ارسالها: 2554
#21
Posted: 27 Aug 2012 04:25
جانم فدای علی علیه السلام
تا زنده ام به جهان، گویم ثنای علی
جانم فدای علی، جانم فدای علی
گر در علی نگری، بینی به جلوه گری
در قالب بشری، ذات خدای علی
او برتر از بشر است، از گوهری دگر است
پوشیده از نظر است، قدر و بهای علی
ایمان ثمر ندهد، طاعت اثر ندهد
جان از بلا نرهد، جز با ولای علی
عشق است رهبر او، شوق است یاور او
هر کس که در سر او، باشد هوای علی
من تر زبان شده ام، شیرین بیان شده ام
تا این میان شده ام، مدحت سرای علی
تا جان روشن من، باقی است در تن من
باشد به گردن من، طوق ولای علی
نزدیک شد به خدا، بیگانه شد زخطا
«حالت» هر آنکه چو ما، شد آشنای علی
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"
ویرایش شده توسط: mohan1978
ارسالها: 2554
#22
Posted: 27 Aug 2012 04:29
برنامه گلها
گلهای رنگارنگ 576
دستگاه : سه گاه
آهنگ و تنظیم: همایون خرم
ترانه: پرویز وکیلی
خواننده: مهستی
آواز: ایرج
غزل آواز: علی اشتری
همنوازان اجرا: جلیل شهناز – همایون خرم - جهانگیر ملک
گوینده: آذر پژوهش
اشعار متن: ابوالقاسم حالت – افسانه یغمایی – پژمان بختیاری
گوینده:
به خانه ام ز تو آیینه ای به جا مانده است
نشانه ایست کز آن روی دلگشا مانده است
گرفته زنگ غم و گشته پای تا سر چشم
ز بس که چشم به راه تو دلربا مانده است
از آن نگاه غریبی که می کند پیداست
که سخت دور ز دیدار آشنا مانده است
دلش فسرده ز هجر است و دیده اش حیران
که تا چه کرده و دور از رخت چرا مانده است
تصنیف:
(ساقی ببین آزرده ام ساقی ببین افسرده ام مست و خرابم )2
آه ای همیشه مهربان
امشب تو هم کردی جوابم
ساقی اگر ساغرم شکنی
قلب پاک مرا زیر پا فکنی
بر نمی گیرم از کوی عشق تو دامن
ساقی تویی آرزوی دلم، گفتگوی دلم، پیش مستان بری آبروی دلم
این تو و این دل من
دیوانه روی زمینم
میخواره ای بی همنشینم
چرا، چرا ساغرم شکنی
دل مرا زیر پا فکنی
صد مست همچون من فدایت
قربان بی مهری و وفایت
چرا، چرا ساغرم شکنی
دل مرا زیر پا فکنی
دیوانه روی زمینم
میخواره ای بی همنشینم
تو که خود آگه ز درد منی
چرا مرا زیر پا فکنی
ساقی اگر ساغرم
قلب پاک مرا زیر پا فکنی
بر نمی گیرم از کوی عشق تو دامن
گوینده:
نیمه شب با نوای ناکامی
از غم عشق ناله ها کردم
در دل آن سکوت رویاخیز
گریه کردم خدا خدا کردم
سر نهادم به دامن
گفتگوی تو با صبا کردم
تو وفا دیدی و جفا کردی
من جفا دیدم و وفا کردم
دل سپردن به تو خطا کاریست
من چنین کردم و خطا کردم
آواز:
گر چه افکندی ز چشم خویش آسانم چو اشک
یک شب ای آرام جان بنشیم به دامانم چو اشک
یا به خاک تیره غلطم یا به رخسار گلی
بر خود از این بازی تقدیر لرزانم چو اشک
گر به چشمی بوسه دادم یا به رخساری چه
کین زمان با حسرتی در خاک غلطانم چو اشک
سوز پنهان درون است این که پیدا می
گه به لبهایم چو شعر و گه به چشمانم چو اشک
گوینده:
در کنارم سحری طالع بیدار آمد
گفت برخیز پیام آور دلدار آمد
گفتمش من به پرستاری دل مشغولم
گفت برخیز دوای دل بیمار آمد
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"
ارسالها: 2554
#23
Posted: 27 Aug 2012 08:59
شعر طنز و زیبای جمجمه
دکتری گفت که یکروز به دانشکده طب سر تشریح یکی جمجمه استاد بپرسید ز شاگرد که:این جمجمه از کیست؟ چو شاگرد بیامد جلو وجمجمه را کرد بسی زیر و زبر گفت: از آنجا که بسی چانه این جمجمه لق است گمانم که ز یک مشت زنی بوده که از بس که سر مشت زنی مشت به زیر دهنش خورده چک و چانه ی او لق شده و محکمی مشت حریفان شل و ول کرده چنین چانه ی او را.
گفت استاد که هر چندچک و چانه این جمجمه لق است ولی صاحب آن مشت زن و بوکسور اگر بود چک و چانه او در عوض اینکه شل و ول بشود در اثر ورزش بسیار بسی محکم و استوار همی گشت.
در این بین به یک مرتبه شاگرد دگر خواست ز استاد خودش اذن و بیامد جلو و جمجمه را کرد بسی وارسی و گفت: گمانم که بود صاحب این جمجمه یک کاسب بازار و ز بس در سر هر چیز زده چانه چنین چانه ی او لق شده.
استاد بدو گفت که هر چند که از چانه زدن چانه ی اشخاص بسی لق شود اما نه بدین قدر ملقلق که شل و ول بکند چانه ی آن عربده جو را. گشت شاگرد روان در سر جای خود و شاگرد دگر جست و گرفت اذن و بیامد جلو و جمجمه را پیش کشید و به سر و صورت وشکل و پک و پوزش نظری کرد و سپس گفت که این جمجمه بی شک تعلق به زنی داشته وین لق شدن چانه از آن است که هی از سر شب تا به سحر یا ز سحر تا سر شب ور زده با خاله و خانباجی و نفرین بنموده است به پشت سر هم شوهر خود را که برای چه مرتب ندهد خرجی و هی خرج قر و رخت و لباسش نکند یا که چرا از سر او وانکند شر هوو را...!
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"
ارسالها: 2554
#24
Posted: 27 Aug 2012 10:36
دوستان، آمده ام باز، که این دفتر ممتاز، کنم باز و شوم قافیه پرداز و سخن را کنم آغاز به تسبیح خداوند تبارک و تعالی که غفور است و رحیم است، صبور است و حلیم است، نصیر است و رئوف است و کریم است، قدیر است و قدیم است. خدایی که بسی نعمت سرشار به ما آدمیان داده، گهرهای گران داده، سر و صورت و جان داده، تن و تاب و توان داده، رخ و روح روان داده، لب و گوش و دهان داده، دل و چشم و زبان داده، زآفات امان داده، کمالات نهان داده، هنرهای عیان داده و توفیق بیان داده و اینها پی آن داده،که از شکر عطا و کرمش چشم نپوشیم و زهر غم نخروشیم و زهر درد نجوشیم و تکبر نفروشیم و بکوشیم که تا از دل و جان شکر بگوییم عنایات خداوند مبین را.
آفریننده ی دانا و خداوند توانا و مهین خالق یکتا و بهین داور دادار، کزو گشته پدیدار، به دهر این همه آثار، چه دریا و چه کهسار، چه صحرا و چه گلزار، چه انهار و چه اشجار، اگر برگ و اگر بار، اگر مور و اگر مار، اگر نور و اگر نار و اگر ثابت و سیار.
خدایی که خبردار بود از همه اسرار، غنی باشد و غفار، شود مرحمتش یار، درین دار و در آن دار، به آحاد و به افراد نکوکار، خدایی که عطا کرده به هر مرغ پرو بال، به هر مار خط و خال، به هر شیر بر و یال، به هر کار و به هر حال بود قبله ی آمال و شود ناظر اعمال، فتد در همه ی احوال از او سایه ی اقبال به فرق سر آن قوم که پویند ره خیر و نکوکاری و دینداری و هشیاری و ایمان و صفا و کرم و صدق و یقین را.
آرزومندم و خواهنده که بخشنده به هر بنده شکیبایی و تدبیر و توانایی و بینایی و دانایی بسیار که با پیروی از عقل ره راست بپوییم و زهر قصه ی شیرین و حدیث نمکین پند بگیریم ونصیحت بپذیریم و چنان مردم فرزانه بدان گونه حکیمانه در این دارجهان عمر سرآریم که از کرده ی خود شرم نداریم و ره بد نسپاریم و به درگاه خدا شکر گزاریم که ما را به ره صدق و صفا و کرم و عدل چنان کرده هدایت از سر لطف و عنایت که زما خلق ندارند شکایت. به ازین نیست حکایت، به از این چیست درایت، که ز حسن عمل ما به نهایت، همه کس راست رضایت، چه خداوندو چه مخلوق خداوند، به گیتی همه باشند ز ما راضی و خرسند و به توفیق الهی بتوانیم در این دار فنا زندگی سالم و بی دغدغه ای داشته باشیم و در آن دار بقا نیز خداوند کند قسمت ما نعمت فردوس برین را.
دو نفر پشت هم انداز که استاد دروغند و در این فن شریف اهل نبوغند، به یک محفل پرشور نشستند و به هم شرط ببستند که هر یک در وسط جمع دروغی بکند جعل و هر آن کس که دروغش زبرای رفقا بیش تر اسباب تعجب شود، بهر دروغی که به قالب زده، یک جایزه ی عالی و ارزنده بگیرد.
یکی از آن دو نفرگفت که:« عادت رفقا چیز عجیبی است. من اندر وسط خانه خود ساخته ام حوضچه ای شیک و در آن حوض در انداختم ماهی قرمز که در آب از همه سو گرم شنا بود. شبی فکر غریبی به سرم زد که به هر روز دوتا چکه زآبش بکم کسر. همین طور عمل کردم و آم حوضچه اکنون دگر از آب تهی گشته و خشک است. ولی ماهی قرمز شده معتاد به بی آبی و زین ره ابدا لطمه ندیده است. زیانی نرسیده است بدو هرگز، آسیب یقینا نپذیرد.»
او لب از حرف فرو بست و حریفش که از او زبان بازتر از سینه برآورد قعان، گفت که:« ای داد! از این قصه که نگفتی، من اگر داشتم از پیش خبر، ماهی ات از دست نمی رفت و نمی مرد کنون، چون طرف عصر که در پیش تو من آمده بودم، به حیاط تو نهادم قدم و ماهی زیبای تو را در وسط حوضچه دیدم که به جای تهی از آب، زند غلت و خورد تاب و رود راه، چو از واقعه آگاه نبودم، نظر افکندم و دیدم که در آن حوضچه از آب اثری نیست، در آن آب در انداختم اندر پی این فکر که ماهی رهد از مرگ، ولی ماهی بیچاره که معتاد به خشکی شده بود آب به خود دید و تحمل نتوانست. شد آن آب فراوان سبب این که شود ماهی مذکور، در آن غرق و بمیرد.»
میان محکمه آمد زنی که رخسارش
ز لاله سرخی آن بیش بود وصافی آن
کشاند در بر قاضی جوان شوخی را
که شاکی از عملش بود وبی صفایی آن
به شکوه گفت:مرا این به زور بوسیده است
خلاف قاعده عفت و منافی آن
جوان هر آن چه به تقصیر خویش عذر آورد
ز صدر محکمه صادر نشد معانی آن
لذا به جانب زن روی کرد وبا اوگفت:
تو هم ببوس مرا تا شود تلافی آن!
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"
ارسالها: 2554
#25
Posted: 27 Aug 2012 10:42
ای نکویان که در این دنیایید!
دوش بهر صنمی سرخ وسپید
دلم اندر وسط سینه تپید
رفتم و کردم از او خواهش رقص
پاشد از جایش و با من رقصید
وسط غلغله ی رقص به سهو
لب خود را به کت من مالید
یخه ی من ز تماس لب وی
پاک قرمز شد و رنگی گردید
چون زنم چشم بدان لکه فکند
بین ماگشت بسا گفت و شنید
گر نمی ساختم او را قانع
داشت از زور حسد می ترکید
فکر کردم که ز یک لکه ی سرخ
تاچه حد رنج ومحن باید دید
زین جهت به که شما آقایان
بانوان را پس از این پند دهید
کاین نکویان که درین دنیایید
با بزک چون که بیرون می آیید
با خط سبز به پشت لب سرخ
بنویسید که:" رنگی نشوید!"
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"
ارسالها: 2554
#26
Posted: 27 Aug 2012 15:34
قضیه ی معکوس
یک دگر را دو تن به ره دیدند
حال هم را به شوق پرسیدند
این بدو گفت کای رفیق جلیل
به کجا می روی بدین تعجیل؟
گفت:دارم شتاب از حد بیش
که رسم زودتر به خانه ی خویش
کلفتم رفته و زنم تنهاست
گر روم زود به سوی خانه ی خویش به جاست
بایدم رفت جانب خانه
اول شب چو مرغ در لانه
گفت:من نیز قصد آن دارم
که هم اکنون به خانه روی آرم
این برای تو گر تعب دارد
بهر من لذت و طرب دارد
وضع من بر خلاف شماست
چون زنم رفته کلفتم تنهاست!
آرزو
طفل خود را گرفته دربر خویش
بود زن در قفای شوهر خویش
دوستی نوجوان رسید ز دور
گشت شوهر ز دیدنش مسرور
خواست سنت به جای آوردن
همراهان را معرفی کردن
گفت:این ست خانم بنده
وان دگر وارثم در آینده
نوجوان دیدمادر و فرزند
هر دو هستند خوشگل ودلبند
گفت با لهجه ای که روشن بود:
کاش این بچه بچه ی من بود!
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"
ارسالها: 2554
#27
Posted: 27 Aug 2012 15:51
شمع
مسکین به خانه رفت شب ودید مسکنش
تاریک و روشن است ز نورضعیف شمع
شد شاد و گشت گرم تماشا همین که دید
برگرد شمع دو سه پروانه اند جمع
از روی شوق زوجه ی خود را به پیش خواند
گفتا ببین چه منظره ی عاشقانه ای است
الحق که پرفشانی پروانه دیدنی است
زیرا از جان فشانی عاشق نشانه ای است
یک لحظه پیش چون نظر انداختم به شمع
این شعر آبدار به یاد من اوفتاد
اول بنا نبود که سوزند عاشقان
آتش به جان شمع فتد کاین بنا نهاد
یک شهر هست که آن چه به مغز آورم فشار
گوینده اش درست نیاید به خاطرم
پروانه نیستم که بسوزم ز شعله ای
شمعم تمام سوزم و دم بر نیاورم
صائب ز بهر زاری و سوز وگداز شمع
یک شعر ساخته است که شیرین چوشکر است
در وصل وهجر سوختگان گریه می کنند
از بهر شمع خلوت و محفل برابر است
این شعر را که حافظ شیراز گفته است
بشنو ز من که سخت به مضمون آن خوشم:
در عاشقی گریز نباشد ز سوز وساز
استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"
ارسالها: 2554
#28
Posted: 27 Aug 2012 16:09
شب
شب گشت و باز شباهنگ بر درخت
سرگرم شد به ناله ی سوزان خویشتن
خورشید رفت وبار دگر جلوه کرد ماه
با روی باز و پیکر عریان خویشتن
آمد زمان راحت وکاسب خوش دلی
بنهاد قفل بر در دکان خویشتن
آمد به خانه طفل نو آموز و با نشاط
شد گرم کارهای دبستان خویشتن
عاشق دوباره معرکه ی سوز وساز را
بر پای کرد در دل ویران خویشتن
زاهد نشست بر سر سجاده تا کشد
رخت امان به سایه ی ایمان خویشتن
منعم نهاد پای به عشرت سرای خویش
درویش برد سر به گریبان خویشتن
یک دم تباهکار به آسودگی نخفت
از انقلاب روح هراسان خویشتن
فرخنده آن که وقت شب از کار روز خویش
شرمنده نیست در بر وجدان خویشتن
رنجش بی جا
یا به تنهایی بساز یا که از یاران مرنج
یا حریف می مجوی یا زمی خواران مرنج
ای بسا غم خوار که او خود غمی افزایدت
یاکه غم خواری مخواه یا ز غم خواران مرنج
یا ز دل غافل مشو یا منال از دلبران
یا زرت را پاس دار یا ز طراران مرنج
هر که سهل انگار شد سخت گردد کار او
یا که بارانی بپوش یا که از باران مرنج
پاسبان تا خفته است نیست دزد از خانه دور
یا که وا کن چشم وگوش یا ز مکاران مرنج
ای بسا بازی تیغ دست را زخمی کند
یا مشو یار بدان یا ز بدکاران مرنج
چون کنی با کس مدد شکوه از کارش مدار
یا پرستاری مکن یا ز بیماران مرنج
تا فریبی می دهی هم فریبی می خوری
یا که عیاری مکن یا ز عیاران مرنج
حالت اندر باغ دهر یک گل بی خار نیست
یا دم از یاری مزن یا از این یاران مرنج
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"
ارسالها: 2554
#29
Posted: 27 Aug 2012 16:12
"تفرقه انداز و حکومت کن
باغبانی که به تدبیر و عمل ، بین همه اهل محل ، بود مثل ، رفت به بوستان خود و وارد آن باغ شد و دید که یک سید و یک صوفی و یک عامی از آن باغ بسی میوه فرو چیدند و گرمند به خوردن.شد از این مفت خوری سخت غضبناک و بسی چابک و چالاک ، کمر بست کز آن باغ دفاعی بکند ، جنگ و نزاعی بکند . لیک در اندیشه فر رفت و به خود گفت:«بخواهم من اگر یک نفری با سه نفر جنگ کنم ، هیچ توانایی این کار ندارم ، چه کنم ؟ » عاقبت الامر به یاد روش "تفرقه انداز و حکومت کن" افتاد و دلش گشت بسی شاد ، کزین راه تواند به مجازات رساند سه نفر مفتخور و مفت بر و دفع کند رنج و ضرر را.
رفت اول به بر عامی و گفت:«این دو نفر گر که از این باغ دوتا میوه بچینند ، بزرگند و سترگند ، یکی سید والاست ، یکی صوفی داناست . غرض ، هر دو شریفند و متین ، هر دو عزیزند و امین ، اهل دل و اهل یقین ، هر دو چنانند و چنین ، لیک تو آخر به چه حق داخل این باغ شدی؟ » سید و صوفی چو شنیدند از او این سخنان ، هر دو هواداری از او کرده و گفتند : «صحیح است و درست است.»
سه تایی بدویدند به عامی بپریدند و به ضرب لگد و سیلی و اردنگ از او پوست بکندند و از آن باغ برونش بفکندند.چو او رفت برون ، صاحب باغ آمد و رو کرد بدان صوفی و باخشم و غضب گفت که :«ای صوفی ناصاف ، که دور است سرشت تو از انصاف و قرین است به اجحاف ، رفیق تو که یک سید ذوالقدر و جلیل است ، از این باغ اگر میوه خورد ، در عوض خمس خورد ، حق خود اوست ، تو دیگر به چه حق دست زدی میوه ی باغ من محنت زده ی خون به جگر را؟»
سید این حرف چو بشنید ، بخندید و بتوپید بدان صوفی و گفتا که : «صحیح است و درست است :خود این حرف حسابی است .» پس از گفتن این حرف فتادند دوتایی به سر صوفی بد بخت و زدندش کتکی سخت و فکندندش از آن باغ برون . صوفی افسرده و پژمرده ، کتک خورده ، برون رفت و فقط سید بیچاره به جا ماند که آمد به برش صاحب آن باغ و بگفتا که :«کنون نوبت تنبیه تو گشته است . تو ای مرد حسابی ، به چه جرات قدم اندر توی این باغ نهادی؟ مگر این باغ از آن پدرت بود ؟ تو آخر به چه حق میخوری از میوه ی باغی که بود حاصل خون جگر من ؟ تو که باید به همه ، درس درستی و امانت بدهی ، خود ز برای چه نهی در ره اجحاف و ستم پای ؟ » پس از این سخنان جست و بچسبید گریبانش و او را هم از آن باغ برون کرد .غرض ، عاقبت الامر ، بدین دوز و کلک ، یک نفری راند ز باغ آن سه نفر را.
