جهان کورست و از آئینهٔ دل غافل افتاد است جهان کورست و از آئینهٔ دل غافل افتاد استولی چشمی که بینا شد نگاهش بر دل افتاد استشب تاریک و راه پیچ پیچ و بی یقین راهیدلیل کاروان را مشکل اندر مشکل افتاد استرقیب خام سودا مست و عاشق مست و قاصد مستکه حرف دلبران دارای چندین محمل افتاد استیقین مؤمنی دارد گمان کافری داردچه تدبیر ای مسلمانان که کارم با دل افتاد استگهی باشد که کار ناخدائی میکند طوفانکه از طغیان موجی کشتیم بر ساحل افتاد استنمیدانم که داد این چشم بینا موج دریا راگهر در سینهٔ دریا خزف بر ساحل افتاد استنصیبی نیست از سوز درونم مرز و بومم رازدم اکسیر را بر خاک صحرا باطل افتاد استاگر در دل جهانی تازه ئی داری برون آورکه افرنگ از جراحتهای پنهان بسمل افتاد است
نیابی در جهان یاری که داند دلنوازی را نیابی در جهان یاری که داند دلنوازی رابخود گم شو نگه دار آبروی عشق بازی رامن از کار آفرین داغم که با این ذوق پیدائیز ما پوشیده دارد شیوه های کار سازی راکسی این معنی نازک نداند جز ایاز اینجاکه مهر غزنوی افزون کند درد ایازی رامن آن علم و فراست با پر کاهی نمیگیرمکه از تیغ و سپر بیگانه سازد مرد غازی رابهر نرخی که این کالا بگیری سود مند افتدبزور بازوی حیدر بده ادراک رازی رااگر یک قطره خون داری اگر مشت پری داریبیا من با تو آموزم طریق شاهبازی رااگر این کار را کار نفس دانی چه نادانیدم شمشیر اندر سینه باید نی نوازی را
علمی که تو آموزی مشتاق نگاهی نیست علمی که تو آموزی مشتاق نگاهی نیستواماندهٔ راهی هست آوارهٔ راهی نیستآدم که ضمیر او نقش دو جهان ریزدبا لذت آهی هست بی لذت آهی نیستهر چند که عشق او آوارهٔ راهی کردداغی که جگر سوزد در سینهٔ ماهی نیستمن چشم نه بردارم از روی نگارینشآن مست تغافل را توفیق نگاهی نیستاقبال قبا پوشد در کار جهان کوشددریاب که درویشی با دلق و کلاهی نیست
چو خورشید سحر پیدا نگاهی می توان کردن چو خورشید سحر پیدا نگاهی می توان کردنهمین خاک سیه را جلوه گاهی میتوان کردننگاه خویش را از نوک سوزن تیز تر گردانچو جوهر در دل آئینه راهی میتوان کردندرین گلشن که بر مرغ چمن راه فغان تنگ استبانداز گشود غنچه آهی می توان کردننه این عالم حجاب او را نه آن عالم نقاب او رااگر تاب نظر داری نگاهی میتوان کردن« تو در زیر درختان همچو طفلان آشیان بینی»به پرواز آکه صید مهر و ماهی میتوان کردن
کشیدی باده ها در صحبت بیگانه پی در پی کشیدی باده ها در صحبت بیگانه پی در پیبنور دیگران افروختی پیمانه پی در پیز دست ساقی خاور دو جام ارغوان در کشکه از خاک تو خیزد نالهٔ مستانه پی در پیدلی کو از تب و تاب تمنا آشنا گرددزند بر شعله خود را صورت پروانه پی در پیز اشک صبحگاهی زندگی را برگ و ساز آورشود کشت تو ویران تا نریزی دانه پی در پیبگردان جام و از هنگامه افرنگ کمتر گویهزاران کاروان بگذشت ازین ویرانه پی در پی
عشق اندر جستجو افتاد آدم حاصل است عشق اندر جستجو افتاد آدم حاصل استجلوهٔ او آشکار از پردهٔ آب و گل استآفتاب و ماه و انجم میتوان دادن ز دستدر بهای آن کف خاکی که دارای دل است
بیا که خاوریان نقش تازه ئی بستند بیا که خاوریان نقش تازه ئی بستنددگر مرو بطواف بتی که بشکستندچه جلوه ایست که دلها بلذت نگهیز خاک راه مثال شراره بر جستندکجاست منزل تورانیان شهر آشوبکه سینه های خود از تیزی نفس خستندتو هم بذوق خودی رس که صاحبان طریقبریده از همه عالم بخویش پیوستندبچشم مرده دلان کائنات زندانی استدو جام باده کشیدند و از جهان رستندغلام همت بیدار آن سوارانمستاره را به سنان سفته در گره بستندفرشته را دگر آن فرصت سجود کجاستکه نوریان بتماشای خاکیان مستند
عشق را نازم که بودش را غم نابود نی عشق را نازم که بودش را غم نابود نیکفر او زنار دار حاضر و موجود نیعشق اگر فرمان دهد از جان شیرین هم گذرعشق محبوب است و مقصود است و جان مقصود نیکافری را پخته تر سازدشکست سومناتگرمی بتخانه بی هنگامهٔ محمود نیمسجد و میخانه و دیر و کلیسا و کنشتصد فسون از بهر دل بستند و دل خوشنود نینغمه پردازی ز جوی کوهسار آموختمدر گلستان بوده ام یک ناله درد آلود نیپیش من آئی دم سردی دل گرمی بیارجنبش اندر تست اندر نغمهٔ داوود نیعیب من کم جوی و از جامم عیار خویش گیرلذت تلخاب من بی جان غم فرسود نی
بر دل بیتاب من ساقی می نابی زند بر دل بیتاب من ساقی می نابی زندکیمیا ساز است و اکسیری بسیمابی زندمن ندانم نور یا نار است اندر سینه اماین قدر دانم بیاض او به مهتابی زندبر دل من فطرت خاموش می آرد هجومساز از ذوق نوا خود را به مضرابی زندغم مخور نادان که گردون در بیابان کم آبچشمه ها دارد که شبخونی به سیلابی زندایکه نوشم خورده ئی از تیزی نیشم مرنجنیش هم باید که آدم را رگ خوابی زند
فروغ خاکیان از نوریان افزون شود روزی فروغ خاکیان از نوریان افزون شود روزیزمین از کوکب تقدیر ما گردون شود روزیخیال ما که او را پرورش دادند طوفانهاز گرداب سپهر نیلگون بیرون شود روزییکی در معنی آدم نگر از من چه می پرسیهنوز اندر طبیعت می خلد موزون شود روزیچنان موزون شود این پیش پا افتاده مضمونیکه یزدان را دل از تأثیر او پر خون شود روزی