دلیل منزل شوقم به دامنم آویزشرر ز آتش نابم بخاک خویش آمیزعروس لاله برون آمد از سراچه نازبیا که جان تو سوزم ز حرف شوق انگیزبهر زمانه به اسلوب تازه میگویندحکایت غم فرهاد و عشرت پرویزاگرچه زادهٔ هندم فروغ چشم من است۔ز خاک پاک بخارا و کابل و تبریز
در جهان دل ما دور قمر پیدا نیستانقلابیست ولی شام و سحر پیدا نیستوای آن قافله کز دونی همت میخواسترهگذاری که درو هیچ خطر پیدا نیستبگذر از عقل و در آویز بموج یم عشقکه در آن جوی تنک مایه گهر پیدا نیستآنچه مقصود تگ و تاز خیال من و تستهست در دیده و مانند نظر پیدا نیست
گریهٔ ما بی اثر ناله ما نارساستحاصل این سوز و ساز یک دل خونین نواستدر طلبش دل تپید ، دیر و حرم آفریدما به تمنای او ، او به تمنای ماستپردگیان بی حجاب ، من به خودی در شدمعشق غیورم نگر میل تماشا کراستمطرب میخانه دوش نکتهٔ دلکش سرودباده چشیدن خطاست باده کشیدن رواستزندگی رهروان در تگ و تاز است و بسقافلهٔ موج را جاده و منزلی کجاستشعلهٔ در گیر زد بر خس و خاشاک منمرشد رومی که گفت «منزل ما کبریاست»
سوز سخن ز نالهٔ مستانهٔ دل استاین شمع را فروغ ز پروانهٔ دل استمشت گلیم و ذوق فغانی نداشتیمغوغای ما ز گردش پیمانهٔ دل استاین تیره خاکدان که جهان نام کرده ئیفرسوده پیکری ز صنم خانهٔ دل استاندر رصد نشسته حکیم ستاره بیندر جستجوی سرحد ویرانهٔ دل استلاهوتیان اسیر کمند نگاه اوصوفی هلاک شیوه ترکانهٔ دل استمحمود غزنوی که صنم خانه ها شکستزناری بتان صنم خانهٔ دل استغافل تری ز مرد مسلمان ندیده امدل در میان سینه و بیگانهٔ دل است
سطوت از کوه ستانند و بکاهی بخشندکلهٔ جم به گدای سر راهی بخشنددر ره عشق فلان ابن فلان چیزی نسیتید بیضای کلیمی به سیاهی بخشندگاه شاهی به جگر گوشهٔ سلطان ندهندگاه باشد که بزندانی چاهی بخشندفقر را نیز جهانبان و جهانگیر کنندکه به این راه نشین تیغ نگاهی بخشندعشق پامال خرد گشت و جهان دیگر شدبود آیا که مرا رخصت آهی بخشند
نه تو اندر حرم گنجی نه در بتخانه می آئیولیکن سوی مشتاقان چه مشتاقانه می آئیقدم بیباکتر نه در حریم جان مشتاقانتو صاحبخانه ئی آخر چرا دزدانه می آئیبغارت میبری سرمایهٔ تسبیح خوانان رابه شبخون دل زناریان ترکانه می آئیگی صد لشکر انگیری که خون دوستان ریزیگهی در انجمن با شیشه و پیمانه می آئیتو بر نخل کلیمی بی محابا شعله می ریزیتو بر شمع یتیمی صورت پروانه می آئیبیا اقبال جامی از خمستان خودی در کشتو از میخانهٔ مغرب ز خود بیگانه می آئی
تب و تاب بتکدهٔ عجم نرسد بسوز و گداز منکه بیک نگاه محمد عربی گرفت حجاز منچکنم که عقل بهانه جو گرهی به روی گره زندنظری که گردش چشم تو شکند طلسم مجاز مننرسد فسونگری خرد به تپیدن دل زنده ئیز کنشت فلسفیان در آ بحریم سوز و گداز من
مثل آئینه مشو محو جمال دگراناز دل و دیده فرو شوی خیال دگرانآتش از ناله مرغان حرم گیر و بسوزآشیانی که نهادی به نهال دگراندر جهان بال و پر خویش گشودن آموزکه پریدن نتوان با پر و بال دگرانمرد آزادم و آن گونه غیورم که مرامی توان کشت بیک جام زلال دگرانایکه نزدیک تر از جانی و پنهان ز نگههجر تو خوشترم آید ز وصال دگران
جهان عشق نه میری نه سروری داندهمین بس است که آئین چاکری داندنه هر که طوف بتی کرد و بست زناریصنم پرستی و آداب کافری داندهزار خیبر و صد گونه اژدر است اینجانه هر که نان جوین خورد حیدری داندبچشم اهل نظر از سکندر افزون استگداگری که مآل سکندری داندبه عشوه های جوانان ماه سیما چیست؟در آبه حلقهٔ پیری که دلبری داندفرنگ شیشه گری کرد و جام و مینا ریختبه حیرتم که همین شیشه را پری داندچه گویمت ز مسلمان نا مسلمانیجز اینکه پور خلیل است و آزری داندیکی به غمکدهٔ من گذر کن و بنگرستاره سوخته ئی کیمیا گری داندبیا به مجلس اقبال و یک دو ساغر کشاگرچه سر نتراشد قلندری داند
خواجه ئی نیست که چون بنده پرستارش نیستبنده ئی نیست که چون خواجه خریدارش نیستگرچه از طور و کلیم است بیان واعظتاب آن جلوه به آئینه گفتارش نیستپیر ما مصلحتاً رو به مجاز آورد استورنه با زهره وشان هیچ سروکارش نیستدل به او بند و ازین خرقه فروشان بگریزنشوی صید غزالی که ز تاتارش نیستنغمهٔ عافیت از بربط من می طلبیاز کجا بر کشم آن نغمه که در تارش نیستدل ما قشقه زد و برهمنی کرد ولیآنچنان کرد که شایسته زنارش نیستعشق در صحبت میخانه به گفتار آیدزانکه در دیر و حرم محرم اسرارش نیست