در حقیقت شعر و اصلاح ادبیات اسلامیه گرم خون انسان ز داغ آرزوآتش ، این خاک از چراغ آرزواز تمنا می بجام آمد حیاتگرم خیز و تیزگام آمد حیاتزندگی مضمون تسخیر است و بسآرزو افسون تسخیر است و بسزندگی صید افکن و دام آرزوحسن را از عشق پیغام آرزواز چه رو خیزد تمنا دمبدماین نوای زندگی را زیر و بمهر چه باشد خوب و زیبا و جمیلدر بیابان طلب ما را دلیلنقش او محکم نشیند در دلتآرزو ها آفریند در دلتحسن خلاق بهار آرزوستجلوه اش پروردگار آرزوستسینه ی شاعر تجلی زار حسنخیزد از سینای او انوار حسناز نگاهش خوب گردد خوب ترفطرت از افسون او محبوب تراز دمش بلبل نوا آموخت استغازه اش رخسار گل افروخت استسوز او اندر دل پروانه هاعشق را رنگین ازو افسانه هابحر و بر پوشیده در آب و گلشنصد جهان تازه مضمر در دلشدر دماغش نادمیده لاله هاناشنیده نغمه ها هم ناله هافکر او با ماه و انجم همنشینزشت را نا آشنا خوب آفرینخضر و در ظلمات او آب حیاتزنده تر از آب چشمش کائناتما گران سیریم و خام و ساده ایمدر ره منزل ز پا افتاده ایمعندلیب او نوا پرداخت استحیله ئی از بهر ما انداخت استتا کشد ما را بفردوس حیاتحلقه ی کامل شود قوس حیاتکاروانها از درایش گام زندر پی آواز نایش گام زنچون نسیمش در ریاض ما وزدنرمک اندر لاله و گل می خزداز فریب او خود افزا زندگیخود حساب و نا شکیبا زندگیاهل عالم را صلا بر خوان کندآتش خود را چو باد ارزان کندوای قومی کز اجل گیرد براتشاعرش وا بوسد از ذوق حیاتخوش نماید زشت را آئینه اشدر جگر صد نشتر از نوشینه اشبوسه ی او تازگی از گل بردذوق پرواز از دل بلبل بردسست اعصاب تو از افیون اوزندگانی قیمت مضمون اومی رباید ذوق رعنائی ز سروجره شاهین از دم سردش تذروماهی و از سینه تا سر آدم استچون بنات آشیان اندر یم استاز نوا بر ناخدا افسون زندکشتیش در قعر دریا افکندنغمه هایش از دلت دزدد ثباتمرگ را از سحر او دانی حیاتدایه ی هستی ز جان تو بردلعل عنابی ز کان تو بردچون زیان پیرایه بندد سود رامی کند مذموم هر محمود رادر یم اندیشه اندازد ترااز عمل بیگانه می سازد تراخسته و ما از کلامش خسته ترانجمن از دور جامش خسته ترجوی برقی نیست در نیسان اویک سراب رنگ و بو بستان اوحسن او را با صداقت کار نیستدر یمش جز گوهر تف دار نیستخواب را خوشتر ز بیداری شمردآتش ما از نفسهایش فسردقلب مسموم از سرود بلبلشخفته ماری زیر انبار گلشناز خم و مینا و جامش الحذراز می آئینه فامش الحذرای ز پا افتاده ی صهبای اوصبح تو از مشرق مینای اوای دلت از نغمه هایش سرد جوشزهر قاتل خورده ئی از راه گوشای دلیل انحطاط انداز تواز نوا افتاد تار ساز توآن چنان زار از تن آسانی شدیدر جهان ننگ مسلمانی شدیاز رگ گل می توان بستن ترااز نسیمی می توان خستن تراعشق رسوا گشته از فریاد توزشت رو تمثالش از بهزاد توزرد از آزار تو رخسار اوسردی تو برده سوز از نار اوخسته جان از خسته جانیهای توناتوان از ناتوانیهای توگریه ی طفلانه در پیمانه اشکلفت آهی متاع خانه اشسر خوش از دریوزه ی میخانه هاجلوه دزد روزن کاشانه هانا خوشی ، افسرده ئی ، آزرده ئیاز لگد کوب نگهبان مرده ئیاز غمان مانند نی کاهیده ئیوز فلک صد شکوه بر لب چیده ئیلابه و کین جوهر آئینه اشناتوانی همدم دیرینه اشپست بخت و زیر دست و دون نهادناسزا و ناامید و نامرادشیونش از جان تو سرمایه بردلطف خواب از دیده ی همسایه بردوای بر عشقی که نار او فسرددر حرم زائید و در بتخانه مردای میان کیسه ات نقد سخنبر عیار زندگی او را بزنفکر روشن بین عمل را رهبر استچون درخش برق پیش از تندر استفکر صالح در ادب می بایدترجعتی سوی عرب می بایدتدل به سلمای عرب باید سپردتا دمد صبح حجاز از شام کرداز چمن زار عجم گل چیده ئینو بهار هند و ایران دیده ئیاندکی از گرمی صحرا بخورباده ی دیرینه از خرما بخورسر یکی اندر بر گرمش بدهتن دمی با صرصر گرمش بدهمدتی غلطیده ئی اندر حریرخو به کرپاس درشتی هم بگیرقرنها بر لاله پا کوبیده ئیعارض از شبنم چو گل شوئیده ئیخویش ر بر ریگ سوزان هم بزنغوطه اندر چشمه ی زمزم بزنمثل بلبل ذوق شیون تا کجادر چمن زاران نشیمن تا کجاای هما از یمن دامت ارجمندآشیانی ساز بر کوه بلندآشیانی برق و تندر در بریاز کنام جره بازان برتریتا شوی در خورد پیکار حیاتجسم و جانت سوزد از نار حیات
در بیان اینکه تربیت خودی را سه مراحل است مرحلهٔ اول را اطاعت و مرحلهٔ دوم را ضبط نفس، و مرحله سوم را نیابت الهی نامیده اند: «مرحلهٔ اول اطاعت» خدمت و محنت شعار اشتر استصبر و استقلال کار اشتر استگام او در راه کم غوغا ستیکاروان را زورق صحرا ستینقش پایش قسمت هر بیشه ئیکم خور و کم خواب و محنت پیشه ئیمست زیر بار محمل می رودپای کوبان سوی منزل می رودسر خوش از کیفیت رفتار خویشدر سفر صابر تر از اسوار خویشتو هم از بار فرائض سر متاببر خوری از «عنده حسن المآب»در اطاعت کوش ای غفلت شعارمی شود از جبر پیدا اختیارناکس از فرمان پذیری کس شودآتش ار باشد ز طغیان خس شودهر که تسخیر مه و پروین کندخویش را زنجیری آئین کندباد را زندان گل خوشبو کندقید بو را نافه ی آهو کندمی زند اختر سوی منزل قدمپیش آئینی سر تسلیم خمسبزه بر دین نمو روئیده استپایمال از ترک آن گردیده استلاله پیهم سوختن قانون اوبر جهد اندر رگ او خون اوقطره ها دریاست از آئین وصلذره ها صحراست از آئین وصلباطن هر شی ز آئینی قویتو چرا غافل ازین سامان رویباز ای آزاد دستور قدیمزینت پا کن همان زنجیر سیمشکوه سنج سختی آئین مشواز حدود مصطفی بیرون مرو«مرحله دوم ضبط نفس»نفس تو مثل شتر خود پرور استخود پرست و خود سوار و خود سر استمرد شو آور زمام او بکفتا شوی گوهر اگر باشی خزفهر که بر خود نیست فرمانش روانمی شود فرمان پذیر از دیگرانطرح تعمیر تو از گل ریختندبا محبت خوف را آمیختندخوف دنیا ، خوف عقبی ، خوف جانخوف آلام زمین و آسمانحب مال و دولت و حب وطنحب خویش و اقربا و حب زنامتزاج ماء و طین تن پرور استکشته ی فحشا هلاک منکر استتا عصائی لا اله داری بدستهر طلسم خوف را خواهی شکستهر که حق باشد چو جان اندر تنشخم نگردد پیش باطل گردنشخوف را در سنیهٔ او راه نیستخاطرش مرعوب غیر الله نیستهر که در اقلیم لا آباد شدفارغ از بند زن و اولاد شدمی کند از ماسوی قطع نظرمی نهد ساطور بر حلق پسربا یکی مثل هجوم لشکر استجان بچشم او ز باد ارزان تر استلا اله باشد صدف گوهر نمازقلب مسلم را حج اصغر نمازدر کف مسلم مثال خنجر استقاتل فحشا و بغی و منکر استروزه بر جوع و عطش شبخون زندخیبر تن پروری را بشکندمؤمنان را فطرت افروز است حجهجرت آموز و وطن سوزست حجطاعتی سرمایه ی جمعیتیربط اوراق کتاب ملتیحب دولت را فنا سازد زکوةهم مساوات آشنا سازد زکوةدل ز «حتی تنفقوا» محکم کندزر فزاید الفت زر کم کنداین همه اسباب استحکام تستپخته ی محکم اگر اسلام تستاهل قوت شو ز ورد یًا قوی»تا سوار اشتر خاکی شوی«مرحله سوم نیابت الهی»گر شتر بانی جهانبانی کنیزیب سر تاج سلیمانی کنیتا جهان باشد جهان آرا شویتاجدار ملک «لایبلی» شوینایب حق در جهان بودن خوش استبر عناصر حکمران بودن خوش استنایب حق همچو جان عالم استهستی او ظل اسم اعظم استاز رموز جزو و کل آگه بوددر جهان قائم بامرالله بودخیمه چون در وسعت عالم زنداین بساط کهنه را برهم زندفطرتش معمور و می خواهد نمودعالمی دیگر بیارد در وجودصد جهان مثل جهان جزو وکلروید از کشت خیال او چو گلپخته سازد فطرت هر خام رااز حرم بیرون کند اصنام رانغمه زا تار دل از مضراب اوبهر حق بیداری او خواب اوشیب را آموزد آهنگ شبابمی دهد هر چیز را رنگ شبابنوع انسان را بشیر و هم نذیرهم سپاهی هم سپهگر هم امیرمدعای «علم الاسما» ستیسر «سبحان الذی اسرا» ستیاز عصا دست سفیدش محکم استقدرت کامل بعلمش توأم استچون عنا گیرد بدست آن شهسوارتیز تر گردد سمند روزگارخشک سازد هیبت او نیل رامی برد از مصر اسرائیل رااز قم او خیزد اندر گور تنمرده جانها چون صنوبر در چمنذات او توجیه ذات عالم استاز جلال او نجات عالم استذره خورشید آشنا از سایه اشقیمت هستی گران از مایه اشزندگی بخشد ز اعجاز عملمی کند تجدید انداز عملجلوه ها خیزد ز نقش پای اوصد کلیم آواره ی سینای اوزندگی را می کند تفسیر نومی دهد این خواب را تعبیر نوهستئی مکنون او راز حیاتنغمه ی نشینده ی ساز حیاتطبع مضمون بند فطرت خون شودتا دو بیت ذات او موزون شودمشت خاک ما سر گردون رسیدزین غبار آن شهسوار آید پدیدخفته در خاکستر امروز ماشعله ی فردای عالم سوز ماغنچه ی ما گلستان در دامن استچشم ما از صبح فردا روشن استای سوار اشهب دوران بیاای فروغ دیده ی امکان بیارونق هنگامه ی ایجاد شودر سواد دیده ها آباد شوشورش اقوام را خاموش کننغمه ی خود را بهشت گوش کنخیز و قانون اخوت ساز دهجام صهبای محبت باز دهباز در عالم بیار ایام صلحجنگجویان را بده پیغام صلحنوع انسان مزرع و تو حاصلیکاروان زندگی را منزلیریخت از جور خزان برگ شجرچون بهاران بر ریاض ما گذرسجده های طفلک و برنا و پیراز جبین شرمسار ما بگیراز وجود تو سرافرازیم ماپس بسوز این جهان سازیم ما
در شرح اسرار اسمای علی مرتضی مسلم اول شه مردان علیعشق را سرمایه ی ایمان علیاز ولای دودمانش زنده امدر جهان مثل گهر تابنده امنرگسم وارفته ی نظاره امدر خیابانش چو بو آواره امزمزم ار جوشد ز خاک من ازوستمی اگر ریزد ز تاک من ازوستخاکم و از مهر او آئینه اممی توان دیدن نوا در سینه اماز رخ او فال پیغمبر گرفتملت حق از شکوهش فر گرفتقوت دین مبین فرموده اشکائنات آئین پذیر از دوده اشمرسل حق کرد نامش بوترابحق «یدالله» خواند در ام الکتابهر که دانای رموز زندگیستسر اسمای علی داند که چیستخاک تاریکی که نام او تن استعقل از بیداد او در شیون استفکر گردون رس زمین پیما ازوچشم کور و گوش ناشنوا ازواز هوس تیغ دو رو دارد بدسترهروان را دل برین رهزن شکستشیر حق این خاک را تسخیر کرداین گل تاریک را اکسیر کردمرتضی کز تیغ او حق روشن استبوتراب از فتح اقلیم تن استمرد کشور گیر از کراری استگوهرش را آبرو خودداری استهر که در آفاق گردد بوترابباز گرداند ز مغرب آفتابهر که زین بر مرکب تن تنگ بستچون نگین بر خاتم دولت نشستزیر پاش اینجا شکوه خیبر استدست او آنجا قسیم کوثر استاز خود آگاهی یداللهی کنداز یداللهی شهنشاهی کندذات او دروازه ی شهر علومزیر فرمانش حجاز و چین و رومحکمران باید شدن بر خاک خویشتا می روشن خوری از تاک خویشخاک گشتن مذهب پروانگیستخاک را اب شو که این مردانگیستسنگ شو ای همچو گل نازک بدنتا شوی بنیاد دیوار چمناز گل خود آدمی تعمیر کنآدمی را عالمی تعمیر کنگر بنا سازی نه دیوار و دریخشت از خاک تو بندد دیگریای ز جور چرخ ناهنجار تنگجام تو فریادی بیداد سنگناله و فریاد و ماتم تا کجا؟سینه کوبیهای پیهم تا کجا؟در عمل پوشیده مضمون حیاتلذت تخلیق قانون حیاتخیز و خلاق جهان تازه شوشعله در بر کن خلیل آوازه شوبا جهان نامساعد ساختنهست در میدان سپر انداختنمرد خودداری که باشد پخته کاربا مزاج او بسازد روزگارگر نسازد با مزاج او جهانمی شود جنگ آزما با آسمانبر کند بنیاد موجودات رامی دهد ترکیب نو ذرات راگردش ایام را برهم زندچرخ نیلی فام را برهم زندمی کند از قوت خود آشکارروزگار نو که باشد سازگاردر جهان نتوان اگر مردانه زیستهمچو مردان جانسپردن زندگیستآزماید صاحب قلب سلیمزور خود را از مهمات عظیمعشق با دشوار ورزیدن خوشستچون خلیل از شعله گلچیدن خوشستممکنات قوت مردان کارگردد از مشکل پسندی آشکارحربه ی دون همتان کین است و بسزندگی را این یک آئین است و بسزندگانی قوت پیداستیاصل او از ذوق استیلاستیعفو بیجا سردی خون حیاتسکته ئی در بیت موزون حیاتهر که در قعر مذلت مانده استناتوانی را قناعت خوانده استناتوانی زندگی را رهزن استبطنش از خوف و دروغ آبستن استاز مکارم اندرون او تهی استشیرش از بهر ذمائم فربهی استهوشیار ای صاحب عقل سلیمدر کمینها می نشیند این غنیمگر خردمندی فریب او مخودمثل حر با هر زمان رنگش دگرشکل او اهل نظر نشناختندپرده ها بر روی او انداختندگاه او را رحم و نرمی پرده دارگاه می پوشد ردای انکسارگاه او مستور در مجبوری استگاه پنهان در ته معذوری استچهره در شکل تن آسانی نموددل ز دست صاحب قوت ربودبا توانائی صداقت توأم استگر خود آگاهی همین جام جم استزندگی کشت است و حاصل قوتستشرح رمز حق و باطل قوتستمدعی گر مایه دار از قوت استدعوی او بی نیاز از حجت استباطل از قوت پذیرد شان حقخویش را حق داند از بطلان حقاز کن او زهر کوثر می شودخیر را گوید شری ، شر می شودای ز آداب امانت بیخبراز دو عالم خویش را بهتر شمراز رموز زندگی آگاه شوظالم و جاهل ز غیر الله شوچشم و گوش و لب گشا ای هوشمندگر نبینی راه حق بر من بخند
حکایت نوجوانی از مرو که پیش حضرت سید مخدوم علی هجویری رحمة الله علیه آمده از ستم اعدا فریاد کرد سید هجویر مخدوم امممرقد او پیر سنجر را حرمبند های کوهسار آسان گسیختدر زمین هند تخم سجده ریختعهد فاروق از جمالش تازه شدحق ز حرف او بلند آوازه شدپاسبان عزت ام الکتاباز نگاهش خانه ی باطل خرابخاک پنجاب از دم او زنده گشتصبح ما از مهر او تابنده گشتعاشق و هم قاصد طیار عشقاز جبینش آشکار اسرار عشقداستانی از کمالش سر کنمگلشنی در غنچه ئی مضمر کنمنوجوانی قامتش بالا چو سرووارد لاهور شد از شهر مرورفت پیش سید والا جنابتا رباید ظلمتش را آفتابگفت «محصور صف اعداستمدرمیان سنگها میناستمبا من آموز ای شه گردون مکانزندگی کردن میان دشمنان»پیر دانائی که در ذاتش جمالبسته پیمان محبت با جلالگفت «ای نامحرم از راز حیاتغافل از انجام و آغاز حیاتفارغ از اندیشه ی اغیار شوقوت خوابیده ئی بیدار شوسنگ چون بر خود گمان شیشه کردشیشه گردید و شکستن پیشه کردناتوان خود را اگر رهرو شمردنقد جان خویش با رهزن سپردتا کجا خود را شماری ماء و طیناز گل خود شعله ی طور آفرینبا عزیزان سرگران بودن چراشکوه سنج دشمنان بودن چراراست می گویم عدو هم یار تستهستی او رونق بازار تستهر که دانای مقامات خودی استفضل حق داند اگر دشمن قوی استکشت انسان را عدو باشد سحابممکناتش را برانگیزد ز خوابسنگ ره آبست اگر همت قویستسیل را پست و بلند جاده چیست؟سنگ ره گردد فسان تیغ عزمقطع منزل امتحان تیغ عزممثل حیوان خوردن ، آسودن چسودگر بخود محکم نه ئی بودن چسودخویش را چون از خودی محکم کنیتو اگر خواهی جهان برهم کنیگر فنا خواهی ز خود آزاد شوگر بقا خواهی بخود آباد شوچیست مردن از خودی غافل شدنتو چه پنداری فراق جان و تندر خودی کن صورت یوسف ، مقاماز اسیری تا شهنشاهی خراماز خودی اندیش و مرد کار شومرد حق شو حامل اسرار شوشرح راز از داستانها می کنمغنچه از زور نفس وا می کنم«خوشتر آن باشد که سر دلبرانگفته آید در حدیث دیگران»
حکایت طایری که از تشنگی بیتاب بود طایری از تشنگی بیتاب بوددر تن او دم مثال موج دودریزه ی الماس در گلزار دیدتشنگی نظاره ی آب آفریداز فریب ریزه ی خورشید تابمرغ نادان سنگ را پنداشت آبمایه اندوز نم از گوهر نشدزد برو منقار و کامش تر نشدگفت الماس ای گرفتار هوستیز بر من کرده منقار هوسقطره ی آبی نیم ساقی نیممن برای دیگران باقی نیمقصد آزارم کنی دیوانه ئیاز حیات خود نما بیگانه ئیآب من منقار مرغان بشکندآدمی را گوهر جان بشکندطایر از الماس کام دل نیافتروی خویش از ریزه ی تابنده تافتحسرت اندر سینه اش آباد گشتدر گلوی او نوا فریاد گشتقطره ی شبنم سر شاخ گلیتافت مثل اشک چشم بلبلیتاب او محو سپاس آفتابلرزه بر تن از هراس آفتابکوکب رم خوی گردون زاده ئییکدم از ذوق نمود استاده ئیصد فریب از غنچه و گل خورده ئیبهره ئی از زندگی نا برده ئیمثل اشک عاشق دلداده ئیزیب مژگانی چکید آماده ئیمرغ مضطر زیر شاخ گل رسیددر دهانش قطره ی شبنم چکیدای که می خواهی ز دشمن جان بریاز تو پرسم قطره ئی یا گوهری؟چون ز سوز تشنگی طایر گداختاز حیات دیگری سرمایه ساختقطره سخت اندام و گوهر خو نبودریزه ی الماس بود و او نبودغافل از حفظ خودی یک دم مشوریزه ی الماس شو شبنم مشوپخته فطرت صورت کهسار باشحامل صد ابر دریا بار باشخویش را دریاب از ایجاب خویشسیم شو از بستن سیماب خویشنغمه ئی پیدا کن از تار خودیآشکارا ساز اسرار خودی
حکایت الماس و زغال از حقیقت باز بگشایم دریبا تو می گویم حدیث دیگریگفت با الماس در معدن ، زغالای امین جلوه های لازوالهمدمیم و هست و بود ما یکیستدر جهان اصل وجود ما یکیستمن بکان میرم ز درد ناکسیتو سر تاج شهنشاهان رسیقدر من از بد گلی کمتر ز خاکاز جمال تو دل آئینه چاکروشن از تاریکی من مجمر استپس کمال جوهرم خاکستر استپشت پا هر کس مرا بر سر زندبر متاع هستیم اخگر زندبر سروسامان من باید گریستبرگ و ساز هستیم دانی که چیست؟موجه ی دودی بهم پیوسته ئیمایه دار یک شرار جسته ئیمثل انجم روی تو هم خوی توجلوه ها خیزد ز هر پهلوی توگاه نور دیده ی قیصر شویگاه زیب دسته ی خنجر شویگفت الماس ای رفیق نکته بینتیره خاک از پختگی گردد نگینتا به پیرامون خود در جنگ شدپخته از پیکار مثل سنگ شدپیکرم از پختگی ذوالنور شدسینه ام از جلوه ها معمور شدخوار گشتی از وجود خام خویشسوختی از نرمی اندام خویشفارغ از خوف و غم و وسواس باشپخته مثل سنگ شو الماس باشمی شود از وی دو عالم مستنیرهر که باشد سخت کوش و سختگیرمشت خاکی اصل سنگ اسود استکو سر از جیب حرم بیرون زد استرتبه اش از طور بالا تر شد استبوسه گاه اسود و احمر شد استدر صلابت آبروی زندگی استناتوانی ، ناکسی ناپختگی است
حکایت شیخ و برهمن و مکالمه گنگ و هماله در معنی اینکه تسلسل حیات ملیه از محکم گرفتن روایات مخصوصه ملیه می باشد در بنارس برهمندی محترمسر فرو اندر یم بود و عدمبهره ی وافر ز حکمت داشتیبا خدا جویان ارادت داشتیذهن او گیرا و ندرت کوش بودبا ثریا عقل او همدوش بودآشیانش صورت عنقا بلندمهر و مه بر شعله ی فکرش سپندمدتی مینای او در خون نشستساقی حکمت بجامش می نبستدر ریاض علم و دانش دام چیدچشم دامش طایر معنی ندیدناخن فکرش بخون آلوده ماندعقده ی بود و عدم نگشوده ماندآه بر لب شاهد حرمان اوچهره غماز دل حیران اورفت روزی نزد شیخ کاملیآنکه اندر سینه پروردی دلیگوش بر گفتار آن فرزانه دادبر لب خود مهر خاموشی نهادگفت شیخ ای طائف چرخ بلنداندکی عهد وفا با خاک بندتا شدی آواره ی صحرا و دشتفکر بیباک تو از گردون گذشتبا زمین در ساز ای گردون نورددر تلاش گوهر انجم مگردمن نگویم از بتان بیزار شوکافری شایسته ی زنار شوای امانت دار تهذیب کهنپشت پا بر مسلک آبا مزنگر ز جمعیت حیات ملت استکفر هم سرمایه ی جمعیت استتو که هم در کافری کامل نه ئیدر خور طوف حریم دل نه ئیمانده ایم از جاده ی تسلیم دورتو ز آزر من ز ابراهیم دورقیس ما سودائی محمل نشددر جنون عاشقی کامل نشدمرد چون شمع خودی اندر وجوداز خیال آسمان پیما چه سودآب زد در دامن کهسار چنگگفت روزی با هماله رود گنگای ز صبح آفرینش یخ بدوشپیکرت از رودها زنار پوشحق ترا با آسمان همراز ساختپات محروم خرام ناز ساختطاقت رفتار از پایت ربوداین وقار و رفعت و تمکین چه سودزندگانی از خرام پیهم استبرگ و ساز هستی موج از رم استکوه چون این طعنه از دریا شنیدهم چو بحر آتش از کین بر دمیدگفت ای پهنای تو آئینه امچون تو صد دریا درون سینه اماین خرام ناز سامان فناستهر که از خود رفت شایان فناستاز مقام خود نداری آگهیبر زیان خویش نازی ابلهیای ز بطن چرخ گردان زاده ئیاز تو بهتر ساحل افتاده ئیهستی خود نذر قلزم ساختیپیش رهزن نقد جان انداختیهمچو گل در گلستان خوددار شوبهر نشر بو پی گلچین مروزندگی بر جای خود بالیدن استاز خیابان خودی گل چیدن استقرنها بگذشت و من پا در گلمتو گمان داری که دور از منزلمهستیم بالید و تا گردون رسیدزیر دامانم ثریا آرمیدهستی تو بی نشان در قلزم استذروه ی من سجده گاه انجم استچشم من بینای اسرار فلکآشنا گوشم ز پرواز ملکتا ز سوز سعی پیهم سوختملعل و الماس و گهر اندوختم«در درونم سنگ و اندر سنگ نارآب را بر نار من نبود گذار»قطره ئی؟ خود را بپای خود مریزدر تلاطم کوش و با قلزم ستیزآب گوهر خواه و گوهر ریزه شوبهر گوش شاهدی آویزه شویا خود افزا شو سبک رفتار شوابر برق انداز و دریا بار شواز تو قلزم گدیه ی طوفان کندشکوه ها از تنگی دامان کندکمتر از موجی شمارد خویش راپیش پای تو گذارد خویش را
در بیان اینکه مقصد حیات مسلم ، اعلای کلمة الله است و جهاد ، اگر محرک آن جوع الارض باشد در مذهب اسلام حرام است قلب را از صبغة الله رنگ دهعشق را ناموس و نام و ننگ دهطبع مسلم از محبت قاهر استمسلم ار عاشق نباشد کافر استتابع حق دیدنش نا دیدنشخوردنش ، نوشیدنش ، خوابیدنشدر رضایش مرضی حق گم شود«این سخن کی باور مردم شود»خیمه در میدان الا الله زدستدر جهان شاهد علی الناس آمدستشاهد حالش نبی انس و جانشاهدی صادق ترین شاهدانقال را بگذار و باب حال زننور حق بر ظلمت اعمال زندر قبای خسروی درویش زیدیده بیدار و خدا اندیش زیقرب حق از هر عمل مقصود دارتا ز تو گردد جلالش آشکارصلح ، شر گردد چو مقصود است غیرگر خدا باشد غرض جنگ است خیرگر نگردد حق ز تیغ ما بلندجنگ باشد قوم را ناارجمندحضرت شیخ میانمیر ولیهر خفی از نور جان او جلیبر طریق مصطفی محکم پئینغمه ی عشق و محبت را نئیتربتش ایمان خاک شهر مامشعل نور هدایت بهر مابر در او جبه فرسا آسماناز مریدانش شه هندوستانشاه تخم حرص در دل کاشتیقصد تسخیر ممالک داشتیاز هوس آتش بجان افروختیتیغ را «هل من مزید» آموختیدر دکن هنگامه ها بسیار بودلشکرش در عرصه ی پیکار بودرفت پیش شیخ گردون پایه ئیتا بگیرد از دعا سرمایه ئیمسلم از دنیا سوی حق رم کنداز دعا تدبیر را محکم کندشیخ از گفتار شه خاموش ماندبزم درویشان سراپا گوش ماندتا مریدی سکه سیمین بدستلب گشود و مهر خاموشی شکستگفت این نذر حقیر از من پذیرای ز حق آوارگان را دستگیرغوطه ها زد در خوی محنت تنمتا گره زد درهمی را دامنمگفت شیخ این زر حق سلطان ماستآنکه در پیراهن شاهی گداستحکمران مهر و ماه و انجم استشاه ما مفلس ترین مردم استدیده بر خوان اجانب دوخت استآتش جوعش جهانی سوخت استقحط و طاعون تابع شمشیر اوعالمی ویرانه از تعمیر اوخلق در فریاد از ناداریشاز تهیدستی ضعیف آزاریشسطوتش اهل جهان را دشمن استنوع انسان کاروان ، او رهزن استاز خیال خود فریب و فکر خاممی کند تاراج را تسخیر نامعسکر شاهی و افواج غنیمهر دو از شمشیر جوع او دو نیمآتش جان گدا جوع گداستجوع سلطان ملک و ملت را فناستهر که خنجر بهر غیر الله کشیدتیغ او در سینه ی او آرمید
اندرز میر نجات نقشبند المعروف به بابای صحرائی که برای مسلمانان هندوستان رقم فرموده است ای که مثل گل ز گل بالیدهایتو هم از بطن خودی زائیدهایاز خودی مگذر بقا انجام باشقطرهای می باش و بحر آشام باشتو که از نور خودی تابندهایگر خودی محکم کنی پایندهایسود در جیب همین سوداستیخواجگی از حفظ این کالاستیهستی و از نیستی ترسیدهایای سرت گردم غلط فهمیدهایچون خبر دارم ز ساز زندگیبا تو گویم چیست راز زندگیغوطه در خود صورت گوهر زدنپس ز خلوت گاه خود سر بر زدنزیر خاکستر شرار اندوختنشعله گردیدن نظرها سوختنخانه سوز محنت چل ساله شوطوف