بیا که بلبل شوریده نغمه پرداز استعروس لاله سراپا کرشمه و ناز استنوا ز پردهٔ غیب است ای مقام شناسنه از گلوی غزل خوان نه از رگ ساز استکسی که زخمه رساند به تار ساز حیاتز من بگیر که آن بنده محرمراز استمرا ز پردگیان جهان خبر دادندولی زبان نگشایم که چرخ کج باز استسخن درشت مگو در طریق یاری کوشکه صحبت من و تو در جهان خدا ساز استکجاست منزل این خاکدان تیره نهادکه هر چه هست چو ریگ روان به پرواز استتنم گلی ز خیابان جنت کشمیردل از حریم حجاز و نوا ز شیراز است
خاکیم و تند سیر مثال ستاره ایمدر نیلگون یمی به تلاش کناره ایمبود و نبود ماست ز یک شعلهٔ حیاتاز لذت خودی چو شرر پاره پاره ایمبا نوریان بگو که ز عقل بلند دستما خاکیان به دوش ثریا سواره ایمدر عشق غنچه ایم که لرزد ز باد صبحدر کار زندگی صفت سنگ خاره ایمچشم آفریده ایم چو نرگس درین چمنروبند بر گشا که سراپا نظاره ایم
عرب از سر شک خونم همه لاله زار باداعجم رمیده بو را نفسم بهار باداتپش است زندگانی تپش است جاودانیهمه ذره های خاکم دل بیقرار بادانه بجاده ئی قرارش نه بمنزلی مقامشدل من مسافر من که خداش یار باداحذر از خرد که بندد همه نقش نامرادیدل ما برد به سازی که گسسته تار باداتو جوان خام سوزی ، سخنم تمام سوزیغزلی که می سرایم به تو سازگار باداچو بجان من در آئی دگر آرزو نبینیمگر اینکه شبنم تو یم بی کنار بادانشود نصیب جانت که دمی قرار گیردتب و تاب زندگانی به تو آشکار بادا
نظر تو همه تقصیر و خرد کوتاهینرسی جز به تقاضای کلیم اللهیراه کور است بخود غوطه زن ای سالک راهجاده را گم نکند در ته دریا ماهیحاجتی پیش سلاطین نبرد مرد غیورچه توان کرد که از کوه نیاید کاهیمگذر از نغمهٔ شوقم که بیابی در ویرمز درویشی و سرمایهٔ شاهنشاهینفسم با تو کند آنچه به گل کرد نسیماگر از لذت آه سحری آگاهیای فلک چشم تو بیباک و بلا جوست هنوزمی شناسم که تماشای دگر میخواهی
سر خوش از بادهٔ تو خم شکنی نیست که نیستمست لعلین تو شیرین سخنی نیست که نیستدر قبای عربی خوشترک آئی به نگاهراست بر قامت تو پیرهنی نیست که نیستگرچه لعل تو خموش است ولی چشم ترابا دل خون شدهٔ ما سخنی نیست که نیستتا حدیث تو کنم بزم سخن می سازمورنه در خلوت من انجمنی نیست که نیستای مسلمان دگر اعجاز سلیمان آموزدیده بر خاتم تو اهرمنی نیست که نیست
اگرچه زیب سرش افسر و کلاهی نیستگدای کوی تو کمتر ز پادشاهی نیستبخواب رفته جوانان و مرده دل پیراننصیب سینهٔ کس آه صبحگاهی نیستبه این بهانه بدشت طلب ز پا منشینکه در زمانهٔ ما آشنای راهی نیستز وقت خویش چه غافل نشسته ئی دریابزمانه ئی که حسابش ز سال و ماهی نیستدرین رباط کهن چشم عافیت داریترا به کشمکش زندگی نگاهی نیستگناه ما چه نویسند کاتبان عملنصیب ما ز جهان تو جز نگاهی نیستبیا که دامن اقبال را بدست آریمکه او ز خرقه فروشان خانقاهی نیست
شعله در آغوش دارد عشق بی پروای منبر نخیزد یک شرار از حکمت نازای منچون تمام افتد سراپا ناز می گردد نیازقیس را لیلی همی نامند در صحرای منبهر دهلیز تو از هندوستان آورده امسجدهٔ شوقی که خون گردید در سیمای منتیغ لا در پنجه این کافر دیرینه دهباز بنگر در جهان هنگامهٔ الای منگردشی باید که گردون از ضمیر روزگاردوش من باز آرد اندر کسوت فردای مناز سپهر بارگاهت یک جهان وافر نصیبجلوه ئی داری دریغ از وادی سینای منبا خدا در پرده گویم با تو گویم آشکاریا رسول الله او پنهان و تو پیدای من
بتان تازه تراشیده ئی دریغ از تودرون خویش نگاه دیده ئی دریغ از توچنان گداخته ئی از حرارت افرنگز چشم خویش تراویده ئی دریغ از توبه کوچه ئی که دهد خاک را بهای بلندبه نیم غمزه نیرزیده ئی دریغ از توگرفتم اینکه کتاب خرد فروخواندیحدیث شوق نفهمیده ئی دریغ از توطواف کعبه زدی گرد دیر گردیدینگه به خویش نپیچیده ئی دریغ از تو
از من ای باد صبا گوی به دانای فرنگعقل تا بال گشود است گرفتار تر استبرق را این به جگر میزند آن رام کندعشق از عقل فسون پیشه جگردار تر استچشم جز رنگ گل و لاله نبیند ورنهآنچه در پردهٔ رنگ است پدیدار تر استعجب آن نیست که اعجاز مسیحا داریعجب این است که بیمار تو بیمار تر استدانش اندوخته ئی دل ز کف انداخته ئیآه زان نقد گرانمایه که در باخته ئیحکمت و فلسفه کاریست که پایانش نیستسیلی عشق و محبت به دبستانش نیستبیشتر راه دل مردم بیدار زندفتنه ئی نیست که در چشم سخندانش نیستدل ز ناز خنک او به تپیدن نرسدلذتی در خلش غمزهٔ پنهانش نیستدشت و کهسار نوردید و غزالی نگرفتطوف گلشن ز دو یک گل بگریبانش نیستچاره این است که از عشق گشادی طلبیمپیش او سجده گذاریم و مرادی طلبیمعقل چون پای درین راه خم اندر خم زدشعله در آب دوانید و جهان برهم زدکیمیا سازی او ریگ روان را زر کردبر دل سوخته اکسیر محبت کم زدوای بر سادگی ما که فسونش خوردیمرهزنی بود کمین کرد و ره آدم زدهنرش خاک بر آورد ز تهذیب فرنگباز آن خاک به چشم پسر مریم زدشرری کاشتن و شعله درون تا کی؟عقده بر دل زدن و باز گشودن تا کی؟عقل خود بین دگر و عقل جهان بین دگر استبال بلبل دگر و بازوی شاهین دگر استدگر است آنکه برد دانهٔ افتاده ز خاکآنکه گیرد خورش از دانهٔ پروین دگر استدگر است آنکه زند سیر چمن مثل نسیمآنکه در شد به ضمیر گل و نسرین دگر استدگر است آنسوی نه پرده گشادن نظریاین سوی پرده گمان و ظن و تخمین دگر استای خوش آن عقل که پهنای دو عالم با اوستنور افرشته و سوز دل آدم با اوستما ز خلوت کدهٔ عشق برون تاخته ایمخاک پا را صفت آینه پرداخته ایمدر نگر همت ما را که به داوی فکنیمدو جهان را که نهان برده عیان باخته ایمپیش ما میگذرد سلسلهٔ شام و سحربر لب جوی روان خیمه بر افروخته ایمدر دل ما که برین دیر کهن شبخون ریختآتشی بود که در خشک و تر انداخته ایمشعله بودیم ، شکستیم و شرر گردیدیمصاحب ذوق و تمنا و نظر گردیدیمعشق گردید هوس پیشه و هر بند گسستآدم از فتنه او صورت ماهی در شسترزم بر بزم پسندید و سپاهی آراستتیغ او جز به سر و سینهٔ یاران ننشسترهزنی را که بنا کرد جهانبانی گفتستم خواجگی او کمر بنده شکستبی حجابانه ببانگ دف و نی می رقصدجامی از خون عزیزان تنک مایه بدستوقت آن است که آئین دگر تازه کنیملوح دل پاک بشوئیم و ز سر تازه کنیمافسر پادشهی رفت و به یغمائی رفتنی اسکندری و نغمهٔ دارائی رفتکوهکن تیشه بدست آمد و پرویزی خواستعشرت خواجگی و محنت لالائی رفتیوسفی را ز اسیری به عزیزی بردندهمه افسانه و افسون زلیخائی رفتراز هائی که نهان بود ببازار افتادآن سخن سازی و آن انجمن آرائی رفتچشم بگشای اگر چشم تو صاحب نظر استزندگی در پی تعمیر جهان دگر استمن درین خاک کهن گوهر جان می بینمچشم هر ذره چو انجم نگران می بینمدانه ئی را که به آغوش زمین است هنوزشاخ در شاخ و برومند و جوان می بینمکوه را مثل پر کاه سبک می یابمپر کاهی صفت کوه گران می بینمانقلابی که نگنجد به ضمیر افلاکبینم و هیچ ندانم که چسان می بینمخرم آنکس که درین گرد سواری بیندجوهر نغمه ز لرزیدن تاری بیندزندگی جوی روان است و روان خواهد بوداین می کهنه جوان است و جوان خواهد بودآنچه بود است و نباید ز میان خواهد رفتآنچه بایست و نبود است همان خواهد بودعشق از لذت دیدار سراپا نظر استحسن مشتاق نمود است و عیان خواهد بودآن زمینی که برو گریهٔ خونین زده اماشک من در جگرش لعل گران خواهد بودمژدهٔ صبح درین تیره شبانم دادندشمع کشتند و ز خورشید نشانم دادند
جمعیت الاقوام بر فتد تا روش رزم درین بزم کهندردمندان جهان طرح نو انداخته اندمن ازین بیش ندانم که کفن دزدی چندبهر تقسیم قبور انجمنی ساخته اند