انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 1 از 10:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Nosrat Rahmani | اشعار نصرت رحمانی


مرد

 
زندگی نامه نصرت رحمانی به قلم خودش:

آنچه میدانم این است که سحر یکی از شب های اسپند ماه 1308 سپیده در چشم هایم ریخت و تهران مرا در لای چنگ های خویش گرفت

دویدن در سنگلاخ ها
پدر قهرمانی نداشته ام تا لقبش را با زنجیر به کت های خسته ام ببندم و در سنگلاخ ها بدوم ، تا هر جا سخن بر سر نام می رود ، با تمام نیرویم فریاد بکشم که پسر فلان الدوله هستم ، ولی اگر لازم باشد می گویم نام پدرم اسداله بود . من نمی دانم زاده ی یک قانونم یا پدیده ی یک عشق ، آن چه می دانم این است که سحر یکی از شب های اسپند ماه 1308 سپیده در چشم هایم ریخت و تهران مرا در لای چنگ های خویش گرفت .باید اعتراف کنم که تحصیلات من هم چون شاعر دیگری پیش از تحصیلات مدرسه ای شروع شد . بله کتاب ورق زدن را از پیش شروع کرده بودم . نمی دانم دنبال چه چیزی می گشتم ، از ورق زدن و کاوش در لابلای خطوط چه می خواستم ؟ تا کنون که در حال تورقم تا زمان ورق خوردن خودمان ، کی برسد ؟ این کتاب ها را ورق زدم ، من که از بس ورق خورده ام ، شیرازه ام به کلی از هم در رفته ، دیگر وقت صحافی است ، اما دیر است خیلی دیر است . در حقیقت وقت پر پر کردن من است

مدرسه ی ناصر خسرو و سپس دبیرستان ادیب را گذراندم : از هنرکنده ی نقاشی به خاطر پاره ای بحران ها بیرونم کردند .، من هم به مدرسه ی پست و تلگراف رفتم . روز های شلوغی بود . مدیر مدرسه ی ما پژمان بختیاری (شاعر ) ، استعداد مرازود درک کرد و روزنامه دیواری مدرسه را در اختیار من گذاشت . آغاز کار روزنامه نویسی من از همین جا شروع شد

من صدای این نسل را فریاد زدم
ما شکست خوردیم در سال 32 ، اما هرگز از آرمان های خودمان دل نکندیم ، نه در شعرمان و نه در زندگی مان . ما الفبای خواندن را در حزب توده یاد گرفته بودیم . بعد از 32 ما از حزب توده سر خوردیم . دیدم حزب یک سراب بوده است اما آن آرمان خواهی در ما ماند و مانده است و می ماند . بعد از 32 عده ای خودشان را فروختند به دستگاه ، رفتند آن طرف ، عده ای هم رفتند بساز بفروش شدند . ما ماندیم با آرمان های خودمان ، تا تا حقیقت ، آزادی ، عدالت و انسانیت را پاس داریم و شکست خودمان را بسرائیم ف از یاس خود علیه نظم مستقر حربه ی اعتراض بسازیم . اما شکست سبب آن شد که ما از درون خودمان ، به کنه وجودمان نگاه کنیم ، مثل « کافکا« . همین جا بود که از نیما جدا شدیم . ما میراث دار « هدایت » بودیم که به ما نزدیک تر بود . از همه آگاه تر و زودتر از همه ی ما مسائل را فهمیده بود ، نوشته بود و آن آخر کار هم آخرین اعتراض خود را به صورت خودکشی به چهره ی ما ترکاند

شکست سبب شد که ما ، ما که مبارزان جوان آن دوره بودیم و یکسره در خدمت آرمان های مبارزه ، تبدیل شدیم به مشتی آواره ی خیابان ها و می خانه ها و قهوه خانه ها ! امید ، شاهرودی ، سپهری ، شاملو ، نادرپور ، شیبانی در آن فضای درد و یاَس و شکست و آوارگی ، به تهران سرازیر شدند تا ما شویم ( آخر کسی نبود که حالمان را بپرسد ) . در بارۀ خودم جائی نوشته ام که نصرت رحمانی از چمله بیماری هایی ست که در هر قرن یک نفر به آن مبتلا می شود ! ما شاعران ، آدم های دیوانه ، یاغی ، و به هر حال غیر عادی هستیم و در میان شاعران ، پدیده ی «رحماننی » همانطور که گفتم ، اپیدمی ناشناخته بود . در آن فضای بعد از 32 کسی آمده بود که صدای تازه داشت . زبان کوچه و بازار را به کار می برد . مسائل ، آدم ها و فضای زندگی شهری مردم عادی و روشن فکران را تصویر می کرد . علیه اخلاقیات حاکم ، علیه ریا و دروغ شورش می کرد از «سقاخانه » ها ، کوچه ها ، مساجد و بازارها ؛ و حتی از « شهرنو » تصویر می داد . از نسلی از دست رفته . شعر من رنگ ملی داشت در آن روزگار . همیشه گفته ام : در هنر باید رنگ ملی ، دید جهانی ، و تکنیک علمی با هم جمع شوند . هرکدام که نباشد ، پای اثر هنری می لنگد . ما نسلی بودیم که یاس و درد و شکست و در به دری و آوارگی کشیده بود . و من صدای این نسل را فریاد زدم
     
  
مرد

 
مجموعه اشعار رحمانی
کوچ و کویر
ترمه
میعاد در لجن
حریق باد
شمشیر معشوقه قلم
پیاله دور دگر زد
بیوه ی سیاه
تازه ها
     
  
مرد

 
دفتر کوچ و کویر شامل اشعار زیر است:
ساقی
یک و صد
شهر خاموش
شعر ناتمام
مادر
پایان
سنگفرش
فرار ابر
کویر
اهریمن
پنجره
این شعر نیست
گورستان
     
  
مرد

 
ساقی

سبو بشکست ، ساقی ! همتی از غصه می میریم
شکسته تیله ها را بر لبم کش تا سحر گردد
در میخانه را قفلی بزن ترسم که ولگردی
ز درد آتشین زخمم خبر گردد
خبر گردد
به پیراهن بپوشان روزن میخانه را ساقی
که چشم هرزه گردان هم نبیند ماجرایم را
به خویشم اعتباری نیست ، گیسو را ببر ساقی
و با آن کوششی کن تا ببندی دست و پایم را
ز خون سینه ام ، ساقی ! بکش نقش زنی بی سر
به روی آن خم خالی که پای آنستون مانده
به زیر طرح آن بنویس با یک خط ناخوانا
به راه دشمنی مانده ز راه دوستی رانده
و دندانهای من سوراخ کن با مته ی چشمت
نخی بر آن بکش ، وردی بخوان آویز بر سینه
که گر آزاده ای پرسید روزی : پس چه شد شاعر
نگوید : مرد از حسرت بگوید : مرد از کینه
     
  
مرد

 
یک و صد

او یک نگاه داشت
به صد چشم می نهاد
او یک ترانه داشت
به صد گوش می سرود
من صد ترانه خواندم و
نشنود هیچکس
من صد نگاه داشتم و
دیده ای نبود
     
  
مرد

 
شهر خاموش

شهریست در خموشی و دیوارهای شهر
گشتند تکیه گاه من هرزه گرد مست
با خویشتن به زمزمه ام این حدیث را
یا هست آنچه نیست و یا نیست آنچه هست
داغم به لب ز بوسه یک شب که شامگاه
زخمی نهاد بر دلم و آشنا شدیم
با یک نگاه عهد ببستیم و او مرا
نشناخت کیستم ! سپس از هم جدا شدیم
شهریست در خموشی پرهای یک کلاغ
بر پشت بام کلبه ی متروک ریخته
یخ بسته است ، گربه سر ناودان کج
مردی به راه مرده و مردی گریخته
     
