نفس شمار به پیچاک روزگار خودیم نفس شمار به پیچاک روزگار خودیممثال بحر خروشیم و درکنار خودیماگرچه سطوت دریا امان بکس ندهدبخلوت صدف او نگاهدار خودیمز جوهری که نهان است در طبیعت مامپرس صیرفیان را که ما عیار خودیمنه از خرابهٔ ما کس خراج می خواهدفقیر راه نشینیم و شهریار خودیمدرون سینهٔ ما دیگری چه بوالعجبی استکرا خبر که توئی یا که ما دچار خودیمگشای پرده ز تقدیر آدم خاکیکه ما به رهگذر تو در انتظار خودیم
به فغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد به فغان نه لب گشودم که فغان اثر نداردغم دل نگفته بهتر همه کس جگر نداردچه حرم چه دیر هر جا سخنی ز آشنائیمگر اینکه کس ز راز من و تو خبر نداردچه ندیدنی است اینجا که شرر جهان ما رانفسی نگاه دارد، نفسی دگر نداردتو ز راه دیدهٔ ما به ضمیر ما گذشتیمگر آنچنان گذشتی که نگه خبر نداردکس ازین نگین شناسان نگذشت بر نگینمبتو می سپارم او را که جهان نظر نداردقدح خرد فروزی که فرنگ داد ما راهمه آفتاب لیکن اثر سحر ندارد
ما که افتنده تر از پرتو ماه آمده ایم ما که افتنده تر از پرتو ماه آمده ایمکس چه داند که چسان اینهمه راه آمده ایمبا رقیبان سخن از درد دل ما گفتیشرمسار از اثر ناله و آه آمده ایمپرده از چهره بر افکن که چو خورشید سحربهر دیدار تو لبریز نگاه آمده ایمعزم ما را به یقین پخته ترک ساز که مااندرین معرکه بی خیل و سپاه آمده ایمتو ندانی که نگاهی سر راهی چه کنددر حضور تو دعا گفته براه آمده ایم
ای خدای مهر و مه خاک پریشانی نگر ای خدای مهر و مه خاک پریشانی نگرذره ئی در خود فرو پیچد بیابانی نگرحسن بی پایان درون سینهٔ خلوت گرفتآفتاب خویش را زیر گریبانی نگربر دل آدم زدی عشق بلاانگیز راآتش خود را به آغوش نیستانی نگرشوید از دامان هستی داغهای کهنه راسخت کوشیهای این آلوده دامانی نگرخاک ما خیزد که سازد آسمان دیگریذره ناچیز و تعمیر بیابانی نگر
شاخ نهال سدره ئی خار و خس چمن مشو 'شاخ نهال سدره ئی خار و خس چمن مشو»«منکر او اگر شدی منکر خویشتن مشو»
دو عالم را توان دیدن بمینائی که من دارم دو عالم را توان دیدن بمینائی که من دارمکجا چشمی که بیند آن تماشائی که من دارمدگر دیوانه ئی آید که در شهر افکند هوئیدو صد هنگامهٔ خیزد ز سودائی که من دارممخور نادان غم از تاریکی شبها که میآیدکه چون انجم درخشد داغ سیمائی که من دارمندیم خویش میسازی مرا لیکن از آن ترسمنداری تاب آن آشوب و غوغائی که من دارم
بر خیز که آدم را هنگام نمود آمد بر خیز که آدم را هنگام نمود آمداین مشت غباری را انجم به سجود آمدآن راز که پوشیده در سینهٔ هستی بوداز شوخی آب و گل در گفت و شنود آمد
مه و ستاره که در راه شوق هم سفرند مه و ستاره که در راه شوق هم سفرندکرشمه سنج و ادا فهم و صاحب نظرندچه جلوه هاست که دیدند در کف خاکیقفا بجانب افلاک سوی ما نگرند
درون لاله گذر چون صبا توانی کرد درون لاله گذر چون صبا توانی کردبیک نفس گره غنچه وا توانی کردحیات چیست جهان را اسیر جان کردنتو خود اسیر جهانی کجا توانی کردمقدر است که مسجود مهر و مه باشیولی هنوز ندانی چها توانی کرداگر ز میکدهٔ من پیاله ئی گیریز مشت خاک جهانی بپا توانی کردچسان به سینه چراغی فروختی اقبالبه خویش آنچه توانی به ما توانی کرد
اگر به بحر محبت کرانه می خواهی اگر به بحر محبت کرانه می خواهیهزار شعله دهی یک زبانه میخواهیمرا ز لذت پرواز آشنا کردندتو در فضای چمن آشیانه میخواهییکی به دامن مردان آشنا آویزز یار اگر نگه محرمانه می خواهیجنون نداری و هوئی فکنده ئی در شهرسبو شکستی و بزم شبانه می خواهیتو هم به عشوه گری کوش و دلبری آموزاگر ز ما غزل عاشقانه می خواهی