علامه اقبال محمد اقبال لاهوری یا علامه اقبال (اردو: علامہ محمد اقبال) (۱۸ آبان ۱۲۵۶ سیالکوت تا ۱ اردیبهشت ۱۳۱۷ لاهور) شاعر، فیلسوف، سیاستمدار و متفکر مسلمان پاکستانی بود، که اشعار زیادی نیز به زبانهای فارسی و اردو سرودهاست. اقبال نخستین کسی بود که ایدهٔ یک کشور مستقل را برای مسلمانان هند مطرح کرد که در نهایت منجر به ایجاد کشور پاکستان شد. اقبال در این کشور به طور رسمی «شاعر ملی» خوانده میشود.اقبال در سیالکوت، که امروزه در ایالت پنجاب پاکستان واقع شدهاست، به دنیا آمد. نیاکان او از قبیله سپروی برهمنان کشمیر بودند و در سده هفدهم میلادی، حدود دویست سال پیش از تولد او، اسلام آورده بودند. پدر او مسلمانی دیندار بود. اقبال قرآن را در یکی از مساجد سیالکوت آموخت و دوران راهنمایی و دبیرستان خود را در اسکاچمشن کالج (Scotch Mission College) گذراند.وی در کالج مورد توجه یکی از معلمانش به نام مولانا میر حسین قرار گرفت. ذوق و استعداد شاعری وی تا جائی معلمش را تحت تاثیر قرار داد که ایشان هر چند مخالف با شعر گفتن جوانان بود، خودش اقبال را تشویق به سرودن کرد.اقبال لاهوری سرودههای خود را در ابتدا جهت اصلاح به داغ دهلوی تسلیم مینمود. داغ دهلوی نیز پس از مدتی اعتراف کرد که اشعار اقبال نیاز به تصحیح نداشته و از داشتن چنین شاگردی فخر و مباهات میکرد.وی پس از اتمام دوره کالج، در رشته فلسفه دانشگاه لاهور ادامه تحصیل داد و با اتمام دوره فوق لیسانس از دانشگاه پنجاب با رتبه اول، عهدهدار تدریس در رشتههای تاریخ، فلسفه و علوم در همان دانشگاه شد.اما فعالیت وی و ذوق و قریحهاش فقط در عالم شعر و شاعری و فلسفه محدود نبود بلکه در عالم اقتصاد نیز حرفی برای گفتن داشت، تا جائیکه در سال 1901 میلادی کتابی در همین زمینه به زبان اردو نوشت.ایشان پس از مدتی جهت تکمیل تحصیلاتش راهی اروپا گردیده که این سفر علمی تاثیر زیادی بر افکارش به جای گزارد. در دانشگاه کمبریج نیز فلسفه را ادامه دارد و در آنجا با یکی از پیروان هگل به نام مک تیگارت ملاقاتی انجام داد، همچنین فرصت آشنایی با پروفسور براون و نیکلسون را پیدا کرد.اقبال پس از کسب درجه فلسفه اخلاق در دانشگاه کمبریج راهی دانشگاه مونیخ آلمان گردیده و با ارائه پایان نامه خود تحت عنوان سیر در فلسفه در ایران موفق به دریافت درجه دکتری گردید.ایشان مدتی نیز به جای پروفسور آرنلد در دانشگاه لندن، به تدریس زبان و ادبیان فارسی پرداخت. ظاهرا در اواخر اقامتش در لندن، قصد ترک شعر و شاعری داشت که دوستانش مانند سرعبدالقادر و همچنین آرنلد مانع از این کار او شدند.علاوه بر تخصصات ذکر شده، ایشان در اروپا در زمینه زبان ادبیات فارسی نیز به مطالعاتی دست زد که بعدا این زبان را به عنوان زبان شعری خود برگزید.ایشان پس از بازگشت به وطن در سال 1908 میلادی به سمت رئیس بخش فلسفه دانشکده دولتی لاهور انتخاب گردیده و علاوه بر تدریس، اجازه وکالت نیز کسب نموده اما پس از چندی، فقط شغل وکالت را ادامه داده و از تدریس دست کشید.اقبال در دوران جنگ جهانی اول در جنبش خلیفه که جنبشی اسلامی بر ضد استعمار بریتانیا بود، عضویت داشت. وی با مولانا محمد علی و محمد علی جناح همکاری نزدیک داشت. وی در سال ۱۹۲۰ در مجلس ملی هندوستان حضور داشت اما از آنجا که گمان میکرد در این مجلس اکثریت با هندوها است پس از انتخابات ۱۹۲۶ وارد شورای قانونگذاری پنجاب شد که شورایی اسلامیبود و در لاهور قرار داشت. در این شورا وی از پیشنویس قانون اساسی که محمد علی جناح برای احقاق حقوق مسلمانان نوشته بود حمایت کرد. اقبال در ۱۹۳۰ به عنوان رئیس اتحادیه مسلمانان در الله آباد و سپس در ۱۹۳۲ در لاهور انتخاب شد.