انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 10 از 61:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  60  61  پسین »

Alame Eghbal | علامه اقبال


زن

 


تسخیر ادم

[font#DF0101]میلاد آدم


نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد

حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد

فطرت آشفت که از خاک جهان مجبور

خود گری خود شکنی خود نگری پیدا شد

خبری رفت ز گردون به شبستان ازل

حذر ای پردگیان پرده دری پیدا شد

آرزو بیخبر از خویش به آغوش حیات

چشم وا کرد و جهان دگری پیدا شد

زندگی گفت که در خاک تپیدم همه عمر

تا ازین گنبد دیرینه دری پیدا شد

انکار ابلیس

نوری نادان نیم سجده به آدم برم

او به نهاد است خاک من به نژاد آذرم

می تپد از سوز من خون رگ کائنات

من به دو صرصرم من به غو تندرم

رابطهٔ سالمات ضابطهٔ امهات

سوزم و سازی دهم آتش مینا گرم

ساختهٔ خویش را در شکنم ریز ریز

تا ز غبار کهن ، پیکر نو آورم

از زو من موجهٔ چرخ سکون ناپذیر

نقش گر روزگار ، تاب و تب جوهرم

پیکر انجم ز تو گردش انجم ز من

جان بجهان اندرم ، زندگی مضمرم

تو به بدن جان دهی ، شور بجان من دهم

تو به سکون ره زنی ، من به تپش رهبرم

من ز تنک مایگان گدیه نکردم سجود

قاهر بی دوزخم ، داور بی محشرم

آدم خاکی نهاد ، دون نظر و کم سواد

زاد در آغوش تو ، پیر شود در برم

اغوای آدم

زندگی سوز و ساز به ز سکون دوام

فاخته شاهین شود از تپش زیر دام

هیچ نیاید ز تو غیر سجود نیاز

خیز چو سرو بلند ، ای بعمل نرم گام

کوثر و تسنیم برد ، از تو نشاط عمل

گیر ز مینای تاک بادهٔ آئینه فام

زشت و نکو زادهٔ وهم خداوند تست

لذت کردار گیر ، گام بنه ، جوی کام

خیز که بنمایمت ، مملکت تازه ئی

چشم جهان بین گشا ، بهر تماشا خرام

قطرهٔ بی مایه ئی گوهر تابنده شو

از سر گردون بیفت ، گیر بدریا مقام

تیغ درخشنده ئی ، جان جهانی گسل

جوهر خود رانما ، آی برون از نیام

بازوی شاهین گشا ، خون تذروان بریز

مرگ بود باز ار زیستن اندر کنام

تو نشناسی هنوز شوق بمیرد ز وصل

چیست حیات دوام ، سوختن ناتمام

آدم از بهشت بیرون آمده میگوید:

چه خوشست زندگی را همه سوز و ساز کردن

دل کوه و دشت و صحرا بدمی گداز کردن

ز قفس دری گشادن به فضای گلستانی

ره آسمان نوردن به ستاره راز کردن

به گداز های پنهان به نیاز های پیدا

نظری ادا شناسی بحریم ناز کردن

گهی جز یکی ندیدن به هجوم لاله زاری

گهی خار نیش زن را به گل امتیاز کردن

همه سوز ناتمامم همه درد آرزویم

بگمان دهم یقین را که شهید جستجویم

صبح قیامت آدم در حضور باری

ایکه ز خورشید تو کوکب جان مستنیر

از دلم افروختی شمع جهان ضریر

ریخت هنر های من بحر بیک نای آب

تیشهٔ من آورد از جگر خاره شیر

زهره گرفتار من ماه پرستار من

عقل کلان کار من بهر جهان دار و گیر

من بزمین در شدم من بفلک بر شدم

بستهٔ جادوی من ذره و مهر منیر

گرچه فسونش مرا برد ز راه صواب

از غلطم در گذر عذر گناهم پذیر

رام نگردد جهان تا نه فسونش خوریم

جز به کمند نیاز ناز نگردد اسیر

تا شود از آه گرم این بت سنگین گداز

بستن زنار او بود مرا ناگزیر

عقل بدام آورد فطرت چالاک را

اهرمن شعله زاد سجده کند خاک را
[/font]
     
  ویرایش شده توسط: armita0096   
زن

 
بوی گل

حوری به کنج گلشن جنت تپید و گفت

ما را کسی ز آنسوی گردون خبر نداد

ناید بفهم من سحر و شام و روزو شب

عقلم ربود این که بگویند مرد و زاد

گردید موج نکهت و از شاخ گل دمید

پا اینچنین به عالم فردا و دی نهاد

وا کرد چشم و غنچه شد و خنده زد دمی

گل گشت و برگ برگ شد و بر زمین فتاد

زان نازنین که بند ز پایش گشاده اند

آهی است یادگار که بو نام داده اند
هلال عید

نتوان ز چشم شوق رمید ای هلال عید

از صد نگه براه تو دامی نهاده اند

بر خود نظر گشا ز تهی دامنی مرنج

در سینهٔ تو ماه تمامی نهاده اند
     
  
زن

 
نوای وقت

خورشید بدامانم انجم به گریبانم

در من نگری هیچم در خود نگری جانم

در شهر و بیابانم در کاخ و شبستانم

من دردم و درمانم ، من عیش فراوانم

من تیغ جهانسوزم ، من چشمهٔ حیوانم

چنگیزی و تیموری ، مشتی ز غبار من

هنگامهٔ افرنگی یک جسته شرار من

انسان و جهان او از نقش و نگار من

خون جگر مردان، سامان بهار من

من آتش سوزانم من روضه رضوانم

آسوده و سیارم این طرفه تماشا بین

در بادهٔ امروزم کیفیت فردا بین

پنهان به ضمیر من صد عالم رعنا بین

صد کوکب غلطان بین صد گنبد خضرا بین

من کسوت انسانم پیراهن یزدانم

تقدیر فسون من تدبیر فسون تو

تو عاشق لیلائی من دشت جنون تو

چون روح روان پاکم از چند و چگون تو

تو راز درون من ، من راز درون تو

از جان تو پیدایم ، در جان تو پنهانم

من رهرو و تو منزل من مزرع و تو حاصل

تو ساز صد آهنگی تو گرمی این محفل

آوارهٔ آب و گل ، دریاب مقام دل

گنجیده بجامی بین این قلزم بی ساحل

از موج بلند تو سر بر زده طوفانم
     
  
زن

 
فصل بهار

خیز که در کوه و دشت خیمه زد ابر بهار

مست ترنم هزار

طوطی و دراج و سار

بر طرف جویبار

کشت گل و لاله زار

چشم تماشا بیار

خیز که در کوه و دشت خیمه زد ابر بهار

خیز که در باغ و راغ قافلهٔ گل رسید

باد بهاران وزید

مرغ نوا آفرید

لاله گریبان درید

حسن گل تازه چید

عشق غم نو خرید

خیز که در باغ و راغ قافلهٔ گل رسید

بلبلگان در صفیر ، صلصلگان در خروش

خون چمن گرم جوش

ای که نشینی خموش

در شکن آئین هوش

بادهٔ معنی بنوش

نغمه سرا گل بپوش

بلبلگان در صفیر ، صلصلگان در خروش

حجره نشینی گذار گوشهٔ صحرا گزین

بر لب جوئی نشین

آب روان را ببین

نرگس ناز آفرین

لخت دل فرودین

بوسه زنش بر جبین

حجره نشینی گذار گوشهٔ صحرا گزین

دیده معنی گشا ای ز عیان بیخبر

لاله کمر در کمر

نیمهٔ آتش به بر

می چکدش بر جگر

شبنم اشک سحر

در شفق انجم نگر

دیدهٔ معنی گشا ، ای ز عیان بیخبر

خاک چمن وانمود راز دل کائنات

بود و نبود صفات

جلوه گریهای ذات

آنچه تو دانی حیات۔

آنچه تو خوانی ممات

هیچ ندارد ثبات

خاک چمن وانمود راز دل کائنات
     
  
زن

 
حیات جاوید

گمان مبر که به پایان رسید کار مغان

هزار بادهٔ ناخورده در رگ تاک است

چمن خوش است ولیکن چو غنچه نتوان زیست

قبای زندگیش از دم صبا چاک است

اگر ز رمز حیات آگهی مجوی و مگیر

دلی که از خلش خار آرزو پاک است

به خود خزیده و محکم چو کوهساران زی

چو خش مزی که هوا تیز و شعله بی‌باک است
     
  
زن

 
افکار انجم



شنیدم کوکبی با کوکبی گفت

که در بحریم و پیدا ساحلی نیست

سفر اندر سرشت ما نهادند

ولی این کاروان را منزلی نیست


اگر انجم همانستی که بود است

ازین دیرینه تابی ها چه سود است

گرفتار کمند روزگاریم

خوشا آنکس که محروم وجود است


کس این بار گران را برنتابد

ز بود ما نبود جاودان به

فضای نیلگونم خوش نیاید

ز اوجش پستی آن خاکدان به


خنک انسان که جانش بیقرار است

سوار راهوار روزگار است

قبای زندگی بر قامتش راست

که او نو آفرین و تازه کار است
     
  
زن

 
زندگی


شبی زار نالید ابر بهار

که این زندگی گریهٔ پیهم است

درخشید برق سبک سیر و گفت

خطا کرده ئی خندهٔ یکدم است

ندانم به گلشن که برد این خبر

سخنها میان گل و شبنم است
علم:

