انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 11 از 22:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  21  22  پسین »

فرخ تمیمی



 
کولی رام

از درم آمد
مست و هراسان
ریخته بر دوش
زلف پریشان .



- دیر شده ؟ نه
کولی زیبا .
خلوت کام است
باز آ ، باز آ .



پرده بیاویخت
شمع فرو کشت
جامه برون کرد
...........
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  ویرایش شده توسط: paaaaaarmida   

 
شراب جلفا

بیا ساقی ترسا
شرابی ده . لبم از تشنگی سوخت
شراب کهنه ی سرداب جلفا ،
درون جام ناقوس کلیسا .



بیا ساقی ترسا
چو افیونی به اعصابم در آمیز .
بیا رقصی بکن ، شوری برانگیز .
گنه کارم . گناهی کن ، مپرهیز .



بیا ساقی ترسا
کنون ناقوس گوید ماجرا ها
ز عمر کوته باغ جوانی
ز باد برگ افشان خزانی .



بیا ساقی ترسا
ببین « هانی*» بگوید با اشاره :
شراب تلخ ما ، اندیشه سوزست
بیا می نوش ، می . دنیا دو روزست .



بیا ساقی ترسا
به خون خوشه ی انگور ، سوگند
ز غم مردم ، بیا بشتاب . بشتاب ،
ازین وحشت مرا دریاب . دریاب



بیا ساقی ترسا
در میخانه بگشا تا بنوشم
شراب کهنه ی سرداب جلفا
درون جام ناقوس کلیسا .
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
حماســـــه

هرگز نخوانده ام ،
شعری ز شاهنامه ی فردوسی بزرگ
گویاتر از حماسه ی خشم نگاه او
کز پشت میله های گران ، قفل های سرد
خواند ترانه ها ؛
از صبح زندگی .
از شام بندگی .
هرگز ندیده ام ؛
گلبرگ لاله های لب چشمه سارها
قرمز شود چو خون شهیدان ... ماه .
هرگز به گوش خویش ،



نشنیده ام که رعد خروشان به کوهسار
باشد رسا ، چو بانگ دلاویز این شعار
پیروز ....
هرگز نچیده ام ؛



از بوستان چهره ی معشوق ، بوسه ای
شیرین تر از دو بوسه ی گرمی که پارسال
در گیر و دارمرگ بچیدم ز گونه ای ،
از گونه ی رفیق عزیزم که تیر خورد !
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
آفتـــــــاب

چه شام ها که گذشت و چه روزها که پرید
خیال روی تو ماندست و مرد ناکامی .
شکست جام نیازم به کف ، کجا رفتی ؟
که سالهاست به جامم نمی زنی جامی .



از آن دمی که تو با خشم از برم رفتی
تن زنی هوس انگیز بستر من شد
ولی چه فایده مردم به گوش هم خواندند ،
که با تمام غرورش اسیر یک زن شد .



همیشه بازوی من همچون بازوان سحر
در انتظار تن گرم آفتابی هست .
دریغ و درد بر این انتظار نارس تلخ
نشان چشمه ی تو ، جلوه سرابی هست .



سرود من همه خشکیده روی لب هایم
ولی بلور نگاه توپاز می خندد .
بیا که صاعقه درد پیکرم را سوخت
برو که برق تو چشم شکیب می بندد .



به روی دشت هوس ها هر آنچه می گردم
به غیر بوته شهوت گلی نمی یابم .
تویی گلی که خبر نیستم ز احوالت .
منم که جز به سر بوته ها نمی تابم .
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
دود

همرقص دود بود ،‌
وقتی میان حلقه بازو، گرفتمش .
من نیز شعله وار
همراه با ترانه ی : « دانوب » پر شکوه ،
سوی دیار عشق و هوس می شتافتم .



اینک گریخته است .
اینک منم چو دود
او نیز شعله وار :
در بوته های خشک نیازم ، نشسته است .
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
نهــــفته

گفته بودی با زن همسایه ات
داستان شاعری و دختری ،
شاعری دلداده ، پژمان و خموش
دختری ، افسانه ای ، افسونگری :



-« سالها زین پیش او را دیده ام
همچنان با دیدگان پر غرور
همچنان لب بسته و مات و ملول
دوستی بگسسته از عیش و سرور



شعر جادویش به هر دفتر که بود
بارها با شوق و رغبت خوانده ام
چو شنیدم از لبانش ناله ای
روی آن اشک غمی افشانده ام



در دل شعرش چو می بینم تپش
قلب خاموشم ز شادی می تپد
شعر او چون لذت شام زفاف
دامنم در بحر مستی می کشد .



دختری طناز باید آنکه او
عاشقی را این چنین رسوا کند
آتشی افروزد و در سینه اش
شاعری بنشیند و غوغا کند



وه چه مواجست آن گیسوی بور
که به شعرش خوانده : زلف آفتاب .
بی گمان مستی به مردان می دهد
آن دو چشم همچو دریای شراب



لیکن او را الفتی با شعر نیست
از چه رو با آشنا نا آشناست .
عاشق خود را نمی خواند به مهر
با خدای خویشتن بی اعتناست



آرزو دارم که بینم روی تو ؛
دختر سنگین دل شاعر پسند
تا بدانم با چه افسون و طلسم
پای مردی را فرو بستی به بند .



کاش بهر گیسوان بور من
یک غزل می ساخت این افسانه گو
تا به جانش می پذیرفتم به جان
دل همی انداختم در پای او .»



چون زن همسایه این گفت ، ای دریغ
گریه ها کردم چو باران زار زار
وای بر بخت گناه آلوده ام
وای بر این تشنه سوز بی قرار .



من ز سوز عشق تو شاعر شدم
این همه شعر و غزل بهر تو بود
تو نمی دانی هنوز این ماجرا
آه می میرم . حیاتم را چه سود .
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
ره آورد

گفتم به طعنه - : بی خبر از ما گریختی
حالا که آمدی چه ره آورد این رهی است .
هرگز گمان مدارکه رفتی زخاطرم
با آنکه مدتی ز رفیقان گسیختی .



نجوا کنان سرود : ره آورد آن سفر ؟
بازو گشود ، کاین من و این ارمغان من
گر بی خبر ز شهر رفیقان گریختم
حالا که آمدم ز سر رفته ، در گذر .
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
در بـــــاز

در گشودم ، در گشودم بی قرار
پرده های سرخ را بالا زدم .
عکس زیبایت نهادم روی میز
بوسه بر آن صورت زیبا زدم .



مریمی روی بخاری بود و من
دسته ای دیگر نهادم پیش آن .
زانکه می دانستم ای مریم سرشت
شاخ مریم را به جان خواهی به جان .



ساغر لبریز هم لب تشنه بود
تا بلغزد روی مرجان لبت
تا تهی گردد درون کام تو
شورت افزون سازد و تاب و تبت .



شعر « شبها » روی لب پرپر زنان
بی قرار پرده ی گوش تو بود
شعر « شبها » قصه ای از قصه هاست
زانکه راز درد ما را می سرود



بوی آغوشت شناور در فضا
مژده می دادم که می آیی به ناز
دیده بر در دوختم ، اما دریغ
چشم بازم ماند و آن شام دراز .



روز و شبها رفت و چشم باز در
سرزنش بارست و گوید یار کو ؟
یا فرازم کن که آسایم ز رنج
یا بگو باز اید آن افسانه گو .
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
پلــــه

هفته ها پیچیده در این راهرو
بانگ پای نازنینی دل ربا
قلب خاموشم ،شده لبریز شوق
از صدای گرم آن مهر آشنا .



چون گذارد پا به روی پله ها
با خود اندیشم به قلبم می نهد
او خیالست و خیال روی او
بر من دلداده مستی می دهد .



شاهد شوریدگی های منست
پله ها ؛ این پله های بی زبان .
سالها نقش است بر رخسارشان
جای پای آشنایی مهربان .



تا صدایی می رسد گویم به خویش :
« می شناسم این صدای پای اوست »
چون فرو ریزد دلم را بی گمان
« طرز ره پیمودن زیبای اوست »



بعد از آن چندان نمی پاید که او
می زند بر شیشه با انگشت ناز
نرم و لرزان پا گذارد در اتاق
پرده آویزان کند . در را فراز .


ای دریغ آن روزگاران رفت و من
مانده ام در چاه تنهایی ، اسیر .
هرگزم یاری نمی گوید که : مرد
بس کن و دامان ماتم را ، مگیر .



شب ، همه شب اشک چشمان نیاز
می چکد بر دامن اندیشه ام .
غم مخور ، غم تا که شاید زودتر
بر کنم از ملک هستی ریشه ام .



گر چه هرشب زیر سقف راهرو
بانگ پایی می رود آسیمه سر
پله ها تپ تپ کنان با ناله ای
می دهد از رفت و آمد ها خبر .



لیک می دانم که آن جانانه نیست .
می شناسم کی صدای پای اوست
رفتن او پر جلال است و غرور
این نه ره پیمودن زیبای اوست



بسته ی چنگال مرگ آمد اتاق
راهرو بی انتها ، تاریک و مات
پله ها یخ کرده با روی عبوس
مانده مایوس از نوازشهای پات .
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
کـــــیجا

کیجا با این همه لطفی که داری
نمی خواهی شبی با ما سر آری ؟
نمی دانی که در این قلب خونبار
نمانده طاقت صبر و قراری .



کیجا این گیسوان دسته دسته
مرا آشفته و دیوانه کرده ست .
همین سنجوق و پولک های رخشان
مرا با خویشتن بیگانه کرده ست .



کیجا شهر شما شهر عجیبی است
کسی با ما نیامیزد که : یارم .
تو که از پنجره بوسه پرانی
نمی خواهی دمی باشی کنارم ؟



کیجا این دامن پر چین و پرچین
چو افشان می شود بر روی قالی
بدان نقش و نگار بته جقه
دلم را می کند حالی به حالی .



کیجا اندوه غربت درد تلخی است
نمی دانی که من با من به قهر است
به کام مرد تنها در غریبی
شراب کهنه را طعمی چو زهر است .



کیجا هرگز نباید موج دریا
ببیند شهد در کام من و تو ؟
نباید ماسه های شور و نمناک
بگیرد طرح اندام من و تو ؟



کیجا با ما به از این باش زین پس
که ما در شهر خود دلدار داریم .
ولی اینجا در این شهر مه آلود
امیدی زان لب خونبار داریم .
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 11 از 22:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  21  22  پسین » 
شعر و ادبیات

فرخ تمیمی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA