ساقیا بر جگرم شعلهٔ نمناک انداز ساقیا بر جگرم شعلهٔ نمناک اندازدگر آشوب قیامت به کف خاک اندازاو بیک دانهٔ گندم به زمینم انداختتو بیک جرعه آب آنسوی افلاک اندازعشق را باده مرد افکن و پرزور بدهلای این باده به پیمانه ادراک اندازحکمت و فلسفه کرد است گران خیز مراخضر من از سرم این بار گران پاک اندازخرد از گرمی صهبا بگدازی نرسیدچارهٔ کار به آن غمزه چالاک اندازبزم در کشمکش بیم و امید است هنوزهمه را بی خبر از گردش افلاک اندازمیتوان ریخت در آغوش خزان لاله و گلخیز و بر شاخ کهن خون رگ تاک انداز
از آن آبی که در من لاله کارد ساتگینی ده از آن آبی که در من لاله کارد ساتگینی دهکف خاک مرا ساقی بباد فرودینی دهز مینائی که خوردم در فرنگ اندیشه تاریکستسفر ورزیدهٔ خود را نگاه راه بینی دهچو خس از موج هر بادی که می آید ز جا رفتمدل من از گمانها در خروش آمد یقینی دهبجانم آرزوها بود و نابود شرر داردشبم را کوکبی از آرزوی دل نشینی دهبدستم خامه ئی دادی که نقش خسروی بنددرقم کش این چنینم کرده ئی لوح جبینی ده
ز هر نقشی که دل از دیده گیرد پاک میآیم ز هر نقشی که دل از دیده گیرد پاک میآیمگدای معنی پاکم تهی ادراک می آیمگهی رسم و ره فرزانگی ذوق جنون بخشدمن از درس خرد مندان گریبان چاک میآیمگهی پیچد جهان بر من گهیمن بر جهان پیچمبگردان باده تا بیرون ازین پیچاک میآیمنه اینجا چشمک ساقی نه آنجا حرف مشتاقیز بزم صوفی و ملا بسی غمناک می آیمرسد وقتی که خاصان ترا با من فتدکاریکه من صحرائیم پیش ملک بیباک می آیم
دل بی قید من با نور ایمان کافری کرده دل بی قید من با نور ایمان کافری کردهحرم را سجده آورده بتان را چاکری کردهمتاع طاقت خود را ترازوئی بر افروزدببازار قیامت با خدا سوداگری کردهزمین و آسمان را بر مراد خویش می خواهدغبار راه و با تقدیر یزدان داوری کردهگهی با حق درآمیزد گهی با حق درآویزدزمانی حیدری کرده زمانی خیبری کردهباین بی رنگی جوهر ازو نیرنگ می ریزدکلیمی بین که هم پیغمبری هم ساحری کردهنگاهش عقل دور اندیش را ذوق جنون دادهولیکن با جنون فتنه سامان نشتری کردهبخود کی می رسد این راه پیمای تن آسانیهزاران سال منزل در مقام آزری کرده
ز شاعر ناله مستانه در محشر چه می خواهی ز شاعر ناله مستانه در محشر چه می خواهیتو خود هنگامه ئی هنگامهٔ دیگر چه میخواهیبه بحر نغمه کردی آشنا طبع روانم راز چاک سینه ام دریا طلب گوهر چه میخواهینماز بی حضور از من نمی آید نمی آیددلی آورده ام دیگر ازین کافر چه می خواهی
نه در اندیشهٔ من کار زار کفر و ایمانی نه در اندیشهٔ من کار زار کفر و ایمانینه در جان غم اندوزم هوای باغ رضوانیاگر کاوی درونم را خیال خویش را یابیپریشان جلوه ئی چون ماهتاب اندر بیابانی
مرغ خوش لهجه و شاهین شکاری از تست مرغ خوش لهجه و شاهین شکاری از تستزندگی را روش نوری و ناری از تستدل بیدار و کف خاک و تماشای جهانسیر این ماه بشب گونه عماری از تستهمه افکار من از تست چه در دل چه بلبگهر از بحر بر آری نه بر آری از تستمن همان مشت غبارم که بجائی نرسدلاله از تست و نم ابر بهاری از تستنقش پرداز توئی ما قلم افشانیمحاضر آرائی و آینده نگاری از تستگله ها داشتم از دل به زبانم نرسیدمهر و بی مهری و عیاری و یاری از تست
خوشتر ز هزار پارسائی خوشتر ز هزار پارسائیگامی به طریق آشنائیدر سینهٔ من دمی بیاسایاز محنت و کلفت خدائیما را ز مقام ما خبر کنمائیم کجا و تو کجائیآن چشمک محرمانه یاد آرتا کی به تغافل آزمائیدی ماه تمام گفت با مندر ساز به داغ نارسائیخوش گفت ولی حرام کردنددر مذهب عاشقان جدائیپیش تو نهاده ام دل خویششاید که تو این گره گشائی
بر جهان دل من تاختنش را نگرید بر جهان دل من تاختنش را نگریدکشتن و سوختن و ساختنش را نگریدروشن از پرتو آن ماه دلی نیست که نیستبا هزار آینه پرداختنش را نگریدآنکه یکدست برد ملک سلیمانی چندبا فقیران دو جهان باختنش را نگریدآنکه شبخون بدل و دیدهٔ دانایان ریختپیش نادان سپر انداختنش را نگرید
مرا براه طلب بار در گل است هنوز مرا براه طلب بار در گل است هنوزکه دل به قافله و رخت و منزل است هنوزکجا ست برق نگاهی که خانمان سوزدمرا با معامله با کشت و حاصل است هنوزیکی سفینهٔ این خام را به طوفان دهز ترس موج نگاهم بساحل است هنوزتپیدن و نرسیدن چه عالمی داردخوشا کسی که بدنبال محمل است هنوزکسی که از دو جهان خویش را برون نشناختفریب خوردهٔ این نقش باطل است هنوزنگاه شوق تسلی به جلوه ئی نشودکجا برم خلشی را که در دل است هنوزحضور یار حکایت دراز تر گردیدچنانکه این همه نا گفته در دل است هنوز