همچنین ایشان نمایندگی مردم مسلمان شبه قاره را در اولین موتمر اسلامی فلسطین در بیت المقدس را داشته. ایشان در بازگشتی از کنفرانسی در لندن از اسپانیا و مسجد قرطبه دیدن کرده بودند که دیدار از این مسجد تاثیر زیادی در روحیه ایشان به جای گذارده بود، در منظومهای آن را بیان داشته همچنین از افغانستان نیز دیداری کرده و به زیارت مزار حکیم ثنائی موفق گردید. در اواخر عمر نیز یعنی به سال 1933 از دانشگاه پنجاب موفق به دریافت دکتری افتخاری گردید.اقبال همواره کوشیدهاست که مردم را آگاه کرده و از بند استعمار برهاند؛ ازاین رو نگاهی ژرف به کشورهای استعمارشدهٔ اسلامی پیرامون خود داشت و با نظر به ویژگیهای سیاسی آن زمان واندیشههای اسلامی، او پذیرش ویژهای پیدا کرد. دلیل دیگر چهرهٔ فرامرزی وی را میتوان در پیوستگی فرهنگی و تاریخی و مذهبی کشورش با برخی کشورهای همسایه مانند ایران و افغانستان دانست.از کل ۱۲ هزار بیت شعری که توسط اقبال سروده شدهاست ۷ هزار بیت آن فارسی است. شریعتی در جائی وی را ایرانیترین خارجی و شیعهترین سنی خطاب کردهاست.وی آرزو داشت تهران روزی جایگاه ژنو در اروپا را پیدا کند. تز دکترای او با نام سیر حکمت در ایران نخستین اثر وی بود که توسط دکتر امیر حسین آریان پور به پارسی برگردانده شد . مهمترین اقبال شناس ایرانی آقای دکتر ملکی است که بقول خودش ده هزار صفحه مطلب در مورد اقبال نوشته و منتشر کردهاست.در 1915 م و با انتشار منظومه ی " اسرار خودی " ، دوران شاعری اقبال به زبان فارسی آغاز می شود. سه سال بعد ، در 1918 م دومین منظومه ی فارسی او به نام " رموز بیخودی " انتشار یافت که در حقیقت ادامه و مکمل اسرار خودی است . ترجمه ی منظومه ی " اسرار خودی " به زبان انگلیسی به قلم شرق شناس معروف " نیکلسن " و انتشار آن در لندن در 1920 م ، و مقدمه ای که مترجم در معرفی این اثر نوشت، مایه ی شهرت اقبال در اروپا شد. اقبال در این دو منظومه ، اصول فلسفه ی نظری و دیدگاه های اجتماعی و سیاسی خود را بیان داشته است. در " اسرار خودی " ، حیات فردی مطرح و در " رموز بیخودی " حیات اجتماعی مورد نظر است ، و پیام هر دو ، تحقق کمالات فردی و اجتماعی است . در منظومه ی دوم ، بیخودی به معنایی که در فرهنگ و ادب صوفیانه به کار می رود ، نیست. بیخودی در اینجا یکی شدن فرد در جامعه و خود را در جمع و جمع را در خود دیدن است و بدین سان است که خودی فرد در حیات جامعه جاودانی و مخلد می شود. آنچه در این دو منظومه ، مرکز و محور اندیشه های اوست ، نظریه " خودی" است که از این زمان به بعد در تمامی آثار اقبال مطرح است و همه افکار و نظریات او بر آن قرار می گیرد." خودی" انسانی بنیاد شخصیت و هویت فردی و مرکز حیات و مرکز ثقل وجود اوست ، و کمال خودی در حقیقت کمال وجودی هر فرد است.اقبال یکی از فلیسوفان بزرگ اسلام است که منبع فکرشان با قرآن ارتباط دارد.اقبال معتقد است که روح قرآن با تعلیمات یونانی سازگاری ندارد و بسیاری از گرفتاریها از اعتماد به یونانیها ناشی شدهاست. از نظر وی از آنجا که روح قرآن به امور عینی توجه داشت و فلسفهٔ یونانی به امور نظری میپرداخت، کوشش مسلمانان برای قهم قرآن از منظر تعالیم یونانی محکوم به شکست است.در حالیکه در حوزه زبانی اردو از او به عنوان شاعری بزرگ یاد میشود ولی باور عمومی بر اینست که اشعار اردوی اقبال نسبت به آثار اولیه فارسی او ضعیفترند و الهامبخشی، نیرو و سبک لازم را دارا نیستند.دو منظومه مهمّ " بال جبرئیل " ( 1935م ) و " ضرب کلیم " ( 1936 م) را به زبان اردو سروده و با این کار می خواست مسلمانان هند را مخاطب خود قرار دهد . این دو منظومه ، گر چه از لحاظ تاریخ زبان و ادب اردو از مهم ترین آثار پدید آمده در این زبان به شمار می رود ، لیکن از لحاظ مضامین و مطالب در حقیقت بیان همان افکار و نظریاتی است که قبلاً در منظومه های فارسی او به طور پراکنده عرضه شده بود.سرانجام علامه اقبال لاهوری به دنبال تنگی نفس و ضعف قلبی که مبتلا گشته بود در سال 1317 شمسی - 1938 میلادی دارفانی را وداع گفت و در مجاورت مسجد بزرگ شهر لاهور به خاک سپرده شد.
اسرار خودی ***** دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهرکز دام و دد ملولم و انسانم آرزوستزاین همرهان سستعناصر دلم گرفتشیر خدا و رستم دستانم آرزوستگفتم که یافت مینشود جستهایم ماگفت آنچه یافت مینشود آنم آرزوست تمهید نیست در خشک و تر بیشهٔ من کوتاهیچوب هر نخل که منبر نشود دارکنمنظیری نیشابوریراه شب چون مهر عالمتاب زدگریهٔ من بر رخ گل ، آب زداشک من از چشم نرگس خواب شستسبزه از هنگامه ام بیدار رستباغبان زور کلامم آزمودمصرعی کارید و شمشیری دروددر چمن جز دانهٔ اشکم نکشتتار افغانم به پود باغ رشتذره ام مهر منیر آن من استصد سحر اندر گریبان من استخاک من روشن تر از جام جم استمحرم از نازادهای عالم استفکرم ن هو سر فتراک بستکو هنوز از نیستی بیرون نجستسبزه ناروئیده زیب گلشنمگل بشاخ اندر نهان در دامنممحفل رامشگری برهم زدمزخمه بر تار رگ عالم زدمبسکه عود فطرتم نادر نوا ستهم نشین از نغمه ام نا آشنا ستدر جهان خورشید نوزائیده امرسم و ئین فلک نادیده امرم ندیده انجم از تابم هنوزهست نا آشفته سیمابم هنوزبحر از رقص ضیایم بی نصیبکوه از رنگ حنایم بی نصیبخوگر من نیست چشم هست و بودلرزه بر تن خیزم از بیم نمودبامم از خاور رسید و شب شکستشبنم نو برگل عالم نشستانتظار صبح خیزان می کشمای خوشا زرتشتیان آتشمنغمه ام ، از زخمه بی پرواستممن نوای شاعر فرداستمعصر من دانندهٔ اسرار نیستیوسف من بهر این بازار نیستناامید استم ز یاران قدیمطور من سوزد که می آید کلیمقلزم یاران چو شبنم بی خروششبنم من مثل یم طوفان بدوشنغمه ی من از جهان دیگر استاین جرس را کاروان دیگر استای بسا شاعر که بعد از مرگ زادچشم خود بر بست و چشم ما گشادرخت باز از نیستی بیرون کشیدچون گل از خاک مزار خود دمیدکاروان ها گرچه زین صحرا گذشتمثل گام ناقه کم غوغا گذشتعاشقم ، فریاد ، ایمان من استشور حشر از پیش خیزان من استنغمه ام ز اندازهٔ تار است بیشمن نترسم از شکست عود خویشقطره از سیلاب من بیگانه بهقلزم از شوب او دیوانه بهدر نمی گنجد بجو عمان منبحرها باید پی طوفان منغنچه کز بالیدگی گلشن نشددر خور ابر بهار من نشدبرقها خوابیده در جان من استکوه و صحرا باب جولان من استپنجه کن با بحرم ار صحراستیبرق من در گیر اگر سیناستیچشمهٔ حیوان براتم کرده اندمحرم راز حیاتم کرده اندذره از سوز نوایم زنده گشتپر گشود و کرمک تابنده گشتهیچکس ، رازی که من گویم ، نگفتهمچو فکر من در معنی نسفتسر عیش جاودان خواهی بیاهم زمین ، هم آسمان خواهی بیاپیر گردون بامن این اسرار گفتاز ندیمان رازها نتوان نهفتساقیا برخیز و می در جام کنمحو از دل کاوش ایام کنشعله ی بی که اصلش زمزم استگر گدا باشد پرستارش جم استمی کند اندیشه را هشیار تردیده ی بیدار را بیدار تراعتبار کوه بخشد کاه راقوت شیران دهد روباه راخاک را اوج ثریا میدهدقطره را پهنای دریا میدهدخامشی را شورش محشر کندپای کبک از خون باز احمر کندخیز و در جامم شراب ناب ریزبر شب اندیشه ام مهتاب ریزتا سوی منزل کشم واره راذوق بیتابی دهم نظاره راگرم رو از جستجوی نو شومروشناس رزوی نو شومچشم اهل ذوق را مردم شومچون صدا در گوش عالم گم شومقیمت جنس سخن بالا کنمب چشم خویش در کالاکنمباز بر خوانم ز فیض پیر رومدفتر سر بسته اسرار علومجان او از شعله ها سرمایه دارمن فروغ یک نفس مثل شرارشمع سوزان تاخت بر پروانه امباده شبخون ریخت بر پیمانه امپیر رومی خاک را اکسیر کرداز غبارم جلوه ها تعمیر کردذره از خاک بیابان رخت بستتا شعاع فتاب رد بدستموجم و در بحر او منزل کنمتا در تابنده ئی حاصل کنممن که مستی ها ز صهبایش کنمزندگانی از نفس هایش کنمشب دل من مایل فریاد بودخامشی از «یا ربم» باد بودشکوه شوب غم دوران بدماز تهی پیمانگی نالان بةدماین قدر نظاره ام بیتاب شدبال و پر بشکست و خر خواب شدروی خود بنمود پیر حق سرشتکو بحرف پهلوی قر ن نوشتگفت «ای دیوانه ی ارباب عشقجرعه ئی گیر از شراب ناب عشقبر جگر هنگامه ی محشر بزنشیشه بر سر ، دیده بر نشتر بزنخنده را سرمایه ی صد ناله سازاشک خونین را جگر پرکاله سازتا بکی چون غنچه می باشی خموشنکهت خود را چو گل ارزان فروشدر گره هنگامه داری چون سپندمحمل خود بر سر تش به بندچون جرس خر ز هر جزو بدنناله ی خاموش را بیرون فکنتش استی بزم عالم بر فروزدیگران را هم ز سوز خود بسوزفاش گو اسرار پیر می فروشموج می شو کسوت مینا بپوشسنگ شو آئینهٔ اندیشه رابر سر بازار بشکن شیشه رااز نیستان همچو نی پیغام دهقیس را از قوم «حی» پیغام دهناله را انداز نو ایجاد کنبزم را از های و هو باد کنخیز و جان نو بده هر زنده رااز «قم» خود زنده تر کن زنده راخیز و پا بر جاده ی دیگر بنهجوش سودای کهن از سر بنهشنای لذت گفتار شوای درای کاروان بیدار شو»زین سخن تش به پیراهن شدممثل نی هنگامه بستن شدمچون نوا از تار خود برخاستمجنتی از بهر گوش راستمبر گرفتم پرده از راز خودیوا نمودم سر اعجاز خودیبود نقش هستیم انگاره ئینا قبولی ، ناکسی ، ناکاره ئیعشق سوهان زد مرا ، دم شدمعالم کیف و کم عالم شدمحرکت اعصاب گردون دیده امدر رگ مه گردش خون دیده امبهر انسان چشم من شبها گریستتا دریدم پرده ی اسرار زیستاز درون کارگاه ممکناتبر کشیدم سر تقویم حیاتمن که این شب را چو مه راستمگرد پای ملت بیضاستمملتی در باغ و راغ وازه اشتش دلها سرود تازه اشذره کشت و فتاب انبار کردخرمن از صد رومی و عطار کردآه گرمم ، رخت بر گردون کشمگرچه دودم از تبار آتشمخامه ام از همت فکر بلندراز این نه پرده در صحرا فکندقطره تا همپایه ی دریا شودذره از بالیدگی صحرا شودشاعری زین مثنوی مقصود نیستبت پرستی ، بت گری مقصود نیستهندیم از پارسی بیگانه امماه نو باشم تهی پیمانه امحسن انداز بیان از من مجوخوانسار و اصفهان از من مجوگرچه هندی در عذوبت شکر استطرز گفتار دری شیرین تر استفکر من از جلوه اش مسحور گشتخامهٔ من شاخ نخل طور گشتپارسی از رفعت اندیشه امدر خورد با فطرت اندیشه امخرده بر مینا مگیر ای هوشمنددل بذوق خرده ی مینا به بند
در بیان اینکه اصل نظام عالم از خودی است و تسلسل حیات تعینات وجود بر استحکام خودی انحصاردارد پیکر هستی ز آثار خودی استهر چه می بینی ز اسرار خودی استخویشتن را چون خودی بیدار کردآشکارا عالم پندار کردصد جهان پوشیده اندر ذات اوغیر او پیداست از اثبات اودر جهان تخم خصومت کاشتهستخویشتن را غیر خود پنداشتهستسازد از خود پیکر اغیار راتا فزاید لذت پیکار رامیکشد از قوت بازوی خویشتا شود آگاه از نیروی خویشخود فریبی های او عین حیاتهمچو گل از خون وضو عین حیاتبهر یک گل خون صد گلشن کنداز پی یک نغمه صد شیون کندیک فلک را صد هلال آورده استبهر حرفی صد مقال آورده استعذر این اسراف و این سنگین دلیخلق و تکمیل جمال معنویحسن شیرین عذر درد کوهکننافهای عذر صد آهوی ختنسوز پیهم قسمت پروانه هاشمع عذر محنت پروانه هاخامه ی او نقش صد امروز بستتا بیارد صبح فردائی بدستشعله های او صد ابراهیم سوختتا چراغ یک محمد بر فروختمی شود از بهر اغراض عملعامل و معمول و اسباب و عللخیزد ، انگیزد ، پرد ، تابد ، رمدسوزد ، افروزد ، کشد ، میرد ، دمدوسعت ایام جولانگاه اوآسمان موجی ز گرد راه اوگل به جیب فاق از گلکاریششب ز خوابش ، روز از بیداریششعله ی خود در شرر تقسیم کردجز پرستی عقل را تعلیم کردخود شکن گردید و اجزا آفریداندکی شفت و صحرا آفریدباز از شفتگی بیزار شدوز بهم پیوستگی کهسار شدوانمودن خویش را خوی خودی استخفته در هر ذره نیروی خودی استقوت خاموش و بیتاب عملاز عمل پابند اسباب عملچون حیات عالم از زور خودی استپس بقدر استواری زندگی استقطره چون حرف خودی ازبر کندهستنی بی مایه را گوهر کندباده از ضعف خودی بی پیکر استپیکرش منت پذیر ساغر استگرچه پیکر می پذیرد جام میگردش از ما وام گیرد جام میکوه چون از خود رود صحرا شودشکوه سنج جوشش دریا شودموج تا موج است در غوش بحرمی کند خود را سوار دوش بحرحلقه ئی زد نور تا گردید چشماز تلاش جلوه ها جنبید چشمسبزه چون تاب دمید از خویش یافتهمت او سینه ی گلشن شکافتشمع هم خود را بخود زنجیر کردخویش را از ذره ها تعمیر کردخود گدازی پیشه کرد از خود رمیدهم چو اشک خر ز چشم خود چکیدگر بفطرت پخته تر بودی نگیناز جراحت ها بیاسودی نگینمی شود سرمایه دار نام غیردوش او مجروح بار نام غیرچون زمین بر هستی خود محکم استماه پابند طواف پیهم استهستی مهر از زمین محکم تر استپس زمین مسحور چشم خاور استجنبش از مژگان برد شان چنارمایه دار از سطوت او کوهسارتار و پود کسوت او آتش استاصل او یک دانهٔ گردن کش استچون خودی آرد به هم نیروی زیستمیگشاید قلزمی از جوی زیست
دربیان اینکه حیات خودی از تخلیق و تولید مقاصد است زندگانی را بقا از مدعا ستکاروانش را درا از مدعا ستزندگی در جستجو پوشیده استاصل او در رزو پوشیده استرزو را در دل خود زنده دارتا نگردد مشت خاک تو مزاررزو جان جهان رنگ و بوستفطرت هر شی امین رزو ستاز تمنا رقص دل در سینه هاسینه ها از تاب او ئینه هاطاقت پرواز بخشد خاک راخضر باشد موسی ادراک رادل ز سوز آرزو گیرد حیاتغیر حق میرد چو او گیرد حیاتچون ز تخلیق تمنا باز ماندشهپرش بشکست و از پرواز ماندآرزو هنگامه آرای خودیموج بیتابی ز دریای خودیآرزو صید مقاصد را کمنددفتر افعال را شیرازه بندزنده را نفی تمنا مرده کردشعله را نقصان سوز افسرده کردچیست اصل دیدهٔ بیدار مابست صورت لذت دیدار ماکبک پا از شوخئ رفتار یافتبلبل از سعی نوا منقار یافتنی برون از نیستان آباد شدنغمه از زندان او آزاد شدعقل ندرت کوش و گردون تاز چیستهیچ میدانی که این اعجاز چیستزندگی سرمایه دار از آرزوستعقل از زائیدگان بطن اوستچیست نظم قوم و آئین و رسومچیست راز تازگیهای علومآرزوئی کو بزور خود شکستسر ز دل بیرون زد و صورت به بستدست و دندان و دماغ و چشم و گوشفکر و تخییل و شعور و یاد و هوشزندگی مرکب چو در جنگاه باختبهر حفظ خویش این آلات ساختآگهی از علم و فن مقصود نیستغنچه و گل از چمن مقصود نیستعلم از سامان حفظ زندگی استعلم از اسباب تقویم خودی استعلم و فن از پیش خیزان حیاتعلم و فن از خانه زادان حیاتای از راز زندگی بیگانه ، خیزاز شراب مقصدی مستانه خیزمقصد مثل سحر تابنده ئیماسوی را آتش سوزنده ئیمقصدی از آسمان بالاتریدلربائی دلستانی دلبریباطل دیرینه را غارتگریفتنه در جیبی سراپا محشریما ز تخلیق مقاصد زنده ایماز شعاع آرزو تابنده ایم
در بیان اینکه خودی از عشق و محبت استحکام می پذیرد نقطهٔ نوری که نام او خودی استزیر خاک ما شرار زندگی استاز محبت می شود پاینده ترزنده تر سوزنده تر تابنده تراز محبت اشتعال جوهرشارتقای ممکنات مضمرشفطرت او آتش اندوزد ز عشقعالم افروزی بیاموزد ز عشقعشق را از تیغ و خنجر باک نیستاصل عشق از آب و باد و خاک نیستدر جهان هم صلح و هم پیکار عشقآب حیوان تیغ جوهر دار عشقاز نگاه عشق خارا شق شودعشق حق آخر سراپا حق شودعاشقی آموز و محبوبی طلبچشم نوحی قلب ایوبی طلبکیمیا پیدا کن از مشت گلیبوسه زن بر آستان کاملیشمع خود را همچو رومی بر فروزروم را در آتش تبریز سوزهست معشوقی نهان اندر دلتچشم اگر داری بیا بنمایمتعاشقان او ز خوبان خوب ترخوشتر و زیباتر و محبوب تردل ز عشق او توانا می شودخاک همدوش ثریا می شودخاک نجد از فیض او چالاک شدآمد اندر وجد و بر افلاک شددر دل مسلم مقام مصطفی استآبروی ما ز نام مصطفی استطور موجی از غبار خانه اشکعبه را بیت الحرم کاشانه اشکمتر از آنی ز اوقاتش ابدکاسب افزایش از ذاتش ابدبوریا ممنون خواب راحتشتاج کسری زیر پای امتشدر شبستان حرا خلوت گزیدقوم و آئین و حکومت آفریدماند شبها چشم او محروم نومتا به تخت خسروی خوابیده قوموقت هیجا تیغ او آهن گدازدیده ی او اشکبار اندر نمازدر دعای نصرت آمین تیغ اوقاطع نسل سلاطین تیغ اودر جهان آئین نو آغاز کردمسند اقوام پیشین در نورداز کلید دین در دنیا گشادهمچو او بطن ام گیتی نزاددر نگاه او یکی بالا و پستبا غلام خویش بر یک خوان نشستدر مصافی پیش آن گردون سریردختر سردار طی آمد اسیرپای در زنجیر و هم بی پرده بودگردن از شرم و حیا خم کرده بوددخترک را چون نبی بی پرده دیدچادر خود پیش روی او کشیدما از آن خاتون طی عریان تریمپیش اقوام جهان بی چادریمروز محشر اعتبار ماست اودر جهان هم پرده دار ماست اولطف و قهر او سراپا رحمتیآن بیاران این باعدا رحمتیآن که بر اعدا در رحمت گشادمکه را پیغام «لاتثریب» دادما که از قید وطن بیگانه ایمچون نگه نور دو چشمیم و یکیماز حجاز و چین و ایرانیم ماشبنم یک صبح خندانیم مامست چشم ساقی بطحاستیمدر جهان مثل می و میناستیمامتیازات نسب را پاک سوختآتش او این خس و خاشاک سوختچون گل صد برگ ما را بو یکیستاوست جان این نظام و او یکیستسر مکنون دل او ما بدیمنعرهٔ بی باکانه زد افشا شدیمشور عشقش در نی خاموش منمی تپد صد نغمه در آغوش منمن چه گویم از تولایش که چیستخشک چوبی در فراق او گریستهستی مسلم تجلی گاه اوطور ها بالد ز گرد راه اوپیکرم را آفرید آئینه اشصبح من از آفتاب سینه اشدر تپید دمبدم آرام منگرم تر از صبح محشر شام منابر آذار است و من بستان اوتاک من نمناک از باران اوچشم در کشت محبت کاشتماز تماشا حاصلی برداشتمخاک یثرب از دو عالم خوشتر استای خنک شهری که آنجا دلبر استکشته ی انداز ملا جامیمنظم و نثر او علاج خامیمشعر لبریز معانی گفته استدر ثنای خواجه گوهر سفته است«نسخهٔ کونین را دیباچه اوستجمله عالم بندگان و خواجه اوست»کیفیت ها خیزد از صبهای عشقهست هم تقلید از اسمای عشقکامل بسطام در تقلید فرداجتناب از خوردن خربوزه کردعاشقی؟ محکم شو از تقلید یارتا کمند تو شود یزدان شکاراندکی اندر حرای دل نشینترک خود کن سوی حق هجرت گزینمحکم از حق شو سوی خود گام زنلات و عزای هوس را سر شکنلشکری پیدا کن از سلطان عشقجلوه گر شو بر سر فاران عشقتا خدای کعبه بنوازد تراشرح «انی جاعل» سازد ترا
در بیان اینکه خودی از سؤال ضعیف میگردد ای فراهم کرده از شیران خراجگشته ئی روبه مزاج از احتیاجخستگی های تو از ناداری استاصل درد تو همین بیماری استمی رباید رفعت از فکر بلندمی کشد شمع خیال ارجمنداز خم هستی می گلفام گیرنقد خود از کیسه ی ایام گیرخود فرود آ از شتر مثل عمرالحذر از منت غیر الحذرتابکی دریوزهٔ منصب کنیصورت طفلان ز نی مرکب کنیفطرتی کو بر فلک بندد نظرپست می گردد ز احسان دگراز سؤال ، افلاس گردد خوار تراز گدائی گدیه گر نادار تراز سؤال آشفته اجزای خودیبی تجلی نخل سینای خودیمشت خاک خویش را از هم مپاشمثل مه رزق خود از پهلو تراشگرچه باشی تنگ روز و تنگ بختدر ره سیل بلا افکنده رخترزق خویش از نعمت دیگر مجوموج آب از چشمه ی خاور مجوتا نباشی پیش پیغمبر خجلروز فردائی که باشد جان گسلماه را روزی رسد از خوان مهرداغ بر دل دارد از احسان مهرهمت از حق خواه و با گردون ستیزآبروی ملت بیضا مریزآنکه خاشاک بتان از کعبه رفتمرد کاسب را «حبیب الله» گفتوای بر منت پذیر خوان غیرگردنش خم گشته ی احسان غیرخویش را از برق لطف غیر سوختبا پشیزی مایه ی غیرت فروختای خنک آن تشنه کاندر آفتابمی نخواهد از خضر یک جام آبتر جبین از خجلت سائل نشدشکل آدم ماند و مشت گل نشدزیر گردون آن جوان ارجمندمی رود مثل صنوبر سر بلنددر تهی دستی شود خود دار تربخت او خوابیده ، او بیدار ترقلزم زنبیل سیل آتش استگر ز دست خود رسد شبنم ، خوشستچون حباب از غیرت مردانه باشهم به بحر اندر نگون پیمانه باش
در بیان اینکه چون خودی از عشق و محبت محکم میگردد ، قوای ظاهره و مخفیه نظام عالم را مسخر می سازد از محبت چون خودی محکم شودقوتش فرمانده عالم شودپیر گردون کز کواکب نقش بستغنچه ها از شاخسار او شکستپنجه ی او پنجه ی حق می شودماه از انگشت او شق می شوددر خصومات جهان گردد حکمتابع فرمان او دارا و جمبا تو می گویم حدیث بوعلیدر سواد هند نام او جلیآن نوا پیرای گلزار کهنگفت با ما از گل رعنا سخنخطه ی این جنت آتش نژاداز هوای دامنش مینو سوادکوچک ابدالش سوی بازار رفتاز شراب بوعلی سرشار رفتعامل آن شهر می آمد سوارهمرکاب او غلام و چوبدارپیشرو زد بانگ ای ناهوشمندبر جلو داران عامل ره مبندرفت آن درویش سر افکنده پیشغوطه زن اندر یم افکار خویشچوبدار از جام استکبار مستبر سر درویش چوب خود شکستاز ره عامل فقیر آزرده رفتدلگران و ناخوش و افسرده رفتدر حضور بوعلی فریاد کرداشک از زندان چشم آزاد کردصورت برقی که بر کهسار ریختشیخ سیل آتش از گفتار ریختاز رگ جاں آتش دیگر گشودبا دبیر خویش ارشادی نمودخامه را بر گیر و فرمانی نویساز فقیری سوی سلطانی نویسبنده ام را عاملت بر سر زده استبر متاع جان خود اخگر زده استباز گیر این عامل بد گوهریورنه بخشم ملک تو با دیگرینامه ی آن بنده ی حق دستگاهلرزه ها انداخت در اندام شاهپیکرش سرمایه ی آلام گشتزرد مثل آفتاب شام گشتبهر عامل حلقه ی زنجیر جستاز قلندر عفو این تقصیر جستخسرو شیرین زبان ، رنگین بیاننغمه هایش از ضمیر «کن فکان»فطرتش روشن مثال ماهتابگشت از بهر سفارت انتخابچنگ را پیش قلندر چون نواختاز نوائی شیشه ی جانش گداختشوکتی کو پخته چون کهسار بودقیمت یک نغمه ی گفتار بودنیشتر بر قلب درویشان مزنخویش را در آتش سوزان مزن
حکایت درین معنی که مسئلهٔ نفی خودی از مخترعات اقوام مغلوبهٔ بنی نوع انسان است که به این طریق مخفی اخلاق اقوام غالبه را ضعیف میسازند آن شنیدستی که در عهد قدیمگوسفندان در علف زاری مقیماز وفور کاه نسل افزا بدندفارغ از اندیشه ی اعدا بدندآخر از ناسازی تقدیر میشگشت از تیر بلائی سینه ریششیر ها از بیشه سر بیرون زدندبر علف زار بزان شبخون زدندجذب و استیلا شعار قوت استفتح راز آشکار قوت استشیر نر کوس شهنشاهی نواختمیش را از حریت محروم ساختبسکه از شیران نیاید جز شکارسرخ شد از خون میش آن مرغزارگوسفندی زیرکی فهمیده ئیکهنه سالی گرگ باران دیده ئیتنگدل از روزگار قوم خویشاز ستمهای هژبران سینه ریششکوه ها از گردش تقدیر کردکار خود را محکم از تدبیر کردبهر حفظ خویش مرد ناتوانحیله ها جوید ز عقل کار داندر غلامی از پی دفع ضررقوت تدبیر گردد تیز ترپخته چون گردد جنون انتقامفتنه