انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Nosrat Rahmani | اشعار نصرت رحمانی


مرد

 
با من مبار که خونم

گیرم بهار نیاید
این انتخاب مرا شاد می کند
بیهوده مردن
تابوت خالی یاران را
در پهنه ی نبرد به خاک سپردن
گیرم بهار نیاید
با من مپیچ که تلخم
گیرم که ابر نبارد
با من ببار که اشکم
آنجا
در معبر سیاه
کسی نعره می کشید
خیانت
بر ما دریغ روزن هر گوش بسته بود
در انزوای چشم شهیدان
شب لرد بسته بود
اما بهار نیامد
و پهنه ی نبرد
در انتظار قطره خونی هلاک شد
گیرم بهار نیاید
این انتخاب مرا شاد می کند
بیهوده ماندن
در سوگواری یاران نیمه راه
مرثیه خواندن
اما اگر بهار نیاید ؟
با من مپیچ که تلخم
گیرم که ابر نبارد
با من مبار که اشکم
ای درد ، اگر بهار نیاید ؟
همدرد ، اگر که ابر نبارد ؟
از گور ما چگونه توان رویید
مردانگی و عشق
بر سنگ گور ما
چگونه توان سود آسمان
انگشتهای نازک خود را به افتخار ؟
ب اینکه یاس در رکاب من و کینه یار توست
همدرد ، من را خموش کن
من را فریب ده
با من بگوی که
در این فراحنک
یک مرد زمزمه خواهد کرد
در انزوای خویش که آنها
در قحط سالی شوم
با عشق زیستند
و با شمشیر
بر خاک ریختند
ای وای ، اگر بهار نیاید
ای وای، اگر که ابر نبارد
من را فریب باش
آرام کن
با من مبار که خونم
ای پاک ، ای شریف
همدرد ، هم سرشت
     
  
مرد

 
ماشه را چکاند

لرزید در عمیق اینه تصویر
پر زد کلاغی از لب دیوار
بادی وزید و پنجره را بست
باران گرفت نرم
اندوه خیمه بست
با خویش مرد گفت
احساس می کنم
تا مرز بی نهایت
آنجا که انجماد
در روح هر روان شده ای جاریست
راهی دراز نیست
اما ... خدا اگرچه بزرگ است
و عادل و کریم
بی شک در انتظار لاشه ی من نیست
باری ، سخن دراز شد
از لابه لای زخم خرافات
میراث رفتگان
چرک آب باز شد
بهتر که بگذریم
اینک سه هفته می گذرد ، اسلحه ی من
خمیازه می کشد ، درون کشوی میز
برخاست
تک تک فشنگ چید در انباره ی خشاب
و روبروی اینه
آرام ایستاد
نیم رخ
هدف گرفت میان شقیقه را
خوردند ثانیه ها یک دقیقه را
و زیر لب شمرد
یک
دو
و ... ماشه را چکاند
گمپ ... انفجار ... دود
در روی اینه ترکی همچو عنکبوت
رویید
تصویر مرد
از عمق اینه
در پشت اینه
دیوانه وار قهقهه سر داد
باران گرفته بود
در پشت شیشه ها
می کوفت مشت ، با
     
  
مرد

 
007

نوشتم : 5
گفتم :
شعری برای تو
لبخند مرد
اندوه خیمه بست
بی باورم ! عزیز
هر عددی شعریست
و 5 شعر غددهاست شکل قلب
55 بیتی ز تک غزل عاشقانه ایست
نفرین به عشق فسون جاودانه ایست
بی باورم ! عزیز
هر عددی شعریست
و 5555 آه
سرخ و سپید
زرد و سیاه
هرگز سرود اتحاد ملل نیست
نفرین به احتمال محالی است
بی باورم ! عزیز
هر عددی شعریست
حتی 007
مقدس ترین ترانه این نسل مبتذل
یا 118
عنوان انتظار
بی باورم ! عزیز
هر عددی شعریست
و 13
تک شعر شعرهای عددهاست
منفور و نحس
چون سرنوشت من
بی باورم ! عزیز
هر عددی شعریست
از 0 تا ...
اندوه مرد
وسواس خیمه زد
     
  
مرد

 
شکوه ستوه

شب شکوه ستوه
مرا به باد سپردی
به بادهای غریب
سپردن آسان است
شب شکوه ستوه
مرا چو کودک بی باوری به همهمه ها
به خون دلمه بسته یاران سپردی و رفتی
به خویش سپردی
گذاشتی رفتی
گذشتن آسان است
شب شکوه ستوه
نه اشک بود نه باران
تداوم خون بود
چه بارشی که زمین رابه آسمان می دوخت
ز پشت پنجره ی خون و شب کسی گریید
چه دردنک گریست
چه درد ، درد ، چه دردی است گریه مردان
نه درد آسان است
شب تسلسل ماتم
شب ستوه و صبوری
شب سکوت و سکون
ز هرم حرمت تردید در کویر جنون
من آب می گشتم
یقین چه جادویی ست
اگر درون سینه حکومت کند چه نیرویی ست
یقین ترا می برد
یقین
شب شکوه ستوه
شب ترکم اندوه
شبی که می بینم چه ساده است تنفرو احمقانه غرور
قرار داد کثیفی ست عشق ، آری عشق
شبی که می نالیم
چگونه باورمان شد که عشق درمان است ؟
چگونه ؟ آه
هنوز خاطره ها می جوند دل ها را
چو زخم های گرسنه
کسی نمی داند
تو هم نمی دانی
که پشت پنجره ی شب کسی ست سرگردان
طنین گریه ی او پشتوانه ی سوگ است
کسی چه می داند
تو هم نمی دانی
ترکم شب را
طنین شیون مردان به خونمی آلاید
شب شکوه ستوه
شب تفاهم نیست
شب است و گرداب است
کلید صبح میان عمیق مرداب است
شب لجن زده ایست
کسی نمی شنود
تو هم نمی شنوی
تویی که سنگ صبوری را
چو سکه در ته مرداب شب رها کردی
فضای سینه عفن چون عمیق گنداب است
شب شکوه ستوه
سخن مباش چو باران
که نیست تشنه لبی
سخی مباش و مبار
شب شکوه و ستوه
سخی مباش چو باران
که نیست تشنه لبی
سخی مباش و مبار
که در میان لبان شط چرک و خون جاری ست
شب شکوه و ستوه
شبی که تار بافتی و پود
شبی که پود بافتی و تار
شبی که رشته ، رشته در این تنگنای دام بستی و رفتی
امیر پیله ی شب عنکبوت دوداندود
طنین گریه مردی سکوت را بوسید
و قشر طلمت درهم فشرده را پوسید
شب جدایی هاست
شب رهایی هاست
رهایی آسان است
شب شکوه ستوه
چو پیر پرت درختی
به زیر تسمه بی رحم باد افکندی
چو برگ دور شدی ، دور ، تا نهایت دور
یقین تو را می برد ، یقین چه جادویی ست
اگر درون سینه حکومت کند چه نیرویی ست
گذشتن آسان است
شنیدن آسان است
اسارت آسان نیست
حقارت ... آه
شب شکوه ستوه
شب سکوت و سکون
شب من است ، شب من
در این لزج شب چرک
اسارت آسان نیست
حقارت ... آه
تو را
به مرگ می سپرم ...‎آه.... مردن آسان است
طنین هق هق مردی درون شب پیچید
به سرفه شد تبدیل
و سرفه ها به گلوله
گلوله ، .. پی در پی
چه مردن آسان است
     
  
مرد

 
تا بی نهایت

در سایه ی مرطوب چرکین سیاه من
در این شب بی مرز
مردی ست زندانی
نوری ست سرگردان
در مرگ من آن سایه در خود رنگ می بازد
هر سایه موجودی ست
کز نور در خود نطفه می سازد
آنگاه می میرد
من دیده ام
مردی که روزی سایه اش درپیش پایش مرد
نور پلیدی سایه اش را خورد
در روح من تصویر کم رنگی
پیدا و پنهان می شود هر دم چون سایه ای بیمار
در آب های تار
تصویر می خواند
من مردگان را دوست می دارم
آنها نمی میرند هرگز ، چون
از همدگر بیگانه می باشند
سرگشتگان
بی سایه می باشند
در این شب بی مرز
در این شب لبریز از اندوه
باران نرمی شیشه را می شوید ، آرام
تک سایه ای حیران و سرگردان
پاشیده بر دیوار
دیوار می ریزد فرو آوار
آوار
احساس من ، احس
     
  
مرد

 
با گریه بخند

ایمان بیداد
به عهدی داد
روح فریب ام ، بی تو ... بی تو
قانون گردابم ، سرابم ، نقش آبم
بی تو ... بی تو
بی ایمنی ، شوریدگی ، در قعر خوابم
ای بی تو من بی خویش ، بی خویشتن ، بی کیش
خاری هدف گم کرده در دهلیز بادم
بی تو ... بی تو
طیف غباری خفته بر دریای شن زار
خون شب ام
هذیان تب آلود دردم ، بی تو
بی تو
رمز سکوت ام
راز بهت ام
رنگ یادم
بی تو ... بی تو
ی تو ، بی تو
از زندگی بیزار
تا مرگ راهی نیست ، بی تو
ای بی من و در من
بی من تو هم آنی و اینی
ای بی تو من گرداب و یرانی
قانون بی رحم پریشانی
چنینی ؟
بدرود ، بدرود
این اشک و هق هق گریه مردی پشیمان نیست
مردان نسل ما
با گریه می خندند ، بی تو
ای بی تو من ، بی من
ایا تو هم اینگونه می خندی ؟
با گریه خندیدن نه آسان است
بی تو
     
  
مرد

 
ای بی تو من خراب

ای بی تو من خراب
شب بی تو خسته است
ای بی تو من سراب
دیگر شتاب توان را شکسته است
در من ، منی بپاست
اما نرفته دلشده ای در عمیق خواب
جدایی چه خیمه ای
در شهر بسته است
اما ... نرفته دلشده ای در عمیق خواب
ای دیده ات شراب
جرعه نگاهی
ای بی تو دل خراب ، تباهی
در کنه من غم تو در این پر ستوه شب
پرواز می کند
در این شکسته شب چه سیاهی گرفته لرد
ای بی تو من خراب خرابی
دستان باد
دیوارهای جدایی کشیده اند
در روی خاک
این ظلم نیست
ای بی تو من خراب
ای بی تو من خراب
شب بی تو خسته است
من بی تو خسته ام
و جدایان
در هم شکسته اند
ای بی تو
ای سراب
     
  
مرد

 
در تاب گهواره

ناگهان
صبر نجابت را در تنگه ی آغوش شهوت افکند
و ، رذیلت در حجله ی خاموش فضیلت ره یافت
چه سخن ها که ملامت می بافت
همه تهمت ، همه لاف
چه امیدی که پرستشکده ی تنهایی
معبر کوچ جدایی ها بود
و نمی دانستیم
کلمات چه زبونند و چه بی مقدارند
و چه آسان با ، نه
می توانگفت : آری
ای ملامت
ایا نفرت با کینه یکی است ؟
نعره در خاموشی پنهان نیست ؟
برد ، در باخت ؟ و... آه
دستها را رو کن
اضطراب در تخ جیب کسی در خواب است
که چو تو مضطرب است
باد ... باد
خانه ی باد دگر ذهن پریشانی نیست
باد ، باد
قاصد در بدریست
ای ملامت ، بس کن
باد را ، آن شب دیدی ؟ دیدی
بی گمان
حامل روح پشیمانی بود
که چنان زوزه کشان در تن خود می پیچید
راستی باد چه پیغامی داشت ؟
از چه کس ؟
پیچش باد نمی دانی چیست
گردباد
باد را باور کن
گردباد قاصد در بدریست
باد بیهوده نمی موید از بیداد است
گردباد ، قاصد در بدریست
باد نمی موید از بیداد است
گردباد
کف گهواره ی من روییده است
پس مرا باور کن
ای ملامت ، بس کن
که همه بر بادیم
مرگ خواهد آمد
پس از آن آزادیم
پس از آن آزادیم
     
  
مرد

 
یاد

کلاغ پیر پرید
شکست شاخه ی تر
نشست خاطره ها
بروی شیشه ی در
شبی پریشان بود
که عطر غم ها ریخت
ستاره ها یخ زد
به پلک ها آویخت
شبی پریشان بود
درون کوچه ی پرت
کسی گذر می کرد
نه باد بود و نه برگ
نه زندگی و نه مرگ
به شهر خاطره ها
کسی سفر می کرد
درون هشتی خیس
صدای پایی سوخت
شکوفه زد اندوه
لبی لبی را دوخت
کسی مرا می خواند
به شهر تاریکی
کسی سفر می کرد
کسی به جا می ماند
به روی حلقه ی در
نشست دستی مست
زنی دری بگشود
زنی دری را بست
ستاره ای گم شد
میان چشمه دود
ستاره ی من بود
در آسمان کبود
کجاست برکه ی دود ؟
مرا صدا کردند
درون تاریکی
مرا رها کردند
چو سکه ای در آب
چو ناله ای در باد
طنین هق هق را
ز دور ذهن زمان
درون من می ریخت
چو دودنک غروب به شهرهای گمان
شبی پریشان بود
که گنگ خاطره ها
درون من می ریخت
شب بلند یاد
درون من گریید
و باد می گردید
میان خیمه ی دود
دو دست تشنه مرا
جدا جدا می کرد
شبی پریشان بود
درون کوره ی تب
مرا رها می کرد
شب غریبی بود
شب بلند ستوه
شب شکوه و جنون
مرا رها کردند
درون چشمه ی خون
به زیر تیغه باد
جدا جدا کردند
شب از نفس افتاد
به روی سینه بام
غنود برف سپید
مرا به رویا برد
پرنده ای که پرید
که عطر غم ها ریخت
به روی پنجره ها
چو دود بر مرمر
به عمق مقبره ام
چو مار می پیچید
نفس ، نفس ، می زد
دو دست تشنه مرا
دوباره پس می زد
دو دست خون آلود
اجاق چشمم را
ز اشک و خون تر کرد
و ذهن خاطره را
گرفت و پرپر کرد
شبی پریشان بود
طنین شیون ... آه
چکید در گوشم
پرنده ی خونین
صدای هق هق را
هنوز می شنوم
هنوز مدهوشم
     
  
مرد

 
بن بست از دو سو

این گنگ بودی
در من گریز را
رخصت دهنده است
بن بست از دو سوست
شب تار می تند بر آسمان کوچه رکد
آری همیشه کوچه بن بست رکد است
شاید که باز ، خود را فریب گشته ام
این بوی پای رهگذاران شبانه است
که امید خفته را ، تحریک می کند ؟
بن بست از دو سوست
این گنگ بوی
وسوسه را ، شاید
اما ... فریب ، فریبی نمی دهد
بگشای پنجره تا این غریب بوی ، بیالاید
شب را بخون خویش
بن بست از دو سوست
شب تار می تند
این بوینک وسوسه آلود است
محراب پاک بستر ایمان را
این گنگ ... آه
نه از باد است
تو دامن است عشق دریغی به کاغذین جامه
هر سینه آشیانه بیداد است
وینست آنچه مانده به جز هیچ
بن بست از دو سوست
اینک
فرتوت فاتحان قرار و تاب
چون پشتوانه اند شکست ، شکیب را
هر سو شتاب شتابی کور
این گنگ چیست ؟
پریشان نموده روح صبوری را ؟
نه ... بوی باد نیست
من بوی باد را
آن شب شناختم که در قفس سینه ام دوید
شیون کشید
چنانکه محال است
طعم اش ز خاطرم بگریزد
نه بوی باد نیست
هرگز بروی پهنه ی پشت کسی چو من
چنبر نبسته ، باد
هرگز برای هیچ کسی چون من
شیون نکرده ، باد
شب تار می تند
با تار ، تار سیاهی
در پودهای باد
اینگونه
قشر ظلمت در هم فشرده را
در هم مهار کرده ، به زنجیر می کشد
بن بست از دو سوست
این بوی گام رهگذری نیست
بگذار آفتاب نتابد
شاید سپیده نیز نیاید
و این محال چه زیباست
بن بست از دو سوست
شاید به پاکی نهفت حرم ها و حجله ها
از خون تازه زنها
سیراب گشته اند
نور نتابد
و کوچه رکد است ، بن بست از دو سو
آری همیشه کوچه بن بست رکد است
و آرام و بی قرار
اما ... چگونه بوی به این کوچه رخنه کرد
این گنگ ناشناس
بوی درنگ
بوی شتاب
بوی تحرک و مرگ امید نیست
بن بست از دو سوست
و کوچه رکد وتنبل
ای پیر
رخصتی
این ... بوی گند کوچه نیست که می گندد
با آنچه اش در اوست ؟
این بوی گم شده مرگ نیست پیچیده لابلای موی سیاه شب
مغروق بوی شبانگاهی
این نیست ؟ نیست بوی تباهی
     
  
صفحه  صفحه 3 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
شعر و ادبیات

Nosrat Rahmani | اشعار نصرت رحمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA