تنهائی به بحر رفتم و گفتم به موج بیتابیهمیشه در طلب استی چه مشکلی داری؟هزار لولوی لالاست در گریبانتدرون سینه چو من گوهر دلی داری؟تپید و از لب ساحل رمید و هیچ نگفتبه کوه رفتم و پرسیدم این چه بیدردیست؟رسد بگوش تو آه و فغان غم زده ئیاگر به سنگ تو لعلی ز قطرهٔ خونستیکی در آبه سخن با من ستم زده ئیبخود خزید و نفس در کشید و هیچ نگفتره دراز بریدم ز ماه پرسیدمسفر نصیب ، نصیب تو منزلی است که نیستجهان ز پرتو سیمای تو سمن زاریفروغ داغ تو از جلوهٔ دلی است که نیستسوی ستاره رقیبانه دید و هیچ نگفتشدم بحضرت یزدان گذشتم از مه و مهرکه در جهان تو یک ذره آشنایم نیستجهان تهی ز دل و مشت خاک من همه دلچمن خوش است ولی درخور نوایم نیستتبسمی بلب او رسید و هیچ نگفت
شبنم گفتند فرود آی ز اوج مه و پرویزبر خود زن و با بحر پر آشوب بیامیزبا موج در آویز نقش دگر انگیز تابنده گهر خیزمن عیش هم آغوشی دریا نخریدمآن باده که از خویش رباید نچشیدماز خود نرمیدم ز آفاق بریدم بر لاله چکیدمگل گفت که هنگامه مرغان سحر چیست؟این انجمن آراسته بالای شجر چیست؟این زیر و زبر چیست؟پایان نظر چیست؟خارگل ترچیست؟تو کیستی و من کیم این صحبت ما چیست؟بر شاخ من این طایرک نغمه سرا چیست؟مقصود نوا چیست؟ مطلوب صبا چیست؟ این کهنه سرا چیست؟گفتم که چمن رزم حیات همه جائی استبزمی است که شیرازه ٔ او ذوق جدائی استدم گرم نوائی است جان چهره گشائی است این راز خدائی استمن از فلک افتاده تو از خاک دمیدیاز ذوق نمود است دمیدی که چکیدیدر شاخ تپیدی صد پرده دریدی بر خویش رسیدینم در رگ ایام ز اشک سحر ماستاین زیر و زبر چیست فریب نظر ماستانجم به بر ماست لخت جگر ماست نور بصر ماستدر پیرهن شاهد گل سوزن خار استخار است ولیکن ز ندیمان نگار استاز عشق نزار است در پهلوی یار است اینهم ز بهار استبر خیز و دل از صحبت دیرینه بپردازبا لالهٔ خورشید جهان تاب نظر بازبا اهل نظر ساز چون من بفلک تاز داری سر پرواز
عشق فکرم چو به جستجو قدم زددر دیر شد و در حرم زددر دشت طلب بسی دویدمدامن چون گرد باد چیدمپویان بی خضر سوی منزلبر دوش خیال بسته محملجویای می و شکسته جامیچون صبح به باد چیده دامیپیچیده بخود چو موج دریاآواره چو گرد باد صحراعشق تو دلم ربود ناگاهاز کار گره گشود ناگاهآگاه ز هستی و عدم ساختبتخانهٔ عقل را حرم ساختچون برق به خرمنم گذر کرداز لذت سوختن خبر کردسر مست شدم ز پا فتادمچون عکس ز خود جدا فتادمخاکم به فراز عرش بردیزان راز که با دلم سپردیواصل به کنار کشتیم شدطوفان جمال زشتیم شدجز عشق حکایتی ندارمپروای ملامتی ندارماز جلوهٔ علم بی نیازمسوزم ، گریم ، تپم ، گدازم
اگر خواهی حیات اندر خطر زی غزالی با غزالی درد دل گفتازین پس در حرم گیرم کنامیبصحرا صید بندان در کمین اندبکام آهو ان صبحی نه شامیامان از فتنهٔ صیاد خواهمدلی ز اندیشه ها آزاد خواهمرفیقش گفت ای یار خردمنداگر خواهی حیات اندر خطر زیدمادم خویشتن را بر فسان زنز تیغ پاک گوهر تیز تر زیخطر تاب و توان را امتحان استعیار ممکنات جسم و جان است
جهان عمل هست این میکده و دعوت عام است اینجاقسمت باده به اندازهٔ جام است اینجاحرف آن راز که بیگانهٔ صوت است هنوزاز لب جام چکید است و کلام است اینجانشه از حال بگیرند و گذشتند ز قالنکتهٔ فلسفه درد ته جام است اینجاما درین ره نفس دهر برانداخته ایمآفتاب سحر او لب بام است اینجاای که تو پاس غلط کردهٔ خود میداریآنچه پیش تو سکون است خرام است اینجاما که اندر طلب از خانه برون تاخته ایمعلم را جان بدمیدیم و عمل ساخته ایم
زندگی پرسیدم از بلند نگاهی حیات چیستگفتا مئی که تلخ تر او نکوتر استگفتم که کرمک است و ز کل سر برون زندگفتا که شعله زاد مثال سمندر استگفتم که شر بفطرت خامش نهاده اندگفتا که خیر او نشناسی همین شر استگفتم که شوق سیر نبردش بمنزلیگفتا که منزلش بهمین شوق مضمر استگفتم که خاکی است و بخاکش همی دهندگفتا چو دانه خاک شکافد گل تر است
حکمت فرنگ شنیدم که در پارس مرد گزینادا فهم رمز آشنا نکته بینبسی سختی از جان کنی دید و مردبر آشفت و جان شکوه لبریز بردبه نالش در آمد به یزدان پاککه دارم دلی از اجل چاک چاککمالی ندارد به این یک فنینداند فن تازهٔ جان کنیبرد جان و ناپخته در کار مرگجهان نو شد و او همان کهنه برگفرنگ آفریند هنرها شگرفبر انگیزد از قطره ئی بحر ژرفکشد گرد اندیشه پرگار مرگهمه حکمت او پرستار مرگرود چون نهنگ آبدوزش به یمز طیارهٔ او هوا خورده بمنبینی که چشم جهان بین هورهمی گردد از غاز او روز کورتفنگش به کشتن چنان تیز دستکه افرشتهٔ مرگ را دم گسستفرست این کهن ابله را در فرنگکه گیرد فن کشتن بی درنگ
حور وشاعر در جواب نظم گوته موسوم به حور و شاعر حور:نه به باده میل داری نه به من نظر گشائیعجب اینکه تو ندانی ره و رسم آشنائیهمه ساز جستجوئی همه سوز آرزوئینفسی که میگدازی غزلی که می سرائیبه نوای آفریدی چه جهان دلگشائیکه ارم به چشم آید چو طلسم سیمیائیشاعر:دل رهروان فریبی به کلام نیش داریمگر اینکه لذت او نرسد به نوک خاریچکنم که فطرت من به مقام در نسازددل ناصبور دارم چو صبا به لاله زاریچو نظر قرار گیرد به نگار خوبروئیتپد آن زمان دل من پی خوبتر نگاریز شرر ستاره جویم ز ستاره آفتابیسر منزلی ندارم که بمیرم از قراریچو ز بادهٔ بهاری قدحی کشیده خیزمغزلی دگر سرایم به هوای نوبهاریطلبم نهایت آن که نهایتی نداردبه نگاه ناشکیبی به دل امیدواریدل عاشقان بمیرد به بهشت جاودانینه نوای دردمندی نه غمی نه غمگساری
زندگی و عمل در جواب هاینه موسوم به «سؤالات» ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستمهیچ نه معلوم شد آه که من چیستمموج ز خود رفته ئی تیز خرامید و گفتهستم اگر میروم گر نروم نیستم
الملک ﷲ طارق چو بر کناررهٔ اندلس سفینه سوختگفتند کار تو به نگاه خرد خطاستدوریم از سواد وطن باز چون رسیمترک سبب ز روی شریعت کجا رواستخندید و دست خویش بشمشیر برد و گفتهر ملک ملک ماست که ملک خدای ماست