ز خاک خویش طلب آتشی که پیدا نیستتجلی دگری در خور تقاضا نیستبه ملک جم ندهم مصرع نظیری را«کسی که کشته نشد از قبیلهٔ ما نیست»اگرچه عقل فسون پیشه لشکری انگیختتو دل گرفته نباشی که عشق تنها نیستتو ره شناس نئی وز مقام بیخبریچه نغمه ایست که در بربط سلیمی نیستنظر بخویش چنان بسته ام که جلوهٔ دوستجهان گرفت و مرا فرصت تماشا نیستبیا که غلغله در شهر دلبران فکنیمجنون زنده دلان هرزه گرد صحرا نیستز قید و صید نهنگان حکایتی آورمگو که زورق ما روشناس دریا نیستمرید همت آن رهروم که پا نگذاشتبه جاده ئی که درو کوه و دشت و دریا نیستشریک حلقهٔ رندان باده پیما باشحذر ز بیعت پیری که مرد غوغا نیستبرهنه حرف نگفتن کمال گویائیستحدیث خلوتیان جز به رمز و ایما نیست
موج را از سینهٔ دریا گسستن میتوانبحر بی پایان به جوی خویش بستن میتواناز نوائی میتوان یک شهر دل در خون نشاندیک چمن گل از نسیمی سینه خستن میتوانمی توان جبریل را گنجشک دست آموز کردشهپرش با موی آتش دیده بستن میتوانای سکندر سلطنت نازکتر از جام جم استیک جهان آئینه از سنگی شکستن میتوانگر بخود محکم شوی سیل بلا انگیز چیستمثل گوهر در دل دریا نشستن میتوانمن فقیرم بی نیازم مشربم این است و بسمومیائی خواستن نتوان ، شکستن میتوان
صد نالهٔ شبگیری صد صبح بلا خیزیصد آه شرر ریزی یک شعر دل آویزیدر عشق و هوسناکی دانی که تفاوت چیستآن تیشهٔ فرهادی این حیلهٔ پرویزیبا پردگیان بر گوکاین مشت غبار منگردیست نظر بازی خاکیست بلا خیزیهوشم برد ای مطرب مستم کند ایساقیگلبانگ دل آویزی از مرغ سحر خیزیاز خاک سمرقندی ترسم که دگر خیزدآشوب هلاکوئی ، هنگامهٔ چنگیزیمطرب غزلی ، بیتی از مرشد روم آورتا غوطه زند جانم در آٹش تبریزی
باز به سرمه تاب ده چشم کرشمه زای راذوق جنون دو چند کن شوق غزلسرای رانقش دگر طراز ده آدم پخته تر بیارلعبت خاک ساختن می نسزد خدای راقصهٔ دل نگفتنی است درد جگر نهفتنی استخلوتیان کجا برم لذت های های راآه درونه تاب کو اشک جگر گداز کوشیشه به سنگ میزنم عقل گره گشای رابزم به باغ و راغ کش زخمه بتار چنگ زنباده بخور غزل سرای بند گشا قبای راصبح دمید و کاروان کرد نماز و رخت بستتو نشنیده ئی مگر زمزمهٔ درای راناز شهان نمی کشم زخم کرم نمی خورمدر نگر ای هوس فریب همت این گدای را
فریب کشمکش عقل دیدنی داردکه میر قافله و ذوق رهزنی داردنشان راه ز عقل هزار حیله مپرسبیا که عشق کمالی ز یک فنی داردفرنگ گرچه سخن با ستاره میگویدحذر که شیوهٔ او رنگ جوزنی داردز مرگ و زیست چه پرسی درین رباط کهنکه زیست کاهش جان مرگ جانکنی داردسر مزار شهیدان یکی عنان در کشکه بی زبانی ما حرف گفتنی دارددگر بدشت عرب خیمه زن که بزم عجممی گذشته و جام شکستنی داردنه شیخ شهر نه شاعر نه خرقه پوش اقبالفقیر راه نشین است و دل غنی دارد
حسرت جلوهٔ آن ماه تمامی دارمدست بر سینه نظر بر لب بامی دارمحسن می گفت که شامی نپذیرد سحرمعشق می گفت تب و تاب دوامی دارمنه به امروز اسیرم نه به فردا نه به دوشنه نشیبی نه فرازی نه مقامی دارمبادهٔ رازم و پیمانه گساری جویمدر خرابات مغان گردش جامی دارمبی نیازانه ز شوریده نوایم مگذرمرغ لاهوتم و از دوست پیامی دارمپرده برگیرم و در پرده سخن میگویمتیغ خونریزم و خود را به نیامی دارم
فرقی ننهد عاشق در کعبه و بتخانهاین جلوت جانانه آن خلوت جانانهشادم که مزار من در کوی حرم بستندراهی ز مژه کاوم از کعبه به بتخانهاز بزم جهان خوشتر از حور جنان خوشتریک همدم فرزانه وز باده دو پیمانههر کس نگهی دارد هر کس سخنی دارددر بزم تو می خیزد افسانه ز افسانهاین کیست که بر دلها آورده شبیخونیصد شهر تمنا را یغما زده ترکانهدر دشت جنون من جبریل زبون صیدییزدان به کمند آور ای همت مردانهاقبال به منبر زد رازی که نباید گفتنا پخته برون آمد از خلوت میخانه
بی تو از خواب عدم دیده گشودن نتوانبی تو بودن نتوان با تو نبودن نتواندر جهان است دل ما که جهان در دل ماستلب فروبند که این عقدهٔ گشودن نتواندل یاران ز نواهای پریشانم سوختمن از آن نغمه تپیدم که سرودن نتوانای صبا از تنک افشانی شبنم چه شودتب و تاب از جگر لاله ربودن نتواندل بحق بند و گشادی ز سلاطین مطلبکه جبین بر در این بتکده سودن نتوان
این گنبد مینائی این پستی و بالائیدر شد بدل عاشق با این همه پهنائیاسرار ازل جوئی بر خود نظری وا کنیکتائی و بسیاری پنهانی و پیدائیای جان گرفتارم دیدی که محبت چیستدر سینه نیاسائی از دیده برون آئیبرخیز که فروردین افروخت چراغ گلبرخیز و دمی بنشین با لالهٔ صحرائیعشق است و هزار افسون حسن است و هزار آئیننی من بشمار آیم نی تو بشمار آئیصد ره بفلک بر شد صد ره بزمین در شدخاقانی و فغفوری جمشیدی و دارائیهم با خود و هم با او هجران که وصالست اینای عقل چه میگوئی ای عشق چه فرمائی
هوس منزل لیلی نه تو داری و نه منجگر گرمی صحرا نه تو داری و نه منمن جوان ساقی و تو پیر کهن میکده ئیبزم ما تشنه و صهبا نه تو داری و نه مندل و دین در گرو زهره وشان عجمیآتش شوق سلیمی نه تو داری و نه منخزفی بود که از ساحل دریا چیدیمدانهٔ گوهر یکتا نه تو داری و نه مندگر از یوسف گمگشته سخن نتوان گفتتپش خون زلیخا نه تو داری و نه منبه که با نور چراغ ته دامان سازیمطاقت جلوهٔ سینا نه تو داری و نه من