کف خاکی برگ و سازم برهی فشانم او رابه امید اینکه روزی بفلک رسانم او راچه کنم چه چاره گیرم که ز شاخ علم و دانشندمیده هیچ خاری که بدل نشانم او رادهد آتش جدائی شرر مرا نمودیبه همان نفس بمیرم که فرونشانم او رامی عشق و مستی او نرود برون ز خونمکه دل آنچنان ندادم که دگر ستانم او راتو به لوح سادهٔ من همه مدعا نوشتیدگر آنچنان ادب کن که غلط نخوانم او رابحضور تو اگر کس غزلی ز من سرایدچه شود اگر نوازی به همین که دانم او را
این دل که مرا دادی لبریز یقین بادااین جام جهان بینم روشن تر ازین باداتلخی که فرو ریزد گردون به سفال مندر کام کهن رندی آنهم شکرین بادا
رمز عشق تو به ارباب هوس نتوان گفتسخن از تاب و تب شعله به خس نتوان گفتتو مرا ذوق بیان دادی و گفتی که بگویهست در سینهٔ من آنچه بکس نتوان گفتاز نهانخانهٔ دل خوش غزلی می خیزدسر شاخی همه گویم به قفس نتوان گفتشوق اگر زندهٔ جاوید نباشد عجب استکه حدیث تو درین یک دو نفس نتوان گفت
یاد ایامی که خوردم باده ها با چنگ و نیجام می در دست من مینای می در دست ویدرکنار آئی خزان ما زند رنگ بهارورنیا ئی فرودین افسرده تر گردد ز دیبیتو جان من چو آن سازی که تارش در گسستدر حضور از سینهٔ من نغمه خیزد پی به پیآنچه من در بزم شوق آورده ام دانی که چیست؟یک چمن گل یک نیستان ناله یک خمخانه میزنده کن باز آن محبت را که از نیروی اوبوریای ره نشینی در فتد با تخت کیدوستان خرم که بر منزل رسید آواره ئیمن پریشان جاده های علم و دانش کرده طی
لاله این گلستان داغ تمنائی نداشتنرگس طناز او چشم تماشائی نداشتخاک را موج نفس بود و دلی پیدا نبودزندگانی کاروانی بود و کالائی نداشتروزگار از های و هوی میکشان بیگانه ئیباده در میناش بود و باده پیمائی نداشتبرق سینا شکوه سنج از بی زبانیهای شوقهیچکس در وادی ایمن تقاضائی نداشتعشق از فریاد ما هنگامه ها تعمیر کردورنه این بزم خموشان هیچ غوغائی نداشت
هنگامه را که بست درین دیر دیر پایزناریان او همه نالنده همچو نایدر 'بنگه فقیر و به کاشانهٔ امیرغمها که پشت را به جوانی کند دو تایدرمان کجا که درد بدرمان فزون شوددانش تمام حیله و نیرنگ و سیمیایبی زور سیل کشتی آدم نمی رودهر دل هزار عربده دارد به ناخدایاز من حکایت سفر زندگی مپرسدر ساختم بدرد و گذشتم غزل سرایآمیختم نفس به نسیم سحر گهیگشتم درین چمن به گلان نانهاده پایاز کاخ و کو جدا و پریشان بکاخ و کویکردم بچشم ماه تماشای این سرای
ای لاله ای چراغ کهستان و باغ و راغدر من نگر که میدهم از زندگی سراغما رنگ شوخ و بوی پریشیده نیستیممائیم آنچه می رود اندر دل و دماغمستی ز باده میرسد و از ایاغ نیستهر چند باده را نتوان خورد بی ایاغداغی به سینه سوز که اندر شب وجودخود را شناختن نتوان جز به این چراغای موج شعله سینه بباد صبا گشایشبنم مجو که میدهد از سوختن فراغ
من بندهٔ آزادم عشق است امام منعشق است امام من عقل است غلام منهنگامهٔ این محفل از گردش جام مناین کوکب شام من این ماه تمام منجان در عدم آسودهٔ بی ذوق تمنا بودمستانه نوا ها زد در حلقه دام منای عالم رنگ و بو این صحبت ما تا چندمرگست دوام تو عشق است دوام منپیدا به ضمیرم او پنهان به ضمیرم اواین است مقام او دریاب مقام من
کم سخن غنچه که در پردهٔ دل رازی داشتدر هجوم گل و ریحان غم دم سازی داشتمحرمی خواست ز مرغ چمن و باد بهارتکیه بر صحبت آن کرد که پروازی داشت
خود را کنم سجودی ، دیر و حرم نماندهاین در عرب نمانده آن در عجم نماندهدر برگ لاله و گل آن رنگ و نم نماندهدر ناله های مرغان آن زیر و بم نماندهدر کارگاه گیتی نقش نوی نبینمشاید که نقش دیگر اندر عدم نماندهسیاره های گردون بی ذوق انقلابیشاید که روز و شب را توفیق رم نماندهبی منزل آرمیدند پا از طلب کشیدندشاید که خاکیان را در سینه دم نماندهیا در بیاض امکان یکبرگ ساده ئی نیستیا خامهٔ قضا را تاب رقم نمانده