غزل سرای و نواهای رفته باز آور غزل سرای و نواهای رفته باز آوربه این فسرده دلان حرف دل نواز آورکنشت و کعبه و بتخانه و کلیسا راهزار فتنه از آن چشم نیم باز آورز باده ئی که بخاک من آتشی آمیختپیاله ئی بجوانان نو نیاز آورنئی که دل ز نوایش بسینه می رقصدمئی که شیشهٔ جان را دهد گداز آوربه نیستان عجم باد صبحدم تیز استشراره ئی که فرو می چکد ز ساز آور
ایکه ز من فزدوه ئی گرمی آه و ناله را ایکه ز من فزدوه ئی گرمی آه و ناله رازنده کن از صدای من خاک هزار ساله رابا دل ما چها کنی تو که ببادهٔ حیاتمستی شوق می دهی آب و گل پیاله راغنچهٔ دل گرفته را از نفسم گره گشایتازه کن از نسیم من داغ درون لاله رامی گذرد خیال من از مه و مهر و مشتریتو بکمین چه خفته ای صید کن این غزاله راخواجهٔ من نگاه دار آبروی گدای خویشآنکه ز جوی دیگران پر نکند پیاله را
از مشت غبار ما صد ناله برانگیزی از مشت غبار ما صد ناله برانگیزینزدیک تر از جانی با خوی کم آمیزیدر موج صبا پنهان دزدیده بباغ آئیدر بوی گل آمیزی با غنچه در آویزیمغرب ز تو بیگانه مشرق همه افسانهوقت است که در عالم نقش دگر انگیزیآنکس که بسر دارد سودای جهانگیریتسکین جنونش کن با نشتر چنگیزیمن بنده بی قیدم شاید که گریزم بازاین طره پیچان را در گردنم آویزیجز ناله نمی دانم گویند غزل خوانماین چیست که چون شبنم بر سینهٔ من ریزی
من اگرچه تیره خاکم دلکیست برگ و سازم من اگرچه تیره خاکم دلکیست برگ و سازمبه نظارهٔ جمالی چو ستاره دیده بازمبهوای زخمه تو همه نالهٔ خموشمتو باین گمان که شاید ز نوا فتاده سازمبه ضمیرم آنچنان کن که ز شعلهٔ نوائیدل خاکیان فروزم دل نوریان گدازمتب و تاب فطرت ما ز نیازمندی ماتو خدای بی نیازی نرسی بسوز و سازمبه کسی عیان نکردم ز کسی نهان نکردمغزل آنچنان سرودم که برون فتاد رازم
بصدای درمندی بنوای دلپذیری بصدای درمندی بنوای دلپذیریخم زندگی گشادم بجهان تشنه میریتو بروی بینوائی در آن جهان گشادیکه هنوز آرزویش ندمیده در ضمیریز نگاه سرمه سائی بدل و جگر رسیدیچه نگاه سرمه سائی دو نشانه زد به تیریبه نگاه نارسایم چه بهار جلوه دادیکه بباغ و راغ نالم چو تذرو نو صفیریچه عجب اگر دو سلطان بولایتی نگنجندعجب اینکه می نگنجد بدو عالمی فقیری
بر سر کفر و دین فشان رحمت عام خویش را بر سر کفر و دین فشان رحمت عام خویش رابند نقاب بر گشا ماه تمام خویش رازمزمهٔ کهن سرای گردش باده تیز کنباز به بزم ما نگر ، آتش جام خویش رادام ز گیسوان بدوش زحمت گلستان بریصید چرا نمی کنی طایر بام خویش راریگ عراق منتظر ، کشت حجاز تشنه کامخون حسین باز ده کوفه و شام خویش رادوش به راهبر زند ، راه یگانه طی کندمی ندهد بدست کس عشق زمام خویش راناله به آستان دیر بیخبرانه می زدمتا بحرم شناختم راه و مقام خویش راقافله بهار را طایر پیش رس نگرآنکه بخلوت قفس گفت پیام خویش را
نوای من از آن پر سوز و بیباک و غم انگیزست نوای من از آن پر سوز و بیباک و غم انگیزستبخاشاکم شرار افتاده باد صبحدم تیز استندارد عشق سامانی ولیکن تیشه ئی داردخراشد سینهٔ کهسار و پاک از خون پرویز استمرا در دل خلید این نکته از مرد ادا دانیز معشوقان نگه کاری تر از حرف دلاویز استبه بالینم بیا ، یکدم نشین ، کز درد مهجوریتهی پیمانه بزم ترا پیمانه لبریز استبه بستان جلوه دادم آتش داغ جدائی رانسیمش تیز تر می سازد و شبنم غلط ریز استاشارتهای پنهان خانمان برهم زند لیکنمرا آن غمزه می باید که بیباک است و خونریز استنشیمن هر دو را در آب و گل لیکن چه رازست اینخرد را صحبت گل خوشتر آید دل کم آمیز استمرا بنگر که در هندوستان دیگر نمی بینیبرهمن زاده ئی رمز آشنای روم و تبریز است
دل دیده ئی که دارم همه لذت نظاره دل دیده ئی که دارم همه لذت نظارهچه گنه اگر تراشم صنمی ز سنگ خارهتو به جلوه در نقابی که نگاه بر نتابیمه من اگر ننالم تو بگو دگر چه چارهچه شود اگر خرامی به سرای کاروانیکه متاع ناروانش دلکی است پاره پارهغزلی زدم که شاید به نوا قرارم آیدتب شعله کم نگردد ز گسستن شرارهدل زنده ئی که دادی به حجاب در نسازدنگهی بده که بیند شرری بسنگ خارههمه پارهٔ دلم را ز سرور او نصیبیغم خود چسان نهادی به دل هزار پارهنکشد سفینه کس به یمی بلند موجیخطری که عشق بیند بسلامت کنارهبه شکوه بی نیازی ز خدایگان گذشتمصفت مه تمامی که گذشت بر ستاره
گرچه شاهین خرد بر سر پروازی هست گرچه شاهین خرد بر سر پروازی هستاندرین بادیه پنهان قدر اندازی هستآنچه ازکار فروبسته گره بگشایدهست و در حوصلهٔ زمزمه پروازی هستتاب گفتار اگر هست شناسائی نیستوای آن بنده که در سینه او رازی هستگرچه صد گونه بصد سوز مرا سوخته اندای خوشا لذت آن سوز که هم سازی هستمرده خاکیم و سزاوار دل زنده شدیماین دل زنده و ما ، کار خدا سازی هستشعلهٔ سینهٔ من خانه فروز است ولیشعله ئی هست که هم خانه براندازی هستتکیه بر عقل جهان بین فلاطون نکنمدر کنارم دلکی شوخ و نظر بازی هست
این جهان چیست صنم خانهٔ پندار من است این جهان چیست صنم خانهٔ پندار من استجلوهٔ او گرو دیدهٔ بیدار من استهمه آفاق که گیرم به نگاهی او راحلقه ئی هست که از گردش پرگار من استهستی و نیستی از دیدن و نا دیدن منچه زمان و چه مکان شوخی افکار من استاز فسون کاری دل سیر و سکون غیب و حضوراینکه غماز و گشاینده اسرار من استآن جهانی که درو کاشته را می دروندنور و نارش همه از سبحه و زنار من استساز تقدیرم و صد نغمهٔ پنهان دارمهر کجا زخمهٔ اندیشه رسد تار من استای من از فیض تو پاینده نشان تو کجاستاین دو گیتی اثر ماست جهان تو کجاست