این دل که مرا دادی لبریز یقین بادا این دل که مرا دادی لبریز یقین بادااین جام جهان بینم روشن تر ازین باداتلخی که فرو ریزد گردون به سفال مندر کام کهن رندی آنهم شکرین بادا
رمز عشق تو به ارباب هوس نتوان گفت رمز عشق تو به ارباب هوس نتوان گفتسخن از تاب و تب شعله به خس نتوان گفتتو مرا ذوق بیان دادی و گفتی که بگویهست در سینهٔ من آنچه بکس نتوان گفتاز نهانخانهٔ دل خوش غزلی می خیزدسر شاخی همه گویم به قفس نتوان گفتشوق اگر زندهٔ جاوید نباشد عجب استکه حدیث تو درین یک دو نفس نتوان گفت
یاد ایامی که خوردم باده ها با چنگ و نی یاد ایامی که خوردم باده ها با چنگ و نیجام می در دست من مینای می در دست ویدرکنار آئی خزان ما زند رنگ بهارورنیا ئی فرودین افسرده تر گردد ز دیبیتو جان من چو آن سازی که تارش در گسستدر حضور از سینهٔ من نغمه خیزد پی به پیآنچه من در بزم شوق آورده ام دانی که چیست؟یک چمن گل یک نیستان ناله یک خمخانه میزنده کن باز آن محبت را که از نیروی اوبوریای ره نشینی در فتد با تخت کیدوستان خرم که بر منزل رسید آواره ئیمن پریشان جاده های علم و دانش کرده طی
انجم بگریبان ریخت این دیدهٔ تر ما را انجم بگریبان ریخت این دیدهٔ تر ما رابیرون ز سپهر انداخت این ذوق نظر ما راهر چند زمین سائیم برتر ز ثریانیمدانی که نمی زیبد عمری چو شرر ما راشام و سحر عالم از گردش ما خیزددانی که نمی سازد این شام و سحر ما رااین شیشهٔ گردون را از باده تهی کردیمکم کاسه مشو ساقی مینای دگر ما راشایان جنون ما پهنای دو گیتی نیستاین راهگذر ما را آن راهگذر ما را
خاور که آسمان بکمند خیال اوست خاور که آسمان بکمند خیال اوستاز خویشتن گسسته و بی سوز آرزوستدر تیره خاک او تب و تاب حیات نیستجولان موج را نگران از کنار جوستبتخانه و حرم همه افسرده آتشیپیر مغان شراب هوا خورده در سبوستفکر فرنگ پیش مجاز آورد سجودبینای کور و مست تماشای رنگ و بوستگردنده تر ز چرخ و رباینده تر ز مرگاز دست او به دامن ما چاک بی رفوستخاکی نهاد و خو ز سپهر کهن گرفتعیار و بی مدار و کلان کار و تو بتوستمشرق خراب و مغرب از آن بیشتر خرابعالم تمام مرده و بی ذوق جستجوستساقی بیار باده و بزم شبانه سازما را خراب یک نگه محرمانه ساز
فرصت کشمکش مده این دل بی قرار را فرصت کشمکش مده این دل بی قرار رایک دو شکن زیاده کن گیسوی تابدار رااز تو درون سینه ام برق تجلئی که منبا مه و مهر داده ام تلخی انتظار راذوق حضور در جهان رسم صنم گری نهادعشق فریب می دهد جان امیدوار راتا بفراغ خاطری نغمهٔ تازه ئی زنمباز به مرغزار ده طایر مرغزار راطبع بلند داده ئی بند ز پای من گشایتا به پلاس تو دهم خلعت شهریار راتیشه اگر بسنگ زد این چه مقام گفتگوستعشق بدوش می کشد این همه کوهسار را
جانم در آویخت با روزگاران جانم در آویخت با روزگارانجوی است نالان در کوهسارانپیدا ستیزد پنهان ستیزدناپایداری با پایداراناین کوه و صحرا این دشت و دریانی راز داران نی غمگسارانبیگانهٔ شوق بیگانهٔ شوقاین جویباران این آبشارانفریاد بی سوز فریاد بی سوزبانگ هزاران در شاخسارانداغی که سوزد در سینهٔ منآن داغ کم سوخت در لاله زارانمحفل ندارد ساقی نداردتلخی که سازد با بیقراران
به تسلئی که دادی نگذاشت کار خود را به تسلئی که دادی نگذاشت کار خود رابتو باز می سپارم دل بیقرار خود راچه دلی که محنت او ز نفس شماری اوکه بدست خود ندارد رگ روزگار خود رابضمیرت آرمیدم تو بجوش خود نمائیبکناره برفکندی در آبدار خود رامه و انجم از تو دارد گله ها شنیده باشیکه بخاک تیره ما زده ئی شرار خود راخلشی به سینهٔ ما ز خدنگ او غنیمتکه اگر بپایش افتد نبرد شکار خود را
بحرفی می توان گفتن تمنای جهانی را بحرفی می توان گفتن تمنای جهانی رامن از ذوق حضوری طول دادم داستانی راز مشتاقان اگر تاب سخن بردی نمیدانیمحبت می کند گویا نگاه بی زبانی راکجا نوری که غیر از قاصدی چیزی نمیداندکجا خاکی که در آغوش دارد آسمانی رااگر یک ذره کم گردد ز انگیز وجود منباین قیمت نمی گیرم حیات جاودانی رامن ای دریای بی پایان بموج تو در افتادمنه گوهر آرزو دارم نه می جویم کرانی رااز آن معنی که چون شبنم بجان من فرو ریزیجهانی تازه پیدا کرده ام عرض فغانی را
چند بروی خودکشی پردهٔ صبح و شام را چند بروی خودکشی پردهٔ صبح و شام راچهره گشا تمام کن جلوهٔ ناتمام راسوز و گداز حالتی است باده ز من طلب کنیپیش تو گر بیان کنم مستی این مقام رامن بسرود زندگی آتش او فزوده امتو نم شبنمی بده لالهٔ تشنه کام راعقل ورق ورق بگشت عشق به نکته ئی رسیدطایر زیرکی برد دانهٔ زیر دام رانغمه کجا و من کجا ساز سخن بهانه ایستسوی قطار می کشم ناقهٔ بی زمام راوقت برهنه گفتن است من به کنایه گفته امخود تو بگو کجا برم هم نفسان خام را