انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 6 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Nosrat Rahmani | اشعار نصرت رحمانی


مرد

 
احساس

با قوافی
چهارپایه ای خواهم ساخت
و با اوزان
سنگ سنباده ای
آنگاه
با سگک تسمه ی کمربندی
آنها را به کول خواهم بست
و در کوچه ها فریاد خواهم کرد
ای ... قند شکن
چاقو
احساس
تیز می کنیم
     
  
مرد

 
میعاد 1

مهتاب در خرام
میعادگاه خزانی بود
دیر آمدی
شب را میان کوچه های خزانی
با یاد های تو زدم پرسه ای
فانوس سوی خموشی رفت
و باغ کوچه های میعادگاه
ما را برای هم تعریف کردند
     
  
مرد

 
میعاد 2

گمانم آخرین میعاد ما بود
شکستگی تلخ بادامی برای من
و گفتی هرگزم دیگر نخواهی دید
و با بدرود
کلاف گیسوان یشم افشاندی
اگرچه باز هم
زیبایی بی رحم
تو را در طیف می پیچید
صدای شیهه اسب کهر برخاست
طنین خنده ات پیچید
در میعادگاه خاموش و متروک
     
  
مرد

 
خزانی

احسان اگر چه یاد حریفان نمی کنی
گیسو به دست باد پریشان نمی کنی
دانم که زیر خرقه سبو می کشی مدام
ای مهربان مرا ز چه مهمان نمی کنی
دادم به خود نوید حبیبیم بود طبیب
دردم نهفته به که تو درمان نمی کنی
اهریمنان به شهر تو زنجیر بسته اند
آزاده ای و سجده به شیطان نمی کنی
در تنگنای سینه دلم چک چک شد
بر این کویر تف زده باران نمی کنی
با دوستان محبت ، با دشمنان ستیز
این می کنی ، عزیزترین ، آن نمی کنی
بر تار و پود خسته دلان دست می کشی
پای آشنا به خار مغیلان نمی کنی
آری به تو می شکنی پشت توبه را
گیرم وفا خوش است تو چندان نمی کنی
از چاه تیره ،‌ماهبرونمی کشی به سحر
یاد از نبرد جامه سپیدان نمی کنی
پا در رکاب کرده چنان عمر می چمی
ای تک سوار پشت به میدان نمی کنی
گیرم گرفته ای ز حوادث خط امان
جانانه جان فدایی جانان نمی کنی
ایینه دار عشق ،‌ که جام سخاتر است
آوخ رسول عشقی و احسان نمی کنی
یاران به نیمه راه مرا واگذاشتند
اشکی نثار پهنه ی دامان نمی کنی
نصرت متاب خط ز عتاب وخطاب دوست
کز یار شکوه داری و پنهان نمی کنی
     
  
مرد

 
رنگ و سرود

من با قلم
تو با قلم
من بر سپید سینه ی کاغذ
تو در دشت چرک بوم
من شخم می زنم
تورنگ
رنگ
رنگ
هر سو بپاش
باشد جوانه ها که سر کشد از خاک دیر و زود
از رنگ و از سرود
تا گل به بار اید
در قحط سالی این بوم
آرام گیرد این دل بی پیر
ای دلپذیر
نقاش
رنگی دگر بپاش
     
  
مرد

 
بگو

اگر که برگشتی
بمن سری بزن
ای کولی
نمی خواهم از آن
سپیده و از آن ستاره یمانی
چیزی بپرسم
نمی خواهم از آن شهیدان
که بر قله ها نقش خون
را نهادند چیزی بگویی
نمی خواهم ای کولی چشم بادامی من
چیزی بگویی نه از ستاره یمانی
نه از ستاره فضایی
نمی خواهم از خط دستم
چیزی بگویی
به خطی که گم شد
نه خطی که دنباله اش
عمر من بود
نمی خواهم از کینه
چیزی بگویی
نه از خنجری عاشقانه
نه از چاقویی صادقانه
که بر گرده من فرو رفت
نه از شوکرانی که بر جام من ته نشست
و من را به زهر هلاهل کش
     
