبود
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ داستان تبه روزی و گرفتاری

بیچاره تن من که ز غم جانش برآمد
از دست بشد کارش و از پای درآمد

هرگز به جهان دید کسی غم چو غم من
کز سر شودم تازه چو گویم به سر آمد

آن داد مرا گردش گردون که ز سختی
من زهر بخوردم به دهانم شکر آمد

وان آتش سوزنده مرا گشت که دوزخ
در خواب بدیدم به دو چشمم شرر آمد

جز بر تن من نیست گذر راه بلا را
گویی که بلا را تن من رهگذر آمد

با لشکر تیمار حشر خواستم از تن
از آب دو چشمم به دو رخ بر حشر آمد

جانم بشدی گر نبدی دل که دل من
از تیر بلا پیش من اندر سپر آمد

هر تیر که گردون به سوی جان من انداخت
دل گشت سپر بر دل بیچاره برآمد

چون پاره شد از تیر بلا این دل مسکین
هر تیر که آمد پس از آن بر جگر آمد

بس زود برآمد ز فلک کوکب سعدم
چه سود که در وقت فرو شد چو برآمد

آن شب که دگر روز مرا عزم سفر بود
ناگاه ز اطراف نسیم سحر آمد

بوی تبتی مشک و گل زرد همی زد
وان ترک من از حجره چو خورشید برآمد

زان دیده چون نرگس چون دیده نرگس
در دیده تاریک پر آبم سهر آمد

یک حلقه کوتاه ز زلفش بکشیدم
زان حلقه مر او را به میان بر کمر آمد

زان زلفک پرتاب و از آن دیده پر خواب
یک آستی و دامن مشک و گهر آمد

گفتم که مرا توشه ده از دو لب نوشین
کاهنگ سفر کردم و وقت سفر آمد

از خط وفا سرمکش و دل مبر از من
کاین عشق همه رنج و درد سر آمد

گفتا چه کنم من که ازین عشق جهانسوز
دل در سر اندوه شد و جان در خطر آمد

یک هجر به سر نامده هجری دگر افتاد
یک غم سپری ناشده غمی دگر آمد

چون ابر ز غم دیده من باران بارید
تا شاخ فراق امروز دیگر به بر آمد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح سلطان ظهیرالدوله ابراهیم

شهریارا کردگارت یار باد
بنده تو گبند دوار باد

روز جاهت را سعادت نور باد
شاخ ملکت را جلالت بار باد

عزم جزم تو به حل و عقد ملک
چون ستاره ثابت و سیار باد

طبع و عقلت بحر لؤلؤ موج باد
دست جودت ابر گوهربار باد

نقطه ای باد آسمان گرد درت
رای تو بر گرد او پرگار باد

دولتت را سعی بی تقصیر باد
نصرتت را تیغ بی زنگار باد

زار وقت شادی تو زیر باد
خار وقت جود تو دینار باد

روزهای روشن گیتی همه
بر عدوی تو شبان تار باد

مغز بدخواه تو اندر خاک خفت
دیده اقبال تو بیدار باد

چرخ را با حاسدت آویز باد
بخت را با دشمنت پیکار باد

تارک این زیر چنگ شیر باد
سینه آن پیش نیش مار باد

تیغ و تیرت را به روز کارزار
فتح و نصرت قبضه و سوفار باد

در جهان بر هر جهانگیری ز تو
هر مثالی لشکری جرار باد

صدرت از مه منظران باد آسمان
بزمت از بت پیکران فرخار باد

دست و بازوی تو را در کارزار
فر و زور حیدر کرار باد

رای تو تابنده چون خورشید باد
ملک تو پاینده چون کهسار باد

هر که از شادیت چون گل تازه نیست
همچو شاخ گل دلش پر خار باد

دولتت هر سو که تازی جفت باد
ایزدت هر جا که باشی یار باد

تو عجب داری که من گویم همی
کز جلالت شاه برخوردار باد

کز فلک هر ساعتی گوید ملک
خسرو ابراهیم گیتی دار باد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح علائالدوله سلطان مسعود

