تسخیر ادم [font#DF0101]میلاد آدمنعره زد عشق که خونین جگری پیدا شدحسن لرزید که صاحب نظری پیدا شدفطرت آشفت که از خاک جهان مجبورخود گری خود شکنی خود نگری پیدا شدخبری رفت ز گردون به شبستان ازلحذر ای پردگیان پرده دری پیدا شدآرزو بیخبر از خویش به آغوش حیاتچشم وا کرد و جهان دگری پیدا شدزندگی گفت که در خاک تپیدم همه عمرتا ازین گنبد دیرینه دری پیدا شدانکار ابلیسنوری نادان نیم سجده به آدم برماو به نهاد است خاک من به نژاد آذرممی تپد از سوز من خون رگ کائناتمن به دو صرصرم من به غو تندرمرابطهٔ سالمات ضابطهٔ امهاتسوزم و سازی دهم آتش مینا گرمساختهٔ خویش را در شکنم ریز ریزتا ز غبار کهن ، پیکر نو آورماز زو من موجهٔ چرخ سکون ناپذیرنقش گر روزگار ، تاب و تب جوهرمپیکر انجم ز تو گردش انجم ز منجان بجهان اندرم ، زندگی مضمرمتو به بدن جان دهی ، شور بجان من دهمتو به سکون ره زنی ، من به تپش رهبرممن ز تنک مایگان گدیه نکردم سجودقاهر بی دوزخم ، داور بی محشرمآدم خاکی نهاد ، دون نظر و کم سوادزاد در آغوش تو ، پیر شود در برماغوای آدمزندگی سوز و ساز به ز سکون دوامفاخته شاهین شود از تپش زیر دامهیچ نیاید ز تو غیر سجود نیازخیز چو سرو بلند ، ای بعمل نرم گامکوثر و تسنیم برد ، از تو نشاط عملگیر ز مینای تاک بادهٔ آئینه فامزشت و نکو زادهٔ وهم خداوند تستلذت کردار گیر ، گام بنه ، جوی کامخیز که بنمایمت ، مملکت تازه ئیچشم جهان بین گشا ، بهر تماشا خرامقطرهٔ بی مایه ئی گوهر تابنده شواز سر گردون بیفت ، گیر بدریا مقامتیغ درخشنده ئی ، جان جهانی گسلجوهر خود رانما ، آی برون از نیامبازوی شاهین گشا ، خون تذروان بریزمرگ بود باز ار زیستن اندر کنامتو نشناسی هنوز شوق بمیرد ز وصلچیست حیات دوام ، سوختن ناتمامآدم از بهشت بیرون آمده میگوید:چه خوشست زندگی را همه سوز و ساز کردندل کوه و دشت و صحرا بدمی گداز کردنز قفس دری گشادن به فضای گلستانیره آسمان نوردن به ستاره راز کردنبه گداز های پنهان به نیاز های پیدانظری ادا شناسی بحریم ناز کردنگهی جز یکی ندیدن به هجوم لاله زاریگهی خار نیش زن را به گل امتیاز کردنهمه سوز ناتمامم همه درد آرزویمبگمان دهم یقین را که شهید جستجویمصبح قیامت آدم در حضور باریایکه ز خورشید تو کوکب جان مستنیراز دلم افروختی شمع جهان ضریرریخت هنر های من بحر بیک نای آبتیشهٔ من آورد از جگر خاره شیرزهره گرفتار من ماه پرستار منعقل کلان کار من بهر جهان دار و گیرمن بزمین در شدم من بفلک بر شدمبستهٔ جادوی من ذره و مهر منیرگرچه فسونش مرا برد ز راه صواباز غلطم در گذر عذر گناهم پذیررام نگردد جهان تا نه فسونش خوریمجز به کمند نیاز ناز نگردد اسیرتا شود از آه گرم این بت سنگین گدازبستن زنار او بود مرا ناگزیرعقل بدام آورد فطرت چالاک رااهرمن شعله زاد سجده کند خاک را [/font]
بوی گل حوری به کنج گلشن جنت تپید و گفتما را کسی ز آنسوی گردون خبر ندادناید بفهم من سحر و شام و روزو شبعقلم ربود این که بگویند مرد و زادگردید موج نکهت و از شاخ گل دمیدپا اینچنین به عالم فردا و دی نهادوا کرد چشم و غنچه شد و خنده زد دمیگل گشت و برگ برگ شد و بر زمین فتادزان نازنین که بند ز پایش گشاده اندآهی است یادگار که بو نام داده اند هلال عید نتوان ز چشم شوق رمید ای هلال عیداز صد نگه براه تو دامی نهاده اندبر خود نظر گشا ز تهی دامنی مرنجدر سینهٔ تو ماه تمامی نهاده اند
نوای وقت خورشید بدامانم انجم به گریبانمدر من نگری هیچم در خود نگری جانمدر شهر و بیابانم در کاخ و شبستانممن دردم و درمانم ، من عیش فراوانممن تیغ جهانسوزم ، من چشمهٔ حیوانمچنگیزی و تیموری ، مشتی ز غبار منهنگامهٔ افرنگی یک جسته شرار منانسان و جهان او از نقش و نگار منخون جگر مردان، سامان بهار منمن آتش سوزانم من روضه رضوانمآسوده و سیارم این طرفه تماشا بیندر بادهٔ امروزم کیفیت فردا بینپنهان به ضمیر من صد عالم رعنا بینصد کوکب غلطان بین صد گنبد خضرا بینمن کسوت انسانم پیراهن یزدانمتقدیر فسون من تدبیر فسون توتو عاشق لیلائی من دشت جنون توچون روح روان پاکم از چند و چگون توتو راز درون من ، من راز درون تواز جان تو پیدایم ، در جان تو پنهانممن رهرو و تو منزل من مزرع و تو حاصلتو ساز صد آهنگی تو گرمی این محفلآوارهٔ آب و گل ، دریاب مقام دلگنجیده بجامی بین این قلزم بی ساحلاز موج بلند تو سر بر زده طوفانم
فصل بهار خیز که در کوه و دشت خیمه زد ابر بهارمست ترنم هزارطوطی و دراج و ساربر طرف جویبارکشت گل و لاله زارچشم تماشا بیارخیز که در کوه و دشت خیمه زد ابر بهارخیز که در باغ و راغ قافلهٔ گل رسیدباد بهاران وزیدمرغ نوا آفریدلاله گریبان دریدحسن گل تازه چیدعشق غم نو خریدخیز که در باغ و راغ قافلهٔ گل رسیدبلبلگان در صفیر ، صلصلگان در خروشخون چمن گرم جوشای که نشینی خموشدر شکن آئین هوشبادهٔ معنی بنوشنغمه سرا گل بپوشبلبلگان در صفیر ، صلصلگان در خروشحجره نشینی گذار گوشهٔ صحرا گزینبر لب جوئی نشینآب روان را ببیننرگس ناز آفرینلخت دل فرودینبوسه زنش بر جبینحجره نشینی گذار گوشهٔ صحرا گزیندیده معنی گشا ای ز عیان بیخبرلاله کمر در کمرنیمهٔ آتش به برمی چکدش بر جگرشبنم اشک سحردر شفق انجم نگردیدهٔ معنی گشا ، ای ز عیان بیخبرخاک چمن وانمود راز دل کائناتبود و نبود صفاتجلوه گریهای ذاتآنچه تو دانی حیات۔آنچه تو خوانی مماتهیچ ندارد ثباتخاک چمن وانمود راز دل کائنات
حیات جاوید گمان مبر که به پایان رسید کار مغانهزار بادهٔ ناخورده در رگ تاک استچمن خوش است ولیکن چو غنچه نتوان زیستقبای زندگیش از دم صبا چاک استاگر ز رمز حیات آگهی مجوی و مگیردلی که از خلش خار آرزو پاک استبه خود خزیده و محکم چو کوهساران زیچو خش مزی که هوا تیز و شعله بیباک است
افکار انجم شنیدم کوکبی با کوکبی گفتکه در بحریم و پیدا ساحلی نیستسفر اندر سرشت ما نهادندولی این کاروان را منزلی نیستاگر انجم همانستی که بود استازین دیرینه تابی ها چه سود استگرفتار کمند روزگاریمخوشا آنکس که محروم وجود استکس این بار گران را برنتابدز بود ما نبود جاودان بهفضای نیلگونم خوش نیایدز اوجش پستی آن خاکدان بهخنک انسان که جانش بیقرار استسوار راهوار روزگار استقبای زندگی بر قامتش راستکه او نو آفرین و تازه کار است
زندگی شبی زار نالید ابر بهارکه این زندگی گریهٔ پیهم استدرخشید برق سبک سیر و گفتخطا کرده ئی خندهٔ یکدم استندانم به گلشن که برد این خبرسخنها میان گل و شبنم است علم: نگاهم راز دار هفت و چار استگرفتار کمندم روزگار استجهان بینم به این سو باز کردندمرا با آنسوی گردون چه کار استچکد صد نغمه از سازی که دارمبه بازار افکنم رازی که دارم عشق: ز افسون تو دریا شعله زار استهوا آتش گذار و زهردار استچو با من یار بودی نور بودیبریدی از من و نور تو نار استبخلوت خانهٔ لاهوت زادیولیکن در نخ شیطان فتادیبیا این خاکدان را گلستان سازجهان پیر را دیگر جوان سازبیا یک ذره از درد دلم گیرته گردون بهشت جاودان سازز روز آفرینش همدم استیمهمان یک نغمه را زیر و بم استیم
سرود انجم هستی ما نظام مامستی ما خرام ماگردش بی مقام مازندگی دوام مادور فلک بکام ما می نگریم و میرویمجلوه گه شهود رابتکدهٔ نمود رارزم نبود و بود راکشکمش وجود راعالم دیر و زود را می نگریم و میرویمگرمی کار زار هاخامی پخته کار هاتاج و سریر و دارهاخواری شهریار هابازی روزگارها می نگریم و میرویمخواجه ز سروری گذشتبنده ز چاکری گذشتزاری و قیصری گذشتدور سکندری گذشتشیوهٔ بتگری گذشت می نگریم و میرویمخاک خموش و در خروشسست نهاد و سخت کوشگاه به بزم نا و نوشگاه جنازه ئی بدوشمیر جهان و سفته گوش می نگریم و میرویمتو به طلسم چون و چندعقل تو در گشاد و بندمثل غزاله در کمندزار و زبون و دردمندما به نشیمن بلند می نگریم و میرویمپرده چرا ظهور چیست؟اصل ظلام و نور چیست؟چشم و دل و شعور چیست؟فطرت ناصبور چیست؟این همه نزد و دور چیست می نگریم و میرویمبیش تو نزد ما کمیسال تو پیش ما دمیای بکنار تو یمیساخته ئی به شبنمیما به تلاش عالمی می نگریم و میرویم
نسیم صبح ز روی بحر و سر کوهسار می آیمولیک می نشناسم که از کجا خیزمدهم به غمزده طایر پیام فصل بهارته نشیمن او سیم یاسمن ریزمبه سبزه غلتم و بر شاخ لاله می پیچمکه رنگ و بو ز مسامات او بر انگیزمخمیده تا نشود شاخ او ز گردش منبه برگ لاله و گل نرم نرمک آویزمچو شاعری ز غم عشق در خروش آیدنفس نفس به نوا های او در آمیزم
پند باز با بچه خویش تو دانی که بازان ز یک جوهرنددل شیر دارند و مشت پرندنکو شیوه و پخته تدبیر باشجسور و غیور و کلان گیر باشمیامیز با کبک و تورنگ و سازمگر اینکه داری هوای شکارچه قومی فرو مایهٔ ترسناککند پاک منقار خود را به خاکشد آن باشه نخچیر خویشکه گیرد ز صید خود آئین و کیشبسا شکره افتاده بر روی خاکشد از صحبت دانه چینان هلاکنگه دار خود را و خورسند زیدلیر و درشت و تنومند زیتن نرم و نازک به تیهو گذاررگ سخت چون شاخ آهو بیارنصیب جهان آنچه از خرمی استز سنگینی و محنت و پر دمی استچه خوش گفت فرزند خود را عقابکه یک قطره خون بهتر از لعل نابمجو انجمن مثل آهو و میشبه خلوت گرا چون نیاکان خویشچنین یاد دارم ز بازان پیرنشیمن بشاخ درختی مگیرکنامی نگیریم در باغ و کشتکه داریم در کوه و صحرا بهشتز روی زمین دانه چیدن خطاستکه پهنای گردون خدا داد ماستنجیبی که پا بر زمین سوده استز مرغ سرا سفله تر بوده استپی شاهبازان بساط است سنگکه بر سنگ رفتن کند تیز چنگتو از زرد چشمان صحراستیبه گوهر چو سیمرغ والاستیجوانی اصیلی که در روز جنگبرد مردمک را ز چشم پلنگبه پرواز تو سطوت نوریانبه رگهای تو خون کافوریانته چرخ گردندهٔ کوژ پشتبخور آنچه گیری ز نرم و درشتز دست کسی طعمهٔ خود مگیرنکو باش و پند نکویان پذیر