خودی را مردم آمیزی دلیل نارسائی هاتو ای درد آشنا بیگانه شو از آشنائی هابدرگاه سلاطین تا کجا این چهره سائی هابیاموز از خدای خویش ناز کبریائی هامحبت از جوانمردی بجائی میرسد روزیکه افتد از نگاهش کاروبار دلربائی هاچنان پیش حریم او کشیدم نغمهٔ دردیکه دادم محرمان را لذت سوز جدائی هااز آن بر خویش می بالم که چشم مشتری کور استمتاع عشق نافرسوده ماند از کم روائی هابیا بر لاله پا کوبیم و بیباکانه می نوشیمکه عاشق را بحل کردند خون پارسائی هابرون آ از مسلمانان گریز اندر مسلمانیمسلمانان روا دارند کافر ماجرائی ها
چون چراغ لاله سوزم در خیابان شماای جوانان عجم جان من و جان شماغوطه ها زد در ضمیر زندگی اندیشه امتا بدست آورده ام افکار پنهان شمامهر و مه دیدم نگاهم برتر از پروین گذشتریختم طرح حرم در کافرستان شماتا سنانش تیز تر گردد فرو پیچیدمششعله ئی آشفته بود اندر بیابان شمافکر رنگینم کند نذر تهی دستان شرقپارهٔ لعلی که دارم از بدخشان شمامیرسد مردی که زنجیر غلامان بشکنددیده ام از روزن دیوار زندان شماحلقه گرد من زنید ای پیکران آب و گلآتشی در سینه دارم از نیاکان شما
دم مرا صفت باد فرودین کردندگیاه را ز سرشکم چو یاسمین کردندنمود لالهٔ صحرا نشین ز خونابمچنانکه بادهٔ لعلی به ساتگین کردندبلند بال چنانم که بر سپهر برینهزار بار مرا نوریان کمین کردندفروغ آدم خاکی ز تازه کاریهاستمه و ستاره کنند آنچه پیش ازین کردندچراغ خویش بر افروختم که دست کلیمدرین زمانه نهان زیر آستین کردنددر آبسجده و یاری ز خسروان مطلبکه روز فقر نیاکان ما چنین کردند
گذر از آنکه ندیدست و جز خبر ندهدسخن دراز کند لذت نظر ندهدشنیده ام سخن شاعر و فقیه و حکیماگرچه نخل بلند است برگ و بر ندهدتجلئی که برو پیر دیر می نازدهزار شب دهد و تاب یک سحر ندهدهم از خدا گله دارم که بر زبان نرسدمتاع دل برد و یوسفی به بر ندهدنه در حرم نه به بتخانه یابم آن ساقیکه شعله شعله ببخشد شرر شرر ندهد
در این صحرا گذر افتاد شاید کاروانی راپس از مدت شنیدم نغمه های ساربانی رااگر یک یوسف از زندان فرعونی برون آیدبغارت میتوان دادن متاع کاروانی را
ترا نادان امید غمگساریها ز افرنگ استدل شاهین نسوزد بهر آن مرغی که در چنگ استپشیمان شو اگر لعلی ز میراث پدر خواهیکجا عیش برون آوردن لعلی که در سنگ استسخن از بود و نابود جهان با من چه میگوئیمن این دانم که من هستم ندانم این چه نیرنگ استدرین میخانه هر مینا ز بیم محتسب لرزدمگر یک شیشهٔ عاشق که از وی لرزه بر سنگ استخودی را پرده میگوئی بگو من با تو این گویممزن این پرده را چاکی که دامان نگه تنگ استکهن شاخی که زیر سایه او پر بر آوردییچو برگش ریخت از وی آشیان برداشتن ننگ استغزل آن گو که فطرت ساز خود را پرده گرداندچه آید زان غزل خوانی که با فطرت هماهنگ است
بگذر از خاور و افسونی افرنگ مشوکه نیرزد به جوی اینهمه دیرینه و نوچون پرکاه که در رهگذر باد افتادرفت اسکندر و دارا و قباد و خسروزندگی انجمن آرا و نگهدار خود استایکه در قافله ئی بی همه شو با همه روتو فروزنده تر از مهر منیر آمده ئیآنچنان زی که بهر ذره رسانی پرتوآن نگینی که تو با اهرمنان باخته ئیهم به جبریل امینی نتوان کرد گرواز تنک جامی ما میکده رسوا گردیدشیشه ئی گیر و حکیمانه بیاشام و برو
جهان رنگ و بو پیدا تو میگوئی که راز است اینیکی خود را بتارش زن که تو مضراب و ساز است ایننگاه جلوه بدمست از صفای جلوه می لغزدتو میگوئی حجابست این نقابست این مجاز است اینبیا در کش طناب پرده های نیلگونش راکه مثل شعله عریان بر نگاه پاکباز است اینمرا این خاکدان من ز فردوس برین خوشترمقام ذوق و شوقست این حریم سوز و ساز است اینزمانی گم کنم خود را زمانی گم کنم او رازمانی هر دو را یابم چه رازست این چه رازست این
از داغ فراق او در دل چمنی دارمای لالهٔ صحرائی با تو سخنی دارماین آه جگر سوزی در خلوت صحرا بهلیکن چکنم کاری با انجمنی دارم
به نگاه آشنائی چو درون لاله دیدمهمه ذوق و شوق دیدم همه آه و ناله دیدمبه بلند و پست عالم تپش حیات پیداچه دمن چه تل چه صحرا رم این غزاله دیدمنه به ماست زندگانی نه ز ما ست زندگانیهمه جاست زندگانی ز کجا ست زندگانی