هر ساعتی ز عشق تو حالم دگر شود
وز دیدگان کنارم همچون شمر شود

از چشم خون فشانم نشگفت اگر مرا
از خون سر مژه چو سر نیشتر شود

راز من و تو اشگ دو چشم آشکار کرد
زین راز دشمنان را ترسم خبر شود

ای حسن تو سمر به جهان زود حال ما
چون حال عشق وامق و عذرا سمر شود

گویی مگر که نیک شود حال من به وصل
ترسم که عمر بر سر کار مگر شود

گویی شود هزیمت هجر آخر از وصال
نیکو غنیمتی است نگارا اگر شود

ای آن که تن به روی تو دیده شود همه
وز عشق روی تو همه دیده بصر شود

جایی که تو نشینی و راهی که بگذری
از زلف و روی تو تبت و شوشتر شود

خانه به ماه عارض تو، گردد آسمان
مجلس به سرو قامت تو غاتفر شود

زرین کمر نگاری و مشکین دو زلف تو
گه گه بر آن میانک سیمین کمر شود

از تو همی به سر نشود این بلا و عشق
گر زنده مانم آخر روزی به سر شود

یک روز عاشق تو ز بیداد تو همی
اندر مظالم ملک دادگر شود

مسعود خسروی که سعادت به پیش او
هر گه که قصد عزم کند راهبر شود

شاهی که گر بیان دهد اخلاق او خرد
فهرست باس حیدر و عدل عمر شود

بر سنگ اگر مبارک نامش کنند نقش
سنگ از شرف به ماه و به خورشید بر شود

هر سال شهریارا اطراف مملکت
از جنبش تو پر ز سپاه و حشر شود

راه سفر گزینی هر سال و یمن و یسر
با تو دلیل راه و رفیق سفر شود

گرد تو از یلان سپه اندر سپه بود
سوی تو ظفر نفر اندر نفر شود

هر خاطری که با تو شود کژ کمان نهاد
از کین تو نشانه تیر خطر شود

هر شاه کو ز حکم و مثال تو بگذرد
ایوان او سپاه تو را رهگذر شود

و آن کس که راه خدمت و طوع تو نسپرد
جان و تنش به پای بلا پی سپر شود

بر فرق بدسگال تو گردد عبیر خاک
در کام نیک خواه تو حنظل شکر شود

از بهر آن که نصرت زاید برای تو
هر روز بخت مادر و نصرت پدر شود

چون در مصاف تیغ و تبر در هم اوفتد
در حمله مغز طعمه تیر و تبر شود

در جنگ حلق و روی دلیران ز گرد و خوی
چون سنگ خشک ماند و چون ابرتر شود

چشم سپهر و روی مانه به رزمگاه
از گرد کور گردد و از کوس کر شود

در پیش چشم دولت تو تیغ های تو
آیینه های نصرت و فتح و ظفر شود

هر یک به قوت تو ز ترکان تو به رزم
چون پیل مست گردد و چون شیر نر شود

آنجا بسی پسر که گنه بر پدر نهد
وانجا بسا پدر که به خون پسر شود

چون خنجر زدوده شود کاردین و ملک
چون خنجر تو در کف تو کارگر شود

جان کی برد ز تیر تو کش پر عقاب داد
گر چه مخالف تو عقابی به پر شود

هر تیر سخت زخم که از شست کین تو
بجهد دل عدوی تو آن را سپر شود

گر آتش سیاست تو شعله ای زند
گردون از آن دخان شود اختر شرر شود

خون جگر ز دیده ببارد به جای اشک
هر تن که او ز سهم تو خسته جگر شود

ناوردگاه سازد میدان مدح تو
هر کس که او سوار کمال و هنر شود

جاه تو طوق فاختگان را گهر کند
گر مدحت تو فاختگان را زبر شود

مداح را دهن چو شد از مدح پر گهر
پس طوق فاخته نه عجب گر گهر شود

رای تو هر زمان ز برای حیات ملک
جانی شود که آن به تن ملک در شود

چون رایها زنند به تدبیر مملکت
رای تو همزبان قضا و قدر شود

شیر و گوزن ساخته در بزم تو به هم
وین تا کسی نبیند کی معتبر شود

نه شیر گرسنه بود و صید بایدش
نز تشنگی گوزن سوی آبخور شود

ای تاج تاجداران نرگس همی به باغ
از بهر بزم تست که با تاج زر شود

نه بر گوزن شیر همی حمله افکند
نه او ز بیم شیر همی زاستر شود

آهو و رنگ باغ تو گر سرو و موردست
هر ساعتی به رنگ همی خوب تر شود

گویی که عالم صور آمد سرای تو
کز برگ و شاخ باغ همی پر صور شود

بر شرق و غرب بارد اگر ابر آسمان
از بحر طبع صافی تو پر مطر شود

وان ابر اگر به دشت ببارد عجب مدار
گر شاخ رنگ و آهو از آن بارور شود

بی حد ز خشت پیلک تو شیر و ببر و گرگ
بی جان شدند و باز دمادم دگر شود

هر پیکری که دارد ازین حسن باغ تو
نشگفت اگر ز دولت تو جانور شود

روز تو نیک باد که هر دشمن تو را
روز بد است و هر روز از بد بتر شود

تا شاه شب همیدون هر شب ز شاه روز
بر چرخ، گاه خنجر و گاه چون سپر شود

چون شاه روز بادی و چون شاه شب کز آن
گه نورمند خاور و گه باختر شود

تا حشر شهریار تو بادی درین جهان
گر جز تو شهریار جهان را به سر شود
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در مدح ارسلان بن مسعود

ز شاه بینم دل های اهل حضرت شاد
هزار رحمت بر شاه و اهل حضرت باد

من این نشاط که دیدم ز خلق در غزنین
بدید خواهم تا روز چند در بغداد

سپه کشیده و آراسته به داد جهان
به دست حشمت بر کنده دیده بیداد

ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
خدایگان جهاندار شاه شاه نژاد

شهی که زنده شد از دولتش هزار هنر
که در جلالت و دولت هزار سال زیاد

به کامگاری بر دیده زمانه نشست
قدم ز رتبت بر تارک سپهر نهاد

چه روز بود که در بوته سیاست او
عیار ملک بپالود خنجر پولاد

چهارشنبه روزی که از چهارم چرخ
سعود ریخت همی مهر بر تکین آباد

زمین تو گویی مرخصم ملک را بگرفت
بدان زمان که برآمد از طاغیان فریاد

گهی عزیمت کرد و گهی هزیمت شد
چنانکه باشد در پیش باز گرسنه خاد

چه منفعت ز عزیمت که آن نبود قوی
چه فایده ز هزیمت که آن نیافت نهاد

خدایگان زمانه مظفر و منصور
به زر فشاندن بر خلق دستها بگشاد

به سوی حضرت راند و نراند جز به نشاط
چنانکه زلزله در کوهسار و بحر افتاد

به رای روشن مهر و به قدر عالی چرخ
به حزم ثابت کوه و به عزم نافذ باد

بزرگ شاها در هر هنر که شاهی راست
زمانه چون تو ندید و سپهر چون تو نزاد

کدام دولت و نعمت گمان بری که فلک
به وجه هدیه و تحفه بر تو نفرستاد

به هیچ وقتی این روزگار دولت را
خدای داند گر روزگار دارد یاد

ز ظلم زادن نومید گشت مادر ظلم
در آن زمان که اقبال دولت تو بزاد

تو شاه رادی و در دهر شاهی و رادی
نه چون تو بیند شاه و نه چون تو دارد یاد

به قدر گنبد گردونی ای همایون بخت
بدان مبارک دیدار آفتاب نهاد

چو من ببینم بر تخت خسروانه تو را
به دستگاه فریدون و پایگاه قباد

جز آن نگویم شاها که رودکی گوید
خدای چشم بد از ملک تو بگرداناد

قوی دلست به عدل تو کهتر و مهتر
توانگرست ز جود تو بنده و آزاد

چو هیچ بنده به نزدیک تو فرامش نیست
حدیث خود به تقاضا نکرد خواهم یاد

به حرص گرم شکم نیستم که کرد مرا
ثبات و صبر قناعت زمانه سخت استاد

خدایگانا نوشادیست دولت را
بخواه مایه شادی از آن بت نوشاد

همیشه تا بپرستند مایه کشمیر
همیشه تا بفروزند مایه خرداد

تو شاد باشی و خرم ز عمر و ملک که هست
زمین ز ملک تو خرم زمان به عدل تو شاد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ هم در ستایش او

شاهی که پیر گشته جهان را جوان کند
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان کند

وان نامه کان به نام ملک ارسلان بود
دست شرف از آن به تفاخر نشان کند

آن شهریار عدل کانصاف او همی
عون روان روشن نوشیروان کند

آن شاه گنج بخش که از بیم جود او
در کوه زر و سیم طبیعت نهان کند

از هول زخم او دل گیتی سبک شود
گر در مصاف دست به گرز گران کند

کمتر ز ذره آید در پیش قوتش
گر کوه را به بازوی زور امتحان کند

روزی که آسمان شود از گرد چون زمین
از بس که گرد قصد سوی آسمان کند

وان پاره زعفران را در لاله زار خویش
نیلوفر حسامش چون ارغوان کند

هر تیردار کو جهد از جان خصم راست
آن شست او به تیر دلش تیردان کند

شبدیزوار مرکب او را به کر و فر
دولت رکاب سازد و نصرت عنان کند

بر باد پیشی آرد و بر چرخ برزند
هر باره ای که روز شغب زیر ران کند

وقت درنگ بودن و گاه نشاط تگ
نسبت به کوه بیند و باد بزان کند

وان باره را طبیعت گویی در آن زمان
چرمش چو کرک بر تن برگستوان کند

سرها گران شود چو عنانش شود سبک
دل ها سبک شود چو رکابش گران کند

هر ترک او به روز نبرد آن کند به رزم
کان نه هژیر تند و نه پیل ژیان کند

تیره کند به تیر جهانگیر چشم روز
چون گاه زخم دست به تیر و کمان کند

چون از برای رزم کمر بست بر میان
فرسنگ ها مخالف او در میان کند

در نهروان به تیغ کند نهرها روان
گر جنگ را روانه سوی نهروان کند

گردد ز گرد رخشش چو قیر قیروان
گر هیچ گونه قصد سوی قیروان کند

ای کرده روزگار دست تو حکم ملک
این کرد و او بر این نه همانا زیان کند

بر ملک تو ز مهر سپهر آن کند همی
کز مهر با پسر پدر مهربان کند

رای تو عادلست و کند جور دست تو
وان جور دست تو همه با گنج و کان کند

سوی تو سرکشان را چندان کشد امید
تا راه سرکشان چو ره کهکشان کند

هر شاه را ز عفو تو بر جای ماند جان
واکنون همی فدای تو ای شاه جان کند

ای شاه فضل فضل وزیر مبارکت
صد معجزه همی به کفایت عیان کند

مشکل شود همی صفت کلک او که آن
هر مشکلی که دارد گیتی بیان کند

دشمنت را بریده زبان و بریده سر
زان خامه بریده سر دو زبان کند

ای شاه می ستان به نشاط و طرب که طبع
هر خارسان که هست همی گلستان کند

نوروز و نوبهار همی باغ و راغ را
از بهر بزم تو سلب بهرمان کند

چون رای تست باغ و طرب عندلیب آن
بر گل چو مدح خوانت همی مدح خوان کند

اکنون چو بلبلست خطیب ای عجب مرا
گلبن ز گل همی همه شب طیلسان کند

تا حشر کرد دهر به ملکت ضمان از آنک
جودت همی به روزی خلقان ضمان کند

مژده تو را ز چرخ که چرخ ای ملک همی
بر ملک و عمر تو رقم جاودان کند

صاحب قران شدی و تویی تا بر آسمان
از حکم کردگار دو اختر قران کند

گر نهمتی سگالی و اندیشه ای کنی
گیتی همان سگالدو گردون همان کند

جشنی خجسته کردی و این تهنیت تو را
خورشید نورگستر و چرخ کیان کند

وان جشن را بدان به حقیقت که روزگار
در داستان فخر سر داستان کند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 9 از 55:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA