خطاب به مصطفی کمال پاشا ایده الله جولائیامئی بود که ما از اثر حکمت اوواقف از سر نهانخانه تقدیر شدیماصل ما یک شرر باخته رنگی بود استنظری کرد که خورشید جهانگیر شدیمنکتهٔ عشق فرو شست ز دل پیر حرمدر جهان خوار به اندازهٔ تقصیر شدیمباد صحراست که با فطرت ما در سازداز نفسهای صبا غنچهٔ دلگیر شدیمآه آن غلغله کز گنبد افلاک گذشتناله گردید چو پابند بم و زیر شدیمای بسا صید که بی دام به فتراک زدیمدر بغل تیر و کمان کشتهٔ نخچیر شدیم«هر کجا راه دهد اسپ، بران تاز که مابارها مات درین عرصه بتدبیر شدیم»
طیاره سر شاخ گل طایری یک سحرهمی گفت با طایران دگر«ندادند بال آدمی زاده رازمین گیر کردند این ساده را»بدو گفتم ای مرغک باد سنجاگر حرف حق با تو گویم مرنجز طیاره ما بال و پر ساختیمسوی آسمان رهگذر ساختیمچه طیاره آن مرغ گردون سپرپر او ز بال ملک تیز تربه پرواز شاهین به نیرو عقاببه چشمش ز لاهور تا فاریاببگردون خروشنده و تند جوشمیان نشیمن چو ماهی خموشخرد ز آب و گل جبرئیل آفریدزمین را بگردون دلیل آفریدچو آن مرغ زیرک کلامم شیندمرا یک نظر آشنایانه دیدپرش را به منقار خارید و گفتکه من آنچه گوئی ندارم شگفتمگر ای نگاه تو بر چون و چنداسیر طلسم تو پست و بلند«تو کار زمین را نکو ساختیکه با آسمان نیز پرداختی»
عشق آن حرف دلفروز که راز هست و راز نیستمن فاش گویمت که شنید از کجا شنیددزدید ز آسمان و به گل گفت شبنمشبلبل ز گل شنید و ز بلبل صبا شنید
تهذیب انسان که رخ ز غازهٔ تهذیب بر فروختخاک سیاه خویش چو آئینه وانمودپوشید پنجه را ته دستانه حریرافسونی قلم شد و تیغ از کمر گشوداین بوالهوس صنم کدهٔ صلح عام ساخترقصید گرد او به نواهای چنگ و عوددیدم چو جنگ پرده ناموس او دریدجز یسفک الدما و «خصیم مبین» نبود
بهار تا به گلستان کشید بزم سرود بهار تا به گلستان کشید بزم سرودنوای بلبل شوریده چشم غنچه گشودگمان مبر که سرشتند در ازل گل ماکه ما هنوز خیالیم در ضمیر وجودبه علم غره مشو کار می کشی دگر استفقیه شهر گریبان و آستین آلودبهار ، برگ پراکنده را بهم بر بستنگاه ماست که بر لاله رنگ و آب افزودنظر بخویش فروبسته را نشان این استدگر سخن نسراید ز غایب و موجودشبی به میکده خوش گفت پیر زنده دلیبه هر زمانه خلیل است و آتش نمرودچه نقشها که نبستم به کارگاه حیاتچه رفتنی که نرفت و چه بودنی که نبودبه دیریان سخن نرم گو که عشق غیوربنای بتکده افکند در دل محمودبخاک هند نوای حیات بی اثر استکه مرده زنده نگردد ز نغمه داود
حلقه بستند سر تربت من نوحه کران حلقه بستند سر تربت من نوحه کراندلبران زهره وشان گل برنان سیم براندر چمن قافلهٔ لاله و گل رخت گشوداز کجا آمده اند این همه خونین جگرانایکه در مدرسه جوئی ادب و دانش و ذوقنخرد باده کس از کارگه شیشه گرانخرد افزود مرا درس حکیمان فرنگسینه افروخت مرا صحبت صاحبنظرانبر کش آن نغمه که سرمایه آب و گل تستای ز خود رفته تهی شو ز نوای دگرانکس ندانست که من نیز بهائی دارمآن متاعم که شود دست زد بی بصران
می تراشد فکر ما هر دم خداوندی دگر می تراشد فکر ما هر دم خداوندی دگررست از یک بند تا افتاد در بندی دگربر سر بام آ ، نقاب از چهره بیباکانه کشنیست در کوی تو چون من آرزومندی دگربسکه غیرت میبرم از دیدهٔ بینای خویشاز نگه بافم به رخسار تو رو بندی دگریک نگه یک خندهٔ دزدیده یک تابنده اشکبهر پیمان محبت نیست سوگندی دگرعشق را نازم که از بیتابی روز فراقجان ما را بست با درد تو پیوندی دگرتا شوی بیباک تر در ناله ای مرغ بهارآتشی گیر از حریم سینه ام چندی دگرچنگ تیموری شکست آهنگ تیموری بجاستسر برون می آرد از ساز سمرقندی دگرره مده در کعبه ای پیر حرم اقبال راهر زمان در آستین دارد خداوندی دگر
مرا ز دیدهٔ بینا شکایت دگر است مرا ز دیدهٔ بینا شکایت دگر استکه چون بجلوه در آئی حجاب من نظر استبه نوریان ز من پا به گل پیامی گویحذر ز مشت غباری که خویشتن نگر استنوا زنیم و به بزم بهار می سوزیمشرر به مشت پر ما ز ناله سحر استز خود رمیده چه داند نوای من ز کجاستجهان او دگر است و جهان من دگر استمثال لاله فتادم بگوشهٔ چمنیمرا ز تیر نگاهی نشانه بر جگر استبه کیش زنده دلان زندگی جفا طلبی استسفر به کعبه نکردم که راه بی خطر استهزار انجمن آراستند و بر چیدنددرین سراچه که روشن ز مشعل قمر استز خاک خویش به تعمیر آدمی بر خیزکه فرصت تو بقدر تبسم شرر استاگر نه بوالهوسی با تو نکته ئی گویمکه عشق پخته تر از ناله های بی اثر استنوای من به عجم آتش کهن افروختعرب ز نغمهٔ شوقم هنوز بی خبر است
به این بهانه درین بزم محرمی جویم به این بهانه درین بزم محرمی جویمغزل سرایم و پیغام آشنا گویمبخلوتی که سخن می شود حجاب آنجاحدیث دل به زبان نگاه می گویمپی نظارهٔ روی تو می کنم پاکشنگاه شوق به جوی سرشک می شویمچو غنچه گرچه به کارم گره زنند ولیز شوق جلوه گه آفتاب می رویمچو موج ساز وجودم ز سیل بی پرواستگمان مبر که درین بحر ساحلی جویممیانه من و او ربط دیده و نظر استکه در نهایت دوری همیشه با اویمکشید نقش جهانی به پردهٔ چشممز دست شعبده بازی اسیر جادویمدرون گنبد در بسته اش نگنجیدممن آسمان کهن را چو خار پهلویمبه آشیان ننشینم ز لذت پروازگهی به شاخ گلم گاه بر لب جویم
خیز و نقاب بر گشا پردگیان ساز را خیز و نقاب بر گشا پردگیان ساز رانغمهٔ تازه یاد ده مرغ نوا طراز راجاده ز خون رهروان تختهٔ لاله در بهارناز که راه میزند قافله نیاز رادیدهٔ خوابناک او گر به چمن گشوده ئیرخصت یک نظر بده نرگس نیم باز راحرف نگفتهٔ شما بر لب کودکان رسیداز من بی زبان بگو خلوتیان راز راسجدهٔ تو بر آورد از دل کافران خروشایکه دراز تر کنی پیش کسان نماز راگرچه متاع عشق را عقل بهای کم نهدمن ندهم به تخت جم آه جگر گداز رابرهمنی به غزنوی گفت کرامتم نگرتو که صنم شکسته ئی بنده شدی ایاز را