انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 39 از 61:  « پیشین  1  ...  38  39  40  ...  60  61  پسین »

Alame Eghbal | علامه اقبال


زن

 


فلک قمر




این زمین و آسمان ملک خداست

این مه و پروین همه میراث ماست

اندرین ره هر چه آید در نظر

با نگاه محرمی او را نگر

چون غریبان در دیار خود مرو

ای ز خود گم اندکی بیباک شو

این و آن حکم ترا بر دل زند

گر تو گوئی این مکن آن کن ،کند

نیست عالم جز بتان چشم و گوش

اینکه هر فردای او میرد چو دوش

در بیابان طلب دیوانه شو

یعنی ابراهیم این بتخانه شو

چون زمین و آسمان را طی کنی

این جهان و آن جهان را طی کنی

از خدا هفت آسمان دیگر طلب

صد زمان و صد مکان دیگر طلب

بی خود افتادن لب جوی بهشت

بی نیاز از حرب و ضرب خوب و زشت

گر نجات ما فراغ از جستجوست

گور خوشتر از بهشت رنگ و بوست

ای مسافر جان بمیرد از مقام

زنده تر گردد ز پرواز مدام

هم سفر با اختران بودن خوش است

در سفر یک دم نیاسودن خوش است

تا شدم اندر فضاها پی سپر

آنچه بالا بود ، زیر آمد نظر

تیره خاکی برتر از قندیل شب

سایهٔ من بر سر من ای عجب

هر زمان نزدیک تر نزدیکتر

تا نمایان شد کهستان قمر

گفت «رومی از گمانها پاک شو

خوگر رسم و ره افلاک شو

ماه از ما دور و با ما آشناست

این نخستین منزل اندر راه ماست

دیر و زود روزگارش دیدنی است

غارهای کوهسارش دیدنی است»

آن سکوت آن کوهسار هولناک

اندرون پر سوز و بیرون چاک چاک

صد جبل از خافطین و یلدرم

بر دهانش درد و نار اندر شکم

از درونش سبزه ئی سر بر نزد

طایری اندر فضایش پر نزد

ابر ها بی نم ، هوا ها تند و تیز

با زمین مرده ئی اندر ستیز

عالم فرسوده ئی بی رنگ و صوت

نی نشان زندگی در وی نه موت

نی بنافش ریشهٔ نخل حیات

نی به صلب روزگارش حادثات

گرچه هست از دودمان آفتاب

صبح و شام او نزاید انقلاب

گفت رومی «خیز و گامی پیش نه

دولت بیدار را از کف مده

باطنش از ظاهر او خوشتر است

در قفار او جهانی دیگر است

هر چه پیش آید ترا ای مرد هوش

گیر اندر حلقه های چشم و گوش

چشم اگر بیناست هر شی دیدنی است

در ترازوی نگه سنجیدنی است

هر کجا رومی برد آنجا برو

یک دو دم از غیر او بیگانه شو»

دست من آهسته سوی خود کشید

تند رفت و بر سر غاری رسید


     
  
زن

 


عارف هندی که به یکی از غار های قمر خلوت گرفته ، و اهل هند او را «جهان دوست» میگویند



من چوکوران دست بر دوش رفیق

پا نهادم اندر آن غار عمیق

ماه را از ظلمتش دل داغ داغ

اندرو خورشید محتاج چراغ

وهم و شک بر من شبیخون ریختند

عقل و هوشم را بدار آویختند

راه رفتم رهزنان اندر کمین

دل تهی از لذت صدق و یقین

تا نگه را جلوه ها شد بی حجاب

صبح روشن بی طلوع آفتاب

وادی هر سنگ او زنار بند

دیو سار از نخلهای سر بلند

از سرشت آب و خاک است این مقام

یا خیالم نقش بندد در منام

در هوای او چو می ذوق و سرور

سایه از تقبیل خاکش عین نور

نی زمینش را سپهر لاجورد

نی کنارش از شفقها سرخ و زرد

نور در بند ظلام آنجا نبود

دود گرد صبح و شام آنجا نبود

زیر نخلی عارف هندی نژاد

دیده ها از سرمه اش روشن سواد

موی بر سر بسته و عریان بدن

گرد او ماری سفیدی حلقه زن

آدمی از آب و گل بالاتری

عالم از دیر خیالش پیکری

وقت او را گردش ایام نی

کار او با چرخ نیلی فام نی

گفت با رومی که همراه تو کیست؟

در نگاهش آرزوی زندگیست

     
  
زن

 


عارف هندی که به یکی از غار های قمر خلوت گرفته ، و اهل هند او را «جهان دوست» میگویند


رومی

مردی اندر جستجو آواره ئی

ثابتی با فطرت سیاره ئی

پخته تر کارش ز خامی های او

من شهید ناتمامی های او

شیشهٔ خود را به گردون بسته طاق

فکرش از جبریل میخواهد صداق

چون عقاب افتد به صید ماه و مهر

گرم رو اندر طواف نه سپهر

حرف با اهل زمین رندانه گفت

حور و جنت را بت و بتخانه گفت

شعله ها در موج دودش دیده ام

کبریا اندر سجودش دیده ام

هر زمان از شوق مینالد چو نال

می کشد او را فراق و هم وصال

من ندانم چیست در آب و گلش

من ندانم از مقام و منزلش

     
  
زن

 


عارف هندی که به یکی از غار های قمر خلوت گرفته ، و اهل هند او را «جهان دوست» میگویند


جهان دوست

عالم از رنگست و بی رنگی است حق

چیست عالم ، چیست آدم ، چیست حق؟

     
  
زن

 


عارف هندی که به یکی از غار های قمر خلوت گرفته ، و اهل هند او را «جهان دوست» میگویند


رومی

آدمی شمشیر و حق شمشیر زن

عالم این شمشیر را سنگ فسن

شرق حق را دید و عالم را ندید

غرب در عالم خزید از حق رمید

چشم بر حق باز کردن بندگی است

خویش را بی پرده دیدن زندگی است

بنده چون از زندگی گیرد برات

هم خدا آن بنده را گوید صلوت

هر که از تقدیر خویش آگاه نیست

خاک او با سوز جان همراه نیست

     
  
زن

 


عارف هندی که به یکی از غار های قمر خلوت گرفته ، و اهل هند او را «جهان دوست» میگویند


جهان دوست

بر وجود و بر عدم پیچیده است

مشرق این اسرار را کم دیده است

کار ما افلاکیان جز دید نیست

جانم از فردای او نومید نیست

دوش دیدم بر فراز قشمرود

ز آسمان افرشته ئی آمد فرود

از نگاهش ذوق دیداری چکید

جز بسوی خاکدان ما ندید

گفتمش از محرمان رازی مپوش

تو چه بینی اندر آن خاک خموش

از جمال زهره ئی بگداختی

دل به چاه بابلی انداختی

گفت «هنگام طلوع خاور است

آفتاب تازه او را در بر است

لعل ها از سنگ ره آید برون

یوسفان او ز چه آید برون

رستخیزی در کنارش دیده ام

لرزه اندر کوهسارش دیده ام

رخت بندد از مقام آزری

تا شود خوگر ز ترک بت گری

ای خوش آن قومی که جان او تپید

از گل خود خویش را باز آفرید

عرشیان را صبح عید آن ساعتی

چون شود بیدار چشم ملتی»

پیر هندی اندکی دم در کشید

باز در من دید و بی تابانه دید

گفت مرگ عقل؟ گفتم ترک فکر

گفت مرگ قلب؟ گفتم ترک ذکر

گفت تن؟ گفتم که زاد از گرد ره

گفت جان؟ گفتم که رمز لااله

گفت آدم؟ گفتم از اسرار اوست

گفت عالم؟ گفتم او خود روبروست

گفت این علم و هنر؟ گفتم که پوست

گفت حجت چیست؟ گفتم روی دوست

گفت دین عامیان؟ گفتم شنید

گفت دین عارفان؟ گفتم که دید

از کلامم لذت جانش فزود

نکته های دل نشین بر من گشود

     
  
زن

 


نه تا سخن از عارف هندی




ذات حق را نیست این عالم حجاب

غوطه را حایل نگردد نقش آب

زادن اندر عالمی دیگر خوش است

تا شباب دیگری آید بدست

حق ورای مرگ و عین زندگی است

بنده چون میرد نمیداند که چیست

گرچه ما مرغان بی بال و پریم

از خدا در علم مرگ افزون تریم

وقت؟ شیرینی به زهر آمیخته

رحمت عامی به قهر آمیخته

خالی از قهرش نبینی شهر و دشت

رحمت او اینکه گوئی در گذشت

کافری مرگست ای روشن نهاد

کی سزد با مرده غازی را جهاد

مرد مؤمن زنده و با خود به جنگ

بر خود افتد همچو بر آهو پلنگ

کافر بیدار دل پیش صنم

به ز دینداری که خفت اندر حرم

چشم کورست اینکه بیند نا صواب

هیچگه شب را نبیند آفتاب

صحبت گل دانه را سازد درخت

آدمی از صحبت گل تیره بخت

دانه از گل می پذیرد پیچ و تاب

تا کند صید شعاع آفتاب

من بگل گفتم بگو ای سینه چاک

چون بگیری رنگ و بو از باد و خاک؟

گفت گل ای هوشمند رفته هوش

چون پیامی گیری از برق خموش؟

جان به تن ما را ز جذب این و آن

جذب تو پیدا و جذب ما نهان


     
  
زن

 


جلوهٔ سروش

مرد عارف گفتگو را در ببست

مست خود گردید و از عالم گسست

ذوق و شوق او را ز دست او ربود

در وجود آمد ز نیرنگ شهود

با حضورش ذره ها مانند طور

بی حضور او نه نور و نی ظهور

نازنینی در طلسم آن شبی

آن شبی بی کوکبی را کوکبی

سنبلستان دو زلفش تا کمر

تاب گیر از طلعتش کوه و کمر

غرق اندر جلوهٔ مستانه ئی

خوش سرود آن مست بی پیمانه ئی

پیش او گردنده فانوس خیال

ذوفنون مثل سپهر دیر سال

اندر آن فانوس پیکر رنگ رنگ

شکره بر گنجشک و بر آهو پلنگ

من به رومی گفتم ای دانای راز

بر رفیق کم نظر بگشای راز

گفت «این پیکر چو سیم تابناک

زاد در اندیشهٔ یزدان پاک

باز بیتابانه از ذوق نمود

در شبستان وجود امید فرود

همچو ما آواره و غربت نصیب

تو غریبی ، من غریبم ، او غریب

شأن او جبریلی و نامش سروش

می برد از هوش و می آرد بهوش

غنچهٔ ما را گشود از شبنمش

مرده آتش ، زنده از سوز دمش

زخمهٔ شاعر به ساز دل ازوست

چاکها در پردهٔ محمل ازوست

دیده ام در نغمهٔ او عالمی

آتشی گیر از نوای او دمی»



     
  ویرایش شده توسط: armita0096   
زن

 


نوای سروش

ترسم که تو میرانی زورق به سراب اندر

زادی به حجاب اندر میری به حجاب اندر

چون سرمه رازی را از دیده فروشستم

تقدیر امم دیدم پنهان بکتاب اندر

بر کشت و خیابان پیچ بر کوه و بیابان پیچ

برقی که بخود پیچد میرد به سحاب اندر

با مغربیان بودم پر جستم و کم دیدم

مردی که مقاماتش ناید بحساب اندر

بی درد جهانگیری آن قرب میسر نیست

گلشن بگریبان کش ای بو بگلاب اندر

ای زاهد ظاهر بین گیرم که خودی فانی است

لیکن تو نمی بینی طوفان به حباب اندر

این صوت دلاویزی از زخمهٔ مطرب نیست

مهجور جنان حوری نالد به رباب اندر



     
  ویرایش شده توسط: armita0096   
زن

 


حرکت به و وادی یرغمید که ملائکه او را وادی طواسین مینامند

رومی آن عشق و محبت را دلیل

تشنه کامان را کلامش سلسبیل

گفت «آن شعری که آتش اندروست

اصل او از گرمی الله هوست

آن نوا گلشن کند خاشاک را

آن نوا برهم زند افلاک را

آن نوا بر حق گواهی میدهد

با فقیران پادشاهی میدهد

خون ازو اندر بدن سیار تر

قلب از روح الامین بیدار تر

ای بسا شاعر که از سحر هنر

رهزن قلب است و ابلیس نظر

شاعر هندی خدایش یار باد

جان او بی لذت گفتار باد

عشق را خنیاگری آموخته

با خلیلان آزری آموخته

حرف او چاویده و بی سوز و درد

مرد خوانند اهل درد او را نه مرد

زان نوای خوش که نشناسد مقام

خوشتر آن حرفی که گوئی در منام

فطرت شاعر سراپا جستجوست

خالق و پروردگار آرزوست

شاعر اندر سینهٔ ملت چو دل

ملتی بی شاعری انبار گل

سوز و مستی نقشبند عالمی است

شاعری بی سوز و مستی ماتمی است

شعر را مقصود اگر آدم گری است

شاعری هم وارث پیغمبری است»

گفتم از پیغمبری هم باز گوی

سر او با مرد محرم باز گوی

گفت «اقوام و ملل آیات اوست

عصر های ما ز مخلوقات اوست

از دم او ناطق آمد سنگ و خشت

ما همه مانند حاصل ، او چو کشت

پاک سازد استخوان و ریشه را

بال جبریلی دهد اندیشه را

های و هوی اندرون کائنات

از لب او نجم و نور و نازعات

آفتابش را زوالی نیست نیست

منکر او را کمالی نیست نیست

رحمت حق صحبت احرار او

قهر یزدان ضربت کرار او

گرچه باشی عقل کل از وی مرم

زانکه او بیند تن و جان را بهم

تیز تر نه پا به را یرغمید

تا ببینی آنچه می بایست دید

کنده بر دیواری از سنگ قمر

چار طاسین نبوت را نگر»

شوق راه خویش داند بی دلیل

شوق پروازی ببال جبرئیل

شوق را راه دراز آمد دو گام

این مسافر خسته گردد از مقام

پا زدم مستانه سوی یرغمید

تا بلندیهای او آمد پدید

من چه گویم از شکوه آن مقام

هفت کوکب در طواف او مدام

فرشیان از نور او روشن ضمیر

عرشیان از سرمهٔ خاکش بصیر

حق مرا چشم و دل و گفتار داد

جستجوی عالم اسرار داد

پرده را بر گیرم از اسرار کل

با تو گویم از طواسین رسل


     
  
صفحه  صفحه 39 از 61:  « پیشین  1  ...  38  39  40  ...  60  61  پسین » 
شعر و ادبیات

Alame Eghbal | علامه اقبال


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA