انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Nosrat Rahmani | اشعار نصرت رحمانی


مرد

 
دفتر بیوه سیاه شامل اشعار زیر است:
پاک
ولد
تبر
یلدای درد
ار غمی داری
متهم
آسمان پیر
بخیه
قصه
نام
در مشرق پیاله
احساس
باران
میعاد1
میعاد 2
خزانی
رنگ و سرود
بگو
خنجر
گمشده
سایه
برگ
یا صفر یا هزار
خزانی
چند لک بر...
جنون
من شعر کشی...
اسفندیار
راه
قفس
پل پیروزی
درنگ
چاپخانه
رقص
آشیانه
هل تلخ
تو
غزلی در شب
ارتباط
خواب گل سرخ
توپ و دروازه
از بامیان تا بلخ
رنگین کمان ....
بیوه ی سیاه
     
  
مرد

 
تولد

شیون فرو نشست
نامم بر روی سنگ کهنه ای حک گشته بود
و روز تولدم
من بازگشته بودم
اینک از شهر اینه ها باز گشته ام
با عصر دوستی
و تا پر به خون نشسته تیری از طلای ناب
می پرسم
این تیر
که در لای کتف من نشسته بسنگر
اینگونه پر شکوه
ایا به اختیار در دام این مدار افتاده است
وین درد جانگزای را باید همیشه تحمل کرد
گفتند
وین زخم چندان عمیق نیست
صدای تقه چکش بر روی میز
محکمه پایان یافت
آن لحظه بود که دانستم
هرگز نبوده مرگ نقطه محتوم زندگی
     
  
مرد

 
تبر

شب همه شب
جنگلی انبوه
ساق ها در ساق شاخه ها در شاخ
شب شکن تنها
با تبر نجوکنان مایوس می گوید
هه چه خواهی کرد با این جنگل آهن ؟
و تبر می گفت
می جنگم جنگی باطل بی سود
و هر چه بادا باد ، هر چه بودا بود
لیک جنگل ما را نیست آغازی و پایانی
خوب می دانی
جنگ ما آن روز شد آغاز
که تو بازوی مرا در چنگ بفشردی
و آنگه شود پایان
کز میان چنگ های تو رها گردم
با تو جنگ ما تولد یافت با تو خواهد مرد
شب شکن خاموش
در میان جنگل خاموش پنهان شد
و صدای ضربه ها پیچید در اعماق جنگل باز
     
  
مرد

 
یلدای درد

دیرینه زخم
یار به یاد آر
اینک اجاق شعر من است
در سرد این سیاه که می سوزد
و می دوزد
یلدای درد بر لب دامان بامداد
شاید لهیب کوره ی خورشید را برافروزد
دیرینه زخم
در بادهای مهاجر چه خوانده ای
که پژواکش
ترجیع بند آزادی ست
منشور اشکهایت
ترصیع واژگان
برنیم تاج سحرگاهان
شعر شبانه ات
میعاد عاشقان
در معبر زمان
دیرینه زخم
هق هق بی گاه
در معبد پگاه
بر خاک دوستم
تیمم کن
باید قدح گرفت
تا ارتفاع مستی
پر پرواز کرد باز
افسوس
بیهوده بوسه بر لب تیغ تبر زدیم
هرگز نگاه نکردیم
در انحنای شب
وقتی که باد در گلوی کوچه تاب خورد
دیگر به پشت سر نگاه نکردیم
تابوت خویش را به دوش کشیدیم با تعب
در سوگواری یاران هم نبرد
با دردهایمان
تهمت به جاودانگی عشق می زدیم
با عشق هایمان
بهتان به درد
بیگانگی رسالت ما بود
شاعر گر اعتبار نبخشد
بر جمله کائنات
شاعر اگر ننگارد
دیباچه ای ز عشق
بر کتیبه ی ایام
شاعر اگر ندرخشد در این ظلام
باید در انجماد سنگ شود سنگ
بر جام های بلورین
آری منم ترک یأس
بر ساغر یقین
دیرینه یار به یاد آر
وقتی که بید بنان خشک می شدند
مردانی آمدند
از دودمان خون
که در آسمانشان
رنگین کمان نبود
مردان بی تبار که بر خاطرات ما
گفتند : آرزو
کنده بود باورشان از مه و ملال
دیرینه زخم ،‌ کهن یار
آنک تویی که عشق و جنون را
در هفت پستو پنهان نموده ای
اینک منم
زانو شکسته ای
در روی نطعی خونبار
زیر تبر ، شمارش معکوس
آغاز گشته است
خاموشی است
بر لب درگاه آخرین
دیرینه زخم
کهن یار
     
  
مرد

 
ار غمی داری

مه نشسته بود ،‌من گفتم
هنگام رسیده است ، باید راند
سجاده پلک نازنین بگشای
باید که نماز آخرین را خواند
تر کن لب را به بوسه بدرود
بگشای دو بال بادبان در باد
ای مویت کمین گه ظلمت
در نی نی چشم من نگاهی کن
خون نیست ، سرشک نیست
گرداب است
هنگامه رسیده ، فتنه در خواب است
باید که گذر کنم من گفتم
سجاده زلف را چو افشاندی
تردید تعمد است قلبم گفت
از فاصله دو مرز هیچ و پوچ
از معبر چشم های هم ، در هم
لب دوختی و نگاه گرداندی
یعنی که ،‌سکان به دست تردید است
ای فاصله دو مرز روح و تن
ای لحظه جاودانگی ، است
ای قبله شب نشستگان ، چشمت
شب می شکند
سجاده زلف را چو افشاندی
تردید تعمدیست بر هر پای
من می شکفم چو می وزی بر من
ای فاصله دو مرز روح و تن
جادویی شعر من بمان با من
بنشین به کنارم ار غمی داری
بشکن ، بشکن پیاله را ،‌باری
هنگام گذشته است آه
آری
     
  
مرد

 
متهم

در پس هر قانون
اتهامی که به ما بخشودند
حق بی باوری ما بود
آه
جرم سنگینی بود
که صبورانه تحمل کردیم
     
  
مرد

 
بخیه

وقتی دلی نمی تپد
قلمی خشک می شود
و شعر می پژمرد
انبوه اندهان از یاد می روند
و جمله خاطرات بر باد می روند
در باغکوچه های میعادگاه
دیگر کسی به انتظار کسی نیست
آنچه باز می ماند
درد بخیه است
که پس از التیام
آغاز می شود
     
  
مرد

 
قصه

کدامین زخم
در این دل به خون نشسته
متروک است ؟
کز قصه های شبانه
هیچش به لب نمانده
به جز عشق
در خالی قفس
     
  
مرد

 
نام

زیباترین
می خواستم ترا بسرایم
خود را سروده ام
باری حدیث عشق تو می بود در میان
اما دریغ و درد که پاداش من
خون بود
خون دلمه بسته به مژگان
منصور نیز بر اوج دار
بانگی کشید : اناالحق
سوخت
خاکستری به چشم جهان کرد
حتی مسیح هم در اوج جلجتا
یاد از تو کرد
زیباترین
     
  
مرد

 
در مشرق پیاله

مشرق پیاله نشستیم و گپ زدیم
کاشان میان عطر گل از هوش رفته بود
تبخیر برگ گل در جوی پر گره ی نی
و قرابه ی گلاب
اعجاز گردباد کویری
با شعر لاجوردی سهراب
آن شب به روی جام های بلورین
چندان فروغ رقصید پر کرشمه که سهراب
نوش دارو را
در بهت کام فضا ریخت
گفتم : سبحان اعظم الشانی
سهراب ، بر گوشه ی کلام خود گرهی زد
و اشک تک بر مژه آویخت
در سالیان پیش جوانی
ما در میان سیم خاردار خط متواری شدیم
جادوی رنگ ما را به آسمان ها برد
و فصل بلوغ را
در کوچه های پیکر تندیس کهنه ای
هاشور زدیم
دیری نرفت و رفت
در انفجار معجزه ی عشق
رنگین کمان شعر در افق روحمان دمید
نیلوفری کبود رویید
و بوف کور بر سر ویرانه ها نشست
آنقدر مویه کرد در سوگ نسل خویش
تا چند قطره خون ز حنجره ی مرغ حق چکید
شادی پرنده ای شد و از قفس سینه ها پرید
سهراب ، در چهار راه بوم در ز صد واژه ها
نشست
و گشت و گشت و گشت
تا تاج شعر را از وسط گربه ها ربود
هر شاعری دیهیم از کف شیران ربوده است
در سال انقراض سلسله ی عشق
آنگه که فلسفه ها رنگ باختند
و اسب سمنتی شاهان
ناگاه در میان میادین شهر شیهه کشیدند
هر سو شتافتند
در قحط سال عشق
نیما معرفمان شد به کهکشان
وقتی میان جاده ی شیری آسمان
دنبال حس گمشده ای پرسه می زدم
دیدم ،‌سهراب لم داده است در آوار آفتاب
شعری ز موی پریشیدگان باد برایم خواند
ابهام را وداع
ایجاز را به خانه فرستاد
و با کنایه قدم زدم
گفتم : که شعر ... ، مساحت مثلث همبر نیست
گفتم : ولی چه سود ، سهراب ، چون
حوصله ی من بود
چه زود سر می رفت
از دودمان عشق و زدوده ی عرفا
و طالعش در برج رأس السرطان بود
گه گاه قهر ما ، بر سر یک واژه بود
و با اشارت و ایما معاهده داشت
آرام در طیف انزوای خویش فرو می رفت
وقتی شنید : قلب من از عشق بوی گرفته
آن را درون شیشه ی الکل نهاده ام
درباره ام سرود
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ
یک شب به روی صفحه ی کاغذ
نقش هزارپایی زد که نود پای هم نداشت
در اعتراض من خنده کنان گفت
آری نود اشاره ی ز هزار است
از این گذشته هیچ هزار پایی صد پای هم ندارد
اغراق در ضمیر بشر خفته است ، شاعر جان
وقتی که گفت شاعر جان
یاد جلال افتادم
یاد نادر آواره ی یمگان
باری ، اینده چون سرود : م و می درسا
با بغض گفت : مگر عاقلیم ما ؟
عادت به گریه ی او من نداشتم
و گریه اش چیزی بسان زوزه و لبخند بود
در رنگ ها سپید چون بادبان سپید
بر عکس من که مثل پاکت آلوده ، رنگ وارنگم
کوته کنم
سهراب زیر سایه ی خود بود
سهراب بود
دیری ست من ندیده ام که کسی باشد
سی سال دوستی زمان کمی نیست
زین روی در مشرق پیاله نشستیم و گپ زدیم
با اینکه دیرگاهی ست
ما هردو مرده ایم
     
  
صفحه  صفحه 5 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
شعر و ادبیات

Nosrat Rahmani | اشعار نصرت رحمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA