حکایت بوعبید و جابان در معنی اخوت اسلامیه شد اسیر مسلمی اندر نبردقائدی از قائدان یزد جردگبر باران دیده و عیار بودحیله جو و پرفن و مکار بوداز مقام خود خبردارش نکردهم ز نام خود خبردارش نکردگفت می خواهم که جان بخشی مراچون مسلمانان امان بخشی مراکرد مسلم تیغ را اندر نیامگفت خونتریختن بر من حرامچون درفش کاویانی چاک شدآتش اولاد ساسان خاک شدآشکارا شد که جابان است اومیر سربازان ایران است اوقتل او از میر عسکر خواستنداز فریب او سخن آراستندبوعبید آن سید فوج حجازدر وغا عزمش ز لشکر بی نیازگفت ای یاران مسلمانیم ماتار چنگیم و یک آهنگیم مانعره ی حیدر نوای بوذر استگرچه از حلق بلال و قنبر استهر یکی از ما امین ملت استصلح وکینش ، صلح وکین ملت استملت ار گردد اساس جان فردعهد ملت می شود پیمان فردگرچه جابان دشمن ما بوده استمسلمی او را امان بخشوده استخون او ای معشر خیرالانامبر دم تیغ مسلمانان حرام
حکایت سلطان مراد و معمار در معنی مساوات اسلامیه بود معماری ز اقلیم خجنددر فن تعمیر نام او بلندساخت آن صنعت گر فرهاد زادمسجدی از حکم سلطان مرادخوش نیامد شاه را تعمیر اوخشمگین گردید از تقصیر اوآتش سوزنده از چشمش چکیددست آن بیچاره از خنجر بریدجوی خون از ساعد معمار رفتپیش قاضی ناتوان و زار رفتآن هنرمندی که دستش سنگ سفتداستان جور سلطان باز گفتگفت ای پیغام حق گفتار توحفظ آئین محمد کار توسفته گوش سطوت شاهان نیمقطع کن از روی قرآن دعویمقاضی عادل بدندان خسته لبکرد شه را در حضور خود طلبرنگ شه از هیبت قرآن پریدپیش قاضی چون خطاکاران رسیداز خجالت دیده بر پا دوختهعارض او لاله ها اندوختهیک طرف فریادی دعوی گرییک طرف شاهنشه گردون فریگفت شه از کرده خجلت برده اماعتراف از جرم خود آورده امگفت قاضی فی القصاص آمد حیوةزندگی گیرد باین قانون ثباتعبد مسلم کمتر از احرار نیستخون شه رنگین تر از معمار نیستچون مراد این آیه ی محکم شنیددست خویش از آستین بیرون کشیدمدعی را تاب خاموشی نماندآیه ی «بالعدل و الاحسان» خواندگفت از بهر خدا بخشیدمشاز برای مصطفی بخشیدمشیافت موری بر سلیمانی ظفرسطوت آئین پیغمبر نگرپیش قرآن بنده و مولا یکی استبوریا و مسند دیبا یکی است
در معنی حریت اسلامیه و سر حادثهٔ کربلا هر که پیمان با هوالموجود بستگردنش از بند هر معبود رستمؤمن از عشق است و عشق از مؤمنستعشق را ناممکن ما ممکن استعقل سفاک است و او سفاک ترپاک تر چالاک تر بیباک ترعقل در پیچاک اسباب و عللعشق چوگان باز میدان عملعشق صید از زور بازو افکندعقل مکار است و دامی میزندعقل را سرمایه از بیم و شک استعشق را عزم و یقین لاینفک استآن کند تعمیر تا ویران کنداین کند ویران که آبادان کندعقل چون باد است ارزان در جهانعشق کمیاب و بهای او گرانعقل محکم از اساس چون و چندعشق عریان از لباس چون و چندعقل می گوید که خود را پیش کنعشق گوید امتحان خویش کنعقل با غیر آشنا از اکتسابعشق از فضل است و با خود در حسابعقل گوید شاد شو آباد شوعشق گوید بنده شو آزاد شوعشق را آرام جان حریت استناقه اش را ساربان حریت استآن شنیدستی که هنگام نبردعشق با عقل هوس پرور چه کردآن امام عاشقان پور بتولسرو آزادی ز بستان رسولالله الله بای بسم الله پدرمعنی ذبح عظیم آمد پسربهر آن شهزاده ی خیر المللدوش ختم المرسلین نعم الجملسرخ رو عشق غیور از خون اوشوخی این مصرع از مضمون اودر میان امت ان کیوان جنابهمچو حرف قل هو الله در کتابموسی و فرعون و شبیر و یزیداین دو قوت از حیات آید پدیدزنده حق از قوت شبیری استباطل آخر داغ حسرت میری استچون خلافت رشته از قرآن گسیختحریت را زهر اندر کام ریختخاست آن سر جلوه ی خیرالاممچون سحاب قبله باران در قدمبر زمین کربلا بارید و رفتلاله در ویرانه ها کارید و رفتتا قیامت قطع استبداد کردموج خون او چمن ایجاد کردبهر حق در خاک و خون غلتیده استپس بنای لااله گردیده استمدعایش سلطنت بودی اگرخود نکردی با چنین سامان سفردشمنان چون ریگ صحرا لاتعددوستان او به یزدان هم عددسر ابراهیم و اسمعیل بودیعنی آن اجمال را تفصیل بودعزم او چون کوهساران استوارپایدار و تند سیر و کامگارتیغ بهر عزت دین است و بسمقصد او حفظ آئین است و بسماسوی الله را مسلمان بنده نیستپیش فرعونی سرش افکنده نیستخون او تفسیر این اسرار کردملت خوابیده را بیدار کردتیغ لا چون از میان بیرون کشیداز رگ ارباب باطل خون کشیدنقش الا الله بر صحرا نوشتسطر عنوان نجات ما نوشترمز قرآن از حسین آموختیمز آتش او شعله ها اندوختیمشوکت شام و فر بغداد رفتسطوت غرناطه هم از یاد رفتتار ما از زخمه اش لرزان هنوزتازه از تکبیر او ایمان هنوزای صبا ای پیک دور افتادگاناشک ما بر خاک پاک او رسان
در معنی اینکه چون ملت محمدیه مؤسس بر توحید و رسالت است پس نهایت مکانی ندارد جوهر ما با مقامی بسته نیستباده ی تندش بجامی بسته نیستهندی و چینی سفال جام ماسترومی و شامی گل اندام ماستقلب ما از هند و روم و شام نیستمرز و بوم او بجز اسلام نیستپیش پیغمبر چو کعب پاک زادهدیه یی آورد از بانت سعاددر ثنایش گوهر شب تاب سفتسیف مسلول از سیوف الهند گفتآن مقامش برتر از چرخ بلندنامدش نسبت به اقلیمی پسندگفت سیف من سیوف الله گوحق پرستی جز براه حق مپوهمچنان آن رازدان جزو و کلگرد پایش سرمه ی چشم رسلگفت با امتز دنیای شمادوست دارم طاعت و طیب و نساگر ترا ذوق معانی رهنماستنکته ئی پوشیده در حرف «شما»ستیعنی آن شمع شبستان وجودبود در دنیا و از دنیا نبودجلوه ی او قدسیان را سینه سوزبود اندر آب و گل آدم هنوزمن ندانم مرز و بوم او کجاستاین قدر دانم که با ما آشناستاین عناصر را جهان ما شمردخویشتن را میهمان ما شمردزانکه ما از سینه جان گم کرده ایمخویش را در خاکدان گم کرده ایممسلم استی دل به اقلیمی مبندگم مشو اندر جهان چون و چندمی نگنجد مسلم اندر مرز و بومدر دل او یاوه گردد شام و رومدل بدست آور که در پهنای دلمی شود گم این سرای آب و گلعقده ی قومیت مسلم گشوداز وطن آقای ما هجرت نمودحکمتش یک ملت گیتی نوردبر اساس کلمه ئی تعمیر کردتا ز بخششهای آن سلطان دینمسجد ما شد همه روی زمینآنکه در قرآن خدا او را ستودآن که حفظ جان او موعود بوددشمنان بی دست و پا از هیبتشلرزه بر تن از شکوه فطرتشپس چرا از مسکن آبا گریختتو گمان داری که از اعدا گریختقصه گویان حق ز ما پوشیده اندمعنی هجرت غلط فهمیده اندهجرت آئین حیات مسلم استاین ز اسباب ثبات مسلم استمعنی او از تنک آبی رم استترک شبنم بهر تسخیر یم استبگذر از گل گلستان مقصود تستاین زیان پیرایه بند سود تستمهر را آزاده رفتن آبروستعرصه ی آفاق زیر پای اوستهمچو جو سرمایه از باران مخواهبیکران شو در جهان پایان مخواهبود بحر تلخ رو یک ساده دشتساحلی ورزید و از شرم آب گشتبایدت آهنگ تسخیر همهتا تو می باشی فراگیر همهصورت ماهی به بحر آباد شویعنی از قید مقام آزاد شوهر که از قید جهات آزاد شدچون فلک در شش جهت آباد شدبوی گل از ترک گل جولانگر استدر فراخای چمن خود گسترستای که یک جا در چمن انداختیمثل بلبل با گلی در ساختیچون صبا بار قبول از دوش گیرگلشن اندر حلقه ی آغوش گیراز فریب عصر نو هشیار باشره فتد ای رهرو هشیار باش
در معنی اینکه وطن اساس ملت نیست آنچنان قطع اخوت کرده اندبر وطن تعمیر ملت کرده اندتا وطن را شمع محفل ساختندنوع انسان را قبائل ساختندجنتی جستند در بئس القرارتا «احلوا قومهم دار البوار»این شجر جنت ز عالم برده استتلخی پیکار بار آورده استمردمی اندر جهان افسانه شدآدمی از آدمی بیگانه شدروح از تن رفت و هفت اندام ماندآدمیت گم شد و اقوام ماندتا سیاست مسند مذهب گرفتاین شجر در گلشن مغرب گرفتقصه ی دین مسیحائی فسردشعله ی شمع کلیسائی فسرداسقف از بی طاقتی در مانده ئیمهره ها از کف برون افشانده ئیقوم عیسی بر کلیسا پازدهنقد آئین چلیپا وازدهدهریت چون جامه ی مذهب دریدمرسلی از حضرت شیطان رسیدآن فلارنساوی باطل پرستسرمه ی او دیده ی مردم شکستنسخه ئی بهر شهنشاهان نوشتدر گل ما دانه ی پیکار کشتفطرت او سوی ظلمت برده رختحق ز تیغ خامه ی او لخت لختبتگری مانند آزر پیشه اشبست نقش تازه ئی اندیشه اشمملکت را دین او معبود ساختفکر او مذموم را محمود ساختبوسه تا بر پای این معبود زدنقد حق را بر عیار سود زدباطل از تعلیم او بالیده استحیله اندازی فنی گردیده استطرح تدبیر زبون فرجام ریختاین خسک در جاده ی ایام ریختشب بچشم اهل عالم چیده استمصلحت تزویر را نامیده است
در معنی اینکه ملت محمدیه نهایت زمانی هم ندارد، که دوام این ملت شریفه موعود است در بهاران جوش بلبل دیده ئیرستخیز غنچه و گل دیده ئیچون عروسان غنچه ها آراستهاز زمین یک شهر انجم خاستهسبزه از اشک سحر شوئیده ئیاز سرود آب جو خوابیده ئیغنچه ئی بر می دمد از شاخسارگیردش باد نسیم اندر کنارغنچه ئی از دست گلچین خون شوداز چمن مانند بو بیرون رودبست قمری آشیان بلبل پریدقطره ی شبنم رسید و بو رمیدرخصت صد لاله ی ناپایدارکم نسازد رونق فصل بهاراز زیان گنج فراوانش همانمحفل گلهای خندانش همانفصل گل از نسترن باقی تر استاز گل و سرو و سمن باقی تر استکان گوهر پروری گوهر گریکم نگردد از شکست گوهریصبح از مشرق ز مغرب شام رفتجام صد روز از خم ایام رفتباده ها خوردند و صهبا باقی استدوشها خون گشت و فردا باقی استهمچنان از فردهای پی سپرهست تقویم امم پاینده تردر سفر یار است و صحبت قائم استفرد ره گیر است و ملت قائم استذات او دیگر صفاتش دیگر استسنت مرگ و حیاتش دیگر استفرد بر می خیزد از مشت گلیقوم زاید از دل صاحب دلیفرد پور شصت و هفتاد است و بسقوم را صد سال مثل یک نفسزنده فرد از ارتباط جان و تنزنده قوم از حفظ ناموس کهنمرگ فرد از خشکی رود حیاتمرگ قوم از ترک مقصود حیاتگرچه ملت هم بمیرد مثل فرداز اجل فرمان پذیرد مثل فردامت مسلم ز آیات خداستاصلش از هنگامه ی «قالوا بلی» ستاز اجل این قوم بی پرواستیاستوار از «نحن نزلنا»ستیذکر قائم از قیام ذاکر استاز دوام او دوام ذاکر استتا خدا «ان یطفئوا» فرموده استاز فسردن این چراغ آسوده استامتی در حق پرستی کاملیامتی محبوب هر صاحبدلیحق برون آورد این تیغ اصیلاز نیام آرزوهای خلیلتا صداقت زنده گردد از دمشغیر حق سوزد ز برق پیهمشما که توحید خدارا حجتیمحافظ رمز کتاب و حکمتیمآسمان با ما سر پیکار داشتدر بغل یک فتنه ی تاتار داشتبندها از پا گشود آن فتنه رابر سر ما آزمود آن فتنه رافتنه ئی پامال راهش محشریکشته ی تیغ نگاهش محشریخفته صد آشوب در آغوش اوصبح امروزی نزاید دوش اوسطوت مسلم بخاک و خون تپیددید بغداد آنچه روما هم ندیدتو مگر از چرخ کج رفتار پرسزان نو آئین کهن پندار پرسآتش تاتاریان گلزار کیست؟شعله های او گل دستار کیست؟زانکه ما را فطرت ابراهیمی استهم به مولا نسبت ابراهیمی استاز ته آتش بر اندازیم گلنار هر نمرود را سازیم گلشعله های انقلاب روزگارچون بباغ ما رسد گردد بهاررومیان را گرم بازاری نماندآن جهانگیری ، جهانداری نماندشیشه ی ساسانیان در خون نشسترونق خمخانه یونان شکستمصر هم در امتحان ناکام مانداستخوان او ته اهرام مانددر جهان بانگ اذان بودست و هستملت اسلامیان بودست و هستعشق آئین حیات عالم استامتزاج سالمات عالم استعشق از سوز دل ما زنده استاز شرار لااله تابنده استگرچه مثل غنچه دلگیریم ماگلستان میرد اگر میریم ما
در معنی اینکه نظام ملت غیر از آئین صورت نبندد و آئین ملت محمدیه قرآن است ملتی را رفت چون آئین ز دستمثل خاک اجزای او از هم شکستهستی مسلم ز آئین است و بسباطن دین نبی این است و بسبرگ گل شد چون ز آئین بسته شدگل ز آئین بسته شد گلدسته شدنغمه از ضبط صدا پیداستیضبط چون رفت از صدا غوغاستیدر گلوی ما نفس موج هواستچون هوا پابند نی گردد ، نواستتو همی دانی که آئین تو چیست؟زیر گردون سر تمکین تو چیست؟آن کتاب زنده قرآن حکیمحکمت او لایزال است و قدیمنسخه ی اسرار تکوین حیاتبی ثبات از قوتش گیرد ثباتحرف او را ریب نی تبدیل نیآیه اش شرمنده ی تأویل نیپخته تر سودای خام از زور اودر فتد با سنگ ، جام از زور اومی برد پابند و آزاد آوردصید بندان را بفریاد آوردنوع انسان را پیام آخرینحامل او رحمة للعالمینارج می گیرد ازو ناارجمندبنده را از سجده سازد سر بلندرهزنان از حفظ او رهبر شدنداز کتابی صاحب دفتر شدنددشت پیمایان ز تاب یک چراغصد تجلی از علوم اندر دماغآنکه دوش کوه بارش بر نتافتسطوت او زهره ی گردون شکافتبنگر آن سرمایه ی آمال ماگنجد اندر سینه ی اطفال ماآن جگر تاب بیابان کم آبچشم او احمر ز سوز آفتابخوشتر از آهو رم جمازه اشگرم چون آتش دم جمازه اشرخت خواب افکنده در زیر نخیلصبحدم بیدار از بانگ رحیلدشت سیر از بام و در ناآشناهرزه گردد از حضر ناآشناتا دلش از گرمی قرآن تپیدموج بیتابش چو گوهر آرمیدخواند ز آیات مبین او سبقبنده آمد ' خواجه رفت از پیش حقاز جهانبانی نوازد ساز اومسند جم گشت پا انداز اوشهر ها از گرد پایش ریختندصد چمن از یک گلش انگیختندای گرفتار رسوم ایمان توشیوه های کافری زندان توقطع کردی امر خود را در زبرجاده پیمای الی «شئی نکر»گر تو میخواهی مسلمان زیستننیست ممکن جز بقرآن زیستنصوفی پشمینه پوش حال مستاز شراب نغمه ی قوال مستآتش از شعر عراقی در دلشدر نمی سازد بقرآن محفلشاز کلاه و بوریا تاج و سریرفقر او از خانقاهان باج گیرواعظ دستان زن افسانه بندمعنی او پست و حرف او بلنداز خطیب و دیلمی گفتار اوبا ضعیف و شاذ و مرسل کار اواز تلاوت بر تو حق دارد کتابتو ازو کامی که میخواهی بیاب
در معنی اینکه در زمانه انحطاط تقلید از اجتهاد اولی تر است عهد حاضر فتنه ها زیر سر استطبع ناپروای او آفت گر استبزم اقوام کهن برهم ازوشاخسار زندگی بی نم ازوجلوه اش ما را ز ما بیگانه کردساز ما را از نوا بیگانه کرداز دل ما آتش دیرینه بردنور و نار لااله از سینه بردمضمحل گردد چو تقویم حیاتملت از تقلید می گیرد ثباتراه آبا رو که این جمعیت استمعنی تقلید ضبط ملت استدر خزان ای بی نصیب از برگ و باراز شجر مگسل به امید بهاربحر گم کردی زیان اندیش باشحافظ جوی کم آب خویش باششاید از سیل قهستان برخوریباز در آغوش طوفان پروریپیکرت دارد اگر جان بصیرعبرت از احوال اسرائیل گیرگرم و سرد روزگار او نگرسختی جان نزار او نگرخون گران سیر است در رگهای اوسنگ صد دهلیز و یک سیمای اوپنجه ی گردون چو انگورش فشردیادگار موسی و هارون نمرداز نوای آتشینش رفت سوزلیکن اندر سینه دم دارد هنوززانکه چون جمعیتش ازهم شکستجز براه رفتگان محمل نبستای پریشان محفل دیرینه اتمرد شمع زندگی در سینه اتنقش بر دل معنی توحید کنچاره ی کار خود از تقلید کناجتهاد اندر زمان انحطاطقوم را برهم همی پیچد بساطز اجتهاد عالمان کم نظراقتدا بر رفتگان محفوظ ترعقل آبایت هوس فرسوده نیستکار پاکان از غرض آلوده نیستفکر شان ریسد همی باریک ترورعشان با مصطفی نزدیک ترذوق جعفر کاوش رازی نماندآبروی ملت تازی نماندتنگ بر ما رهگذار دین شد استهر لئیمی راز دار دین شد استای که از اسرار دین بیگانه ئیبا یک آئین ساز اگر فرزانه ئیمن شنیدستم ز نباض حیاتاختلاف تست مقراض حیاتاز یک آئینی مسلمان زنده استپیکر ملت ز قرآن زنده استما همه خاک و دل آگاه اوستاعتصامش کن که حبل الله اوستچون گهر در رشته ی او سفته شوورنه مانند غبار آشفته شو
در معنی اینکه پختگی سیرت ملیه از اتباع آئین الهیه است در شریعت معنی دیگر مجوغیر ضو در باطن گوهر مجواین گهر را خود خدا گوهر گر استظاهرش گوهر بطونش گوهر استعلم حق غیر از شریعت هیچ نیستاصل سنت جز محبت هیچ نیستفرد را شرع است مرقات یقینپخته تر از وی مقامات یقینملت از آئین حق گیرد نظاماز نظام محکمی خیزد دوامقدرت اندر علم او پیداستیهم عصا و هم ید بیضاستیبا تو گویم سر اسلام است شرعشرع آغاز است و انجام است شرعای که باشی حکمت دین را امینبا تو گویم نکته ی شرع مبینچون کسی گردد مزاحم بی سبببا مسلمان در ادای مستحبمستحب را فرض گرادنیده اندزندگی را عین قدرت دیده اندروز هیجا لشکر اعدا اگربر گمان صلح گردد بی خطرگیرد آسان روزگار خویش رابشکند حصن و حصار خویش راتا نگیرد باز کار او نظامتاختن بر کشورش آمد حرامسر این فرمان حق دانی که چیستزیستن اندر خطرها زندگیستشرع می خواهد که چون آئی بجنگشعله گردی واشکافی کام سنگآزماید قوت بازوی تومی نهد الوند پیش روی توباز گوید سرمه ساز الوند رااز تف خنجر گداز الوند رانیست میش ناتوانی لاغریدرخور سر پنچه ی شیر نریباز چون با صعوه خوگر می شوداز شکار خود زبون تر می شودشارع آئین شناس خوب و زشتبهر تو این نسخه ی قدرت نوشتاز عمل آهن عصب می سازدتجای خوبی در جهان اندازدتخسته باشی استوارت می کندپخته مثل کوهسارت می کندهست دین مصطفی دین حیاتشرع او تفسیر آئین حیاتگر زمینی آسمان سازد تراآنچه حق می خواهد آن سازد تراصیقلش آئینه سازد سنگ رااز دل آهن رباید زنگ راتا شعار مصطفی از دست رفتقوم را رمز بقا از دست رفتآن نهال سربلند و استوارمسلم صحرائی اشتر سوارپای تا در وادی بطحا گرفتتربیت از گرمی صحرا گرفتآن چنان کاهید از باد عجمهمچو نی گردید از باد عجمآنکه کشتی شیر را چون گوسفندگشت از پامال موری دردمندآنکه از تکبیر او سنگ آب گشتاز صفیر بلبلی بیتاب گشتآنکه عزمش کوه را کاهی شمردبا توکل دست و پای خود سپردآنکه ضربش گردن اعدا شکستقلب خویش از ضربهای سینه خستآنکه گامش نقش صد هنگامه بستپای اندر گوشه ی عزلت شکستآنکه فرمانش جهان را ناگزیربر درش اسکندر و دارا فقیرکوشش او با قناعت ساز کردتا به کشکول گدائی ناز کردشیخ احمد سید گردون جنابکاسب نور از ضمیرش آفتابگل که می پوشد مزار پاک اولااله گویان دمد از خاک اوبا مریدی گفت ای جان پدراز خیالات عجم باید حذرزانکه فکرش گرچه از گردون گذشتاز حد دین نبی بیرون گذشتای برادر این نصیحت گوش کنپند آن آقای ملت گوش کنقلب را زین حرف حق گردان قویبا عرب در ساز تا مسلم شوی
در معنی اینکه حسن سیرت ملیه از تأدب به آداب محمدیه است سائلی مثل قضای مبرمیبر در ما زد صدای پیهمیاز غضب چوبی شکستم بر سرشحاصل دریوزه افتاد از برشعقل در آغاز ایام شبابمی نیندیشد صواب و ناصواباز مزاج من پدر آزرده گشتلاله زار چهره اش افسرده گشتبر لبش آهی جگر تابی رسیددر میان سینه ی او دل تپیدکوکبی در چشم او گردید و ریختبر سر مژگان دمی تابید و ریختهمچو آن مرغی که در فصل خزانلرزد از باد سحر در آشیاندر تنم لرزید جان غافلمرفت لیلای شکیب از محملمگفت فردا امت خیرالرسلجمع گردد پیش آن مولای کلغازیان ملت بیضای اوحافظان حکمت رعنای اوهم شهیدانی که دین را حجت اندمثل انجم در فضای ملت اندزاهدان و عاشقان دل فگارعالمان و عاصیان شرمساردر میان انجمن گردد بلندناله های این گدای دردمندای صراطت مشکل از بی مرکبیمن چه گویم چون مرا پرسد نبی«حق جوانی مسلمی با تو سپردکو نصیبی از دبستانم نبرداز تو این یک کار آسان هم نشدیعنی آن انبار گل آدم نشد»در ملامت نرم گفتار آن کریممن رهین خجلت و امید و بیماندکی اندیش و یاد آر ای پسراجتماع امت خیرالبشرباز این ریش سفید من نگرلرزه ی بیم و امید من نگربر پدر این جور نازیبا مکنپیش مولا بنده را رسوا مکنغنچه ئی از شاخسار مصطفیگل شو از باد بهار مصطفیاز بهارش رنگ و بو باید گرفتبهره ئی از خلق او باید گرفتمرشد رومی چه خوش فرموده استآنکه یم در قطره اش آسوده است«مگسل از ختم رسل ایام خویشتکیه کم کن بر فن و بر گام خویش»فطرت مسلم سراپا شفقت استدر جهان دست و زبانش رحمت استآنکه مهتاب از سر انگشتش دونیمرحمت او عام و اخلاقش عظیماز مقام او اگر دور ایستیاز میان معشر ما نیستیتو که مرغ بوستان ماستیهم صفیر و هم زبان ماستینغمه ئی داری اگر تنها مزنجز بشاخ بوستان ما مزنهر چه هست از زندگی سرمایه دارمیرد اندر عنصر ناسازگاربلبل استی در چمن پرواز کننغمه ئی با هم نوایان ساز کنور عقاب استی ته دریا مزیجز بخلوت خانه ی صحرا مزیکوکبی ! می تاب بر گردون خویشپا منه بیرون ز پیرامون خویشقطره ی آبی گر از نیسان بریدر فضای بوستانش پروریتا مثال شبنم از فیض بهارغنچه ی تنگش بگیرد در کناراز شعاع آسمان تاب سحرکز فسونش غنچه می بندد شجرعنصر نم بر کشی از جوهرشذوق رم از سالمات مضطرشگوهرت جز موج آبی هیچ نیستسعی تو غیر از سرابی هیچ نیستدر یم اندازش که گردد گوهریتاب او لرزد چو تاب اختریقطره ی نیسان که مهجور از یم استنذر خاشاکی مثال شبنم استطینت پاک مسلمان گوهر استآب و تابش از یم پیغمبر استآب نیسانی به آغوشش در آوز میان قلزمش گوهر بر آدر جهان روشن تر از خورشید شوصاحب تابانی جاوید شو