هگل حکمتش معقول و با محسوس در خلوت نرفتگرچه بکر فکر او پیرایه پوشد چون عروسطایر عقل فلک پرواز او دانی که چیست؟«ماکیان کز زور مستی خایه گیرد بی خروس»
جلال و گوته نکته دان المنی را در ارمصحبتی افتاد با پیر عجمشاعری کو همچو آن عالی جنابنیست پیغمبر ولی دارد کتابخواند بر دانای اسرار قدیمقصهٔ پیمان ابلیس و حکیمگفت رومی ای سخن را جان نگارتو ملک صید استی و یزدان شکارفکر تو در کنج دل خلوت گزیداین جهان کهنه را باز آفریدسوز و ساز جان به پیکر دیده ئیدر صدف تعمیر گوهر دیده ئیهر کسی از رمز عشق آگاه نیستهر کسی شایان این درگاه نیست«داند آن کو نیکبخت و محرم استزیرکی ز ابلیس و عشق از آدم است»
پیغام برگسن تا بر تو آشکار شود راز زندگیخود را جدا ز شعله مثال شرر مکنبهر نظاره جز نگه آشنا میاردر مرز و بوم خود چو غریبان گذر مکننقشی که بسته ئی همه اوهام باطل استعقلی بهم رسان که ادب خوردهٔ دل است
میخانهٔ فرنگ یاد ایامی که بودم در خمستان فرنگجام او روشنتر از آئینهٔ اسکندر استچشم مست می فروشش باده را پروردگارباده خواران را نگاه ساقی اش پیغمبر استجلوهٔ او بی کلیم و شعله او بی خلیلعقل ناپروا متاع عشق را غارتگر استدر هوایش گرمی یک آه بیتابانه نیسترند این میخانه را یک لغزش مستانه نیست
موسیولینن و قیصر ولیم موسیولیننبسی گذشت که آدم درین سرای کهنمثال دانه ته سنگ آسیا بودستفریب زاری و افسون قیصری خورد استاسیر حلقهٔ دام کلیسیا بودستغلام گرسنه دیدی که بر درید آخرقمیص خواجه که رنگین ز خون ما بودستشرار آتش جمهور کهنه سامان سوختردای پیر کلیسا قبای سلطان سوختقیصر ولیمگناه عشوه و ناز بتان چیست؟طواف اندر سرشت برهمن هستدمادم نو خداوندان تراشدکه بیزار از خدایان کهن هستز جور رهزنان کم گو که رهرومتاع خویش را خود رهزن هستاگر تاج کئی جمهور پوشدهمان هنگامه ها در انجمن هستهوس اندر دل آدم نمیردهمان آتش میان مرزغن هستعروس اقتدار سحر فن راهمان پیچاک زلف پر شکن هست«نماند ناز شیرین بی خریداراگر خسرو نباشد کوهکن هست»
حکما لاک:ساغرش را سحر از بادهٔ خورشید افروختورنه در محفل گل لاله تهی جام آمدکانت:فطرتش ذوق می آینه فامی آورداز شبستان ازل کوکب جامی آوردبرگسن:نه مئی از ازل آورد نه جامی آوردلاله از داغ جگر سوز دوامی آورد
شعرا برونینگ:بی پشت بود بادهٔ سر جوش زندگیآب خضر بگیرم و در ساغر افکنمبایرن:از منت خضر نتوان کرد سینه داغآب از جگر بگیرم و در ساغر افکنمغالب:«تا باده تلخ تر شود و سینه ریش تربگدازم آبگینه و در ساغر افکنم»رومی:آمیزشی کجا گهر پاک او کجااز تاک باده گیرم و در ساغر افکنم
خرابات فرنگ دوش رفتم به تماشای خرابات فرنگشوخ گفتاری رندی دلم از دست ربودگفت این نیست کلیسا که بیابی در ویصحبت دخترک زهره وش و نای و سروداین خرابات فرنگ است و ز تأثیر میشآنچه مذموم شمارند ، نماید محمودنیک و بد را به ترازوی دگر سنجیدیمچشمه ئی داشت ترازوی نصاری و یهودخوب ، زشت است اگر پنجهٔ گیرات شکستزشت ، خوب است اگر تاب و توان تو فزودتو اگر در نگری جز به ریا نیست حیاتهر که اندر گرو صدق و صفا بود نبوددعوی صدق و صفا پردهٔ ناموس ریاستپیر ما گفت مس از سیم بباید اندودفاش گفتم بتو اسرار نهانخانهٔ زیستبه کسی باز مگو تا که بیابی مقصود
خطاب به انگلستان مشرقی باده چشیده است ز مینای فرنگعجبی نیست اگر توبهٔ دیرینه شکستفکر نوزادهٔ او شیوهٔ تدبیر آموختجوش زد خون به رگ بندهٔ تقدیر پرستساقیا تنگ دل از شورش مستان نشویخود تو انصاف بده اینهمه هنگامه که بست؟«بوی گل خود به چمن راه نما شد ز نخستورنه بلبل چه خبر داشت که گلزاری هست»
قسمت نامهٔ سرمایه دار و مزدور غوغای کارخانهٔ آهنگری ز منگلبانگ ارغنون کلیسا از آن تونخلی که شه خراج برو مینهد ز منباغ بهشت و سدره و طوبا از آن توتلخابه ئی که درد سر آرد از آن منصهبای پاک آدم و حوا از آن تومرغابی و تذرو و کبوتر از آن منظل هما و شهپر عنقا از آن تواین خاک و آنچه درشکم او از آن منو ز خاک تا بعرش معلا از آن تو