طاسین گوتم «توبه آوردن زن رقاصهٔ عشوه فروش»می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیستپیش صاحب نظران حور جنان چیزی نیستهر چه از محکم و پاینده شناسی گذردکوه و صحرا و بر و بحر و کران چیزی نیستدانش مغربیان فلسفه مشرقیانهمه بتخانه و در طوف بتان چیزی نیستاز خود اندیش و ازین بادیه ترسان مگذرکه تو هستی و وجود دو جهان چیزی نیستدر طریقی که به نوک مژه کاویدم منمنزل و قافله و ریگ روان چیزی نیستبگذر از غیب که این وهم و گمان چیزی نیستدر جهان بودن و رستن ز جهان چیزی هستآن بهشتی که خدائی بتو بخشد همه هیچتا جزای عمل تست جنان چیزی هستراحت جان طلبی راحت جان چیزی نیستدر غم همنفسان اشک روان چیزی هستچشم مخمور و نگاه غلط انداز و سرودهمه خوبست ولی خوشتر از آن چیزی هستحسن رخسار دمی هست و دمی دیگر نیستحسن کردار و خیالات خوشان چیزی هست
طاسین گوتم رقاصهفرصت کشمکش مده این دل بیقرار رایک دو شکن زیاده کن گیسوی تابدار رااز تو درون سینه ام برق تجلئی که منبا مه و مهر داده ام تلخی انتظار راذوق حضور در جهان رسم صنم گری نهادعشق فریب می دهد جان امیدوار راتا به فراغ خاطری نغمهٔ تازه ئی زنمباز به مرغزار ده طایر مرغزار راطبع بلند داده ئی بند ز پای من گشایتا به پلاس تو دهم خلعت شهریار راتیشه اگر بسنگ زد این چه مقام گفتگوستعشق بدوش می کشد این همه کوهسار را
اهریمن از تو مخلوقات من نالان چو نیاز تو ما را فرودین مانند دیدر جهان خوار و زبونم کرده ئینقش خود رنگین ز خونم کرده ئیزنده حق از جلوهٔ سینای تستمرگ من اندر ید بیضای تستتکیه بر میثاق یزدان ابلهی استبر مرادش راه رفتن گمرهی استزهرها در بادهٔ گلفام اوستاره و کرم و صلیب انعام اوستجز دعاها نوح تدبیری نداشتحرف آن بیچاره تأثیری نداشتشهر را بگذار و در غاری نشینهم به خیل نوریان صحبت گزیناز نگاهی کیمیا کن خاک رااز مناجاتی بسوز افلاک رادر کهستان چون کلیم آواره شونیم سوز آتش نظاره شولیکن از پیغمبری باید گذشتاز چنین ملا گری باید گذشتکس میان ناکسان ناکس شودفطرتش گر شعله باشد خس شودتا نبوت از ولایت کمتر استعشق را پیغمبری درد سر استخیز و در کاشانهٔ وحدت نشینترک جلوت گوی و در خلوت نشین
زرتشت نور دریای است ظلمت ساحلشهمچو من سیلی نزاد اندر دلشاندرونم موجهای بیقرارسیل را جز غارت ساحل چه کارنقش بیرنگی که او را کس ندیدجز بخون اهرمن نتوان کشیدخویشتن را وانمودن زندگی استضرب خود را آزمودن زندگیستاز بلا ها پخته تر گردد خودیتا خدا را پرده در گردد خودیمرد حق بین جز بحق خود را ندیدلااله می گفت و در خون می تپیدعشق را در خون تپیدن آبروستاره و چوب و رسن عیدین اوستدر ره حق هر چه پیش آید نکوستمرحبا نامهربانیهای دوستجلوهٔ حق چشم من تنها نخواستحسن را بی انجمن دیدن خطاستچیست خلوت درد و سوز و آرزوستانجمن دید است و خلوت جستجو استعشق در خلوت کلیم اللهی استچون بجلوت می خرامد شاهی استخلوت و جلوت کمال سوز و سازهر دو حالات و مقامات نیازچیست آن بگذشتن از دیر و کنشتچیست این تنها نرفتن در بهشتگرچه اندر خلوت و جلوت خداستخلوت آغازست و جلوت انتهاستگفته ئی پیغمبری درد سر استعشق چون کامل شود آدم گر استراه حق با کاروان رفتن خوش استهمچو جان اندر جهان رفتن خوش است
رویای حکیم تولستوی در میان کوهسار هفت مرگوادی بی طایر و بی شاخ و برگتاب مه از دود گرد او چو قیرآفاب اندر فضایش تشنه میررود سیماب ، اندر آن وادی روانخم به خم مانند جوی کهکشانپیش او پست و بلند راه هیچتند سیر و موج موج و پیچ پیچغرق در سیماب مردی تا کمربا هزاران ناله های بی اثرقسمت او ابر و باد و آب نیتشنه و آبی بجز سیماب نیبرکران دیدم زنی نازک تنیچشم او صد کاروان را رهزنیکافری آموز پیران کنشتاز نگاهش زشت خوب و خوب زشتگفتمش تو کیستی نام تو چیستاین سراپا ناله و فریاد کیستگفت در چشمم فسون سامری استنامم افرنگین و کارم ساحری استناگهان آن جوی سیمین یخ ببستاستخوان آن جوان در تن شکستبانگ زد ای وای بر تقدیر منوای بر فریاد بی تأثیر منگفت افرنگین «اگر داری نظراندگی اعمال خود را هم نگرپور مریم آن چراغ کائناتنور او اندر جهات و بی جهاتآن فلاطوس آن صلیب آن روی زردزیر گردون تو چه کردی او چه کردای بجانت لذت ایمان حرامای پرستار بتان سیم خامقیمت روح القدس نشناختیتن خریدی نقد جان در باختی»طعنهٔ آن نازنین جلوه مستآن جوان را نشتر اندر دل شکستگفت «ای گندم نمای جو فروشاز تو شیخ و برهمن ملت فروشعقل و دین از کافریهای تو خوارعشق از سوداگریهای تو خوارمهر تو آزار و آزار نهانکین تو مرگ است و مرگ ناگهانصحبتی با آب و گل ورزیده ئیبنده را از پیش حق دزدیده ئیحکمتی کو عقدهٔ اشیا گشادبا تو غیر از فکر چنگیزی ندادداند آن مردی که صاحب جوهر استجرم تو از جرم من سنگین تر استاز دم او رفته جان آمد بتناز تو جان را دخمه میگردد بدنآنچه ما کردیم با ناسوت اوملت او کرد با لاهوت اومرگ تو اهل جهان را زندگی استباش تا بینی که انجام تو چیست»
نوحهٔ روح ابوجهل در حرم کعبه سینهٔ ما از محمد داغ داغاز دم او کعبه را گل شد چراغاز هلاک قیصر و کسری سرودنوجوانان را ز دست ما ربودساحر و اندر کلامش ساحری استاین دو حرف لااله خود کافری استتا بساط دین آبا در نوردبا خداوندان ما کرد آنچه کردپاش پاش از ضربتش لات و مناتانتقام از وی بگیر ای کائناتدل به غایب بست و از حاضر گسستنقش حاضر را فسون او شکستدیده بر غایب فرو بستن خطاستآنچه اندر دیده می ناید کجاستپیش غایب سجده بردن کوری استدین نو کور است و کوری دوری استخم شدن پیش خدای بی جهاتبنده را ذوقی نبخشد این صلوتمذهب او قاطع ملک و نسباز قریش و منکر از فضل عربدر نگاه او یکی بالا و پستبا غلام خویش بر یک خوان نشستقدر احرار عرب نشناختهبا کلفتان حبش در ساختهاحمران با اسودان آمیختندآبروی دودمانی ریختنداین مساوات این مواخات اعجمی استخوب میدانم که