به ملازمان سلطان خبری دهم ز رازی به ملازمان سلطان خبری دهم ز رازیکه جهان توان گرفتن بنوای دلگدازیبه متاع خود چه نازی که بشهر دردمنداندل غزنوی نیرزد به تبسم ایازیهمه ناز بی نیازی همه ساز بینوائیدل شاه لرزه گیرد ز گدای بی نیازیز مقام من چه پرسی به طلسم دل اسیرمنه نشیب من نشیبی نه فراز من فرازیره عاقلی رها کن که به او توان رسیدنبه دل نیازمندی به نگاه پاکبازیبه ره تو ناتمامم ز تغافل تو خامممن و جان نیم سوزی تو و چشم نیم بازیره دیر تختهٔ گل ز جبین سجده ریزمکه نیاز من نگنجد به دو رکعت نمازیز ستیز آشنایان چه نیاز و ناز خیزددلکی بهانه سوزی نگهی بهانه سازی
بیا که ساقی گلچهره دست بر چنگ استچمن ز باد بهاران جواب ارژنگ استحنا ز خون دل نو بهار می بنددعروس لاله چه اندازه تشنه رنگ استنگاه میرسد از نغمهٔ دل افروزیبه معنیی که برو جامهٔ سخن تنگ استبه چشم عشق نگر تا سراغ او گیریجهان بچشم خرد سیمیا و نیرنگ استز عشق درس عمل گیر و هر چه خواهی کنکه عشق جوهر هوش است و جان فرهنگ استبلند تر ز سپهر است منزل من و توبراه قافله خورشید میل فرسنگ استز خود گذشته ئی ای قطره محال اندیششدن به بحر و گهر برنخاستن ننگ استتو قدر خویش ندانی بها ز تو گیردوگرنه لعل درخشنده پاره سنگ است
صورت نپرستم من بتخانه شکستم منآن سیل سبک سیرم هر بند گسستم مندر بود و نبود من اندیشه گمانها داشتاز عشق هویدا شد این نکته که هستم مندر دیر نیاز من در کعبه نماز منزنار بدوشم من تسبیح بدستم منسرمایه درد تو غارت نتوان کردناشکی که ز دل خیزد در دیده شکستم منفرزانه به گفتارم دیوانه به کردارماز باده شوق تو هشیارم و مستم من
هوای فرودین در گلستان میخانه میسازدسبو از غنچه می ریزد ز گل پیمانه می سازدمحبت چون تمام افتد رقابت از میان خیزدبه طوف شعله ئی پروانه با پروانه می سازدبه ساز زندگی سوزی به سوز زندگی سازیچه بیدردانه می سوزد چه بیتابانه می سازدتنش از سایهٔ بال تذروی لرزه می گیردچو شاهین زادهٔ اندر قفس با دانه می سازدبگو اقبال را ای باغبان رخت از چمن بنددکه این جادو نوا ما را ز گل بیگانه می سازد
از ما بگو سلامی آن ترک تند خو راکاتش زد از نگاهی یک شهر آرزو رااین نکته را شناسد آندل که دردمند استمن گرچه توبه گفتم نشکسته ام سبو راای بلبل از وفایش صد بار با تو گفتمتو در کنار گیری باز این رمیده بو رارمز حیات جوئی جز در تپش نیابیدر قلزم آرمیدن ننگ است آب جو راشادم که عاشقان را سوز دوام دادیدرمان نیافریدی آزار جستجو راگفتی مجو وصالم بالا تر از خیالمعذر نو آفریدی اشک بهانه جو رااز ناله بر گلستان آشوب محشر آورتا دم به سینه پیچد مگذار های و هو را
آشنا هر خار را از قصهٔ ما ساختیدر بیابان جنون بردی و رسوا ساختیجرم ما از دانه ئی تقصیر او از سجده ئینی به آن بیچاره میسازی نه با ما ساختیصد جهان میروید از کشت خیال ما چو گلیک جهان و آنهم از خون تمنا ساختیپرتو حسن تو می افتد برون مانند رنگصورت می پرده از دیوار مینا ساختیطرح نو افکن که ما جدت پسند افتاده ایماین چه حیرت خانه ئی امروز و فردا ساختی
خوش آنکه رخت خرد را به شعلهای می سوختمثال لاله متاعی ز آتشی اندوختتو هم ز ساغر می چهره را گلستان کنبهار خرقه فروشی به صوفیان آموختدلم تپید ز محرومی فقیه حرمکه پیر میکده جامی به فتوئی نفروختمسنج قدر سرود از نوای بی اثرمز برق نغمه توان حاصل سکندر سوختصبا به گلشن ویمر سلام ما برسانکه چشم نکته وران خاک آن دیار افروخت
بیار باده که گردون بکام ما گردیدمثال غنچه نواها ز شاخسار دمیدخورم بیاد تنک نوشی امام حرمکه جز به صحبت یاران رازدان نچشیدفزون قبیلهٔ آن پخته کار باد که گفتچراغ راه حیات است جلوهٔ امیدنوا ز حوصلهٔ دوستان بلند تر استغزل سرا شدم آنجا که هیچکس نشنیدعیار معرفت مشتری است جنس سخنخوشم از آنکه متاع مرا کسی نخریدز شعر دلکش اقبال میتوان در یافتکه درس فلسفه میداد و عاشقی ورزید
تیر و سنان و خنجر و شمشیرم آرزوستبا من میا که مسلک شبیرم آرزوستاز بهر آشیانه خس اندوزیم نگرباز این نگر که شعلهٔ در گیرم آرزوستگفتند لب ببند و ز اسرار ما مگوگفتم که خیر نعرهٔ تکبیرم آرزوستگفتند هر چه در دلت آید ز ما بخواهگفتم که بی حجابی تقدیرم آرزوستاز روزگار خویش ندانم جز این قدرخوابم ز یاد رفته و تعبیرم آرزوستکو آن نگاه ناز که اول دلم ربودعمرت دراز باد همان تیرم آرزوست
دانهٔ سبحه به زنار کشیدن آموزگر نگاه تو دو بین است ندیدن آموزپا ز خلوت کدهٔ غنچه برون زن چو شمیمبا نسیم سحر آمیز و وزیدن آموزآفریدند اگر شبنم بی مایه تراخیز و بر داغ دل لاله چکیدن آموزاگرت خار گل تازه رسی ساخته اندپاس ناموس چمن دار و خلیدن آموزباغبان گر ز خیابان تو بر کند تراصفت سبزه دگر باره دمیدن آموزتا تو سوزنده تر و تلخ تر آئی بیرونعزلت خم کده ئی گیر و رسیدن آموزتا کجا در ته بال دگران می باشیدر هوای چمن آزاده پریدن آموزدر بتخانه زدم مغبچگانم گفتندآتشی در حرم افروز و تپیدن آموز