جوی آب بنگر که جوی آب چه مستانه میرودمانند کهکشان بگریبان مرغزاردر خواب ناز بود به گهوارهٔ سحابوا کرد چشم شوق به آغوش کوهساراز سنگریزه نغمه گشاید خرام اوسیمای او چو آینه بیرنگ و بی غبارزی بحر بیکرانه چه مستانه میروددر خود یگانه از همه بیگانه میروددر راه او بهار پریخانه آفریدنرگس دمید و لاله دمید و سمن دمیدگل عشوه داد و گفت یکی پیش ما بایستخندید غنچه و سر دامان او کشیدنا آشنای جلوه فروشان سبز پوشصحرا برید و سینهٔ کوه و کمر دریدزی بحر بیکرانه چه مستانه میروددر خود یگانه از همه بیگانه میرودصد جوی دشت و مرغ و کهستان و باغ و راغگفتند ای بسیط زمین با تو سازگارما را که راه از تنک آبی نبرده ایماز دستبرد ریگ بیابان نگاه داروا کرده سینه را به هوا های شرق و غربدر بر گرفته همسفران زبون و زارزی بحر بیکرانه چه مستانه میرودبا صد هزار گوهر یکدانه میروددریای پر خروش ز بند و شکن گذشتاز تنگنای وادی و کوه و دمن گذشتیکسان چو سیل کرده نشیب و فراز رااز کاخ شاه و باره ه کشت و چمن گذشتبیتاب و تند و تیز و جگر سوز و بیقراردر هر زمان به تازه رسید از کهن گذشتزی بحر بیکرانه چه مستانه میروددر خود یگانه از همه بیگانه میرود
نامهٔ عالمگیر (به یکی از فرزندانش که دعای مرگ پدر میکرد) ندانی که یزدان دیرینه بودبسی دید و سنجید و بست و گشودز ما سینه چاکان این تیره خاکشنید است صد نالهٔ درد ناکبسی همچو شبیر در خون نشستنه یک ناله از سینهٔ او گسستنه از گریهٔ پیر کنعان تپیدنه از درد ایوب آهی کشیدمپندار آن کهنه نخچیر گیربدام دعای تو گردد اسیر
بهشت کجا این روزگاری شیشه بازیبهشت این گنبد گردون نداردندیده درد زندان یوسف اوزلیخایش دل نالان نداردخلیل او حریف آتشی نیستکلیمش یک شرر در جان نداردبه صرصر در نیفتد زورق اوخطر از لطمهٔ طوفان نداردیقین را در کمین بوک و مگر نیستوصال اندیشهٔ هجران نداردکجا آن لذت عقل غلط سیراگر منزل ره پیچان نداردمزی اندر جهانی کور ذوقیکه یزدان دارد و شیطان ندارد
کشمیر رخت به کاشمر گشا کوه و تل و دمن نگرسبزه جهان جهان ببین لاله چمن چمن نگرباد بهار موج موج مرغ بهار فوج فوجصلصل و سار زوج زوج بر سر نارون نگرتا نفتد به زینتش چشم سپهر فتنه بازبسته به چهرهٔ زمین برقع نسترن نگرلاله ز خاک بر دمید موج به آب جو تپیدخاک شرر شرر ببین آب شکن شکن نگرزخمه به تار ساز زن باده بساتگین بریزقافلهٔ بهار را انجمن انجمن نگردخترکی برهمنی لاله رخی سمن بریچشم بروی او گشا باز بخویشتن نگر
عشق عقلی که جهان سوزد یک جلوهٔ بیباکشاز عشق بیاموزد آئین جهانتابیعشق است که در جانت هر کیفیت انگیزداز تاب و تب رومی تا حیرت فارابیاین حرف نشاط آور می گویم و میرقصماز عشق دل آساید با اینهمه بیتابیهر معنی پیچیده در حرف نمی گنجدیک لحظه بدل در شو شاید که تو دریابی
بندگی دوش در میکده ترسا بچه باده فروشگفت از من سخنی دار چو آویزه بگوشمشرب باده گساران کهن این بود استکه تو از میکده خیزی همه مستی همه هوشمن نگویم که فروبند لب از نکتهٔ شوقادب از دست مده باده به اندازه بنوشگرد راهیم ولی ذوق طلب جوهر ماستبندگی با همه جبروت خدائی مفروش
غلامی آدم از بی بصری بندگی آدم کردگوهری داشت ولی نذر قباد و جم کردیعنی از خوی غلامی ز سگان خوار تر استمن ندیدم که سگی پیش سگی سر خم کرد جمهوریت متاع معنی بیگانه از دون فطرتان جوئیز موران شوخی طبع سلیمانی نمی آیدگریز از طرز جمهوری غلام پخته کاری شوکه از مغز دو صد خر فکر انسانی نمی آید
چیستان شمشیر آن سخت کوش چیست که گیرد ز سنگ آبمحتاج خضر مثل سکندر نمی شودمثل نگاه دیدهٔ نمناک پاک رودر جوی آب و دامن او تر نمی شودمضمون او به مصرع برجسته ئی تماممنت پذیر مصرع دیگر نمی شود
به مبلغ اسلام در فرنگستان زمانه باز برافروخت آتش نمرودکه آشکار شود جوهر مسلمانیبیا که پرده ز داغ جگر بر اندازیمکه آفتاب جهانگیر شد ز عریانیهزار نکته زدی پیش دلبران فرنگگداختی صنمان را به علم برهانیخبر ز شهر سلیمی بده حجازی راشرار شوق فشان در ضمیر تورانیره عراق و خراسان زن ای مقام شناسببزم اعجمیان تازه کن غزل خوانیبسی گذشت که در انتظار زخمه وریستچه نغمه ها که نه خون شد به ساز افغانیحدیث عشق به اهل هوس چه میگوئیبه چشم مور مکش سرمهٔ سلیمانی
غنی کشمیری غنی آن سخنگوی بلبل صفیرنوا سنج کشمیر مینو نظیرچو اندر سرا بود در بسته داشتچو رفت از سرا تخته را وا گذاشتیکی گفتش ای شاعر دل رسیعجب دارد از کار تو هر کسیبه پاسخ چه خوش گفت مرد فقیرفقیر و به اقلیم معنی امیرز من آنچه دیدند یاران رواستدرین خانه جز من متاعی کجاستغنی تا نشیند به کاشانه اشمتاعی گرانی است در خانه اشچو آن محفل افروز در خانه نیستتهی تر ازین هیچ کاشانه نیست