  
مرد

 
شعر ناتمام

نه او با من
نه من با او
نه او با من نهاد عهدی ، نه من با او
نه ماه از روزن ابری بروی برکه ای تابید
نه مار بازویی بر پیکری پیچید
نه
شبی غمگین
دلی تنها
لبی خاموش
نه شعری بر لبانم بود
نه نامی بر زبانم بود
در چشم خیره بر ره سینه پر اندوه
بامیدی که نومیدیش پایان بود
سیاهی های ره را بر نگاه خویش می بستم
و از بیراهه ها راه نجات خویش می جستم
نه کس با من
نه من با کس
سر یاری
نه مهتابی
نه دلداری
و من تنهای تنها دور از هر آشنا بودم
سرودی تلخ را بر سنگ لبها سخت می سودم
نوای ناشناسی نام من را زیر دندانهای خود بشکست
و شعر ناتمامی خواند
بیا با من
از آن شب در تمام شهر می گویند
...
او با تو ؟
ولی من خوب می دانم
نه او با من
نه من با او
     
  
مرد

 
مادر

مادر منشین چشم به ره برگذر امشب
بر خانه پر مهر تو زین بعد نیایم
آسوده بیارام و مکن فکر پسر را
بر حلقه این خانه دگر پنجه نسایم .
با خواهر من نیز مگو : او به کجا رفت
چون تازه جوان است و تحمل نتواند
با دایه بگو : نصرت ، مهمان رفیقیست
تا بستر من را سر ایوان نکشاند
فانوس به درگاه میاویز! عزیزم
تا دختر همسایه سر بام نخوابد
چون عهد در این باره نهادیم من و او
فانوس چو روشن شود آنجا بشتابد
پیراهن من را به در خانه بیاویز
تا مردم این شهر بدانند که ؟ بودم
جز راه شهیدان وطن ره نسپردم
جز نغمه آزادی شعری نسرودم
اشعار مرا جمله به آن شاعره بسپار
هر چند که کولی صفت از من برمیده است
او پاک چودریاست تو ناپاک ندانش
گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده است
بر گونه او بوسه بزن عشق من او بود
یک لاله وحشی بنشان بر سر مویش
باری گله ای گر به دلت مانده ز دستش
او عشق من است آه ... میاور تو به رو
     
  
مرد

 
پایان

جای هر بوسه شده زخمی
گونی رسته به هر راهی
نه سرشکی ز دل ابری
نه صدای ز ته چاهی
چه شد آن جام که هر شام به گردش بود
چه شد آن نغمه که آن مست در این کو خواند
چه شد آن سایه که رقصید براین دیوار
چه شد آن پای که جایش دم درگه ماند
مرد نی زن به کجا رفت و چه شد آهنگ ؟
که زمین کوفت چنین نی را ؟
که به میخانه غبار سیهی پاشید ؟
که به کین ریخت بدر جام پر از می را ؟
وای یک روز در این خانه زنی می زیست
موی او دود صفت ، خفته به پیشانی
که بر او دست بیازید ؟ کجا بگریخت ؟
که بیاموخت به من رسم پریشانی
جای هر بوسه بهر گونه شد زخمی
جای هر گل گونی رسته به هر راهی
نه سرشکی که ببارد ز دل ابری
نه صدایی که براید ز ته چاهی
همه جا سینه تهی از عشق
همه جا گریه درون چشم
همه جا شور بدور از سر
همه جا مشت گره از خشم
شعر من بود که ورد لب هر کس بود
جای من بود بهر دست و بهر شانه
خانه ام بود چو میعادگاه عشاق
چه شد آخر که رمیدند از این خانه
همه جا تاریک
همه دلها سنگ
همه لبها سرد
همه جا بی رنگ
     
  
مرد

 
سنگفرش

ای سنگفرش راه که شبهای بی سحر
تک بوسه های پای مرا نوش کرده ای
ای سنگفرش راه که در تلخی سکوت
آواز گامهای مرا گوش کرده ای
هر رهگذر ز روی تو بگذشت و دور شد
جز من که سالهاست کنار تو مانده ام
بر روی سنگهای تو با پای خسته ... ، آه
عمری بخیره پیکر خود را کشاندم
ای سنگفرش هیچ در این تیره شام ژرف
آواز آشنای کسی را شنیده ای؟
در جستجوی او به کجا تن کشم ، دگر
ای سنگفرش گم شده ام را ندیده ای ؟
     
  
صفحه  صفحه 1 از 10:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
شعر و ادبیات

Nosrat Rahmani | اشعار نصرت رحمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA