ز رسم و راه شریعت نکرده ام تحقیق ز رسم و راه شریعت نکرده ام تحقیقجز اینکه منکر عشق است کافر و زندیقمقام آدم خاکی نهاد دریا بندمسافران حرم را خدا دهد توفیقمن از طریق نپرسم ، رفیق می جویمکه گفته اند نخستین رفیق و باز طریقکند تلافی ذوق آنچنان حکیم فرنگفروغ باده فزون تر کند بجام عقیقهزار بار نکو تر متاع بی بصریز دانشی که دل او را نمی کند تصدیقبه پیچ و تاب خرد گرچه لذت دگر استیقین ساده دلان به ز نکته های دقیقکلام و فلسفه از لوح دل فروشستمضمیر خویش گشادم به نشتر تحقیقز آستانهٔ سلطان کناره می گیرمنه کافرم که پرستم خدای بی توفیق
از همه کس کناره گیر صحبت آشنا طلب از همه کس کناره گیر صحبت آشنا طلبهم ز خدا خودی طلب هم ز خودی خدا طلباز خلش کرشمه ئی کار نمی شود تمامعقل و دل و نگاه را جلوه جدا جدا طلبعشق بسر کشیدن است شیشه کائنات راجام جهان نما مجو دست جهان گشا طلبراهروانبرهنه پا راه تمام خار زارتا به مقام خود رسی راحله از رضا طلبچون بکمال میرسد فقر دلیل خسروی استمسند کیقباد را در ته بوریا طلبپیش نگر که زندگی راه بعالمیاز سر آنچه بود و رفت در گذر انتها طلبضربت روزگار اگر ناله چو نی دهد تو رابادهٔ من ز کف بنه چاره ز مومیا طلب
بینی جهان را خود را نبینی بینی جهان را خود را نبینیتا چند نادان غافل نشینینور قدیمی شب را بر افروزدست کلیمی در آستینیبیرون قدم نه از دور آفاقتو پیش ازینی تو بیش ازینیاز مرگ ترسی ای زنده جاوید؟مرگ است صیدی تو در کمینیجانی که بخشد دیگر نگیرندآدم بمیرد از بی یقینیصورت گری را از من بیاموزشاید که خود را باز آفرینی
من هیچ نمی ترسم از حادثهٔ شب ها من هیچ نمی ترسم از حادثهٔ شب هاشبها که سحر گردد از گردش کوکب هانشناخت مقام خویش افتاد بدام خویشعشقی که نمودی خواست از شورش یارب هاآهی که ز دل خیزد از بهر جگر سوزی استدر سینه شکن او را آلوده مکن لب هادر میکده باقی نیست از ساقی فطرت خواهآن می که نمی گنجد در شیشهٔ مشرب هاآسوده نمی گردد آندل که گسست از دوستبا قرأت مسجد ها با دانش مکتب ها
تو کیستی ز کجائی که آسمان کبودهزار چشم براه تو از ستاره گشودچه کویمت که چه بودی چه کرده ئی چه شدیکه خون کند جگرم را ایازی محمودتو آن نئی که مصلی ز کهکشان میکردشراب صوفی و شاعر تر از خویش ربودفرنگ اگرچه ز افکار تو گره بگشادبه جرعه دگری نشئه ترا افزودسخن ز نامه و میزان دراز تر گفتیبه حیرتم که نبینی قیامت موجودخوشا کسی که حرم را درون سینه شناختدمی تپید و گذشت از مقام گفت و شنوداز آن بمکتب و میخانه اعتبارم نیستکه سجده ئی نبرم بر در جبین فرسود
دیار شوق که درد آشناست خاک آنجابه ذره ذره توان دیده جان پاک آنجامی مغانه ز مغ زادگان نمی گیرندنگاه می شکند شیشه های تاک آنجابه ضبط جوش جنون کوش در مقام نیازبهوش باش و مرو با قبای چاک آنجا
می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیستپیش صاحب نظران حور و جنان چیزی نیستهرچه از محکم و پاینده شناسی گذردکوه و صحرا و بر و بحر و کران چیزی نیستدانش مغربیان فلسفهٔ مشرقیانهمه بتخانه و در طوف بتان چیزی نیستاز خود اندیش و ازین بادیه ترسان مگذرکه تو هستی و وجود دو جهان چیزی نیستدر طریقی که بنوک مژه کاویدم منمنزل و قافله و ریگ روان چیزی نیست
[font#C269FE][b][aligncenter] می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیستپیش صاحب نظران حور و جنان چیزی نیستهرچه از محکم و پاینده شناسی گذردکوه و صحرا و بر و بحر و کران چیزی نیستدانش مغربیان فلسفهٔ مشرقیانهمه بتخانه و در طوف بتان چیزی نیستاز خود اندیش و ازین بادیه ترسان مگذرکه تو هستی و وجود دو جهان چیزی نیستدر طریقی که بنوک مژه کاویدم منمنزل و قافله و ریگ روان چیزی نیست [/align][/b][/font]
دو دسته تیغم و گردون برهنه ساخت مرافسان کشیده بروی زمانه آخت مرامن آن جهان خیالم که فطرت ازلیجهان بلبل و گل را شکست و ساخت مرامی جوان که به پیمانه تو می ریزمز راوقی است که جام و سبو گداخت مرانفس به سینه گدازم که طایر حرممتوان ز گرمی آواز من شناخت مراشکست کشتی ادراک مرشدان کهنخوشا کسی که به دریا سفینه ساخت مرا
مثل شرر ذره را تن به تپیدن دهمتن به تپیدن دهم بال پریدن دهمسوز نوایم نگر ریزهٔ الماس راقطرهٔ شبنم کنم خوی چکیدن دهمچون ز مقام نمود نغمهٔ شیرین زنمنیم شبان صبح را میل دمیدن دهمیوسف گم گشته را باز گشودم نقابتا به تنک مایگان ذوق خریدن دهمعشق شکیب آزما خاک ز خود رفته راچشم تری داد و من لذت دیدن دهم