این هم جهانی آن هم جهانیاین بیکرانی آن بیکرانیهر دو خیالی هر دو گمانیاز شعلهٔ من موج دخانیاین یک دو آنی آن یک دو آنیمن جاودانی من جاودانیاین کم عیاری آن کم عیاریمن پاک جانی نقد روانیاینجا مقامی آنجا مقامیاینجا زمانی آنجا زمانیاینجا چه کارم آنجا چه کارمآهی فغانی آهی فغانیاین رهزن من آن رهزن مناینجا زیانی آنجا زیانیهر دو فروزم هر دو بسوزماین آشیانی آن آشیانی
بهار آمد نگه می غلطد اندر آتش لالههزاران ناله خیزد از دل پرکاله پرکالهفشان یک جرعه بر خاک چمن از بادهٔ لعلیکه از بیم خزان بیگانه روید نرگس و لالهجهان رنگ و بو دانی ولی دل چیست میدانیمهی کز حلقهٔ آفاق سازد گرد خود هاله
صورت گری که پیکر روز و شب آفریداز نقش این و آن بتماشای خود رسیدصوفی! برون ز بنگه تاریک پا بنهفطرت متاع خویش به سوداگری کشیدصبح و ستاره و شفق و ماه و آفتاببی پرده جلوه ها به نگاهی توان خرید
باز این عالم دیرینه جوان می بایستبرگ کاهش صفت کوه گران می بایستکف خاکی که نگاه همه بین پیدا کرددر ضمیرش جگر آلوده فغان می بایستاین مه و مهر کهن راه بجائی نبرندانجم تازه به تعمیر جهان می بایستهر نگاری که مرا پیش نظر می آیدخوش نگاریست ولی خوشتر از آن می بایستگفت یزدان که چنین است و دگر هیچ مگوگفت آدم که چنین است چنان می بایست
نه در اندیشهٔ من کار زار کفر و ایمانی نه در اندیشهٔ من کار زار کفر و ایمانینه در جان غم اندوزم هوای باغ رضوانیاگر کاوی درونم را خیال خویش را یابیپریشان جلوه ئی چون ماهتاب اندر بیابانی
مرغ خوش لهجه و شاهین شکاری از تست مرغ خوش لهجه و شاهین شکاری از تستزندگی را روش نوری و ناری از تستدل بیدار و کف خاک و تماشای جهانسیر این ماه بشب گونه عماری از تستهمه افکار من از تست چه در دل چه بلبگهر از بحر بر آری نه بر آری از تستمن همان مشت غبارم که بجائی نرسدلاله از تست و نم ابر بهاری از تستنقش پرداز توئی ما قلم افشانیمحاضر آرائی و آینده نگاری از تستگله ها داشتم از دل به زبانم نرسیدمهر و بی مهری و عیاری و یاری از تست
خوشتر ز هزار پارسائی خوشتر ز هزار پارسائیگامی به طریق آشنائیدر سینهٔ من دمی بیاسایاز محنت و کلفت خدائیما را ز مقام ما خبر کنمائیم کجا و تو کجائیآن چشمک محرمانه یاد آرتا کی به تغافل آزمائیدی ماه تمام گفت با مندر ساز به داغ نارسائیخوش گفت ولی حرام کردنددر مذهب عاشقان جدائیپیش تو نهاده ام دل خویششاید که تو این گره گشائی
بر جهان دل من تاختنش را نگريد بر جهان دل من تاختنش را نگريدکشتن و سوختن و ساختنش را نگريدروشن از پرتو آن ماه دلي نيست که نيستبا هزار آينه پرداختنش را نگريدآنکه يکدست برد ملک سليماني چندبا فقيران دو جهان باختنش را نگريدآنکه شبخون بدل و ديده? دانايان ريختپيش نادان سپر انداختنش را نگريد
مرا براه طلب بار در گل است هنوز مرا براه طلب بار در گل است هنوزکه دل به قافله و رخت و منزل است هنوزکجا ست برق نگاهي که خانمان سوزدمرا با معامله با کشت و حاصل است هنوزيکي سفينه? اين خام را به طوفان دهز ترس موج نگاهم بساحل است هنوزتپيدن و نرسيدن چه عالمي داردخوشا کسي که بدنبال محمل است هنوزکسي که از دو جهان خويش را برون نشناختفريب خورده? اين نقش باطل است هنوزنگاه شوق تسلي به جلوه ئي نشودکجا برم خلشي را که در دل است هنوزحضور يار حکايت دراز تر گرديدچنانکه اين همه نا گفته در دل است هنوز
زمستان را سرآمد روزگاران زمستان را سرآمد روزگاراننواها زنده شد در شاخسارانگلان را رنگ و نم بخشد هواهاکه مي آيد ز طرف جويبارانچراغ لاله اندر دشت و صحراشود روشن تر از باد بهاراندلم افسرده تر در صحبت گلگريزد اين غزال از مرغزاراندمي آسوده با درد و غم خويشدمي نالان چو جوي کوهسارانز بيم اينکه ذوقش کم نگرددنگويم حال دل با رازداران