انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 7 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Nosrat Rahmani | اشعار نصرت رحمانی


مرد

 
چند لک بر کاشی معرق

آخرین کبریت را کشیدم
سیگار را برافروختن
گره ، در ابروان مرد شکست
خم شده نشست
پیچید عطر خون
عشق را محاسبه ای شگفت در میان است
سوزش ،‌ سازش
فروزش
خاکستر کاهش
ققنوس وار
در نیایش
نیمه شبی ، سحری ، پگاهی
تیزی صخره ای ، یا بن چاهی ، نه حتی نم آهی
در تاریکی خیس حیاط کوچک
پاشویه حوض نوک پایم را ربود
جز کاشی های معرق و آمیخته با خون
و دستانی لبالب از خواهش ، چیزی نیافتم
صحن روز را
شاعری سخن به صبوری شکست
از عشق ، خون بافت ،‌بافت ، بافت
که عشق و خون را محاسبه صعب در پیش است
لب ریز از قرائن فریبی می بافت
بدان که شنودن مرتبه ای نزدیک تر به دیدن است ؟
این فسانه را بافتم
تا بدانی ، گم شده را
هرگز باز نخواهی یافت
حتی با پنج جای پای مردانه خونین
چرا که عشق و خون و جنون را محاسبه دیگر است
     
  
مرد

 
جنون

گل ... گل... گلاب
تق... تق.... تقطیر
چکه چکه
قطره قطره
باریکه ز قطره های تن لخت گل
بساط شعر خون جنون گل
     
  
مرد

 
من شعر کشی می کنم

من وقت کشی می کنم و وقت مرا کشت
بیهوده به سر نیزه ی پولاد زنم مشت
مدیون صفای توام از پرده برون ای
صد بوسه بر آن دست که زد خنجرم از پشت
یخ بسته مر خون به رگ موی همه برف
درس ینه لهیبی است چو آتشگه زرتشت
امید سخن رفتو نومید سخن ماند
باز است در مرگ ، مکن رنجه سرانگشت
شعریم و شرابیم ، خم و خشت الستیم
بیهوده نمی گردد درمیکده چرخشت
زیبنده بود گر سخنم مطلع شعریست
من شعر کشی می کنم و شعر مرا کشت
     
  
مرد

 
قفس

مگو قفس
نفسم می برد و می میرم
مگو قفس
قفس برای مردم آزاده همیشه زندان است
مگر قفس
که من از شنیدن نامش هراسانم
مگر
شنیده ام که گفتی دوستش دارم
نمی کنم باور
اگر حقیقت دارد
ای مهربان ترین با من
دیگر مگو قفس
بگو که : آزادی
پل پیروزی
پایان گرفت جنگ
و عشق پر شکوهمان
روی دو خط موازی
یک متر مانده بود
در بین عشق ما
که واگون ها
پر از سرباز بود
آدامس می جویدند
و از اسارت باز
می گشتند
لی لی کنان دیوانه وار
عاشق شدیم
سوزن بان
می گفت
بیهوده می دوید ، جنگ است
هرگز به هم نرسیدیم
گاهی صدای بهت
شبها صدای رادیو
هنگام جنگ
و جیره بندی قند و شکر
کوپن خریدن دلالها
در آن زمان که واگون واگون
اسلحه می بردند
روی ریل
هنگامه بود
کنار راه آهن
آنجا میان خطوط موازی
هنگام راه رفتن و بازی به روی ریل
می گفت
این خط از آن تو
آن خط از آن من
لی لی کنان مسابقه می دادیم
روی دو ریل موازی
با حفظ اعتدال
هنگامه خفته بود
آنجا کنار پل پیروزی
     
  
مرد

 
پل پیروزی

پایان گرفت جنگ
و عشق پر شکوهمان
روی دو خط موازی
یک متر مانده بود
در بین عشق ما
که واگون ها
پر از سرباز بود
آدماس می جویدند
و از اسارت باز
می گشتند
لی لی کنان دیوانه وار
عاشق شدیم
سوزن بان
می گفت
بیهوده می دوید ، جنگ است
هرگز به هم نرسیدیم
گاهی صدای بهت
شبها صدای رادیو
هنگام جنگ
و جیره بندی قند و شکر
کوپن خریدن دلالها
در آن زمان که واگون واگون
اسلحه می بردند
روی ریل
هنگامه بود
کنار راه آهن
آنجا میان خطوط موازی
هنگام راه رفتم و بازی به روی ریل
می گغت
این خط از آن تو
آن خط از آن من
لی لی کنان مسابقه می دادیم
روی دو ریل موازی
با حفظ اعتدال
هنگامه خفته بود
آنجا کنار پل پیروزی
     