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"
ارسالها: 2554
#30
Posted: 27 Aug 2012 16:33
صدايم در نميآيد!
بر اثر سرماخوردگي شديد (و البته ناپرهيزي) كار به جايي رسيد كه صدايم گرفت و ديگر به زحمت ميتوانستم حرف بزنم. دكتر دستورهايي داد و آنچه بيش ازهمه رويش تأكيد كرد اين بود كه گفت: «ابداً! نبايد حرف بزني. اگر چيزي خواستي با اشاره دست و سرمطلب خود را حالي كن!»
گفتم: «به چشم!»
ز سرما خوردگي كمكم، صدايم هم گرفت آخر
گلويم را چو دكتر ديد، گفتا: «بعد از اين ديگر
مزن حرف و اشارت كن فقط با دست يا باسر
فشاري آوري گر بر گلو، حالت شود بدتر»
لذا حرف از دهان من، برون ديگر نميآيد
صدايم در نميآيد. صدايم در نميآيد
امان از قيمت سنگين دارويي كه ناچارم
ز بازار سياه آن را به صد زحمت به دست آرم
گمان دارم كه در ظل عنايات پرستارم
همين امروز عزرائيل ميآيد به ديدارم
كسي جز او بر اين بالين و اين بستر نميآيد
صدايم در نميآيد، صدايم در نميآيد
اگر در نيمه شب دزدي، كند سر در سراي من
مرا بيدار چون بيند، كشد چاقو براي من
كه بيمانع شود غارتگر گنجينههاي من
كسي آگه نخواهد گشت هيچ از ماجراي من
كه ديگر نعره و فرياد، از من بر نميآيد
صدايم در نميآيد، صدايم در نميآيد
اگر چاك است پيراهن، وگر پاره است تنبانم
اگر بينفت و برق و گاز، در فصل زمستانم
ندارم هيچ رخصت تا شكايت بر زبان رانم
پر از دردم، ولي اظهار درد خويش، نتوانم
گمانم دور خاموشي، بهزودي سر نميآيد
صدايم در نميآيد، صدايم در نميآيد
كجا آرام، شب در بستر تب ميتوان خفتن؟
كه دريا هم ز توفان عاقبت خواهد برآشفتن
نگفتن به، چو دارد گوشها عادت به نشنفتن
اگر خواهم كه برگويم، ندارم رخصت گفتن
وگر گويم يقين دارم، تو را باور نميآيد
صدايم در نميآيد، صدايم در نميآيد
شكايتها ز دست همسر پرچانهام دارم
ملال از عيب و نقص خانة ويرانهام دارم
هوار از شدت اجحاف صاحبخانهام دارم
هراس از بازي همساية ديوانهام دارم
ولي پرخاش و پيكار از من لاغر نميآيد
صدايم در نميآيد، صدايم در نميآيد
يكايك چون كه نعمتهاي گيتي راز كف دادم
چه غم، گر رفت نيروي تكلم نيز از يادم؟
براي چون مني، سخت است خاموشي، ولي شادم
كه گر بستم لب از گفتار يا از نطق افتادم،
مرا از ترس ديگر، لرزه بر پيكر نميآيد
صدايم در نميآيد، صدايم در نميآيد
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"