هواي خانه و منزل ندارم هواي خانه و منزل ندارمسر راهم غريب هر ديارمسحر مي گفت خاکستر صبا را«فسرد از باد اين صحرا شرارمگذر نرمک ، پريشانم مگردانز سوز کارواني يادگارم»ز چشمم اشک چون شبنم فرو ريختکه من هم خاکم و در رهگذارمبگوش من رسيد از دل سروديکه جوي روزگار از چشمه سارمازل تاب و تب پيشنيه? منابد از ذوق و شوق انتظارممينديش از کف خاکي مينديشبجان تو که من پايان ندارم
از چشم ساقي مست شرابم از چشم ساقي مست شرابمبي مي خرابم بي مي خرابمشوقم فزون تر از بي حجابيبينم نه بينم در پيچ و تابمچون رشته? شمع آتش بگيرداز زخمه? من تار ربابماز من برون نيست منزلگه منمن بي نصيبم ، راهي نيابمتا آفتابي خيزد ز خاورمانند انجم بستند خوابم
شب من سحر نمودي که به طلعت آفتابي شب من سحر نمودي که به طلعت آفتابيتو به طلعت آفتابي سزد اينکه بي حجابيتو بدرد من رسيدي بضميرم آرميديز نگاه من رميدي به چنين گران رکابيتو عيار کم عياران تو قرار بيقرارانتو دواي دل فگاران مگر اينکه ديريابيغم و عشق و لذت او اثر دو گونه داردگهي سوز و دردمندي گهي مستي و خرابيز حکايت دل من تو بگو که خوب دانيدل من کجا که او را بکنار من نيابيبه جلال تو که در دل دگر آرزو ندارمبجز اين دعا که بخشي به کبوتران عقابي
درين ميخانه اي ساقي ندارم محرمي ديگر درين ميخانه اي ساقي ندارم محرمي ديگرکه من شايد نخستين آدمم از عالمي ديگردمي اين پيکر فرسوده را سازي کف خاکيفشاني آب و از خاک آتش انگيزي دمي ديگربيار آن دولت بيدار و آن جام جهان بين راعجم را داده ئي هنگامه? بزم جمي ديگر
بجهان دردمندان تو بگو چه کار داري بجهان دردمندان تو بگو چه کار داريتب و تاب ما شناسي دل بي قرار داريچه خبر ترا ز اشکي که فرو چکد ز چشميتو ببرگ گل ز شبنم در شاهوار داريچه بگويمت ز جاني که نفس نفس شمارددم مستعار داري غم روزگار داري
بجهان دردمندان تو بگو چه کار داری بجهان دردمندان تو بگو چه کار داریتب و تاب ما شناسی دل بی قرار داریچه خبر ترا ز اشکی که فرو چکد ز چشمیتو ببرگ گل ز شبنم در شاهوار داریچه بگویمت ز جانی که نفس نفس شمارددم مستعار داری غم روزگار داری
اگر نظاره از خود رفتگی آرد حجاب اولینگیرد با من این سودا بها از بس گران خواهیسخن بی پرده گو با ما شد آن روز کم آمیزیکه می گفتند تو ما را چنین خواهی چنان خواهینگاه بی ادب زد رخنه ها در چرخ مینائیدگر عالم بنا کن گر حجابی درمیان خواهیچنان خود را نگه داری که با این بی نیازی هاشهادت بر وجود خود ز خون دوستان خواهیمقام بندگی دیگر مقام عاشقی دیگرز نوری سجده میخواهی ز خاکی بیش از آن خواهیمس خامی که دارم از محبت کیمیا سازمکه فردا چون رسم پیش تو از من ارمغان خواهی
نور تو وانمود سپید و سیاه رادریا و کوه و دشت و در و مهر و ماه راتو در هوای آنکه نگه آشنای اوستمن در تلاش آنکه نتابد نگاه را
بده آندل که مستی های او از بادهٔ خویش استبگیر آندل که از خود رفته و بیگانه اندیش استبده آندل بده آن دل که گیتی را فراگیردبگیر این دل بگیر این دل که در بند کم و بیش استمرا ای صید گیر از ترکش تقدیر بیرون کشجگر دوزی چه می آید از آن تیری که در کیش استنگردد زندگانی خسته از کار جهان گیریجهانی در گره بستم جهانی دیگری پیش است
[font#C269FE][b][aligncenter] بده آندل که مستی های او از بادهٔ خویش استبگیر آندل که از خود رفته و بیگانه اندیش استبده آندل بده آن دل که گیتی را فراگیردبگیر این دل بگیر این دل که در بند کم و بیش استمرا ای صید گیر از ترکش تقدیر بیرون کشجگر دوزی چه می آید از آن تیری که در کیش استنگردد زندگانی خسته از کار جهان گیریجهانی در گره بستم جهانی دیگری پیش است [/align][/b][/font]