سخن تازه زدم کس بسخن وا نرسید سخن تازه زدم کس بسخن وا نرسیدجلوه خون گشت و نگاهی بتماشا نرسیدسنگ می باش و درین کارگه شیشه گذروای سنگی که صنم گشت و به مینا نرسیدکهنه را در شکن و باز به تعمیر خرامهر که در ورطهٔ «لا» ماند به «الا' نرسیدایخوش آن جوی تنک مایه که از ذوق خودیدر دل خاک فرو رفت و بدریا نرسیداز کلیمی سبق آموز که دانای فرنگجگر بحر شکافید و به سینا نرسیدعشق انداز تپیدن ز دل ما آموختشرر ماست که برجست و به پروانه رسید
عاشق آن نیست که لب گرم فغانی دارد عاشق آن نیست که لب گرم فغانی داردعاشق آنست که بر کف دو جهانی داردعاشق آن است که تعمیر کند عالم خویشدر نسازد به جهانی که کرانی دارددل بیدار ندادند به دانای فرنگاین قدر هست که چشم نگرانی داردعشق ناپید و خرد می گزدش صورت مارگرچه در کاسهٔ زر لعل روانی دارددرد من گیر که در میکدها پیدانیستپیر مردی که می تند و جوانی دارد
درین چمن دل مرغان زمان زمان دگر است درین چمن دل مرغان زمان زمان دگر استبشاخ گل دگر است و به آشیان دگر استبخود نگر گله های جهان چه میگوئیاگر نگاه تو دیگر شود جهان دگر استبه هر زمانه اگر چشم تو نکو نگردطریق میکده و شیوهٔ مغان دگر استبه میر قافله از من دعا رسان و بگویاگرچه راه همان است کاروان دگر است
ما از خدای گم شدهایم او به جستجوست ما از خدای گم شدهایم او به جستجوستچون ما نیازمند و گرفتار آرزوستگاهی به برگ لاله نویسد پیام خویشگاهی درون سینه مرغان به های و هوستدر نرگس آرمید که بیند جمال ماچندان کرشمه دان که نگاهش به گفتگوستآهی سحر گهی که زند در فراق مابیرون و اندرون زبر و زیر و چار سوستهنگامه بست از پی دیدار خاکئینظاره را بهانه تماشای رنگ و بوستپنهان به ذره ذره و ناآشنا هنوزپیدا چو ماهتاب و به آغوش کاخ و کوستدر خاکدان ما گهر زندگی گم استاین گوهری که گم شده مائیم یا که اوست
خواجه از خون رگ مزدور سازد لعل ناب خواجه از خون رگ مزدور سازد لعل ناباز جفای دهخدایان کشت دهقانان خرابانقلاب!انقلاب ای انقلابشیخ شهر از رشته تسبیح صد مؤمن بدامکافران ساده دل را برهمن زنار تابانقلاب!انقلاب ای انقلابمیر و سلطان نرد باز و کعبتین شان دغلجان محکومان ز تن بردند محکومان بخوابانقلاب!انقلاب ای انقلابواعظ اندر مسجد و فرزند او در مدرسهآن به پیری کودکی این پیر در عهد شبابانقلاب!انقلاب ای انقلابای مسلمانان فغان از فتنه های علم و فناهرمن اندر جهان ارزان و یزدان دیریابانقلاب!انقلاب ای انقلابشوخی باطل نگر اندر کمین حق نشستشپر از کوری شبیخونی زند بر آفتابانقلاب!انقلاب ای انقلابدر کلیسا ابن مریم را بدار آویختندمصطفی از کعبه هجرت کرده با ام الکتابانقلاب!انقلاب ای انقلابمن درون شیشه های عصر حاضر دیده امآنچنان زهری که از وی مار ها در پیچ و تابانقلاب!انقلاب ای انقلاببا ضعیفان گاه نیروی پلنگان می دهندشعله ئی شاید برون آید ز فانوس حبابانقلاب!انقلاب ای انقلاب
گرچه می دانم که روزی بی نقاب آید برون گرچه می دانم که روزی بی نقاب آید برونتا نپنداری که جان از پیچ و تاب آید برونضربتی باید که جان خفته برخیزد ز خاکناله کی بی زخمه از تار رباب آید برونتاک خویش از گریه های نیمشب سیراب دارکز درون او شعاع آفتاب آید برونذرهٔ بی مایه ئی ترسم که ناپیدا شویپخته تر کن خویش را تا آفتاب آید بروندر گذر از خاک و خود را پیکر خاکی مگیرچاک اگر در سینه ریزی ماهتاب آید برونگر بروی تو حریم خویش را در بسته اندسر بسنگ آستان زن لعل ناب آید برون
گشاده رو ز خوش و ناخوش زمانه گذر گشاده رو ز خوش و ناخوش زمانه گذرز گلشن و قفس و دام و آشیانه گذرگرفتم اینکه غریبی و ره شناس نئیبکوی دوست بانداز محرمانه گذربهر نفس که بر آری جهان دگرگون کندرین رباط کهن صورت زمانه گذراگر عنان تو جبریل و حور می گیرندکرشمه بر دلشان ریز و دلبرانه گذر
زندگی در صدف خویش گهر ساختن است زندگی در صدف خویش گهر ساختن استدر دل شعله فرو رفتن و نگداختن استعشق ازین گنبد در بسته برون تاختن استشیشهٔ ماه ز طاق فلک انداختن استسلطنت نقد دل و دین ز کف انداختن استبه یکی داد جهان بردن و جان باختن استحکمت و فلسفه را همت مردی بایدتیغ اندیشه بروی دو جهان آختن استمذهب زنده دلان خواب پریشانی نیستاز همین خاک جهان دگری ساختن است
برون زین گنبد در بسته پیدا کرده ام راهی برون زین گنبد در بسته پیدا کرده ام راهیکه از اندیشه برتر می پرد آه سحر گاهیتو ای شاهین نشیمن در چمن کردی از آن ترسمهوای او ببال تو دهد پرواز کوتاهیغباری گشته ئی آسوده نتوان زیستن اینجابباد صبحدم در پیچ و منشین بر سر راهیز جوی کهکشان بگذر ز نیل آسمان بگذرز منزل دل بمیرد گرچه باشد منزل ماهیاگر زان برق بی پروا درون او تهی گرددبه چشمم کوه سینا می نیرزد با پرکاهیچسان آداب محفل را نگه دارند و می سوزندمپرس از ما شهیدان نگاه بر سر راهیپس از من شعر من خوانند و دریابند و میگویندجهانی را دگرگون کرد یک مرد خود آگاهی
گنهکار غیورم مزد بی خدمت نمی گیرم گنهکار غیورم مزد بی خدمت نمی گیرماز آن داغم که بر تقدیر او بستند تقصیرمز فیض عشق و مستی برده ام اندیشه را آنجاکه از دنباله چشم مهر عالمتاب میگیرممن از صبح نخستین نقشبند موج و گردابمچو بحر آسوده میگردد ز طوفان چاره برگیرمجهان را پیش ازین صد بار آتش زیر پا کردمسکون و عافیت را پاک می سوزد بم و زیرماز آن پیش بتان رقصیدم و زنار بربستمکه شیخ شهر مرد باخدا گردد ز تکفیرمزمانی رم کنند از من زمانی بامن آمیزنددرین صحرا نمی دانند صیادم که نخچیرمدل بی سوز کم گیرد نصیب از صحبتمردیمس تابیده ئی آور که گیرد در تو اکسیرم