مرغی ز آشیانه به سیر چمن پریدخاری ز شاخ گل بتن نازکش خلیدبد گفت فطرت چمن روزگار رااز درد خویش و هم ز غم دیگران تپیدداغی ز خون بی گنهی لاله را شمرداندر طلسم غنچه فریب بهار دیدگفت اندرین سرا که بنایش فتاده کجصبحی کجا که چرخ درو شامها نچیدنالید تا به حوصلهٔ آن نوا طرازخون گشت نغمه و ز دو چشمش فرو چکیدسوز فغان او بدل هدهدی گرفتبا نوک خویش خار ز اندام او کشیدگفتش که سود خویش ز جیب زیان بر آرگل از شکاف سینه زر ناب آفریددرمان ز درد ساز اگر خسته تن شویخوگر به خار شو که سراپا چمن شوی
فلسفه و سیاست فلسفی را با سیاست دان بیک میزان مسنجچشم آن خورشید کوری دیدهٔ این بی نمیآن تراشد قول حق را حجت نا استواروین تراشد قول باطل را دلیل محکمی
صحبت رفتگان (در عالم بالا) تولستویبارکش اهرمن لشکری شهریاراز پی نان جوین تیغ ستم بر کشیدزشت به چشمش نکوست مغز نداند ز پوستمردک بیگانه دوست سینهٔ خویشان دریدداروی بیهوشی است تاج ، کلیسا ، وطنجان خدا داد را خواجه بجامی خریدکارل مارکسرازدان جزو و کل از خویش نامحرم شد استآدم از سرمایه داری قاتل آدم شد استهگلجلوه دهد باغ و راغ معنی مستور راعین حقیقت نگر حنطل و انگور رافطرت اضداد خیز لذت پیکار دادخواجه و مزدور را ، آمر و مأمور راتولستویعقل دو رو آفرید فلسفه خود پرستدرس رضا میدهی بندهٔ مزدور رامزدکدانهٔ ایران ز کشت زار و قیصر بر دمیدمرگ نو می رقصد اندر قصر سلطان و امیرمدتی در آتش نمرود می سوزد خلیلتا تهی گردد حریمش از خداوندان پیردور پرویزی گذشت ای کشتهٔ پرویز خیزنعمت گم گشتهٔ خود را ز خسرو باز گیرکوهکننگار من که بسی ساده و کم آمیز استسیتزه کیش و ستم کوش و فتنه انگیز استبرون او همه بزم و درون او همه رزمزبان او ز مسیح و دلش ز چنگیز استگسست عقل و جنون رنگ بست و دیده گداختدر آ به جلوه که جانم ز شوق لبریز استاگرچه تیشهٔ من کوه را ز پا آوردهنوز گردش گردون بکام پرویز استز خاک تا بفلک هر چه هست ره پیماستقدم گشای که رفتار کاروان تیز است
نیچه از سستی عناصر انسان دلش تپیدفکر حکیم پیکر محکم تر آفریدافکند در فرنگ صد آشوب تازه ئیدیوانه ئی به کارگه شیشه گر رسید
حکیم اینشتین جلوه ئی میخواست مانند کلیم ناصبورتا ضمیر مستنیر او گشود اسرار نوراز فراز آسمان تا چشم آدم یک نفسزود پروازی که پروازش نیاید در شعورخلوت او در زغال تیره فام اندر مغاکجلوتش سوزد درختی را چو خس بالای طوربی تغیر در طلسم چون و چند و بیش و کمبرتر از پست و بلند و دیر و زود و نزد و دوردر نهادش تار و شید و سوز و ساز و مرگ و زیستاهرمن از سوز او و ساز او جبریل و حورمن چه گویم از مقام آن حکیم نکته سنجکرده زردشتی ز نسل موسی و هارون ظهور
بایرن مثال لاله و گل شعله از زمین رویداگر بخاک گلستان تراود از جامشنبود در خور طبعش هوای سرد فرنگتپید پیک محبت ز سوز پیغامشخیال او چه پریخانه ئی بنا کرد استشباب غش کند از جلوه لب بامشگذاشت طایر معنی نشیمن خود راکه سازگار تر افتاد حلقهٔ دامش
نیچه گر نوا خواهی ز پیش او گریزدر نی کلکش غریو تندر استنیشتر اندر دل مغرب فشرددستش از خون چلیپا احمر استآنکه بر طرح حرم بتخانه ساختقلب او مؤمن دماغش کافر استخویش را در نار آن نمرود سوززانکه بستان خلیل از آذر است
جلال و هگل می گشودم شبی به ناخن فکرعقده های حکیم المانیآنکه اندیشه اش برهنه نمودابدی راز کسوت آنیپیش عرض خیال او گیتیخجل آمد ز تنگ دامانیچون بدریای او فرو رفتمکشتی عقل گشت طوفانیخواب بر من دمید افسونیچشم بستم ز باقی و فانینگه شوق تیز تر گردیدچهره بنمود پیر یزدانیآفتابی که از تجلی اوافق روم و شام نورانیشعله اش در جهان تیره نهادبه بیابان چراغ رهبانیمعنی از حرف او همی رویدصفت لاله های نعمانیگفت با من چه خفته ئی بر خیزبه سرابی سفینه می رانیبه خرد راه عشق می پوئی؟به چراغ آفتاب می جوئی؟
پتوفی نفسی درین گلستان ز عروس گل سرودیبدلی غمی فزودی ز دلی غمی ربودیتو بخون خویش بستی کف لاله را نگاریتو به آه صبحگاهی دل غنچه را گشودیبه نوای خود گم استی سخن تو مرقد توبه زمین نه باز رفتی که تو از زمین نبودی
محاوره ما بین حکیم فرانسوی اوگوست کنت و مرد مزدور حکیم:«بنی آدم اعضای یکدیگرند»همان نخل را شاخ و برگ و بر انددماغ ار خرد زاست از فطرت استاگر پا زمین ساست از فطرت استیکی کار فرما ، یکی کار سازنیاید ز محمود کار ایازنبینی که از قسمت کار زیستسراپا چمن می شود خار زیستمرد مزدور:فریبی به حکمت مرا ای حکیمکه نتوان شکست این طلسم قدیممس خام را از زر اندوده ئیمرا خوی تسلیم فرموده ئیکند بحر را آبنایم اسیرز خارا برد تیشه ام جوی شیرحق کوهکن دادی ای نکته سنجبه پرویز پرکار و نا برده رنجخطا را به حکمت مگردان صوابخضر را نگیری بدام سراببه دوش زمین بار ، سرمایه دارندارد گذشت از خور و خواب و کارجهان راست بهروزی از دست مزدندانی که این هیچ کار است دزدپی جرم او پوزش آورده ئیبه این عقل و دانش فسون خورده ئی