به سواد دیدهٔ تو نظر آفریده ام منبه ضمیر تو جهانی دگر آفریده ام منهمه خاوران بخوابی که نهان ز چشم انجمبه سرود زندگانی سحر آفریده ام من
تمهید ز جان خاور آن سوز کهن رفتدمش واماند و جان او ز تن رفتچو تصویری که بی تار نفس زیستنمی داند که ذوق زندگی چیستدلش از مدعا بیگانه گردیدنی او از نوا بیگانه گردیدبه طرز دیگر از مقصود گفتمجواب نامهٔ محمود گفتمز عهد شیخ تا این روزگارینزد مردی بجان ما شراریکفن در بر بخاکی آرمیدیمولی یک فتنهٔ محشر ندیدیمگذشت از پیش آن دانای تبریزقیامتها که رست از کشت چنگیزنگاهم انقلابی دیگری دیدطلوع آفتابی دیگری دیدگشودم از رخ معنی نقابیبدست ذره دادم آفتابینپنداری که من بی باده مستممثال شاعران افسانه بستمنبینی خیر از آن مرد فرو دستکه بر من تهمت شعر و سخن بستبکوی دلبران کاری ندارمدل زاری غم یاری ندارمنه خاک من غبار رهگذارینه در خاکم دل بی اختیاریبه جبریل امین همداستانمرقیب و قاصد و دربان ندانممرا با فقر سامان کلیم استفر شاهنشهی زیر گلیم استاگر خاکم به صحرائی نگنجماگر آبم به دریائی نگنجمدل سنگ از زجاج من بلرزدیم افکار من ساحل نورزدنهان تقدیر ها در پردهٔ منقیامت ها بغل پروردهٔ مندمی در خویشتن خلوت گزیدمجهانی لازوالی آفریدم«مرا زین شاعری خود عار نایدکه در صد قرن یک عطار ناید»بجانم رزم مرگ و زندگانی استنگاهم بر حیات جاودانی استز جان خاک ترا بیگانه دیدمبه اندام تو جان خود دمیدماز آن ناری که دارم داغ داغمشب خود را بیفروز از چراغمبخاک من دلی چون دانه کشتندبه لوح من خط دیگر نوشتندمرا ذوق خودی چون انگبین استچه گویم واردات من همین استنخستین کیف او را آزمودمدگر بر خاوران قسمت نمودماگر این نامه را جبریل خواندچو گرد آن نور ناب از خود فشاندبنالد از مقام و منزل خویشبه یزدان گوید از حال دل خویشتجلی را چنان عریان نخواهمنخواهم جز غم پنهان نخواهمگذشم از وصال جاودانیکه بینم لذت آه و فغانیمرا ناز و نیاز آدمی دهبه جان من گداز آدمی ده
تمهید سؤال اولنخست از فکر خویشم در تحیرچه چیز است آنکه گویندش تفکرکدامین فکر ما را شرط راه استچرا گه طاعت و گاهی گناه استجوابدرون سینهٔ آدم چه نور استچه نور است این که غیب او حضور استمن او را ثابت سیار دیدممن او را نور دیدم نار دیدمگهی نازش ز برهان و دلیل استگهی نورش ز جان جبرئیل استچه نوری جان فروزی سینه تابینیرزد با شعاعش آفتابیبخاک آلوده و پاک از مکان استبه بند روز و شب پاک از زمان استشمار روزگارش از نفس نیستچنین جوینده و یابنده کس نیستگهی وامانده و ساحل مقامشگهی دریای بی پایان بجامشهمین دریا همین چوب کلیم استکه از وی سینه دریا دو نیم استغزالی مرغزارش آسمانیخورد آبی ز جوی کهکشانیزمین و آسمان او را مقامیمیان کاروان تنها خرامیز احوالش جهان ظلمت و نورصدای صور و مرگ و جنت و حورازو ابلیس و آدم را نمودیازو ابلیس و آدم را گشودینگه از جلوهٔ او ناشکیب استتجلی های او یزدان فریب استبه چشمی خلوت خود را ببیندبه چشمی جلوت خود را ببینداگر یک چشم بر بندد گناهی استاگر با هر دو بیند شرط راهی استز جوی خویش بحری آفریندگهر گردد به قعر خود نشیندهمان دم صورت دیگر پذیردشود غواص و خود را باز گیرددرو هنگامه های بی خروش استدرو رنگ و صدا بی چشم و گوش استدرون شیشهٔ او روزگار استولی بر ما بتدریج آشکار استحیات از وی بر اندازد کمندیشود صیاد هر پست و بلندیازو خود را به بند خود در آردگلوی ماسوا را هم فشارددو عالم می شود روزی شکارشفتد اندر کمند تابدارشاگر این هر دو عالم را بگیریهمه آفاق میرد ، تو نمیریمنه پا در بیابان طلب سستنخستین گیر آن عالم که در تستاگر زیری ز خود گیری زبر شوخدا خواهی بخود نزدیک تر شوبه تسخیر خود افتادی اگر طاقترا آسان شود تسخیر آفاقخنک روزی که گیری این جهان راشکافی سینه نه آسمان راگذارد ماه پیش تو سجودیبرو پیچی کمند از موج دودیدرین دیر کهن آزاد باشیبتان را بر مراد خود تراشیبکف بردن جهان چار سو رامقام نور و صوت و رنگ و بو رافزونش کم کم او بیش کردندگرگون بر مراد خویش کردنبه رنج و راحت او دل نبستنطلسم نه سپهر او شکستنفرورفتن چو پیکان در ضمیرشندادن گندم خود با شعیرششکوه خسروی این است این استهمین ملک است کو توام بدین استسؤال دومچه بحر است این که علمش ساحل آمدز قعر او چه گوهر حاصل آمدجوابحیات پر نفس بحر روانیشعور آگهی او را کرانیچه دریائی که ژرف و موج داراستهزاران کوه و صحرا بر کنار استمپرس از موجهای بیقرارشکه هر موجش برون جست از کنارشگذشت از بحر و صحرا را نمی دادنگه را لذت کیف و کمی دادهر آن چیزی که آید در حضورشمنور گردد از فیض شعورشبخلوت مست و صحبت ناپذیر استولی هر شی ز نورش مستنیر استنخستین می نماید مستنیرشکند آخر به آئینی اسیرششعورش با جهان نزدیک تر کردجهان او را ز راز او خبر کردخرد بند نقاب از رخ گشودشولیکن نطق عریان تر نمودشنگنجد اندرین دیر مکافاتجهان او را مقامی از مقاماتبرون از خویش می بینی جهانرادر و دشت و یم و صحرا و کان راجهان رنگ و بو گلدستهٔ ماز ما آزاد و هم وابستهٔ ماخودی او را بیک تار نگه بستزمین و آسمان و مهر و مه بستدل ما را به او پوشیده راهی استکه هر موجود ممنون نگاهی استگر او را کس نبیند زار گردداگر بیند ، یم و کهسار گرددجهان را فربهی از دیدن مانهالش رسته از بالیدن ماحدیث ناظر و منظور رازی استدل هر ذره در عرض نیازی استقتو ای شاهد مرا مشهود گردانز فیض یک نظر موجود گردانکمال ذات شی موجود بودنبرای شاهدی مشهود بودنزوالش در حضور ما نبودنمنور از شعور ما نبودنجهان غیر از تجلی های ما نیستکه بی ما جلوهٔ نور و صدا نیستتو هم از صحبتش یاری طلب کننگه را از خم و پیچش ادب کن«یقین میدان که شیران شکاریدرین ره خواستند از مور یاری»بیاری های او از خود خبر گیرتو جبریل امینی بال و پر گیربه بسیاری گشا چشم خرد راکه دریابی تماشای احد رانصیبب خود ز بوی پیرهن گیربه کنعان نکهت از مصر و یمن گیرخودی صیاد و نخچیرش مه و مهراسیر بند تدبیرش مه و مهرچو آتش خویش را اندر جهان زنشبیخون بر مکان و لامکان زنسؤال سوموصال ممکن و واجب بهم چیست؟حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست؟جوابسه پهلو این جهان چون و چند استخرد کیف و کم او را کمند استجهان طوسی و اقلیدس است اینپی عقل زمین فرسا بس است اینزمانش هم مکانش اعتباری استزمین و آسمانش اعتباری استکمان را زه کن و آماج دریابز حرفم نکتهٔ معراج دریابمجو مطلق درین دیر مکافاتکه مطلق نیست جز نورالسمواتحقیقت لازوال و لامکان استمگو دیگر که عالم بیکران استکران او درون است و برون نیستدرونش پست ، بالا کم فزون نیستدرونش خالی از بالا و زیر استولی بیرون او وسعت پذیر استابد را عقل ما ناسازگار است«یکی» از گیر و دار او هزار استچو لنگ است او سکون را دوست داردنبیند مغز و دل بر پوست داردحقیقت را چو ما صد پاره کردیمتمیز ثابت و سیاره کردیمخرد در لامکان طرح مکان بستچو زناری زمان را بر میان بستزمان را در ضمیر خود ندیدممه و سال و شب و روز آفریدممه و سالت نمی ارزد بیک جوبحرف «کم لبثتم» غوطه زن شوبخود رس از سر هنگامه بر خیزتو خود را در ضمیر خود فرو ریزتن و جان را دو تا گفتن کلام استتن و جان را دو تا دیدن حرام استبجان پوشیده رمز کائنات استبدن خالی ز احوال حیات استعروس معنی از صورت حنا بستنمود خویش را پیرایه ها بستحقیقت روی خود را پرده باف استکه او را لذتی در انکشاف استبدن را تا فرنگ از جان جدا دیدنگاهش ملک و دین را هم دو تا دیدکلیسا سبحهٔ پطرس شماردکه او با حاکمی کاری نداردبکار حاکمی مکر و فنی بینتن بیجان و جان بی تنی بینخرد را با دل خود همسفر کنیکی بر ملت ترکان نظر کنبه تقلید فرنگ از خود رمیدندمیان ملک و دین ربطی ندیدند«یکی» را آنچنان صد پاره دیدیمعدد بهر شمارش آفریدیمکهن دیری که بینی مشت خاکستدمی از سر گذشت ذات پاکستحکیمان مرده را صورت نگارندید موسی دم عیسی ندارنددرین حکمت دلم چیزی ندید استبرای حکمت دیگر تپید استمن این گویم جهان در انقلابستدرونش زنده و در پیچ و تابستز اعداد و شمار خویش بگذریکی در خود نظر کن پیش بگذردر آن عالم که جزو از کل فزون استقیاس رازی و طوسی جنون استزمانی با ارسطو آشنا باشدمی با ساز بیکن هم نوا باشو لیکن از مقامشان گذر کنمشو گم اندرین منزل سفر کنبه آن عقلی که داند بیش و کم راشناسد اندرون کان و یم راجهان چند و چون زیر نگین کنبگردون ماه و پروین را کمین کنو لیکن حکمت دیگر بیاموزرهان خود را از این مکر شب و روزمقام تو برون از روزگار استطلب کن آن یمین کو بی یسار استسؤال چهارمقدیم و محدث از هم چون جدا شدکه این عالم شد آن دیگر خدا شداگر معروف و عارف ذات پاکستچه سودا در سر این مشت خاکستجوابخودی را زندگی ایجاد غیر استفراق عارف و معروف خیر استقدیم و محدث ما از شمار استشمار ما طلسم روزگار استدمادم دوش و فردا می شماریمبه هست و بود و باشد کار داریمازو خود را بریدن فطرت ماستتپیدن نارسیدن فطرت ماستنه ما را در فراق او عیارینه او را بی وصال ما قرارینه او بی ما نه ، بی او چه حال استفراق ما فراق اندر وصال استجدائی خاک را بخشد نگاهیدهد سرمایه کوهی بکاهیجدائی عشق را آئینه دار استجدائی عاشقان را سازگار استاگر ما زنده ایم از دردمندی استوگر پاینده ایم از دردمندی استمن و او چیست اسرار الهی استمن و او بر دوام ما گواهی استبخلوت هم بجلوت نور ذات استمیان انجمن بودن حیات استمحبت دیده ور بی انجمن نیستمحبت خود نگر بی انجمن نیستبه بزم ما تجلی هاست بنگرجهان ناپید و او پیداست بنگردر و دیوار و شهر و کاخ و کو نیستکه اینجا هیچکس جز ما و او نیستگهی خود را ز ما بیگانه سازدگهی ما را چو سازی می نوازدگهی از سنگ تصویرش تراشیمگهی نادیده بر وی سجده پاشیمگهی هر پردهٔ فطرت دریدیمجمال یار بیباکانه دیدیمچه سودا در سر این مشت خاکستازین سودا درونش تابناکستچه خوش سودا که نالد از فراقشو لیکن هم ببالد از فراقشفراق او چنان صاحب نظر کردکه شام خویش را بر خود سحر کردخودی را دردمندامتحان ساختغم دیرینه را عیش جوان ساختگهر ها سلک سلک از چشم تر بردز نخل ماتمی شیرین ثمر بردخودی را تنگ در آغوش کردنفنا را با بقا هم دوش کردنمحبت در گره بستن مقاماتمحبت در گذشتن از نهایاتمحبت ذوق انجامی نداردطلوع صبح او شامی نداردبراهش چون خرد پیچ و خمی هستجهانی در فروغ یکدمی هستهزاران عالم افتد در ره مابپایان کی رسد جولانگه مامسافر جاودان زی جاودان میرجهانی را که پیش آید فراگیربه بحرش گم شدن انجام ما نیستاگر او را تو در گیری فنا نیستخودی اندر خودی گنجد محال استخودی را عین خود بودن کمال استسؤال پنجمکه من باشم مرا از من خبر کنچه معنی دارد «اندر خود سفر کن»جوابخودی تعویذ حفظ کائنات استنخستین پرتو ذاتش حیات استحیات از خواب خوش بیدار گردددرونش چون یکی بسیار گرددنه او را بی نمود ما گشودینه ما را بی گشود او نمودیضمیرش بحر ناپیدا کناریدل هر قطره موج بیقراریسر و برگ شکیبائی نداردبجز افراد پیدائی نداردحیات آتش خودیها چون شررهاچو انجم ثابت و اندر سفر هاز خود نا رفته بیرون غیر بین استمیان انجمن خلوت نشین استیکی بنگر بخود پیچیدن اوز خاک پی سپر بالیدن اونهان از دیده ها در های و هوئیدمادم جستجوی رنگ و بوئیز سوز اندرون در جست و خیز استبه آئینی که با خود در ستیز استجهان را از ستیز او نظامیکف خاک از ستیز آئینه فامینریزد جز خودی از پرتو اونخیزد جز گهر اندر زو اوخودی را پیکر خاکی حجاب استطلوع او مثال آفتاب استدرون سینهٔ ما خاور اوفروغ خاک ما از جوهر اوتو میگوئی مرا از «من» خبر کنچه معنی دارد «اندر خود سفرکن»؟