نگاهم راز دار هفت و چار است

گرفتار کمندم روزگار است

جهان بینم به این سو باز کردند

مرا با آنسوی گردون چه کار است

چکد صد نغمه از سازی که دارم

به بازار افکنم رازی که دارم
عشق:

ز افسون تو دریا شعله زار است

هوا آتش گذار و زهردار است

چو با من یار بودی نور بودی

بریدی از من و نور تو نار است

بخلوت خانهٔ لاهوت زادی

ولیکن در نخ شیطان فتادی

بیا این خاکدان را گلستان ساز

جهان پیر را دیگر جوان ساز

بیا یک ذره از درد دلم گیر

ته گردون بهشت جاودان ساز

ز روز آفرینش همدم استیم

همان یک نغمه را زیر و بم استیم
     
  
زن

 
سرود انجم

هستی ما نظام ما

مستی ما خرام ما

گردش بی مقام ما

زندگی دوام ما

دور فلک بکام ما می نگریم و میرویم

جلوه گه شهود را

بتکدهٔ نمود را

رزم نبود و بود را

کشکمش وجود را

عالم دیر و زود را می نگریم و میرویم

گرمی کار زار ها

خامی پخته کار ها

تاج و سریر و دارها

خواری شهریار ها

بازی روزگارها می نگریم و میرویم

خواجه ز سروری گذشت

بنده ز چاکری گذشت

زاری و قیصری گذشت

دور سکندری گذشت

شیوهٔ بتگری گذشت می نگریم و میرویم

خاک خموش و در خروش

سست نهاد و سخت کوش

گاه به بزم نا و نوش

گاه جنازه ئی بدوش

میر جهان و سفته گوش می نگریم و میرویم

تو به طلسم چون و چند

عقل تو در گشاد و بند

مثل غزاله در کمند

زار و زبون و دردمند

ما به نشیمن بلند می نگریم و میرویم

پرده چرا ظهور چیست؟

اصل ظلام و نور چیست؟

چشم و دل و شعور چیست؟

فطرت ناصبور چیست؟

این همه نزد و دور چیست می نگریم و میرویم

بیش تو نزد ما کمی

سال تو پیش ما دمی

ای بکنار تو یمی

ساخته ئی به شبنمی

ما به تلاش عالمی می نگریم و میرویم
     
  
زن

 
نسیم صبح

ز روی بحر و سر کوهسار می آیم

ولیک می نشناسم که از کجا خیزم

دهم به غمزده طایر پیام فصل بهار

ته نشیمن او سیم یاسمن ریزم

به سبزه غلتم و بر شاخ لاله می پیچم

که رنگ و بو ز مسامات او بر انگیزم

خمیده تا نشود شاخ او ز گردش من

به برگ لاله و گل نرم نرمک آویزم

چو شاعری ز غم عشق در خروش آید

نفس نفس به نوا های او در آمیزم
     
  
زن

 
پند باز با بچه خویش


تو دانی که بازان ز یک جوهرند

دل شیر دارند و مشت پرند

نکو شیوه و پخته تدبیر باش

جسور و غیور و کلان گیر باش

میامیز با کبک و تورنگ و ساز

مگر اینکه داری هوای شکار

چه قومی فرو مایهٔ ترسناک

کند پاک منقار خود را به خاک

شد آن باشه نخچیر خویش

که گیرد ز صید خود آئین و کیش

بسا شکره افتاده بر روی خاک

شد از صحبت دانه چینان هلاک

نگه دار خود را و خورسند زی

دلیر و درشت و تنومند زی

تن نرم و نازک به تیهو گذار

رگ سخت چون شاخ آهو بیار

نصیب جهان آنچه از خرمی است

ز سنگینی و محنت و پر دمی است

چه خوش گفت فرزند خود را عقاب

که یک قطره خون بهتر از لعل ناب

مجو انجمن مثل آهو و میش

به خلوت گرا چون نیاکان خویش

چنین یاد دارم ز بازان پیر

نشیمن بشاخ درختی مگیر

کنامی نگیریم در باغ و کشت

که داریم در کوه و صحرا بهشت

ز روی زمین دانه چیدن خطاست

که پهنای گردون خدا داد ماست

نجیبی که پا بر زمین سوده است

ز مرغ سرا سفله تر بوده است

پی شاهبازان بساط است سنگ

که بر سنگ رفتن کند تیز چنگ

تو از زرد چشمان صحراستی

به گوهر چو سیمرغ والاستی

جوانی اصیلی که در روز جنگ

برد مردمک را ز چشم پلنگ

به پرواز تو سطوت نوریان

به رگهای تو خون کافوریان

ته چرخ گردندهٔ کوژ پشت

بخور آنچه گیری ز نرم و درشت

ز دست کسی طعمهٔ خود مگیر

نکو باش و پند نکویان پذیر
     
  
صفحه  صفحه 10 از 61:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  60  61  پسین » 
شعر و ادبیات

Alame Eghbal | علامه اقبال


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA