ارسالها: 2554
#141
Posted: 13 Sep 2012 04:51
عمل غير عملي!
مردكي ناتوان و مفلس و خرد
زن خود را به پيش دكتر برد
گفت: «سخت اين ضعيفه بيمار است
كه به درد كبد گرفتار است»
دكتر اسباب كار گرد آورد
زن بيمار را معاينه كرد
گفت: «يك غده در كبد دارد
كه دلش را به درد ميآرد
چارهاي نيست جز عمل كردن
كبدش را كمي، درآوردن»
شوهر از دكتر اين سخن چو شنيد
ناگهان رنگ او زچهره پريد
گفت: «منظور از اين سخنها چيست؟
زنمگر بي كبد تواند زيست؟»
گفت: «البته زنده خواهد ماند
سخن من چرا ترا ترساند؟!»
مرد، اميدوار گشت و شكفت
كرد با خنده رو به دكتر و گفت:
«زن اگر بي كبد به ملك وجود
سالها زنده ميتواند بود،
بي شكم نيز، بيش و كم، هر مرد
سالها زندگي تواند كرد
هرچه من رنج و درد و غم دارم
همه از دست اين شكم دارم
اين شكم نان و آب ميخواهد
مرغ، ماهي، كباب ميخواهد
خرج اين معده مفلسم كرده ست
پدر بنده را در آورده است
كبد همسرم برون آريد
شكم بنده نيز برداريد!»
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"
ارسالها: 2554
#142
Posted: 13 Sep 2012 04:52
طنز عارفانه(!)
پوشال شو، پوشال شو!
به تقليد از مولوي
تا ميتواني خنده كن، خوشحال شو، خوشحال شو
هي صحبت از آينده كن، رمال شو، رمال شو
اين ميكند اغواي ما، آن ميكنديغماي ما
از بدبياريهاي ما خوشحال شو، خوشحال شو
گر پيل قهاري شدي، پامال كن، پامال كن
ور مور بيماري شدي، پامال شو، پامال شو
نرمي مكن اي بي خرد، تندي به دردت ميخورد
آنجا كه تيغت ميبرد، قتال شو، قتال شو
بيكار منشين همچو من، هي جيب اين و آن بكن
از اين بگير، از آن بزن، فعال شو، فعال شو
تا بين هر داد و ستد، پولي به چنگت درفتد،
چون مشهدي «عبدالصمد»، دلال شو، دلال شو
تا هي به ما بنجل خران، قالب كني چون ديگران،
هم جنس بنجل، هم گران، بقال شو، بقال شو
مرهم منه بر ريش ما، پرسش مكن از كيش ما
هرگز ميا در پيش ما، آمال شو، آمال شو
بيهوده بهر مفلسان، بپا نباشي نان رسان
تنها براي ناكسان، اقبال شو، اقبال شو
خواهي كه گردي بارها، هم مظهر كردارها،
هم منعكس در كارها، اهمال شو، اهمال شو
تاره بري بيزحمتي، بر مبل صاحب شوكتي
يا كرسي نو دولتي، پوشال شو، پوشال شو
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"
ارسالها: 2554
#143
Posted: 13 Sep 2012 04:52
مردم روزگار
در پيش رو:
ديشب، دم غروب، رفيق فقير من
شد بهر شام، انگل نان و پنير من
داديم دل به صحبت هم تا سپيده دم
من غمگسار او شدم و او نصير من
من شاد گشتم از سخن دلنواز او
او ياد كرد از نظر بينظير من
من خوشدل از ملاطفت بيرياي او
او سرخوش از مصاحبت دلپذير من
من داشتم عقيده به فكر بلند او
او داشت اعتقاد به ذهن خبير من
من مدح گفتم از حركات جميل او
او وصف كرد از بركات ضمير من
من معتقد شدم به مرام شريف او
او گشت معترف به مقام خطير من
من كردم اعتراف به خوي نكوي او
او گشت بهرهمند ز فكر منير من
من دوستدار او شدم و خواستار او
او دستيار من شد و منتپذير من
من داشتم توقع تدبير ملك از او
او داشت ميل ديدن تاج و سرير من
چندان زديم گل به سر هم، كه صبحدم
من پادشاه بودم و او هم وزير من
در پشت سر:
فردا كه رفتاو ز سراي حقير من،
من عيبجوي او شدم، او خردهگير من
من خندهزن به فرم كلاه و قباي او
او طعنهزن به وضع گليم و حصير من
من صد دروغ بافتم از اشتهاي او
او صد چرند گفت ز نان فطير من
من دم زدم ز ناكسي آشكار او
او گوشه زد به مفلسي چشمگير من
من ياد كردم از دهن همچو غار او
او داد شرح كله همچون كوير من
من دلغمين كه از چه فتادم به دام او
او خشمگين كه از چه فتاده است گير من
من تنگدل ز ورور بيانتهاي او
او خونجگر ز عرعر طفل صغير من
من كردم اعتراض به قبح خصال او
او كرد انتقاد ز خبث ضمير من
من در عجب ز فهم و شعور قليل او
او در غضب ز جهل و جنون كثير من
من صد مثل زدم ز سرشت پليد او
او صد فسانه گفت ز طبع شرير من
چندان زديم تهمت ناحق به هم كه شب
من نره ديو بودم و او هم اسير امن!
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"
ارسالها: 2554
#144
Posted: 13 Sep 2012 04:55
پول ما پولك شده!
سكهاي، مردي نشانم داد و، با لحني حزين
گفت: «مال عهده احد شاه قاجار است اين
سكهاي، هم نقره است و هم درشت و هم وزين
در بر اين «دهقراني»، «ده ريالي» را ببين
پاك از ريزي چو تخم چشم اصغر بك شده
پول ما پولك شده!
سكهاي با آن بزرگي، اينچنين گشته است خرد
هيكلش از بس ضعيف و نازك است و سست وترد
با فشار دست آن را ميتوان از بين برد
بچهشش سالهام در دست خود آن را فشرد
سكه توي دست او، ديدم كه مستهلك شده
پول ما پولك شده!
گفتم: «از مردي، به بانك مركزي، گوشم شنفت:
سكههاي نقره، سنگين و درشت است و كلفت
جيب را جر ميدهد، زين رو نميارزد به مفت!»
بعد از اين برهان قاطع، مرحمت فرمود و گفت:
بهر كوچك كردن هر سكه اين مدرك شده
پول ما پولك شده!
چيست پولك؟ فلسهايي گرد، جمع آن فلوس
فلسهاي گرد و رخشان لنگه چشم خروس
نقش ميبندند با آنها به ملبوس عروس
چونكه پولك صفحهاي ريز و قشنگ است و ملوس،
سكه ما هم چو پولك خوشگل و كوچك شده
پول ما پولك شده!
سكههاي گنده را نتوان به هر قلك نهاد
زين جهت، سازش ندارد با اصول اقتصاد
ليك، از هر سكه كوچك، به مقدار زياد
سهل و اسان ميتوان در توي قلك جاي داد
چونكه با اندام كوچك در خور قلك شده
پول ما پولك شده!
كوچكي كردن، تواضع بوده از عهده قديم
چونكه باشد دور ما هم دوره خلق كريم،
هرچه، يا هركس كه دارد بهره از خوي سليم
قسمتش، از كوچكي كردن، شود اجري عظيم
لاجرم هر سكه هم داراي اين مسلك شده
پول ما پولك شده!
چون رژيم لاغري بسيار دارد مشتري،
هر كه را و هر چه را با چشم دقت بنگري
با رژيم لاغري، گشته است از چاقي بري
سكه ما نيز در تحت رژيم لاغري
ريزتر از ساس، اما گندهتر از كك شده
پول ما پولك شده!
سكه اي كز غايت ريزي است، همقد عدس
خواندن ارقام رويش، نيست كار هيچ كس
گر زماني از قضا در مغزت افتاد اين هوس،
ذره بيني بس قوي بايد به دست آري و بس
تا بخواني خط ريزي را كه رويش حك شده
پول ما پولك شده!
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"
ارسالها: 2554
#145
Posted: 13 Sep 2012 04:56
بهترين بازار ميوه!
ديدم كه زبازار زنم تازه رسيدهست
رفتم به سرش تا كن ببينم چه خريدهست؟
در كيسه خانم نظر افكندم و ديدم
بس ميوه معيوب در آن كيسه چپيدهست
گفتم كه: «عزيز دلم اين سيب چه سيبي است
كرموتر از اين سيب، دگر ديده نديدهست
اينها چه شليلي ست كه ناپخته و كال است!
آنها چه گلابيست كه لكدار و لهيدهست!
اين گرمك گنديده و له چيست كه از آن
پشت سر هم آب چكد، چون تركيدهست؟
اينها چه خياري ست كه سبز و قلمي نيست،
زرد است و كج و كوله و ناصاف و خميدهست؟
زخمي است هلوها همه، انگار كه شخصي
بر هر يك از آنها زده گازي و چشيدهست!»
خانم چوشنيد اين سخنان، خنده زنان گفت:
«از كله پوك تو مگر عقل پريدهست؟
آنقدر نداري خبر از وضع كه گويي
نه چشم تو ديدهست، نه گوش تو شنيدهست
اين جا مگر آخر چوكويت است و چو بحرين
با اينكه فلان شيخنشين «عربيده» است؟!
در آن صفحات است كه از ميوه ايران
هر قدر كه خواهي، همه بيعيب و رسيدهست!»
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"
ارسالها: 2554
#148
Posted: 13 Sep 2012 04:58
سمينار زباله!
خواهند كه گيرند سمينار زباله
تا آنكه درآرند سراز كار زباله
ما كز همه اسرار جهانيم خبر دار
غافل ز چه مانيم ز اسرار زباله؟
هر عقده دشوار كه ديديم، گشوديم
مانده ست همين عقده دشوار زباله
امروز به هرجاي و به هر جوي و به هر كوي
پيداست به چشم همه، آثار زباله
آنقدر زباله است به هر سو كه عجيب است
گر سد معابر نكند بار زباله
عمر پشه و سوسك زياد است در اين شهر
زيرا همه هستند هوادار زباله
حتي و سط چله سرماي زمستان
برجاست همان گرمي بازار زباله
ديروز خريديم كتابي و ، چو خوانديم
گويي شده بوديم خريدار زباله
بس ميوه فاسد كه خريديم و نخورديم
در سطل فكنديم، به كردار زباله
سيگار، كه توتون نتوان يافت ميانش
موسوم چرا نيست به سيگار زباله؟
بس مرد ترشرو، كه بدو هر كه نظر كرد،
گويي كه نظر كرده به رخسار زباله
ناكس چو شود صاحب ميزي و مقامي
انبانه فيس افتد و انبار زباله
در مدت يك هفته كه برپاست سمينار
هر روز شود منتشر اخبار زباله
گيرند سمينار كه گويند به تفصيل
با ما سخن از ارزش بسيار زباله
تا خلق نگيرند دگر بيني خود را
چون خورد بدان بوي دلازار زباله
برعكس، شود خاطر شان خوش، دلشان شاد
چون ديده گشايند به ديدار زباله
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"
ارسالها: 2554
#149
Posted: 13 Sep 2012 04:58
چه قنپزها كه در كردم!
شاعر «نسبتاً» خوبي كه اهل يكي از شهرهاي جنوب غربي است، ضمن سفر به تهران، تلفني احوال مرا پرسيد و به دعوت من براي صرف شام در منزل بنده قدم رنجه فرمود و شب مهماني را به شب شعر خواني تبديل كرد. مرتب از زبان اشخاص غايب يا مرده در تحسين از اشعار خود نقل قول ميفرمود. مثلاً قبل از خواندن يك غزل ميگفت: «مرحوم فروزانفر، كه ميدانيد، هيچوقت بيخود از كسي تمجيد نميكرد، عقيده داشت كه اين غزل من با بهترين غزل سعدي برابري ميكند!» در سر ميز شام هم آنقدر از زندگي اعياني خود تعريف كرد كه گمان بردم با درآمدي سرشار در كاخي مجلل زندگي ميكند. ولي دو روز بعد كه به يكي از همولايتيهاي او بر خوردم و موضوع را با وي در ميان گذاشتم، گفت: «او از اين جور قنپزها زياد در ميكند. سالهاست كه در يك خانه دو اتاقي به سر ميبرد و از پرداخت شندرغاز اجاره عاجز است به همين جهت صاحبخانه اقدام كرده كه جل و پلاسش را بيرون بريزد.»
چون نظاير آن اشخاص را قبلاً هم ديده بودم، در راه به يادم افتاد كه خودستايي بد است ولي براي شعر، بدسوژهاي نيست. لذا اشعار ذيل را ساختم:
شبي در خانه همسايهاي رفتم به مهماني
چو پرسش كرد از حالم، شدم گرم سخنراني
به حكم آن كه باشد خودپسندي خوي انساني
نمي داني چه شيرين كاشتم در شكر افشاني!
به قدر وسع، نعنا داغ آن را بيشتر كردم
چه قنپزها كه در كردم، چه قنپزها كه در كردم!
بدو گفتم: «سرايي دلگشا چون گلستان دارم
زني خوش صحبت و مادر زني شيرين بيان دارم
بحمداللـه فرزندان خوب و درسخوان دارم
در آن دولتسرا عيش و نشاط جاودان دارم
كه مردم از خوشي هر شب كه توي خانه سر كردم...!»
چه قنپزها كه در كردم، چه قنپزها كه در كردم!
نگفتم: «بچهاي دارم مفنگي تر ز هر بنگي
كه حكم مردهاي را دارد از بيحالي و منگي!»
بدو گفتم كه : «فرزندم چوشير است آن چنان جنگي،
كه رستم را معلق ميكند با يك دو اردنگي
پريشب كيف كردم چون به بازويش نظر كردم!»
چهقنپزهاكه در كردم، چه قنپزها كه در كردم!
نگفتم: «همسري دارم چنان پرحرف و پر چانه
كه اهل خانه را پر حرفياش كرده است ديوانه»
بدو گفتم: «زني دارم چنان هشيار و فرزانه
كه يا حرفي نزد، يا آن كه زد حرفي حكيمانه
من آن را همچو شعر حافظ و سعدي زبر كردم»
چه قنپزها كه در كردم، چه قنپزها كه دركردم!
بدو گفتم كه: «صاحبخانه من، در مسلماني،
بود سلمان عصر خويشتن، يا بوذر ثاني
نه تنها خانهاش در اختيار ماست مجاني،
كه اغلب نيز دعوت ميكند ما را به مهماني
شبي آنجا ز بس پر خوردم احساس خطر كردم!»
چه قنپزها كه در كردم، چه قنپزها كه در كردم!
بدو گفتم كه : «چون، از پول، جيبم كرده سنگيني،
براي اهل منزل ميخرم اشياء تزييني
ظروف لب طلايي، جامهاي نقره و چيني
برنج و مرغ و ماهي، ميوه و آجيل و شيريني
به منزل ارمغانها برده ام هر جا سفر كردم.»
چه قنپزها كه در كردم، چه قنپزها كه دركردم!
نگفتم كيسه اي دارم بسان سفرهام خالي
بدو گفتم كه «وضع ماست امروز آن چنان عالي
كه هر يك زير پا داريم پر قيمت ترين قالي
زنم آرد طلا در خانه، كيلويي، نه مثقلي!
از اين اسراف او را منع با توپ و تشر كردم!»
چه قنپزها كه در كردم، چه قنپزها كه در كردم!
نگفتم: «طشت وطاس اهل منزل را ز ناچاري
مرتب ميفروشم مفت در دكان سمساري»
بدو گفتم: «منم از بهترين تجار بازاري
تو هم با من شراكت كن اگر سرمايهاي داري
كه من، جان تو، در سوداگري شق القمر كردم!»
چه قنپزها كه در كردم، چه قنپزها كه در كردم!
سرشت آدميزاد است اين در كردن قنپز
دلش خواهد كه چون طاووس عليين دهد هي پز
به ندرت مرد در راه پز و قنپز كند ترمز
چه در رشت و چه در يزد و چه در كيش و چه در هرمز
چوقنبر قنپزي، من نيز در هر جا گذر كردم.
چه قنپزها كه دركردم، چه قنپزها كه دركردم!
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"
ارسالها: 2554
#150
Posted: 13 Sep 2012 04:58
من دگر بيزارم از رانندگي!
قدر بيماشيني و آزادگي نشناختم
وز پي تعمير ماشين پولها پرداختم
عاقبت آن را به مردي سادهلوح انداختم
خويشتن را فارغ و او را معذب ساختم
حال، زين بابت كنم آسوده خاطر زندگي
من دگر بيزارم از رانندگي!
احمقي ميراند ماشين همچون مجنون يا چو مست
ناگهان در پيش من پيچيد، تند آن خودپرست
كرد گلگير مرا خرد و چراغم را شكست
تا كه كردم اعتراض از پشت رل فيالفور جست
حملهور شد سوي من چون ببر با درندگي
من دگر بيزارم از رانندگي!
در ميان راهبندان، چون كه راهم بسته بود
فكر كردم كاين گره را از چه ره بايد گشود
گشتم آخر داخل يك كوي ممنوعالورود
پيشم از بهر جريمه، در ته آن كوي، زود
پاسباني سبز شد، من ماندم و درماندگي
من دگر بيزارم از رانندگي!
پول ميگيرند سالي چند جور از من به زور
ليك نگذارند بهرم در خيابان، هيچ جور
جاي از بهر توقف، راه از بهر عبور
زين سبب، درپشت رل، از روي من گشته است دور
خنده و خوشحالي و شادابي و سرزندگي
من دگر بيزارم از رانندگي!
كي توان در شهر، جز با دنده يك ره سپرد؟
پيش ميراندم شبي با دنده يك، خرد خرد
افسر يكدندهاي جرم مرا «سرعت» شمرد!
كرد يك برگ جريمه صادر و تشريف برد
آفت جان است، در هر صورت، اين يكدندگي
من دگر بيزارم از رانندگي!
دمبدم نرخ جرايم را چنان بالا برند،
كز نهادت «آخ» برخيزد، چو دخلت آورند
اسم اين كار است اصلاح ترافيك چرند
بهر جرم كوچكي، تا از گناهت بگذرند،
نزدشان ناچار بايد كرد عرض بندگي
من دگر بيزارم از رانندگي!
هركجا ماشين زياد است و تصادف هم زياد،
حضرت آقاي عزرائيل از اين وضع است، شاد
پشت رل نتوان نشستن بيدعاي «ان يكاد»
چون رود با يك تصادف ناگهان جاني به باد
پشت رل گويي ندارد زندگي ارزندگي
من دگر بيزارم از رانندگي!
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"