ترا گفتم که ربط جان و تن چیستسفر در خود کن و بنگر که «من »چیستسفر در خویش زادن بی اب و مامثریا را گرفتن از لب بامابد بردن بیک دم اضطرابیتماشا بی شعاع آفتابیستردن نقش هر امید و بیمیزدن چاکی به دریا چون کلیمیشکستن این طلسم بحر و بر راز انگشتی شکافیدن قمر راچنان باز آمدن از لامکانشدرون سینه او در کف جهانشولی این راز را گفتن محال استکه دیدن شیشه و گفتن سفال استچه گویم از «من» و از توش و تابشکند« انا عرضنا» بی نقابشفلک را لرزه بر تن از فر اوزمان و هم مکان اندر بر اونشیمن را دل آدم نهاد استنصیب مشت خاکی او فتاد استجدا از غیر و هم وابستهٔ غیرگم اندر خویش و هم پیوستهٔ غیرخیال اندر کف خاکی چسان استکه سیرش بی مکان و بی زمان استبزندان است و آزاد است این چیستکمند و صید و صیاد است این چیستچراغی در میان سینهٔ تستچه نور است این که در آئینهٔ تستمشو غافل که تو او را امینیچه نادانی که سوی خود نبینیسؤال ششمچه جزو است آنکه او از کل فزون استطریق جستن آن جزو چون استجوابخودی ز اندازه های ما فزون استخودی زان کل که تو بینی فزون استز گردون بار بار افتد که خیزدبه بحر روزگار افتد که خیزدجز او در زیر گردون خود نگر کیست؟به بی بالی چنان پرواز گر کیست؟به ظلمت مانده و نوری در آغوشبرون از جنت و حوری در آغوشبه آن نطقی دل آویزی که داردز قعر زندگی گوهر بر آردضمیر زندگانی جاودانی استبچشم ظاهرش بینی زمانی استبه تقدیرش مقام هست و بود استنمود خویش و حفظ این نمود استچه میپرسی چه گون است و چه گون نیستکه تقدیر از نهاد او برون نیستچه گویم از چگون و بی چگونشبرون مجبور و مختار اندرونشچنین فرمودهٔ سلطان بدر استکه ایمان در میان جبر و قدر استتو هر مخلوق را مجبور گوئیاسیر بند نزد و دور گوئیولی جان از دم جان آفرین استبه چندین جلوه ها خلوت نشین استز جبر او حدیثی در میان نیستکه جان بی فطرت آزاد جان نیستشبیخون بر جهان کیف و کم زدز مجبوری به مختاری قدم زدچو از خود گرد مجبوری فشاندجهان خویش را چون ناقه راندنگردد آسمان بی رخصت اونتابد اختری بی شفقت اوکند بی پرده روزی مضمرش رابچشم خویش بیند جوهرش راقطار نوریان در رهگذار استپی دیدار او در انتظار استشراب افرشته از تاکش بگیردعیار خویش از خاکش بگیردچه پرسی از طریق جستجویشفرو آرد مقام های و هویششب و روزی که داری بر ابد زنفغان صبحگاهی بر خرد زنخرد را از حواس آید متاعیفغان از عشق می گیرد شعاعیخرد جز را فغان کل را بگیردخرد میرد فغان هرگز نمیردخرد بهر ابد ظرفی نداردنفس چون سوزن ساعت شماردتراشد روز ها شب ها سحر هانگیرد شعله و چیند شرر هافغان عاشقان انجام کاریستنهان در یکدم او روزگاریستخودی تا ممکناتش وا نمایدگره از اندرون خود گشایداز آن نوری که وا بیند نداریتو او را فانی و آنی شماریاز آن مرگی که میآید چه باک استخودی چون پخته شد از مرگ پاک استز مرگ دیگری لرزد دل مندل من جان من آب و گل منز کار عشق و مستی برفتادنشرار خود به خاشاکی ندادنبدست خود کفن بر خود بریدنبچشم خویش مرگ خویش دیدنترا این مرگ هر دم در کمین استبترس از وی که مرگ ما همین استکند گور تو اندر پیکر تونکیر و منکر او در بر توسؤال هفتممسافر چون بود رهرو کدام استکرا گویم که او مرد تمام استجواباگرچه چشمی گشائی بر دل خویشدرون سینه بینی منزل خویشسفر اندر حضر کردن چنین استسفر از خود بخود کردن همین استکسی اینجا نداند ما کجائیمکه در چشم مه و اختر نیائیممجو پایان که پایانی نداریبپایان تا رسی جانی ندارینه ما را پخته پنداری که خامیمبهر منزل تمام و ناتمامیمبپایان نارسیدن زندگانی استسفر ما را حیات جاودانی استز ماهی تا به مه جولانگه مامکان و هم زمان گرد ره مابخود پیچیم و بیتاب نمودیمکه ما موجیم و از قعر وجودیمدمادم خویش را اندر کمین باشگریزان از گمان سوی یقین باشتب و تاب محبت را فنا نیستیقین و دید را نیز انتها نیستکمال زندگی دیدار ذات استطریقش رستن از بند جهات استچنان با ذات حق خلوت گزینیترا او بیند و او را تو بینیمنور شو ز نور «من یرانی»مژه برهم مزن تو خود نمانیبخود محکم گذر اندر حضورشمشو ناپید اندر بحر نورشنصیب ذره کن آن اضطرابیکه تابد در حریم آفتابیچنان در جلوه گاه یار میسوزعیان خود را نهان او را برافروزکسی کو دید عالم را امام استمن تو ناتمامیم او تمام استاگر او را نیابی در طلب خیزاگر یابی به دامانش در آویزفقیه و شیخ و ملا را مده دستمرو مانند ماهی غافل از شستبکار ملک و دین او مرد راهی استکه ما کوریم و او صاحب نگاهی استمثال آفتاب صبحگاهیدمد از هر بن مویش نگاهیفرنگ آئین جمهوری نهاد سترسن از گردن دیوی گشادستنوا بی زخمه و سازی نداردابی طیاره پروازی نداردز باغش کشت ویرانی نکوترز شهر او بیابانی نکوترچو رهزن کاروانی در تک و تازشکمها بهر نانی در تک و تازروان خوابید و تن بیدار گردیدهنر با دین و دانش خوار گردیدخرد جز کافری کافر گری نیستفن افرنگ جز مردم دری نیستگروهی را گروهیدر کمین استخدایش یار اگر کارش چنین استز من ده اهل مغرب را پیامیکه جمهور است تیغ بی نیامیچه شمشیری که جانها می ستاندتمیز مسلم و کافر نداندنماند در غلاف خود زمانیبرد جان خود و جان جهانیسؤال هشتمکدامی نکته را نطق است اناالحقچه گوئی هرزه بود آن ٓرمز مطلقجوابمن از رمز اناالحق باز گویمو گر با هند و ایران راز گویممغی در حلقهٔ دیر این سخن گفت«حیات از خود فریبی خورد و من »گفتخدا خفت و وجود ما ز خوابشوجود ما نمود ما ز خوابشمقام تحت وفوق و چار سو خوابسکون و سیر و شوق و جستجو خوابدل بیدار و عقل نکته بین خوابگمان و فکر و تصدیق و یقین خوابترا این چشم بیداری بخواب استترا گفتار و کرداری بخواب استچو او بیدار گردد دیگری نیستمتاع شوق را سوداگری نیستفروغ دانش ما از قیاس استقیاس ما ز تقدیر حواس استچو حس دیگر شد این عالم دگر شدسکون و سیر و کیف و کم دگر شدتوان گفتن جهان رنگ و بو نیستزمین و آسمان و کاخ و کو نیستتوان گفتن که خوابی یا فسونی استحجاب چهره آن بی چگونی استتوان گفتن همه نیرنگ هوش استفریب پرده های چشم و گوش استخودی از کائنات رنگ و بو نیستحواس ما میان ما و او نیستنگه را در حریمش نیست راهیکنی خود را تماشا بی نگاهیحساب روزش از دور فلک نیستبخود بینی ظن و تخمین و شک نیستاگر کوئی که «من» وهم و گمان استنمودش چون نمود این و آن استبگو با من که دارای گمان کیستیکی در خود نگر آن بی نشان کیستجهان پیدا و محتاج دلیلینمیآید به فکر جبرئیلیخودی پنهان ز حجت بی نیاز استیکی اندیش و دریاب این چه رازستخودی را حق بدان باطل مپندارخودی را کشت بی حاصل مپندارخودی چون پخته گردد لازوالستفراق عاشقان عین وصالستشرر را تیز بالی میتوان دادتپید لایزالی میتوان داددوام حق جزای کار او نیستکه او را این دوام از جستجو نیستدوام آن به که جان مستعاریشود از عشق و مستی پایداریوجود کوهسار و دشت و در هیچجهان فانی خودی باقی دگر هیچدگر از شنکر و منصور کم گویخدا را هم براه خویشتن جویبخود گم بهر تحقیق خودی شوانا الحق گوی و صدیق خودی شوسؤال نهمکه شد بر سر وحدت واقف آخر؟شناسای چه آمد عارف آخر؟جوابته گردون مقام دلپذیر استو لیکن مهر و ماهش زود میر استبدوش شام نعش آفتابیکواکب را کفن از ماهتابیپرد کهسار چون ریگ روانیدگرگون می شود دریا بآنیگلان را در کمین باد خزان استمتاع کاروان از بیم جان استز شبنم لاله را گوهر نمانددمی ماند دمی دیگر نماندنوا نشنیده در چنگی بمیردشرر ناجسته در سنگی بمیردمپرس از من ز عالمگیری مرگمن و تو از نفس زنجیری مرگ
تمهید غزلفنا را بادهٔ هر جام کردندچه بیدردانه او را عام کردندتماشا گاه مرگ ناگهان راجهان ماه و انجم نام کردنداگر یک زره اش خوی رم آموختبه افسون نگاهی رام کردندقرار از ما چه میجوئی که ما رااسیر گردش ایام کردندخودی در سینهٔ چاکی نگهدارازین کوکب چراغ شام کردندجهان یکسر مقام آفلین استدرین غربت سرا عرفان همین استدل ما در تلاش باطلی نیستنصیب ما غم بی حاصلی نیستنگه دارند اینجا آرزو راسرور ذوق و شوق جستجو راخودی را لازوالی میتوان کردفراقی را وصالی میتوان کردچراغی از دم گرمی توان سوختبه سوزن چاک گردون میتوان دوختخدای زنده بی ذوق سخن نیستتجلی های او بی انجمن نیستکه برق جلوهٔ او بر جگر زد؟که خورد آن باده و ساغر بسر زدعیار حسن و خوبی از دل کیست؟مه او در طواف منزل کیست؟«الست» از خلوت نازی که برخاست«بلی» از پردهٔ سازی که برخاستچه آتش عشق در خاکی بر افروختهزاران پرده یک آواز ما سوختاگر مائیم گردان جام ساقی استبه بزمش گرمی هنگامه باقی استمرا دل سوخت بر تنهائی اوکنم سامان بزم آرائی اومثال دانه می کارم خودی رابرای او نگهدارم خودی راخاتمهتو شمشیری ز کام خود برون آبرون آ ، از نیام خود برون آنقاب از ممکنات خویش برگیرمه و خورشید و انجم را به برگیرشب خود روشن از نور یقین کنید بیضا برون از آستین کنکسی کو دیده را بر دل گشود استشراری کشت و پروینی درود استشراری جسته ئی گیر از درونمکه من مانند رومی گرم خونموگرنه آتش از تهذیب نوگیربرون خود بیفروز ، اندرون میر
بندگی نامه گفت با یزدان مه گیتی فروزتاب من شب را کند مانند روزیاد ایامی که بی لیل و نهارخفته بودم در ضمیر روزگارکوکبی اندر سواد من نبودگردشی اندر نهاد من نبودنی ز نورم دشت و در آئینه پوشنی به دریا از جمال من خروشآه زین نیرنگ و افسون وجودوای زین تابانی و ذوق نمودتافتن از آفتاب آموختمخاکدانی مرده ئی افروختمخاکدانی با فروغ و بی فراغچهرهٔ او از غلامی داغ داغآدم او صورت ماهی به شستآدمی یزدان کشی آدم پرستتا اسیر آب و گل کردی مرااز طواف او خجل کردی مرااین جهان از نور جان آگاه نیستاین جهان شایان مهر و ماه نیستدر فضای نیلگون او را بهلرشتهٔ ما نوریان از وی گسلیا مرا از خدمت او واگذاریا ز خاکش آدم دیگر بیارچشم بیدارم کبود و کور بهای خدا این خاکدان بی نور بهاز غلامی دل بمیرد در بدناز غلامی روح گردد بار تناز غلامی ضعف پیری در شباباز غلامی شیر غاب افکنده ناباز غلامی بزم ملت فرد فرداین و آن با این و آن اندر نبردآن یکی اندر سجود این در قیامکاروبارش چون صلوة بی امامدر فتد هر فرد با فردی دگرهر زمان هر فرد را دردی دگراز غلامی مرد حق زنار بنداز غلامی گوهرش ناارجمندشاخ او بی مهرگان عریان ز برگنیست اندر جان او جز بیم مرگکور ذوق و نیش را دانسته نوشمرده ئی بی مرگ و نعش خود بدوشآبروی زندگی در باختهچون خران با کاه و جو در ساختهممکنش بنگر محال او نگررفت و بود ماه و سال او نگرروزها در ماتم یکدیگرنددر خرام از ریگ ساعت کمترندشوره بوم از نیش کژدم خار خارمور او اژدر گز و عقرب شکارصرصر او آتش دوزخ نژادزورق ابلیس را باد مرادآتشی اندر هوا غلطیده ئیشعله ئی در شعله ئی پیچیده ئیآتشی از دود پیچان تلخ پوشآتشی تندر غو و دریا خروشدر کنارش مارها اندر ستیزمارها با کفچه های زهر ریزشعله اش گیرنده چون کلب عقورهولناک و زنده سوز و مرده نوردر چنین دشت بلا صد روزگارخوشتر از محکومی یک دم شمار
موسیقی مرگ ها اندر فنون بندگیمن چه گویم از فسون بندگینغمهٔ او خالی از نار حیاتهمچو سیل افتد به دیوار حیاتچون دل او تیره سیمای غلامپست چون طبعش نواهای غلاماز دل افسردهٔ او سوز رفتذوق فردا لذت امروز رفتاز نی او آشکارا راز اومرگ یک شهر است اندر ساز اوناتوان و زار می سازد ترااز جهان بیزار می سازد تراچشم او را اشک پیهم سرمه ایستتا توانی بر نوای او مایستالحذر این نغمهٔ موت است و بسنیستی در کسوت صوت است و بستشنه کامی ، این حرم بی زمزم استدر بم و زیرش هلاک آدم استسوز دل از دل برد غم میدهدزهر اندر ساغر جم می دهدغم دو قسم است ای برادر گوش کنشعلهٔ ما را چراغ هوش کنیک غم است آن غم که آدم را خوردآن غم دیگر که هر غم را خوردآن غم دیگر که ما را همدم استجان ما از صحبت او بی غم استاندرو هنگامه های غرب و شرقبحر و در وی جمله موجودات غرقچون نشیمن می کند اندر دلیدل ازو گردد یم بی ساحلیبندگی از سر جان نا آگهی استزان غم دیگر سرود او تهی استمن نمیگویم که آهنگش خطاستبیوه زن را اینچنین شیون رواستنغمه باید تند رو مانند سیلتا برد از دل غمان را خیل خیلنغمه می باید جنون پرورده ئیآتشی در خون و دل حل کرده ئیاز نم او شعله پروردن توانخامشی را جزو او کردن توانمی شناسی در سرود است آن مقام«کاندرو بی حرف می روید کلام»نغمهٔ روشن چراغ فطرت استمعنی او نقشبند صورت استاصل معنی را ندانم از کجاستصورتش پیدا و با ما آشناستنغمه گر معنی ندارد مرده ایستسوز او از آتش افسرده ایستراز معنی مرشد رومی گشودفکر من بر آستانش در سجود«معنی آن باشد که بستاند ترابی نیاز از نقش گرداند ترامعنی آن نبود که کور و کر کندمرد را بر نقش عاشق تر کند»مطرب ما جلوهٔ معنی ندیددل بصورت بست و از معنی رمید
مصوری همچنان دیدم فن صورت گرینی براهیمی درو نی آزری«راهبی در حلقهٔ دام هوسدلبری با طایری اندر قفسخسروی پیش فقیری خرقه پوشمرد کوهستانیی هیزم بدوشنازنینی در ره بتخانه ئیجوگئی در خلوت ویرانه ئیپیرکی از درد پیری داغ داغآنکه اندر دست او گل شد چراغمطربی از نغمهٔ بیگانه مستبلبلی نالید و تار او گسستنوجوانی از نگاهی خورده تیرکودکی بر گردن بابای پیر»می چکد از خامه ها مضمون موتهر کجا افسانه و افسون موتعلم حاضر پیش آفل در سجودشک بیفزود و یقین از دل ربودبی یقین را لذت تحقیق نیستبی یقین را قوت تخلیق نیستبی یقین را رعشه ها اندر دل استنقش نو آوردن او را مشکل استاز خودی دور است و رنجور است و بسرهبر او ذوق جمهور است و بسحسن را دریوزه از فطرت کندرهزن و راه تهی دستی زندحسن را از خود برون جستن خطاستآنچه می بایست پیش ما کجاستنقشگر خود را چو با فطرت سپردنقش او افکند و نقش خود ستردیک زمان از خویشتن رنگی نزدبر زجاج ما گهی سنگی نزدفطرت اندر طیلسان هفت رنگمانده بر قرطاس او با پای لنگبی تپش پروانهٔ کم سوز اوعکس فردا نیست در امروز اواز نگاهش رخنه در افلاک نیستزانکه اندر سینه دل بیباک نیستخاکسار و بی حضور و شرمگینبی نصیب از صحبت روح الامینفکر او نادار و بی ذوق ستیزبانگ اسرافیل او بی رستخیزخویش را آدم اگر خاکی شمردنور یزدان در ضمیر او بمردچون کلیمی شد برون از خویشتندست او تاریک و چوب او رسنزندگی بی قوت اعجاز نیستهر کسی دانندهٔ این راز نیستآن هنرمندیکه بر فطرت فزودراز خود را بر نگاه ما گشودگرچه بحر او ندارد احتیاجمیرسد از جوی ما او را خراجچین رباید از بساط روزگارهر نگاه از دست او گیرد عیارحور او از حور جنت خوشتر استمنکر لات و مناتش کافر استآفریند کائنات دیگریقلب را بخشد حیات دیگریبحر و موج خویش را بر خود زندپیش ما موجش گهر می افکندزان فراوانی که اندر جان اوستهر تهی را پر نمودن شأن اوستفطرت پاکش عیار خوب و زشتصنعتش آئینه دار خوب و زشتعین ابراهیم و عین آزر استدست او هم بت شکن هم بتگر استهر بنای کهنه را بر می کندجمله موجودات را سوهان زنددر غلامی تن ز جان گردد تهیاز تن بی جان چه امید بهیذوق ایجاد و نمود از دل رودآدمی از خویشتن غافل رودجبرئیلی را اگر سازی غلامبر فتد از گنبد آئینه فامکیش او تقلید و کارش آزری ستندرت اندر مذهب او کافری ستتازگیها وهم و شک افزایدشکهنه و فرسوده خوش می آیدشچشم او بر رفته از آینده کورچون مجاور رزق او از خاک گورگر هنر این است مرگ آرزوستاندرونش زشت و بیرونش نکوستطایر دانا نمیگردد اسیرگرچه باشد دامی از تار حریر
مذهب غلامان در غلامی عشق و مذهب را فراقانگبین زندگانی بد مذاقعاشقی ، توحید را بر دل زدنوانگهی خود را بهر مشکل زدندر غلامی عشق جز گفتار نیستکار ما گفتار ما را یار نیستکاروان شوق بی ذوق رحیلبی یقین و بی سبیل و بی دلیلدین و دانش را غلام ارزان دهدتا بدن را زنده دارد جان دهدگرچه بر لبهای او نام خداستقبلهٔ او طاقت فرمانرواستطاقتی نامش دروغ با فروغاز بطون او نزاید جز دروغاین صنم تا سجده اش کردی خداستچون یکی اندر قیام آئی فناستآن خدا نانی دهد جانی دهداین خدا جانی برد نانی دهدآن خدا یکتا ست این صد پاره ایستآن همه را چاره این بیچاره ایستآن خدا درمان آزار فراقاین خدا اندر کلام او نفاقبنده را با خویشتن خوگر کندچشم و گوش و هوش را کافر کندچون بجان عبد خود راکب شودجان به تن لیکن ز تن غایب شودزنده و بیجان چه رازست این نگربا تو گویم معنی رنگین نگرمردن و هم زیستن ای نکته رساین همه از اعتبارات است و بسماهیان را کوه و صحرا بی وجودبهر مرغان قعر دریا بی وجودمرد کر سوز نوا را مرده ئیلذت صوت و صدا را مرده ئیپیش چنگی مست و مسرور است کورپیش رنگی زنده در گور است کورروح با حق زنده و پاینده ایستورنه این را مرده آن را زنده ایستآنکه حی لایموت آمد حق استزیستن باحق حیات مطلق استهر که بی حق زیست جز مردار نیستگرچه کس در ماتم او زار نیستاز نگاهش دیدنی ها در حجابقلب او بی ذوق و شوق انقلابسوز مشتاقی به کردارش کجانور آفاقی به گفتارش کجامذهب او تنگ چون آفاق اواز عشا تاریک تر اشراق اوزندگی بار گران بر دوش اومرگ او پروردهٔ آغوش اوعشق را از صحبتش آزار هااز دمش افسرده گردد نار هانزد آن کرمی که از گل بر نخاستمهر و ماه و گنبد گردان کجاستاز غلامی ذوق دیداری مجویاز غلامی جان بیداری مجویدیدهٔ او محنت دیدن نبرددر جهان خورد و گران خوابید و مردحکمران بگشایدش بندی اگرمی نهد بر جان او بندی دگرسازد آئینی گره اندر گرهگویدش می پوش ازین آئین زرهریز پیز قهر و کین بنمایدشبیم مرگ ناگهان افزایدشتا غلام از خویش گردد ناامیدآرزو از سینه گردد ناپدیدگاه او را خلعت زیبا دهدهم زمام کار در دستش نهدمهره را شاطر ز کف بیرون جهاندبیذق خود را به فرزینی رساندنعمت امروز را شیداش کردتا به معنی منکر فرداش کردتن ستبر از مستی مهر ملوکجان پاک از لاغری مانند دوکگردد ار زار و زبون یک جان پاکبه که گردد قریهٔ تن ها هلاکبند بر پا نیست بر جان و دل استمشکل اندر مشکل اندر مشکل است
در فن تعمیر مردان آزاد سجده گاه کیست این از من مپرسبی خبر روداد جان از تن مپرسوای من از خویشتن اندر حجاباز فرات زندگی ناخورده آبوای من از بیخ و بن بر کنده ئیاز مقام خویش دور افکنده ئیمحکمی ها از یقین محکم استوای من شاخ یقینم بی نم استدر من آن نیروی الا الله نیستسجده ام شایان این درگاه نیستیک نظر آن گوهر نابی نگرتاج را در زیر مهتابی نگرمرمرش ز آب روان گردنده تریک دم آنجا از ابد پاینده ترعشق مردان سر خود را گفته استسنگ را با نوک مژگان سفته استعشق مردان پاک و رنگین چون بهشتمی گشاید نغمه ها از سنگ و خشتعشق مردان نقد خوبان را عیارحسن را هم پرده در هم پرده دارهمت او آنسوی گردون گذشتاز جهان چند و چون بیرون گذشتزانکه در گفتن نیاید آنچه دیداز ضمیر خود نقابی بر کشیداز محبت جذبه ها گردد بلندارج می گیرد ازو ناارجمندبی محبت زندگی ماتم همهکاروبارش زشت و نامحکم همهعشق صیقل می زند فرهنگ راجوهر آئینه بخشد سنگ رااهل دل را سینهٔ سینا دهدبا هنرمندان ید بیضا دهدپیش او هر ممکن و موجود ماتجمله عالم تلخ و او شاخ نباتگرمی افکار ما از نار اوستآفریدن جان دمیدن کار اوستعشق مور و مرغ و آدم را بس است«عشق تنها هر دو عالم را بس است»دلبری بی قاهری جادوگری استدلبری با قاهری پیغمبری استهر دو را در کار ها آمیخت عشقعالمی در عالمی انگیخت عشق
ادامه ی در فن تعمیر مردان آزاد سجده گاه کیست این از من مپرسبی خبر روداد جان از تن مپرسوای من از خویشتن اندر حجاباز فرات زندگی ناخورده آبوای من از بیخ و بن بر کنده ئیاز مقام خویش دور افکنده ئیمحکمی ها از یقین محکم استوای من شاخ یقینم بی نم استدر من آن نیروی الا الله نیستسجده ام شایان این درگاه نیستیک نظر آن گوهر نابی نگرتاج را در زیر مهتابی نگرمرمرش ز آب روان گردنده تریک دم آنجا از ابد پاینده ترعشق مردان سر خود را گفته استسنگ را با نوک مژگان سفته استعشق مردان پاک و رنگین چون بهشتمی گشاید نغمه ها از سنگ و خشتعشق مردان نقد خوبان را عیارحسن را هم پرده در هم پرده دارهمت او آنسوی گردون گذشتاز جهان چند و چون بیرون گذشتزانکه در گفتن نیاید آنچه دیداز ضمیر خود نقابی بر کشیداز محبت جذبه ها گردد بلندارج می گیرد ازو ناارجمندبی محبت زندگی ماتم همهکاروبارش زشت و نامحکم همهعشق صیقل می زند فرهنگ راجوهر آئینه بخشد سنگ رااهل دل را سینهٔ سینا دهدبا هنرمندان ید بیضا دهدپیش او هر ممکن و موجود ماتجمله عالم تلخ و او شاخ نباتگرمی افکار ما از نار اوستآفریدن جان دمیدن کار اوستعشق مور و مرغ و آدم را بس است«عشق تنها هر دو عالم را بس است»دلبری بی قاهری جادوگری استدلبری با قاهری پیغمبری استهر دو را در کار ها آمیخت عشقعالمی در عالمی انگیخت عشق