خود کن شعله ی جواله شوزندگی از طوف دیگر رستن استخویش را بیت الحرم دانستن استپر زن و از جذب خاک آزاد باشهمچو طایر ایمن از افتاد باشتو اگر طایر نهای ای هوشمندبر سر غار آشیان خود مبندای که باشی در پی کسب علومبا تو می گویم پیام پیر روم«علم را بر تن زنی ماری بودعلم را بر دل زنی یاری بود»آگهی از قصه ی آخوند رومآنکه داد اندر حلب درس علومپای در زنجیر توجیهات عقلکشتیش طوفانی «ظلمات» عقلموسی بیگانه ی سینای عشقبیخبر از عشق و از سودای عشقاز تشکک گفت و از اشراق گفتوز حکم صد گوهر تابنده سفتعقده های قول مشائین گشودنور فکرش هر خفی را وانمودگرد و پیشش بود انبار کتببر لب او شرح اسرار کتبپیر تبریزی ز ارشاد کمالجست راه مکتب ملا جلالگفت این غوغا و قیل و قال چیستاین قیاس و وهم و استدلال چیستمولوی فرمود نادان لب ببندبر مقالات خردمندان مخندپای خویش از مکتبم بیرون گذارقیل و قال است این ترا با وی چه کارقال ما از فهم تو بالاتر استشیشه ی ادراک را روشنگر استسوز شمس از گفته ی ملا فزودآتشی از جان تبریزی گشودبر زمین برق نگاه او فتادخاک از سوز دم او شعله زادآتش دل خرمن ادراک سوختدفتر آن فلسفی را پاک سوختمولوی بیگانه از اعجاز عشقناشناس نغمه های ساز عشقگفت این آتش چسان افروختیدفتر ارباب حکمت سوختیگفت شیخ ای مسلم زنار دارذوق و حال است این ترا با وی چه کارحال ما از فکر تو بالاتر استشعله ی ما کیمیای احمر استساختی از برف حکمت ساز و برگاز سحاب فکر تو بارد تگرگآتشی افروز از خاشاک خویششعلهای تعمیر کن از خاک خویشعلم مسلم کامل از سوز دل استمعنی اسلام ترک آفل استچون ز بند آفل ابراهیم رستدر میان شعله ها نیکو نشستعلم حق را در قفا انداختیبهر نانی نقد دین در باختیگرم رو در جستجوی سرمهایواقف از چشم سیاه خود نهایآب حیوان از دم خنجر طلباز دهان اژدها کوثر طلبسنگ اسود از در بتخانه خواهنافه ی مشک از سگ دیوانه خواهسوز عشق از دانش حاضر مجویکیف حق از جام این کافر مجویمدتی محو تک و دو بوده امرازدان دانش نو بوده امباغبانان امتحانم کرده اندمحرم این گلستانم کرده اندگلستانی لاله زار عبرتیچون گل کاغذ سراب نکهتیتا ز بند این گلستان رسته امآشیان بر شاخ طوبی بسته امدانش حاضر حجاب اکبر استبت پرست و بت فروش و بتگر استپا بزندان مظاهر بستهایاز حدود حس برون نا جستهایدر صراط زندگی از پا فتادبر گلوی خویشتن خنجر نهادآتشی دارد مثال لاله سردشعلهای دارد مثال ژاله سردفطرتش از سوز عشق آزاد مانددر جهان جستجو ناشاد ماندعشق افلاطون علت های عقلبه شود از نشترش سودای عقلجمله عالم ساجد و مسجود عشقسومنات عقل را محمود عشقاین می دیرینه در میناش نیستشور «یارب» ، قسمت شبهاش نیستقیمت شمشاد خود نشناختیسرو دیگر را بلند انداختیمثل نی خود را ز خود کردی تهیبر نوای دیگران دل می نهیای گدای ریزهای از خوان غیرجنس خود می جوئی از دکان غیربزم مسلم از چراغ غیر سوختمسجد او از شرار دیر سوختاز سواد کعبه چون آهو رمیدناوک صیاد پهلویش دریدشد پریشان برگ گل چون بوی خویشای ز خود رم کرده باز آ سوی خویشای امین حکمت ام الکتابوحدت گمگشته ی خود بازیابما که دربان حصار ملتیمکافر از ترک شعار ملتیمساقی دیرینه را ساغر شکستبزم رندان حجازی بر شکستکعبه آباد است از اصنام ماخنده زن کفر است بر اسلام ماشیخ در عشق بتان اسلام باخترشته ی تسبیح از زنار ساختپیر ها پیر از بیاض مو شدندسخره بهر کودکان کو شدنددل ز نقش لااله بیگانهایاز صنم های هوس بتخانهایمی شود هر مو درازی خرقه پوشآه ازین سوداگران دین فروشبا مریدان روز و شب اندر سفراز ضرورت های ملت بی خبردیده ها بی نور مثل نرگس اندسینه ها از دولت دل مفلس اندواعظان هم صوفیان منصب پرستاعتبار ملت بیضا شکستواعظ ما چشم بر بتخانه دوختمفتی دین مبین فتوی فروختچیست یاران بعد ازین تدبیر مارخ سوی میخانه دارد پیر ما