  
مرد

 
سایه

سالها در سرزمین شعر
سلطنت کردم
تا شبی در زیر چتر تار گمنامی
با آنکس که در من شعر می گوید به سر کردم
با من گفت
شاعران راستین هرگز
بر سریر و نام ،‌ دل نمی بندند
شاعران راستین بررنج می خندند
شاعران راستین چون سایه ها در تاب های پرده پنهانند
با سر انگشتان شحرآمیز
شاعران شهره را بر روی تخت شعر می رانند
صبحگاهان
تخت و بخت شعر را پاشیده در هم
در به در در جستجوی سایه آن شاعری گشتم
که مرا همچون عروسک روی تخت شعر می رقصاند
سالها
در دره ها و کوهها و شعر ها و جمله ها و واژه ها گشتم
گشتم و بیهوده گشتم
تا که شاید همره و همزاد خود را باز یابم باز
دیگر از من سایه ای مانده است
سایه ای در تاب های پرده های تار
     
  
مرد

 
برگ

برگی تنها و غمینم
با شنلی زرد
باز مانده از قافله باد
اینک پایی بزرگ
بر فراز سرم خیمه بسته است
آری فرو خواهد آمد
     
  
مرد

 
یا صفر یا هزار

اندوه را کبود بیاندیش
وقتی بنفش تیغ روان است روی نبض
و انجماد نشسته است در آبی ورید
در زخم خاک ،‌ جسد می رود فرو
و کرم ها ز سفره غضروف گونه ها
اطعام می شوند
تا چرخه حیات بگردد
باندو اندوها
بگشای پلک های خزانی
بر شعر من بپاش سبز نگه را
تا ارتفاع واژه آبی
بر چه چه هجای آواز های زرد بتابد
که خلوت رواق
آشیانه باد است باد ... باد
وقتی که پشم می شکند
مرمر دندان ترک می خورد ز بیم
و فتنه است اینگونه در خرام
باید که با گمان
از خم رنگین کمان گذشت
و در کنام یوزپلنگان کمین نشست
باید ضریب دربدری شد
و در میان شطرنج خاطرات
کیش شد و سپس مات
وقتی که آفتاب
از غروب می وزد
بر قرمط شفق
بر تیغ بر ورید بیاندیش
اینک که واژه ها گره خورده اند
طلالار اینه ها کور گشته اند
در زیر پلک ها براده الماس
هاشور می زند
تا شعرها
سوی این بیکرانگی پر باز کرده اند
بنگر به داس ها
همه پرواز کرده اند
چون شیون طنین تبرها
از جنگل بلور گذر کرد
باید سبک رکاب
از کوره راههای ماتم اندوه این دیار سفر کرد
این تک سوار کیست ؟
این تک سوار بر اسبی کهر
اینگونه با شتاب می گذرد در خویش
عشق است
زخمی درون سینه خود پروریده است
چون شقایق وحشی
با من متاب که زخمینم
باید حریم در به دری شد
این برگ های خشک بر جاده های آب
آن سینه سوختگان خزانی اند
در پیش هر نشان ریاضی نوشته اند
یا صفر یا هزار
     
  
مرد

 
خزانی

در ارتفاع ز غم نپرهیزم
من آبروی خزانم شکوه پاییزم
مساحت شبم اینه دار اندوهم
شناسنامه عشقم ز شعر لبریزم
ز دودمان شهیدان سربدارانم
اگر به طره ی گیسوی یار آویزم
سپید جامه به خوناب شستشو دادم
غبار راه نشینم ، سبک به پا خیزم
رکاب باده کشید از خدنگ زار گذشت
دل کبوتری ام شد عروج کاریزم
حکایت است قلم شد به جای شمشیرم
شکایت از که کنم ؟ خنجر است مهمیزم
خزانی است دل بی شکیب سرکش من
سر ستیز مرا کشت ، با که بستیزم ؟
چه روزگار سیاهی بر این خراب گذشت
غمین مباش که امروز بگذرد نیزم
گذشت موسم پاییز زندگانی من
با جای ریزش باران من اشک می ریزم
     
  
صفحه  صفحه 6 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
شعر و ادبیات

Nosrat Rahmani | اشعار نصرت رحمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA