کرم کتابی شنیدم شبی در کتب خانهٔ منبه پروانه می گفت کرم کتابیبه اوراق سینا نشیمن گرفتمبسی دیدم از نسخهٔ فاریابینفهمیده ام حکمت زندگی راهمان تیره روزم ز بی آفتابینکو گفت پروانهٔ نیم سوزیکه این نکته را در کتابی نیابیتپش می کند زنده تر زندگی راتپش می دهد بال و پر زندگی را
کبر و ناز یخ ، جوی کوه را ز ره کبر و ناز گفتما را ز مویهٔ تو شود تلخ روزگارگستاخ می سرائی و بیباک میرویهر سال شوخ دیده و آواره تر ز پارشایان دودمان کهستانیان نئیخود را مگوی دخترک ابر کوهسارگردنده و فتنده و غلطنده ئی بخاکراه دگر بگیر و برو سوی مرغزارگفت آب جو چنین سخن دل شکن مگویبر خویشتن مناز و نهال منی مکارمن میروم که در خور این دودمان نیمتو خویش را ز مهر درخشان نگاه دار
لاله آن شعله ام که صبح ازل در کنار عشقپیش از نمود بلبل و پروانه می تپیدافزونترم ز مهر و بهر ذره تن زنمگردون شرار خویش ز تاب من آفریددر سینه چمن چو نفس کردم آشیانیک شاخ نازک از ته خاکم چو نم کشیدسوزم ربود و گفت یکی در برم بایستلیکن دل ستم زدهٔ من نیارمیددر تنگنای شاخ بسی پیچ و تاب خوردتا جوهرم به جلوه گه رنگ و بو رسیدشبنم براه من گهر آبدار ریختخندید صبح و باد صبا گرد من وزیدبلبل ز گل شنید که سوزم ربوده اندنالید و گفت جامهٔ هستی گران خریدوا کرده سینه منت خورشید می کشمآیا بود که باز بر انگیزد آتشم؟
حکمت و شعر بوعلی اندر غبار ناقه گمدست رومی پردهٔ محمل گرفتاین فرو تر رفت و تا گوهر رسیدآن بگردابی چو خس منزل گرفتحق اگر سوزی ندارد حکمت استشعر میگردد چو سوز از دل گرفت کرمک شبتاب یک ذره بی مایه متاع نفس اندوختشوق این قدرش سوخت که پروانگی آموختپهنای شب افروختوامانده شعاعی که گره خورد و شرر شداز سوز حیاتست که کارش همه زر شددارای نظر شدپروانهٔ بیتاب که هر سو تک و پو کردبر شمع چنان سوخت که خود را همه او کردترک من و تو کردیا اخترکی ماه مبینی به کمینینزدیک تر آمد بتماشای زمینیاز چرخ برینییا ماه تنک ضو که بیک جلوه تمام استماهی که برو منت خورشید حرام استآزاد مقام استای کرمک شب تاب سراپای تو نور استپرواز تو یک سلسلهٔ غیب و حضور استآئین ظهور استدر تیره شبان مشعل مرغان شب استیآن سوز چه سوز است که در تاب و تب استیگرم طلب استیمائیم که مانند تو از خاک دمیدیمدیدیم تپیدیم ، ندیدیم تپیدیمجائی نرسیدیمگویم سخن پخته و پرورده و ته داراز منزل گم گشته مگو پای بره داراین جلوه نگه دار
حقیقت عقاب دوربین جوئینه را گفتنگاهم آنچه می بیند سراب استجوابش داد آن مرغ حق اندیشتو می بینی و من دانم که آب استصدای ماهی آمد از ته بحرکه چیزی هست و هم در پیچ و تاب است حدی نغمهٔ ساربان حجازناقهٔ سیار منآهوی تاتار مندرهم و دینار مناندک و بسیار مندولت بیدار منتیزترک گام زن منزل ما دور نیستدلکش و زیباستیشاهد رعناستیروکش حوراستیغیرت لیلاستیدختر صحراستیتیزترک گام زن منزل ما دور نیستدر تپش آفتابغوطه زنی در سرابهم به شب ماهتابتند روی چون شهابچشم تو نادیده خوابتیزترک گام زن منزل ما دور نیستلکه ابر روانکشتی بی بادبانمثل خضر راه دانبر تو سبک هر گرانلخت دل ساربانتیزترک گام زن منزل ما دور نیستسوز تو اندر زمامساز تو اندر خرامبی خورش و تشنه کامپا به سفر صبح و شامخسته شوی از مقامتیزترک گام زن منزل ما دور نیستشام تو اندر یمنصبح تو اندر قرنریگ درشت وطنپای ترا یاسمنای چو غزال ختنتیزترک گام زن منزل ما دور نیستمه ز سفر پا کشیددر پس تل آرمیدصبح ز مشرق دمیدجامهٔ شب بر دریدباد بیابان وزیدتیزترک گام زن منزل ما دور نیستنغمهٔ من دلگشایزیر و بمش جانفرایقافله ها را درایفتنه ربا فتنه زایای به حرم چهره سایتیزترک گام زن منزل ما دور نیست
قطرهٔ آب مرا معنی تازه ئی مدعاستاگر گفته را باز گویم رواست«یکی قطره باران ز ابری چکیدخجل شد چو پهنای دریا بدیدکه جائی که دریاست من کیستم؟گر او هست حقا که من نیستم»ولیکن ز دریا برآمد خروشز شرم تنک مایگی رو مپوشتماشای شام و سحر دیده ئیچمن دیده ئی دشت و در دیده ئیبه برگ گیاهی به دوش سحابدرخشیدی از پرتو آفتابگهی همدم تشنه کامان راغگهی محرم سینه چاکان باغگهی خفته در تاک و طاقت گدازگهی خفته در خاک بی سوز و سازز موج سبک سیر من زاده ئیز من زاده ئی در من افتاده ئیبیاسای در خلوت سینه امچو جوهر درخش اندر آئینه امگهر شو در آغوش قلزم بزیفروزان تر از ماه و انجم بزی
محاورهٔ ما بین خدا و انسان خداجهان را ز یک آب و گل آفریدمتو ایران و تاتار و زنگ آفریدیمن از خال پولاد ناب آفریدمتو شمشیر و تیر و تفنگآفریدیتبر آفریدی نهال چمن راقفس ساختی طایر نغمه زن راانسانتو شب آفریدی چراغ آفریدمسفال آفریدی ایاغ آفریدمبیابان و کهسار و راغ آفریدیخیابان و گلزار و باغ آفریدممن آنم که از سنگ آئینه سازممن آنم که از زهر نوشینه سازم
ساقی نامه - در نشاط باغ کشمیر نوشته شد خوشا روزگاری خوشا نوبهارینجوم پرن رست از مرغزاریزمین از بهاران چو بال تذرویز فواره الماس بار آبشارینپیچد نگه جز که در لاله و گلنغلطد هوا جز که بر سبزه زاریلب جو خود آرائی غنچه دیدیچه زیبا نگاری چه آئینه داریچه شیرین نوائی چه دلکش صدائیکه می آید از خلوت شاخساریبتن جان بجان آرزو زنده گرددز آوای ساری ز بانگ هزارینوا های مرغ بلند آشیانیدر آمیخت با نغمه جویباریتو گوئی که یزدان بهشت برین رانهاد است در دامن کوهساریکه تا رحمتش آدمی زادگان رارها سازد از محنت انتظاریچه خواهم درین گلستان گر نخواهمشرابی ، کتابی ، ربابی نگاریسرت گردم ای ساقی ماه سیمابیار از نیاگان ما یادگاریبه ساغر فرو ریز آبی که جان رافروزد چو نوری بسوزد چو ناریشقایق برویان ز خاک نژندمبهشتی فرو چین به مشت غبارینبینی که از کاشغرتا به کاشانهمان یک نوا بالد از هر دیاریز چشم امم ریخت آن اشک نابیکه تأثیر او گل دماند ز خاریکشیری که با بندگی خو گرفتهبتی می تراشد ز سنگ مزاریضمیرش تهی از خیال بلندیخودی ناشناسی ز خود شرمساریبریشم قبا خواجه از محنت اونصیب تنش جامهٔ تارتارینه در دیدهٔ او فروغ نگاهینه در سینهٔ او دل بیقراریاز آن می فشان قطره ئی برکشیریکه خاکسترش آفریند شراری
شاهین و ماهی ماهی بچه ئی شوخ به شاهین بچه ئی گفتاین سلسلهٔ موج که بینی همه دریاستدارای نهنگان خروشنده تر از میغدر سینهٔ او دیده و نادیده بلاهاستبا سیل گران سنگ زمین گیر و سبک خیزبا گوهر تابنده و با لولوی لالاستبیرون نتوان رفت ز سیل همه گیرشبالای سر ماست ، ته پاست ، همه جاستهر لحظه جوان است و روان است و دوان استاز گردش ایام نه افزون شد و نی کاستماهی بچه را سوز سخن چهره برافروختشاهین بچه خندید و ز ساحل به هوا خاستزد بانگ که شاهینم و کارم به زمین چیستصحراست که دریاست ته بال و پر ماستبگذر ز سر آب و به پهنای هوا سازاین نکته نبیند مگر آن دیده که بیناست
کرمک شبتاب شنیدم کرمک شبتاب می گفتنه آن مورم که کس نالد ز نیشمتوان بی منت بیگانگان سوختنپنداری که من پروانه کیشماگر شب تیره تر از چشم آهوستخود افروزم چراغ راه خویشم