  
مرد

 
درنگ

دمی درنگ دلم زین شتاب می لرزد
چنان حباب که بر موج آب می لرزد

به انزوای من آهسته تر بیا ای شعر
ز زخمه های نسیمت رباب می لرزد

غزال من چه شنیدی ز باد ای صیاد
درون مردمکت اضطراب می لرزد

بریز جام لبالب ز شعرتر ساقی
به پلک زنده ی بیدار خواب می لرزد

کدام مرد به میدان حریف می طلبد
که زیر پای سواران
رکاب می لرزد
کمر به چنگ تهمتن سپرد و تن برهاند
چه پهنه ایست که افراسیاب می لرزد

چه فتنه خاست که بر باد داده است ورق
که دل ز گفتن حرف حساب می لرزد

بهانه بشکن و بنشین ز شب دمی باقی است
به زیر خرقه سبوی شراب می لرزد

نفس تو خرج صفا کن که پیر میکده گفت
چو عشق شعله کشد شیخ و شاب می لرزد

چه غنچه ایست لبانت ، چو زنبق وحشی
به چشمه سار نگه کن سراب می لرزد

به آفتاب نگویی چه رفت با ما دوش
با کلک خسته ی من شعر ناب می لرزد
     
  
مرد

 
چاپخانه

سخن از هر جاده از همه جا جاری بود
سخن از کینه ، دروغ ، از نبوغ
از تو ،‌از من ،‌ من و ما
و حروف سربی
در به در ،‌پرسه زنان
حامل ننگ زمان
روی میزی چرکین ، لب فروبسته چو انبوهی شن
و چراغ نور را تف می کرد
مردی آنجا با دستانش نعره کشید
بودلر را بگذایر میان گارسه ؟
انفجار کلمات
و حروف سربی ، دست ها را می خورد
دست مردانی را
که دگر از آنها
دستشان باقی بود
     
  
مرد

 
آشیانه

از غرب تا شرق
پرواز کرد تیر و تا پر به خون نشست
در خون تپید صید و رها گشت
از آشیانش
از اوج شاخسار
ر واپسین دم هستی
با جوجکان خویش چنین گفت
من درد بوده ام
عمری میان شعله امیدی های دل
می سوختم ، شگفت که دل سرد بوده ام
تب کرده ام ز عشق
خون خورده ام ز رنج که از شعر گل کنم
در باغ عشق و شعر ، گل زرد بوده ام
از من مپرس که پرسیده ام ز خویش
این بود زندگی ؟
یا اینکه مهره های کشته این نرد بوده ام
آری هر آنچه به من گویند
یا آنچه روزگار به من کرد بوده ام
اما
ای کودکان به یاد سپارید
من مرد بوده ام
     
  
مرد

 
هل تلخ

باری تو رفته ای
و ما
ماندیم و این ملال
نجدی ، آخر چرا تو
نه ،‌نوبت تو نبود
زان بیشتر که داس عمر فرود اید
آری تو
با ساق های برهنه به رقص در آمدی
و ساق های برهنه نشان دادی
در ارتفاع ترقص باش
از خاک تا به خاک
در چرخشی مدام
این هل تلخین برای تو
     
  
مرد

 
تو

آن شب کدام پیر
خشت از خم کهن برداشت
در آن شراب کهنه
چه رازی نهفته بود ؟
انگور آن ز تک خاک چه رندی شکفته بود
سرمست سوی قبله خود می شتافتم
وقتی نماز نهادم
ایمان گمشده ام را
در خویش یافتم
جوشید عشق در خم قلبم
رویید بوسه روی لبانم
اندیشه های خشک پریشم
غرق شکوفه شد
دیدم که جان شعرم و روح شراب
پروردگار
فرهادوار تیشه گرفتم
در خود بتی شگفت تراشیدم
زان پس
در هر سراب نظر کردم
رویید چشمه ای
و هر کویر به نیم نگاهی
گردید جنگلی
وقتی به خویش آمدم ، ای وای
شعرم هنوز بوی تو را می داد
با من چه رفت که دیگر
با شعر و شعور خویش ندارم
پیمان و سازشی
هر واژه ای که کاشتم زان پس
در هر شیار بیت
گل داده است
اما گلی که بوی تو را دارد
در هر کتاب تو مهمانی
در هر کنایه نیز تو پنهانی
ایینه را دگر
باور نمی کنم
در بازتاب نقش تو را باز می دهد
نه شکل مرا
     
  
صفحه  صفحه 7 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
شعر و ادبیات

Nosrat Rahmani | اشعار نصرت رحمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA