زمستان را سرآمد روزگاران زمستان را سرآمد روزگاراننواها زنده شد در شاخسارانگلان را رنگ و نم بخشد هواهاکه می آید ز طرف جویبارانچراغ لاله اندر دشت و صحراشود روشن تر از باد بهاراندلم افسرده تر در صحبت گلگریزد این غزال از مرغزاراندمی آسوده با درد و غم خویشدمی نالان چو جوی کوهسارانز بیم اینکه ذوقش کم نگرددنگویم حال دل با رازداران
هوای خانه و منزل ندارم هوای خانه و منزل ندارمسر راهم غریب هر دیارمسحر می گفت خاکستر صبا را«فسرد از باد این صحرا شرارمگذر نرمک ، پریشانم مگردانز سوز کاروانی یادگارم»ز چشمم اشک چون شبنم فرو ریختکه من هم خاکم و در رهگذارمبگوش من رسید از دل سرودیکه جوی روزگار از چشمه سارمازل تاب و تب پیشنیهٔ منابد از ذوق و شوق انتظارممیندیش از کف خاکی میندیشبجان تو که من پایان ندارم
از چشم ساقی مست شرابم از چشم ساقی مست شرابمبی می خرابم بی می خرابمشوقم فزون تر از بی حجابیبینم نه بینم در پیچ و تابمچون رشتهٔ شمع آتش بگیرداز زخمهٔ من تار ربابماز من برون نیست منزلگه منمن بی نصیبم ، راهی نیابمتا آفتابی خیزد ز خاورمانند انجم بستند خوابم
شب من سحر نمودی که به طلعت آفتابی شب من سحر نمودی که به طلعت آفتابیتو به طلعت آفتابی سزد اینکه بی حجابیتو بدرد من رسیدی بضمیرم آرمیدیز نگاه من رمیدی به چنین گران رکابیتو عیار کم عیاران تو قرار بیقرارانتو دوای دل فگاران مگر اینکه دیریابیغم و عشق و لذت او اثر دو گونه داردگهی سوز و دردمندی گهی مستی و خرابیز حکایت دل من تو بگو که خوب دانیدل من کجا که او را بکنار من نیابیبه جلال تو که در دل دگر آرزو ندارمبجز این دعا که بخشی به کبوتران عقابی
درین میخانه ای ساقی ندارم محرمی دیگر درین میخانه ای ساقی ندارم محرمی دیگرکه من شاید نخستین آدمم از عالمی دیگردمی این پیکر فرسوده را سازی کف خاکیفشانی آب و از خاک آتش انگیزی دمی دیگربیار آن دولت بیدار و آن جام جهان بین راعجم را داده ئی هنگامهٔ بزم جمی دیگر
بجهان دردمندان تو بگو چه کار داری بجهان دردمندان تو بگو چه کار داریتب و تاب ما شناسی دل بی قرار داریچه خبر ترا ز اشکی که فرو چکد ز چشمیتو ببرگ گل ز شبنم در شاهوار داریچه بگویمت ز جانی که نفس نفس شمارددم مستعار داری غم روزگار داری
اگر نظاره از خود رفتگی آرد حجاب اولی اگر نظاره از خود رفتگی آرد حجاب اولینگیرد با من این سودا بها از بس گران خواهیسخن بی پرده گو با ما شد آن روز کم آمیزیکه می گفتند تو ما را چنین خواهی چنان خواهینگاه بی ادب زد رخنه ها در چرخ مینائیدگر عالم بنا کن گر حجابی درمیان خواهیچنان خود را نگه داری که با این بی نیازی هاشهادت بر وجود خود ز خون دوستان خواهیمقام بندگی دیگر مقام عاشقی دیگرز نوری سجده میخواهی ز خاکی بیش از آن خواهیمس خامی که دارم از محبت کیمیا سازمکه فردا چون رسم پیش تو از من ارمغان خواهی
نور تو وانمود سپید و سیاه را نور تو وانمود سپید و سیاه رادریا و کوه و دشت و در و مهر و ماه راتو در هوای آنکه نگه آشنای اوستمن در تلاش آنکه نتابد نگاه را
ده آندل که مستی های او از بادهٔ خویش است بده آندل که مستی های او از بادهٔ خویش استبگیر آندل که از خود رفته و بیگانه اندیش استبده آندل بده آن دل که گیتی را فراگیردبگیر این دل بگیر این دل که در بند کم و بیش استمرا ای صید گیر از ترکش تقدیر بیرون کشجگر دوزی چه می آید از آن تیری که در کیش استنگردد زندگانی خسته از کار جهان گیریجهانی در گره بستم جهانی دیگری پیش است
کف خاکی برگ و سازم برهی فشانم او را کف خاکی برگ و سازم برهی فشانم او رابه امید اینکه روزی بفلک رسانم او راچه کنم چه چاره گیرم که ز شاخ علم و دانشندمیده هیچ خاری که بدل نشانم او رادهد آتش جدائی شرر مرا نمودیبه همان نفس بمیرم که فرونشانم او رامی عشق و مستی او نرود برون ز خونمکه دل آنچنان ندادم که دگر ستانم او راتو به لوح سادهٔ من همه مدعا نوشتیدگر آنچنان ادب کن که غلط نخوانم او رابحضور تو اگر کس غزلی ز من سرایدچه شود اگر نوازی به همین که دانم او را