انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 31 از 61:  « پیشین  1  ...  30  31  32  ...  60  61  پسین »

Alame Eghbal | علامه اقبال


زن

 


جهان کورست و از آئینهٔ دل غافل افتاد است

جهان کورست و از آئینهٔ دل غافل افتاد است

ولی چشمی که بینا شد نگاهش بر دل افتاد است

شب تاریک و راه پیچ پیچ و بی یقین راهی

دلیل کاروان را مشکل اندر مشکل افتاد است

رقیب خام سودا مست و عاشق مست و قاصد مست

که حرف دلبران دارای چندین محمل افتاد است

یقین مؤمنی دارد گمان کافری دارد

چه تدبیر ای مسلمانان که کارم با دل افتاد است

گهی باشد که کار ناخدائی میکند طوفان

که از طغیان موجی کشتیم بر ساحل افتاد است

نمیدانم که داد این چشم بینا موج دریا را

گهر در سینهٔ دریا خزف بر ساحل افتاد است

نصیبی نیست از سوز درونم مرز و بومم را

زدم اکسیر را بر خاک صحرا باطل افتاد است

اگر در دل جهانی تازه ئی داری برون آور

که افرنگ از جراحتهای پنهان بسمل افتاد است


     
  
زن

 


نیابی در جهان یاری که داند دلنوازی را

نیابی در جهان یاری که داند دلنوازی را

بخود گم شو نگه دار آبروی عشق بازی را

من از کار آفرین داغم که با این ذوق پیدائی

ز ما پوشیده دارد شیوه های کار سازی را

کسی این معنی نازک نداند جز ایاز اینجا

که مهر غزنوی افزون کند درد ایازی را

من آن علم و فراست با پر کاهی نمیگیرم

که از تیغ و سپر بیگانه سازد مرد غازی را

بهر نرخی که این کالا بگیری سود مند افتد

بزور بازوی حیدر بده ادراک رازی را

اگر یک قطره خون داری اگر مشت پری داری

بیا من با تو آموزم طریق شاهبازی را

اگر این کار را کار نفس دانی چه نادانی

دم شمشیر اندر سینه باید نی نوازی را


     
  
زن

 


علمی که تو آموزی مشتاق نگاهی نیست

علمی که تو آموزی مشتاق نگاهی نیست

واماندهٔ راهی هست آوارهٔ راهی نیست

آدم که ضمیر او نقش دو جهان ریزد

با لذت آهی هست بی لذت آهی نیست

هر چند که عشق او آوارهٔ راهی کرد

داغی که جگر سوزد در سینهٔ ماهی نیست

من چشم نه بردارم از روی نگارینش

آن مست تغافل را توفیق نگاهی نیست

اقبال قبا پوشد در کار جهان کوشد

دریاب که درویشی با دلق و کلاهی نیست


     
  
زن

 


چو خورشید سحر پیدا نگاهی می توان کردن

چو خورشید سحر پیدا نگاهی می توان کردن

همین خاک سیه را جلوه گاهی میتوان کردن

نگاه خویش را از نوک سوزن تیز تر گردان

چو جوهر در دل آئینه راهی میتوان کردن

درین گلشن که بر مرغ چمن راه فغان تنگ است

بانداز گشود غنچه آهی می توان کردن

نه این عالم حجاب او را نه آن عالم نقاب او را

اگر تاب نظر داری نگاهی میتوان کردن

« تو در زیر درختان همچو طفلان آشیان بینی»

به پرواز آکه صید مهر و ماهی میتوان کردن


     
  
زن

 


کشیدی باده ها در صحبت بیگانه پی در پی

کشیدی باده ها در صحبت بیگانه پی در پی

بنور دیگران افروختی پیمانه پی در پی

ز دست ساقی خاور دو جام ارغوان در کش

که از خاک تو خیزد نالهٔ مستانه پی در پی

دلی کو از تب و تاب تمنا آشنا گردد

زند بر شعله خود را صورت پروانه پی در پی

ز اشک صبحگاهی زندگی را برگ و ساز آور

شود کشت تو ویران تا نریزی دانه پی در پی

بگردان جام و از هنگامه افرنگ کمتر گوی

هزاران کاروان بگذشت ازین ویرانه پی در پی


     
  
زن

 


عشق اندر جستجو افتاد آدم حاصل است

عشق اندر جستجو افتاد آدم حاصل است

جلوهٔ او آشکار از پردهٔ آب و گل است

آفتاب و ماه و انجم میتوان دادن ز دست

در بهای آن کف خاکی که دارای دل است



     
  
زن

 


بیا که خاوریان نقش تازه ئی بستند

بیا که خاوریان نقش تازه ئی بستند

دگر مرو بطواف بتی که بشکستند

چه جلوه ایست که دلها بلذت نگهی

ز خاک راه مثال شراره بر جستند

کجاست منزل تورانیان شهر آشوب

که سینه های خود از تیزی نفس خستند

تو هم بذوق خودی رس که صاحبان طریق

بریده از همه عالم بخویش پیوستند

بچشم مرده دلان کائنات زندانی است

دو جام باده کشیدند و از جهان رستند

غلام همت بیدار آن سوارانم

ستاره را به سنان سفته در گره بستند

فرشته را دگر آن فرصت سجود کجاست

که نوریان بتماشای خاکیان مستند


     
  
زن

 


عشق را نازم که بودش را غم نابود نی

عشق را نازم که بودش را غم نابود نی

کفر او زنار دار حاضر و موجود نی

عشق اگر فرمان دهد از جان شیرین هم گذر

عشق محبوب است و مقصود است و جان مقصود نی

کافری را پخته تر سازدشکست سومنات

گرمی بتخانه بی هنگامهٔ محمود نی

مسجد و میخانه و دیر و کلیسا و کنشت

صد فسون از بهر دل بستند و دل خوشنود نی

نغمه پردازی ز جوی کوهسار آموختم

در گلستان بوده ام یک ناله درد آلود نی

پیش من آئی دم سردی دل گرمی بیار

جنبش اندر تست اندر نغمهٔ داوود نی

عیب من کم جوی و از جامم عیار خویش گیر

لذت تلخاب من بی جان غم فرسود نی


     
  
زن

 


بر دل بیتاب من ساقی می نابی زند

بر دل بیتاب من ساقی می نابی زند

کیمیا ساز است و اکسیری بسیمابی زند

من ندانم نور یا نار است اندر سینه ام

این قدر دانم بیاض او به مهتابی زند

بر دل من فطرت خاموش می آرد هجوم

ساز از ذوق نوا خود را به مضرابی زند

غم مخور نادان که گردون در بیابان کم آب

چشمه ها دارد که شبخونی به سیلابی زند

ایکه نوشم خورده ئی از تیزی نیشم مرنج

نیش هم باید که آدم را رگ خوابی زند


     
  
زن

 


فروغ خاکیان از نوریان افزون شود روزی

فروغ خاکیان از نوریان افزون شود روزی

زمین از کوکب تقدیر ما گردون شود روزی

خیال ما که او را پرورش دادند طوفانها

ز گرداب سپهر نیلگون بیرون شود روزی

یکی در معنی آدم نگر از من چه می پرسی

هنوز اندر طبیعت می خلد موزون شود روزی

چنان موزون شود این پیش پا افتاده مضمونی

که یزدان را دل از تأثیر او پر خون شود روزی


     
  
صفحه  صفحه 31 از 61:  « پیشین  1  ...  30  31  32  ...  60  61  پسین » 
شعر و ادبیات

Alame Eghbal | علامه اقبال


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA