فصل بهار این چنین بانگ هزار این چنین فصل بهار این چنین بانگ هزار این چنینچهره گشا ، غزل سرا، باده بیار این چنیناشک چکیده ام ببین هم به نگاه خود نگرریز به نیستان من برق و شرار این چنینباد بهار را بگو پی به خیال من بردوادی و دشت را دهد نقش و نگار این چنینزادهٔ باغ و راغ را از نفسم طراوتیدر چمن تو زیستم با گل و خار این چنینعالم آب و خاک را بر محک دلم بسایروشن و تار خویش را گیر عیار این چنیندل بکسی نباخته با دو جهان نساختهمن بحضور تو رسم روز شمار این چنینفاخته کهن صفیر نالهٔ من شنید و گفتکس نسرود در چمن نغمهٔ پار این چنین
برون کشید ز پیچاک هست و بود مرا برون کشید ز پیچاک هست و بود مراچه عقده ها که مقام رضا گشود مراتپید عشق و درین کشت نا بسامانیهزار دانه فرو کرد تا درود مراندانم اینکه نگاهش چه دید در خاکمنفس نفس به عیار زمانه سود مراجهانی از خس و خاشاک در میان انداختشرارهٔ دلکی داد و آزمود مراپیاله گیرز دستم که رفت کار از دستکرشمه بازی ساقی ز من ربود مرا
خیز و بخاک تشنه ئی بادهٔ زندگی فشان خیز و بخاک تشنه ئی بادهٔ زندگی فشانآتش خود بلند کن آتش ما فرونشانمیکدهٔ تهی سبو حلقه خود فرامشانمدرسهٔ بلند بانگ بزم فسرده آتشانفکر گره گشا غلام دین بروایتی تمامزانکه درون سینه ها دل هدفی است بی نشانهر دو بمنزلی روان هر دو امیر کاروانعقل بحیله می برد ، عشق برد کشان کشانعشق ز پا در آورد خیمهٔ شش جهات رادست دراز می کند تا به طناب کهکشان
تو باین گمان که شاید سر آستانه دارم تو باین گمان که شاید سر آستانه دارمبه طواف خانه کاری بخدای خانه دارمشرر پریده رنگم مگذر ز جلوهٔ منکه بتاب یک دو آنی تب جاودانه دارمنکنم دگر نگاهی به رهی که طی نمودمبه سراغ صبح فردا روش زمانه دارمیم عشق کشتی من یم عشق ساحل مننه غم سفینه دارم نه سر کرانه دارمشرری فشان ولیکن شرری که وا نسوزدکه هنوز نو نیازم غم آشیانه دارم«به امید اینکه روزی به شکار خواهی آمد»ز کمند شهریاران رم آهوانه دارمتو اگر کرم نمائی بمعاشران ببخشمدو سه جام دلفروزی ز می شبانه دارم
نظر به راه نشینان سواره می گذرد نظر به راه نشینان سواره می گذردمرا بگیر که کارم ز چاره می گذردبه دیگران چه سخن گسترم ز جلوهٔ دوستبیک نگاه مثال شراره می گذردرهی به منزل آن ماه سخت دشوار استچنانکه عشق بدوش ستاره می گذردز پرده بندی گردون چه جای نومیدیستکه ناوک نظر ما ز خاره می گذردیمی است شبنم ما کهکشان کنارهٔ اوستبیک شکستن موج از کناره می گذردبخلوتش چو رسیدی نظر به او مگشاکه آن دمی است که کار از نظاره می گذردمن از فراق چه نالم که از هجوم سرشکز راه دیده دلم پاره پاره می گذرد
بر عقل فلک پیما ترکانه شبیخون به بر عقل فلک پیما ترکانه شبیخون بهیک ذره درد دل از علم فلاطون بهدی مغبچه ئی با من اسرار محبت گفتاشکی که فرو خوردی از بادهٔ گلگون بهآن فقر که بی تیغی صد کشور دل گیرداز شوکت دارا به از فر فریدون بهدر دیر مغان آئی مضمون بلند آوردر خانقه صوفی افسانه و افسون بهدر جوی روان ما بی منت طوفانییک موج اگر خیزد آن موج ز جیحون بهسیلی که تو آوردی در شهر نمی گنجداین خانه بر اندازی در خلوت هامون بهاقبال غزل خوان را کافر نتوان گفتنسودا بدماغش زد از مدرسه بیرون به
یا مسلمان را مده فرمان که جان بر کف بنه یا مسلمان را مده فرمان که جان بر کف بنهیا درین فرسوده پیکر تازه جانی آفرینیا چنان کن یا چنینیا برهمن را بفرما نو خداوندی تراشیا خود اندر سینهٔ زناریان خلوت گزینیا چنان کن یا چنینیا دگر آدم که از ابلیس باشد کمترکیا دگر ابلیس بهر امتحان عقل و دینیا چنان کن یا چنینیا جهانی تازه ئی یا امتحانی تازه ئیمی کنی تا چند با ما آنچه کردی پیش ازینیا چنان کن یا چنینفقر بخشی؟ باشکوه خسرو پرویز بخشیا عطا فرما خرد با فطرت روح الامینیا چنان کن یا چنینیا بکش در سینهٔ من آرزوی انقلابیا دگرگون کن نهاد این زمان و این زمینیا چنان کن یا چنین
عقل هم عشق است و از ذوق نگه بیگانه نیست عقل هم عشق است و از ذوق نگه بیگانه نیستلیکن این بیچاره را آن جرأت رندانه نیستگرچه می دانم خیال منزل ایجاد من استدر سفر از پا نشستن همت مردانه نیستهر زمان یک تازه جولانگاه میخواهم ازوتا جنون فرمای من گوید دگر ویرانه نیستبا چنین زور جنون پاس گریبان داشتمدر جنون از خود نرفتن کار هر دیوانه نیست
سوز و گداز زندگی لذت جستجوی تو سوز و گداز زندگی لذت جستجوی توراه چو مار می گزد گر نروم بسوی توسینه گشاده جبرئیل از بر عاشقان گذشتتا شرری به او فتد ز آتش آرزوی توهم بهوای جلوه ئی پاره کنم حجاب راهم به نگاه نارسا پرده کشم بروی تومن بتلاش تو روم یا به تلاش خود رومعقل و دل نظر همه گم شدگان کوی تواز چمن تو رسته ام قطرهٔ شبنمی ببخشخاطر غنچه وا شود کم نشود ز جوی تو
درین محفل که کار او گذشت از باده و ساقی درین محفل که کار او گذشت از باده و ساقیندیمی کو که در جامش فرو ریزم می باقیکسی کو زهر شیرین میخورد از جام زرینیمی تلخ از سفال من کجا گیرد به تریاقیشرار از خاک من خیزد کجا ریزم کرا سوزمغلط کردی که در جانم فکندی سوز مشتاقیمکدر کرد مغرب چشمه های علم و عرفان راجهان را تیره تر سازد چه مشائی چه اشراقیدل گیتی انا المسموم انا المسموم فریادشخرد نالان که ما عندی بتریاق و لا راقیچه ملائی چه درویشی چه سلطانی چه دربانیفروغ کار می جوید به سالوسی و زراقیببازاری که چشم صیرفی شور است و کم نور استنگینم خوار تر گردد چو افزاید به براقی