زمانه قاصد طیار آن دلآرام است زمانه قاصد طیار آن دلآرام استچه قاصدی که وجودش تمام پیغام استگمان مبر که نصیب تو نیست جلوهٔ دوستدرون سینه هنوز آرزوی تو خام استگرفتم این که چو شاهین بلند پروازیبهوش باش که صیاد ما کهن دام استبه اوج مشت غباری کجا رسد جبریلبلند نامی او از بلندی بام استتو از شمار نفس زنده ئی نمیدانیکه زندگی به شکست طلسم ایام استز علم و دانش مغرب همین قدر گویمخوش است آه و فغان تا نگاه ناکام استمن از هلال و چلیپا دگر نیندیشمکه فتنهٔ دگری در ضمیر ایام است
دگر ز ساده دلیهای یار نتوان گفت دگر ز ساده دلیهای یار نتوان گفتنشسته بر سر بالین من ز درمان گفتزبان اگرچه دلیر است و مدعا شیرینسخن ز عشق چه گویم جز اینکه نتوان گفتخوشا کسی که فرو رفت در ضمیر وجودسخن مثال گهر بر کشید و آسان گفتخراب لذت آنم که چون شناخت مراعتاب زیر لبی کرد و خانه ویران گفتغمین مشو که جهان راز خود برون ندهدکه آنچه گل نتوانست مرغ نالان گفتپیام شوق که من بی حجاب می گویمبه لاله قطره شبنم رسید و پنهان گفتاگر سخن همه شوریده گفته ام چه عجبکه هر که گفت ز گیسوی او پریشان گفت
خرد از ذوق نگه گرم تماشا بود است خرد از ذوق نگه گرم تماشا بود استاین که جوینده و یابندهٔ هر موجود استجلوهٔ پاک طلب از مه و خورشید گذرزانکه هر جلوه درین دیر نگه آلود است
غلام زنده دلانم که عاشق سره اند غلام زنده دلانم که عاشق سره اندنه خانقاه نشینان که دل بکس ندهندبه آن دلی که برنگ آشنا و بیرنگ استعیار مسجد و میخانه و صنم کده اندنگاه از مه و پروین بلند تر دارندکه آشیان بگریبان کهکشان ننهندبرون ز انجمنی در میان انجمنیبخلوت اند ولی آنچنان که با همه اندبچشم کم منگر عاشقان صادق راکه این شکسته بهایان متاع قافله اندبه بندگان خط آزادگی رقم کردندچنانکه شیخ و برهمن شبان بی رمه اندپیاله گیر که می را حلال می گویندحدیث اگرچه غریب است راویان ثقه اند
لاله این چمن آلودهٔ رنگ است هنوز لاله این چمن آلودهٔ رنگ است هنوزسپر از دست مینداز که جنگ است هنوزفتنه ئی را که دو صد فتنه با آغوشش بوددختری هست که در مهد فرنگ است هنوزای که آسوده نشینی لب ساحل بر خیزکه ترا کار بگرداب و نهنگ است هنوزاز سر تیشه گذشتن ز خردمندی نیستای بسا لعل که اندر دل سنگ است هنوزباش تا پرده گشایم ز مقام دگریچه دهم شرح نواها که بچنگ است هنوزنقش پرداز جهان چون بجنونم نگریستگفت ویرانه بسودای تو تنگ است هنوز
لاله این چمن آلودهٔ رنگ است هنوز لاله این چمن آلودهٔ رنگ است هنوزسپر از دست مینداز که جنگ است هنوزفتنه ئی را که دو صد فتنه با آغوشش بوددختری هست که در مهد فرنگ است هنوزای که آسوده نشینی لب ساحل بر خیزکه ترا کار بگرداب و نهنگ است هنوزاز سر تیشه گذشتن ز خردمندی نیستای بسا لعل که اندر دل سنگ است هنوزباش تا پرده گشایم ز مقام دگریچه دهم شرح نواها که بچنگ است هنوزنقش پرداز جهان چون بجنونم نگریستگفت ویرانه بسودای تو تنگ است هنوز
خضر وقت از خلوت دشت حجاز آید برون خضر وقت از خلوت دشت حجاز آید برونکاروان زین وادی دور و دراز آید برونمن به سیمای غلامان فر سلطان دیده امشعلهٔ محمود از خاک ایاز آید برونعمر ها در کعبه و بتخانه می نالد حیاتتا ز بزم عشق یک دانای راز آید برونطرح نو می افکند اندر ضمیر کائناتناله ها کز سینهٔ اهل نیاز آید برونچنگ را گیرید از دستم که کار از دست رفتنغمه ام خون گشت و از رگهای ساز آید برون
ز سلطان کنم آرزوی نگاهی ز سلطان کنم آرزوی نگاهیمسلمانم از گل نسازم الهیدل بی نیازی که در سینه دارمگدارا دهد شیوهٔ پادشاهیز گردون فتد آنچه بر لالهٔ منفرو ریزم او را به برگ گیاهیچو پروین فرو ناید اندیشهٔ منبه دریوزهٔ پرتو مهر و ماهیاگر آفتابی سوی من خرامدبه شوخی بگردانم او را ز راهیبه آن آب و تابی که فطرت ببخشددرخشم چو برقی به ابر سیاهیره و رسم فرمانروایان شناسمخران بر سر بام و یوسف بچاهی
با نشئه درویشی در ساز و دمادم زن با نشئه درویشی در ساز و دمادم زنچون پخته شوی خود را بر سلطنت جم زنگفتند جهان ما آیا بتو می سازدگفتم که نمی سازد گفتند که برهم زندر میکده ها دیدم شایسته حریفی نیستبا رستم دستان زن با مغبچه ها کم زنای لاله صحرائی تنها نتوانی سوختاین داغ جگر تابی بر سینه آدم زنتو سوز درون او ، تو گرمی خون اوباور نکنی چاکی در پیکر عالم زنعقل است چراغ تو در راهگذاری نهعشق است ایاغ تو با بندهٔ محرم زنلخت دل پر خونی از دیده فرو ریزملعلی ز بدخشانم بردار و بخاتم زن
هوس هنوز تماشا گر جهانداری است هوس هنوز تماشا گر جهانداری استدگر چه فتنه پس پرده های زنگاری استزمان زمان شکند آنچه می تراشد عقلبیا که عشق مسلمان و عقل زناری استامیر قافله ئی سخت کوش و پیهم کوشکه در قبیلهٔ ما حیدری ز کراری استتو چشم بستی و گفتی که این جهان خوٍابستگشای چشم که این خواب خواب بیداری استبخلوت انجمنی آفرین که فطرت عشقیکی شناس و تماشا پسند بسیاری استتپید یک دم و کردند زیب فتراکشخوشا نصیب غزالی که زخم او کاری استبباغ و راغ گهر های نغمه می پاشمگران متاع و چه ارزان ز کند بازاری است