الوقت سیف سبز بادا خاک پاک شافعیعالمی سر خوش ز تاک شافعیفکر او کوکب ز گردون چیده استسیف بران وقت را نامیده استمن چه گویم سر این شمشیر چیستآب او سرمایه دار از زندگیستصاحبش بالاتر از امید و بیمدست او بیضا تر از دست کلیمسنگ از یک ضربت او تر شودبحر از محرومی نم بر شوددر کف موسی همین شمشیر بودکار او بالاتر از تدبیر بودسینه ی دریای احمر چاک کردقلزمی را خشک مثل خاک کردپنجه ی حیدر که خیبر گیر بودقوت او از همین شمشیر بودگردش گردون گردان دیدنی استانقلاب روز و شب فهمیدنی استای اسیر دوش و فردا در نگردر دل خود عالم دیگر نگردر گل خود تخم ظلمت کاشتیوقت را مثل خطی پنداشتیباز با پیمانه ی لیل و نهارفکر تو پیمود طول روزگارساختی این رشته را زنار دوشگشته ئی مثل بتان باطل فروشکیمیا بودی و مشت گل شدیسر حق زائیدی و باطل شدیمسلمی؟ آزاد این زنار باششمع بزم ملت احرار باشتو که از اصل زمان آگه نه ئیاز حیات جاودان آگه نه ئیتا کجا در روز و شب باشی اسیررمز وقت از «لی مع الله» یاد گیراین و آن پیداست از رفتار وقتزندگی سریست از اسرار وقتاصل وقت از گردش خورشید نیستوقت جاوید است و خور جاوید نیستعیش و غم عاشور و هم عید است وقتسر تاب ماه و خورشید است وقتوقت را مثل مکان گسترده ئیامتیاز دوش و فردا کرده ئیای چو بو رم کرده از بستان خویشساختی از دست خود زندان خویشوقت ما کو اول و آخر ندیداز خیابان ضمیر ما دمیدزنده از عرفان اصلش زنده ترهستی او از سحر تابنده ترزندگی از دهر و دهر از زندگی است«لاتسبوالدهر» فرمان نبی استنکته ای می گویمت روشن چو درتا شناسی امتیاز عبد و حرعبد گردد یاوه در لیل و نهاردر دل حر یاوه گردد روزگارعبد از ایام می باند کفنروز و شب را می تند بر خویشتنمرد حر خود را ز گل بر می کندخویش را بر روزگاران می تندعبد چون طایر بدام صبح و شاملذت پرواز بر جانش حرامسینه ی آزاده ی چابک نفسطایر ایام را گردد قفسعبد را تحصیل حاصل فطرت استواردات جان او بی ندرت استاز گران خیزی مقام او همانناله های صبح و شام او هماندمبدم نو آفرینی کار حرنغمه پیهم تازه ریزد تار حرفطرتش زحمت کش تکرار نیستجاده ی او حلقه ی پرگار نیستعبد را ایام زنجیر است و بسبر لب او حرف تقدیر است و بسهمت حر با قضا گردد مشیرحادثات از دست او صورت پذیررفته و آینده در موجود اودیرها آسوده اندر زود اوآمد از صوت و صدا پاک این سخندر نمی آید به ادراک این سخنگفتم و حرفم ز معنی شرمسارشکوه ی معنی که با حرفم چه کارزنده معنی چون به حرف آمد بمرداز نفس های تو نار او فسردنکته ی غیب و حضور اندر دل استرمز ایام و مرور اندر دل استنغمه ی خاموش دارد ساز وقتغوطه در دل زن که بینی راز وقتیاد ایامی که سیف روزگاربا توانا دستی ما بود یارتخم دین در کشت دلها کاشتیمپرده از رخسار حق برداشتیمناخن ما عقده ی دنیا گشادبخت این خاک از سجود ما گشاداز خم حق باده ی گلگون زدیمبر کهن میخانه ها شبخون زدیمای می دیرینه در مینای توشیشه آب از گرمی صهبای تواز غرور و نخوت و کبر و منیطعنه بر ناداری ما میزنیجام ما هم زیب محفل بوده استسینه ی ما صاحب دل بوده استعصر نو از جلوه ها آراستهاز غبار پای ما برخاستهکشت حق سیراب گشت از خون ماحق پرستان جهان ممنون ماعالم از ما صاحب تکبیر شداز گل ما کعبه ها تعمیر شدحرف اقرأ حق بما تعلیم کردرزق خویش از دست ما تقسیم کردگرچه رفت از دست ما تاج و نگینما گدایان را بچشم کم مبیندر نگاه تو زیان کاریم ماکهنه پنداریم ما ، خواریم مااعتبار از لااله داریم ماهر دو عالم را نگه داریم مااز غم امروز و فردا رسته ایمبا کسی عهد محبت بسته ایمدر دل حق سر مکنونیم ماوارث موسی و هارونیم مامهر و مه روشن ز تاب ما هنوزبرقها دارد سحاب ما هنوزذات ما آئینهٔ ذات حق استهستی مسلم ز آیات حق است