اندیشی کند عقل غلامگفت با خود عقده ی ما مشکل استقلزم غمهای ما بی ساحل استمیش نتواند بزور از شیر رستسیم ساعد ما و او پولاد دستنیست ممکن کز کمال وعظ و پندخوی گرگی آفریند گوسفندشیر نر را میش کردن ممکن استغافلش از خویش کردن ممکن استصاحب آوازه ی الهام گشتواعظ شیران خون آشام گشتنعره زد ای قوم کذاب اشربی خبر از یوم نحس مستمرمایه دار از قوت روحانیمبهر شیران مرسل یزدانیمدیده ی بی نور را نور آمدمصاحب دستور و مأمور آمدمتوبه از اعمال نا محمود کنای زیان اندیش فکر سود کنهر که باشد تند و زور آور شقی استزندگی مستحکم از نفی خودی استروح نیکان از علف یابد غذاتارک اللحم است مقبول خداتیزی دندان ترا رسوا کنددیده ی ادراک را اعمی کندجنت از بهر ضعیفان است و بسقوت از اسباب خسران است و بسجستجوی عظمت و سطوت شر استتنگدستی از امارت خوشتر استبرق سوزان در کمین دانه نیستدانه گر خرمن شود فرزانه نیستذره شو صحرا ، مشو گر عاقلیتا ز نور آفتابی بر خوریای که می نازی بذبح گوسفندذبح کن خود را که باشی ارجمندزندگی را می کند نا پایدارجبر و قهر و انتقام و اقتدارسبزه پامال است و روید بار بارخواب مرگ از دیده شوید بار بارغافل از خود شو اگر فرزانه ئیگر ز خود غافل نه ئی دیوانه ئیچشم بند و گوش بند و لب به بندتا رسد فکر تو بر چرخ بلنداین علفزار جهان هیچ است هیچتو برین موهوم ای نادان مپیچخیل شیر از سخت کوشی خسته بوددل بذوق تن پرستی بسته بودآمدش این پند خواب آور پسندخورد از خامی فسون گوسفندآنکه کردی گوسفندان را شکارکرد دین گوسفندی اختیاربا پلنگان سازگار آمد علفگشت آخر گوهر شیری خزفاز علف آن تیزی دندان نماندهیبت چشم شرار افشان نمانددل بتدریج از میان سینه رفتجوهر آئینه از آئینه رفتآن جنون کوشش کامل نماندآن تقاضای عمل در دل نمانداقتدار و عزم و استقلال رفتاعتبار و عزت و اقبال رفتپنجه های آهنین بی زور شدمرده شد دلها و تنها گور شدزور تن کاهید و خوف جان فزودخوف جان سرمایه همت ربودصد مرض پیدا شد از بی همتیکوته دستی ، بیدلی ، دون فطرتیشیر بیدار از فسون میش خفتانحطاط خویش را تهذیب گفت
در معنی اینکه افلاطون یونانی که تصوف و ادبیات اقوام اسلامیه از افکار او اثر عظیم پذیرفته بر مسلک گوسفندی رفته است و از تخیلات او احتراز واجب است راهب دیرینه افلاطون حکیماز گروه گوسفندان قدیمرخش او در ظلمت معقول گمدر کهستان وجود افکنده سمآنچنان افسون نامحسوس خورداعتبار از دست و چشم و گوش بردگفت سر زندگی در مردن استشمع را صد جلوه از افسردن استبر تخیلهای ما فرمان رواستجام او خواب آور و گیتی رباستگوسفندی در لباس آدم استحکم او بر جان صوفی محکم استعقل خود را بر سر گردون رساندعالم اسباب را افسانه خواندکار او تحلیل اجزای حیاتقطع شاخ سرو رعنای حیاتفکر افلاطون زیان را سود گفتحکمت او بود را نابود گفتفطرتش خوابید و خوابی آفریدچشم هوش او سرابی آفریدبسکه از ذوق عمل محروم بودجان او وارفته ی معدوم بودمنکر هنگامه ی موجود گشتخالق اعیان نامشهود گشتزنده جان را عالم امکان خوش استمرده دل را عالم اعیان خوش استآهوش بی بهره از لطف خراملذت رفتار بر کبکش حرامشبنمش از طاقت رم بی نصیبطایرش را سینه از دم بی نصیبذوق روئیدن ندارد دانه اشاز طپیدن بی خبر پروانه اشراهب ما چاره غیر از رم نداشتطاقت غوغای این عالم نداشتدل بسوز شعله ی افسرده بستنقش آن دنیای افیون خورده بستاز نشیمن سوی گردون پر گشودباز سوی آشیان نامد فروددر خم گردون خیال او گم استمن ندانم درد یا خشت خم استقومها از سکر او مسموم گشتخفت و از ذوق عمل محروم گشت