فلک قمر این زمین و آسمان ملک خداستاین مه و پروین همه میراث ماستاندرین ره هر چه آید در نظربا نگاه محرمی او را نگرچون غریبان در دیار خود مروای ز خود گم اندکی بیباک شواین و آن حکم ترا بر دل زندگر تو گوئی این مکن آن کن ،کندنیست عالم جز بتان چشم و گوشاینکه هر فردای او میرد چو دوشدر بیابان طلب دیوانه شویعنی ابراهیم این بتخانه شوچون زمین و آسمان را طی کنیاین جهان و آن جهان را طی کنیاز خدا هفت آسمان دیگر طلبصد زمان و صد مکان دیگر طلببی خود افتادن لب جوی بهشتبی نیاز از حرب و ضرب خوب و زشتگر نجات ما فراغ از جستجوستگور خوشتر از بهشت رنگ و بوستای مسافر جان بمیرد از مقامزنده تر گردد ز پرواز مدامهم سفر با اختران بودن خوش استدر سفر یک دم نیاسودن خوش استتا شدم اندر فضاها پی سپرآنچه بالا بود ، زیر آمد نظرتیره خاکی برتر از قندیل شبسایهٔ من بر سر من ای عجبهر زمان نزدیک تر نزدیکترتا نمایان شد کهستان قمرگفت «رومی از گمانها پاک شوخوگر رسم و ره افلاک شوماه از ما دور و با ما آشناستاین نخستین منزل اندر راه ماستدیر و زود روزگارش دیدنی استغارهای کوهسارش دیدنی است»آن سکوت آن کوهسار هولناکاندرون پر سوز و بیرون چاک چاکصد جبل از خافطین و یلدرمبر دهانش درد و نار اندر شکماز درونش سبزه ئی سر بر نزدطایری اندر فضایش پر نزدابر ها بی نم ، هوا ها تند و تیزبا زمین مرده ئی اندر ستیزعالم فرسوده ئی بی رنگ و صوتنی نشان زندگی در وی نه موتنی بنافش ریشهٔ نخل حیاتنی به صلب روزگارش حادثاتگرچه هست از دودمان آفتابصبح و شام او نزاید انقلابگفت رومی «خیز و گامی پیش نهدولت بیدار را از کف مدهباطنش از ظاهر او خوشتر استدر قفار او جهانی دیگر استهر چه پیش آید ترا ای مرد هوشگیر اندر حلقه های چشم و گوشچشم اگر بیناست هر شی دیدنی استدر ترازوی نگه سنجیدنی استهر کجا رومی برد آنجا برویک دو دم از غیر او بیگانه شو»دست من آهسته سوی خود کشیدتند رفت و بر سر غاری رسید
عارف هندی که به یکی از غار های قمر خلوت گرفته ، و اهل هند او را «جهان دوست» میگویند من چوکوران دست بر دوش رفیقپا نهادم اندر آن غار عمیقماه را از ظلمتش دل داغ داغاندرو خورشید محتاج چراغوهم و شک بر من شبیخون ریختندعقل و هوشم را بدار آویختندراه رفتم رهزنان اندر کمیندل تهی از لذت صدق و یقینتا نگه را جلوه ها شد بی حجابصبح روشن بی طلوع آفتابوادی هر سنگ او زنار بنددیو سار از نخلهای سر بلنداز سرشت آب و خاک است این مقامیا خیالم نقش بندد در منامدر هوای او چو می ذوق و سرورسایه از تقبیل خاکش عین نورنی زمینش را سپهر لاجوردنی کنارش از شفقها سرخ و زردنور در بند ظلام آنجا نبوددود گرد صبح و شام آنجا نبودزیر نخلی عارف هندی نژاددیده ها از سرمه اش روشن سوادموی بر سر بسته و عریان بدنگرد او ماری سفیدی حلقه زنآدمی از آب و گل بالاتریعالم از دیر خیالش پیکریوقت او را گردش ایام نیکار او با چرخ نیلی فام نیگفت با رومی که همراه تو کیست؟در نگاهش آرزوی زندگیست
عارف هندی که به یکی از غار های قمر خلوت گرفته ، و اهل هند او را «جهان دوست» میگویند رومیمردی اندر جستجو آواره ئیثابتی با فطرت سیاره ئیپخته تر کارش ز خامی های اومن شهید ناتمامی های اوشیشهٔ خود را به گردون بسته طاقفکرش از جبریل میخواهد صداقچون عقاب افتد به صید ماه و مهرگرم رو اندر طواف نه سپهرحرف با اهل زمین رندانه گفتحور و جنت را بت و بتخانه گفتشعله ها در موج دودش دیده امکبریا اندر سجودش دیده امهر زمان از شوق مینالد چو نالمی کشد او را فراق و هم وصالمن ندانم چیست در آب و گلشمن ندانم از مقام و منزلش
عارف هندی که به یکی از غار های قمر خلوت گرفته ، و اهل هند او را «جهان دوست» میگویند جهان دوستعالم از رنگست و بی رنگی است حقچیست عالم ، چیست آدم ، چیست حق؟
عارف هندی که به یکی از غار های قمر خلوت گرفته ، و اهل هند او را «جهان دوست» میگویند رومیآدمی شمشیر و حق شمشیر زنعالم این شمشیر را سنگ فسنشرق حق را دید و عالم را ندیدغرب در عالم خزید از حق رمیدچشم بر حق باز کردن بندگی استخویش را بی پرده دیدن زندگی استبنده چون از زندگی گیرد براتهم خدا آن بنده را گوید صلوتهر که از تقدیر خویش آگاه نیستخاک او با سوز جان همراه نیست
عارف هندی که به یکی از غار های قمر خلوت گرفته ، و اهل هند او را «جهان دوست» میگویند جهان دوستبر وجود و بر عدم پیچیده استمشرق این اسرار را کم دیده استکار ما افلاکیان جز دید نیستجانم از فردای او نومید نیستدوش دیدم بر فراز قشمرودز آسمان افرشته ئی آمد فروداز نگاهش ذوق دیداری چکیدجز بسوی خاکدان ما ندیدگفتمش از محرمان رازی مپوشتو چه بینی اندر آن خاک خموشاز جمال زهره ئی بگداختیدل به چاه بابلی انداختیگفت «هنگام طلوع خاور استآفتاب تازه او را در بر استلعل ها از سنگ ره آید برونیوسفان او ز چه آید برونرستخیزی در کنارش دیده املرزه اندر کوهسارش دیده امرخت بندد از مقام آزریتا شود خوگر ز ترک بت گریای خوش آن قومی که جان او تپیداز گل خود خویش را باز آفریدعرشیان را صبح عید آن ساعتیچون شود بیدار چشم ملتی»پیر هندی اندکی دم در کشیدباز در من دید و بی تابانه دیدگفت مرگ عقل؟ گفتم ترک فکرگفت مرگ قلب؟ گفتم ترک ذکرگفت تن؟ گفتم که زاد از گرد رهگفت جان؟ گفتم که رمز لاالهگفت آدم؟ گفتم از اسرار اوستگفت عالم؟ گفتم او خود روبروستگفت این علم و هنر؟ گفتم که پوستگفت حجت چیست؟ گفتم روی دوستگفت دین عامیان؟ گفتم شنیدگفت دین عارفان؟ گفتم که دیداز کلامم لذت جانش فزودنکته های دل نشین بر من گشود
نه تا سخن از عارف هندی ذات حق را نیست این عالم حجابغوطه را حایل نگردد نقش آبزادن اندر عالمی دیگر خوش استتا شباب دیگری آید بدستحق ورای مرگ و عین زندگی استبنده چون میرد نمیداند که چیستگرچه ما مرغان بی بال و پریماز خدا در علم مرگ افزون تریموقت؟ شیرینی به زهر آمیختهرحمت عامی به قهر آمیختهخالی از قهرش نبینی شهر و دشترحمت او اینکه گوئی در گذشتکافری مرگست ای روشن نهادکی سزد با مرده غازی را جهادمرد مؤمن زنده و با خود به جنگبر خود افتد همچو بر آهو پلنگکافر بیدار دل پیش صنمبه ز دینداری که خفت اندر حرمچشم کورست اینکه بیند نا صوابهیچگه شب را نبیند آفتابصحبت گل دانه را سازد درختآدمی از صحبت گل تیره بختدانه از گل می پذیرد پیچ و تابتا کند صید شعاع آفتابمن بگل گفتم بگو ای سینه چاکچون بگیری رنگ و بو از باد و خاک؟گفت گل ای هوشمند رفته هوشچون پیامی گیری از برق خموش؟جان به تن ما را ز جذب این و آنجذب تو پیدا و جذب ما نهان
جلوهٔ سروش مرد عارف گفتگو را در ببستمست خود گردید و از عالم گسستذوق و شوق او را ز دست او ربوددر وجود آمد ز نیرنگ شهودبا حضورش ذره ها مانند طوربی حضور او نه نور و نی ظهورنازنینی در طلسم آن شبیآن شبی بی کوکبی را کوکبیسنبلستان دو زلفش تا کمرتاب گیر از طلعتش کوه و کمرغرق اندر جلوهٔ مستانه ئیخوش سرود آن مست بی پیمانه ئیپیش او گردنده فانوس خیالذوفنون مثل سپهر دیر سالاندر آن فانوس پیکر رنگ رنگشکره بر گنجشک و بر آهو پلنگمن به رومی گفتم ای دانای رازبر رفیق کم نظر بگشای رازگفت «این پیکر چو سیم تابناکزاد در اندیشهٔ یزدان پاکباز بیتابانه از ذوق نموددر شبستان وجود امید فرودهمچو ما آواره و غربت نصیبتو غریبی ، من غریبم ، او غریبشأن او جبریلی و نامش سروشمی برد از هوش و می آرد بهوشغنچهٔ ما را گشود از شبنمشمرده آتش ، زنده از سوز دمشزخمهٔ شاعر به ساز دل ازوستچاکها در پردهٔ محمل ازوستدیده ام در نغمهٔ او عالمیآتشی گیر از نوای او دمی»
نوای سروش ترسم که تو میرانی زورق به سراب اندرزادی به حجاب اندر میری به حجاب اندرچون سرمه رازی را از دیده فروشستمتقدیر امم دیدم پنهان بکتاب اندربر کشت و خیابان پیچ بر کوه و بیابان پیچبرقی که بخود پیچد میرد به سحاب اندربا مغربیان بودم پر جستم و کم دیدممردی که مقاماتش ناید بحساب اندربی درد جهانگیری آن قرب میسر نیستگلشن بگریبان کش ای بو بگلاب اندرای زاهد ظاهر بین گیرم که خودی فانی استلیکن تو نمی بینی طوفان به حباب اندراین صوت دلاویزی از زخمهٔ مطرب نیستمهجور جنان حوری نالد به رباب اندر
حرکت به و وادی یرغمید که ملائکه او را وادی طواسین مینامند رومی آن عشق و محبت را دلیلتشنه کامان را کلامش سلسبیلگفت «آن شعری که آتش اندروستاصل او از گرمی الله هوستآن نوا گلشن کند خاشاک راآن نوا برهم زند افلاک راآن نوا بر حق گواهی میدهدبا فقیران پادشاهی میدهدخون ازو اندر بدن سیار ترقلب از روح الامین بیدار ترای بسا شاعر که از سحر هنررهزن قلب است و ابلیس نظرشاعر هندی خدایش یار بادجان او بی لذت گفتار بادعشق را خنیاگری آموختهبا خلیلان آزری آموختهحرف او چاویده و بی سوز و دردمرد خوانند اهل درد او را نه مردزان نوای خوش که نشناسد مقامخوشتر آن حرفی که گوئی در منامفطرت شاعر سراپا جستجوستخالق و پروردگار آرزوستشاعر اندر سینهٔ ملت چو دلملتی بی شاعری انبار گلسوز و مستی نقشبند عالمی استشاعری بی سوز و مستی ماتمی استشعر را مقصود اگر آدم گری استشاعری هم وارث پیغمبری است»گفتم از پیغمبری هم باز گویسر او با مرد محرم باز گویگفت «اقوام و ملل آیات اوستعصر های ما ز مخلوقات اوستاز دم او ناطق آمد سنگ و خشتما همه مانند حاصل ، او چو کشتپاک سازد استخوان و ریشه رابال جبریلی دهد اندیشه راهای و هوی اندرون کائناتاز لب او نجم و نور و نازعاتآفتابش را زوالی نیست نیستمنکر او را کمالی نیست نیسترحمت حق صحبت احرار اوقهر یزدان ضربت کرار اوگرچه باشی عقل کل از وی مرمزانکه او بیند تن و جان را بهمتیز تر نه پا به را یرغمیدتا ببینی آنچه می بایست دیدکنده بر دیواری از سنگ قمرچار طاسین نبوت را نگر»شوق راه خویش داند بی دلیلشوق پروازی ببال جبرئیلشوق را راه دراز آمد دو گاماین مسافر خسته گردد از مقامپا زدم مستانه سوی یرغمیدتا بلندیهای او آمد پدیدمن چه گویم از شکوه آن مقامهفت کوکب در طواف او مدامفرشیان از نور او روشن ضمیرعرشیان از سرمهٔ خاکش بصیرحق مرا چشم و دل و گفتار دادجستجوی عالم اسرار دادپرده را بر گیرم از اسرار کلبا تو گویم از طواسین رسل