فرشته گرچه برون از طلسم افلاک است فرشته گرچه برون از طلسم افلاک استنگاه او بتماشای این کف خاک استگمان مبر که بیک شیوه عشق می بازندقبا بدوش گل و لاله بی جنون چاک استحدیث شوق ادا میتوان بخلوت دوستبه ناله ئی که ز آلایش نفس پاک استتوان گرفت ز چشم ستاره مردم راخرد بدست تو شاهین تند و چالاک استگشای چهره که آنکس که لن ترانی گفتهنوز منتظر جلوهٔ کف خاک استدرین چمن که سرود است و این نوا ز کجاستکه غنچه سر بگریبان و گل عرقناک است
عرب که باز دهد محفل شبانه کجاست عرب که باز دهد محفل شبانه کجاستعجم که زنده کند رود عاشقانه کجاستبزیر خرقهٔ پیران سبوها چه خالی استفغان که کس نشناسد می جوانه کجاستدرین چمنکده هر کس نشیمنی سازدکسی که سازد و وا سوزد آشیانه کجاستهزار قافله بیگانه وار دید و گذشتدلی که دید به انداز محرمانه کجاستچو موج خیز و به یم جاودانه می آویزکرانه می طلبی؟ بی خبر کرانه کجاستبیا که در رگ تاک تو خون تازه دویددگر مگوی که آن بادهٔ مغانه کجاستبیک نورد فرو پیچ روزگاران راز دیر و زود گذشتی دگر زمانه کجاست
مانند صبا خیز و وزیدن دگر آموز مانند صبا خیز و وزیدن دگر آموزدامان گل و لاله کشیدن دگر آموزاندر دلک غنچه خزیدن دگر آموزموئینه به بر کردی و بی ذوق تپیدیآنگونه تپیدی که بجائی نرسیدیدر انجمن شوق تپیدن دگر آموزکافر دل آواره دگر باره به او بندبر خویش گشا دیده و از غیر فروبنددیدن دگر آموز و ندیدن دگر آموزدم چیست پیام است شنیدی نشنیدیدر خاک تو یک جلوه عام است ندیدیدیدن دگر آموز شنیدن دگر آموزما چشم عقاب و دل شهباز نداریمچون مرغ سرا لذت پرواز نداریمای مرغ سرا خیز و پریدن دگر آموزتخت جم و دارا سر راهی نفروشنداین کوه گران است بکاهی نفروشندبا خون دل خویش خریدن دگر آموزنالیدی و تقدیر همان است که بود استآن حلقهٔ زنجیر همان است که بود استنومید مشو ناله کشیدن دگر آموزوا سوخته ئی یک شرر از داغ جگر گیریک چند بخود پیچ و نیستان همه در گیرچون شعله بخاشاک دویدن دگر آموز
ای غنچه خوابیده چو نرگس نگران خیز ای غنچه خوابیده چو نرگس نگران خیزکاشانهٔ ما رفت بتاراج غمان خیزاز ناله مرغ چمن از بانگ اذان خیزاز گرمی هنگامه آتش نفسان خیزاز خواب گران خواب گران خواب گران خیزاز خواب گران خیزخورشید که پیرایه بسیمای سحر بستآویزه بگوش سحر از خون جگر بستاز دشت و جبل قافله ها رخت سفر بستای چشم جهان بین بتماشای جهان خیزاز خواب گران خواب گران خواب گران خیزاز خواب گران خیزخاور همه مانند غبار سر راهی استیک ناله خاموش و اثر باخته آهی استهر ذره این خاک گره خورده نگاهی استاز هند و سمرقند و عراق و همدان خیزاز خواب گران خواب گران خواب گران خیزاز خواب گران خیزدریای تو دریاست که آسوده چو صحراستدریای تو دریاست که افزون نشد و کاستبیگانهٔ آشوب و نهنگ است چه دریاستاز سینه چاکش صفت موج روان خیزاز خواب گران خواب گران خواب گران خیزاز خواب گران خیزاین نکته گشاینده اسرار نهان استملک است تن خاکی و دین روح روان استتن زنده و جان زنده ز ربط تن و جان استبا خرقه و سجاده و شمشیر و سنان خیزاز خواب گران خواب گران خواب گران خیزاز خواب گران خیزناموس ازل را تو امینی تو امینیدارای جهان را تو یساری تو یمینیای بندهٔ خاکی تو زمانی تو زمینیصهبای یقین در کش و از دیر گمان خیزاز خواب گران خواب گران خواب گران خیزاز خواب گران خیزفریاد از افرنگ و دلآویزی افرنگفریاد ز شیرینی و پرویزی افرنگعالم همه ویرانه ز چنگیزی افرنگمعمار حرم باز به تعمیر جهان خیزاز خواب گران خواب گران خواب گران خیزاز خواب گران خیز
جهان ما همه خاک است و پی سپر گردد جهان ما همه خاک است و پی سپر گرددندانم اینکه نفسهای رفته بر گرددشبی که گور غریبان نشیمن است او رامه و ستاره ندارد چسان سحر گردددلی که تاب و تب لایزال می طلبدکرا خبر که شود برق یا شرر گرددنگاه شوق و خیال بلند و ذوق وجودمترس ازین که همه خاک رهگذر گرددچنان بزی که اگر مرگ ماست مرگ دوامخدا ز کردهٔ خود شرمسار تر گردد
باز بر رفته و آینده نظر باید کرد باز بر رفته و آینده نظر باید کردهله برخیز که اندیشه دگر باید کردعشق بر ناقهٔ ایام کشد محمل خویشعاشقی؟ راحله از شام و سحر باید کردپیر ما گفت جهان بر روشی محکم نیستاز خوش و ناخوش او قطع نظر باید کردتو اگر ترک جهان کرده سر او داریپس نخستین ز سر خویش گذر باید کردگفتمش در دل من لات و منات است بسیگفت این بتکده را زیر و زبر باید کرد
خیال من به تماشای آسمان بود است خیال من به تماشای آسمان بود استبدوش ماه به آغوش کهکشان بود استگمان مبر که همین خاکدان نشیمن ماستکه هر ستاره جهان است یا جهان بود استبه چشم مور فرومایه آشکار آیدهزار نکته که از چشم ما نهان بود استزمین به پشت خود الوند و بیستون داردغبار ماست که بر دوش او گران بود استز داغ لالهٔ خونین پیاله می بینمکه این گسسته نفس صاحب فغان بود است
از نوا بر من قیامت رفت و کس آگاه نیست از نوا بر من قیامت رفت و کس آگاه نیستپیش محفل جز بم و زیر و مقام و راه نیستدر نهادم عشق با فکر بلند آمیختندناتمام جاودانم کار من چون ماه نیستلب فروبند از فغان در ساز با درد فراقعشق تا آهی کشد از جذب خویش آگاه نیستشعله ئی میباش و خاشاکی که پیش آید بسوزخاکیان را در حریم زندگانی راه نیستجره شاهینی بمرغان سرا صحبت مگیرخیز و بال و پر گشا پرواز تو کوتاه نیستکرم شب تاب است شاعر در شبستان وجوددر پر و بالش فروغی گاه هست و گاه نیستدر غزل اقبال احوال خودی را فاش گفتزانکه این نو کافر از آئین دیر آگاه نیست
شراب میکدهٔ من نه یادگار جم است شراب میکدهٔ من نه یادگار جم استفشردهٔ جگر من به شیشهٔ عجم استچو موج می تپد آدم به جستجوی وجودهنوز تا به کمر در میانهٔ عدم استبیا که مثل خلیل این طلسم در شکنیمکه جز تو هر چه درین دیر دیده ام صنم استاگر به سینهٔ این کائنات در نروینگاه را به تماشا گذاشتن ستم استغلط خرامی ما نیز لذتی داردخوشم که منزل ما دور و راه خم بخم استتغافلی که مرا رخصت تماشا دادتغافل است به از التفات دمبدم استمرا اگرچه به بتخانه پرورش دادندچکید از لب من آنچه در دل حرم است
لاله صحرایم از طرف خیابانم برید لاله صحرایم از طرف خیابانم بریددر هوای دشت و کهسار و بیابانم بریدروبهی آموختم از خویش دور افتاده امچاره پردازن به آغوش نیستانم بریددر میان سینه حرفی داشتم گم کرده امگرچه پیرم پیش ملای دبستانم بریدساز خاموشم نوای دیگری دارم هنوزآنکه بازم پرده گرداند پی آنم بریددر شب من آفتاب آن کهن داغی بس استاین چراغ زیر فانوس از شبستانم بریدمن که رمز شهریاری با غلامان گفته امبندهٔ تقصیر وارم پیش سلطانم برید