سلمان مزدکی استابن عبدالله فریبش خورده استرستخیزی بر عرب آورده استعترت هاشم ز خود مهجور گشتاز دو رکعت چشم شان بی نور گشتاعجمی را اصل عدنانی کجاستگنگ را گفتار سحبانی کجاستچشم خاصان عرب گردیده کوربر نیائی ای زهیر از خاک گورای تو ما را اندرین صحرا دلیلبشکن افسون نوای جبرئیلباز گوی ای سنگ اسود باز گویآنچه دیدیم از محمد باز گویای هبل ، ای بنده را پوزش پذیرخانهٔ خود را ز بی کیشان بگیرگلهٔ شان را به گرگان کن سبیلتلخ کن خرمایشان را بر نخیلصرصری ده با هوای بادیه«انهم اعجاز نخل خاویه»ای منات ای لات ازین منزل مروگر ز منزل میروی از دل مروای ترا اندر دو چشم ما وثاقمهلتی ، ان کنت ازمعت الفراق»»
فلک عطارد - زیارت ارواح جمال الدین افغانی و سعید حلیم پاشا مشت خاکی کار خود را برده پیشدر تماشای تجلی های خویشیا من افتادم بدام هست و بودیا بدام من اسیر آمد وجوداندرین نیلی تتق چاک از من استمن ز افلاکم که افلاک از من استیا ضمیرم را فلک در بر گرفتیا ضمیر من فلک را در گرفتاندرونست این که بیرون است چیست؟آنچه می بیند نگه چون است چیست؟پر زنم بر آسمانی دیگریپیش خود بینم جهانی دیگریعالمی با کوه و دشت و بحر و برعالمی از خاک ما دیرینه ترعالمی از ابرکی بالیده ئیدستبرد آدمی نادیده ئینقشها نابسته بر لوح وجودخرده گیر فطرت آنجا کس نبودمن به رومی گفتم این صحرا خوش استدر کهستان شورش دریا خوش استمن نیابم از حیات اینجا نشاناز کجا می آید آواز اذانگفت رومی این مقام اولیاستآشنا این خاکدان با خاک ماستبوالبشر چون رخت از فردوس بستیک دو روزی اندرین عالم نشستاین فضاها سوز آهش دیده استناله های صبحگاهش دیده استزائران این مقام ارجمندپاک مردان از مقامات بلندپاک مردان چون فضیل و بوسعیدعارفان مثل جنید و با یزیدخیز تا ما را نماز آید بدستیک دو دم سوز و گداز آید بدسترفتم و دیدم دو مرد اندر قیاممقتدی تاتار و افغانی امامپیر رومی هر زمان اندر حضورطلعتش بر تافت از ذوق و سرورگفت «مشرق زین دو کس بهتر نزادناخن شان عقده های ما گشودسید السادات مولانا جمالزنده از گفتار او سنگ و سفالترک سالار آن حلیم دردمندفکر او مثل مقام او بلندبا چنین مردان دو رکعت طاعت استورنه آن کاری که مزدش جنت است»قرأت آن پیر مرد سخت کوشسوره والنجم و آن دشت خموشقرأتی کز وی خلیل آید به وجدروح پاک جبرئیل آید به وجددل ازو در سینه گردد ناصبورشور الا الله خیزد از قبوراضطراب شعله بخشد دود راسوز و مستی میدهد داؤد راآشکارا هر غیاب از قرأتشبی حجاب ام الکتاب از قرأتشمن ز جا بر خاستم بعد از نمازدست او بوسیدم از راه نیازگفت رومی «ذرهٔ گردون نورددر دل او یک جهان سوز و دردچشم جز بر خویشتن نگشاده ئیدل بکس ناداده ئی آزاده ئیتند سیر اندر فراخای وجودمن ز شوخی گویم او را زنده رود»
افغانی زنده رود از خاکدان ما بگویاز زمین و آسمان ما بگویخاکی و چون قدسیان روشن بصراز مسلمانان بده ما را خبر»
زنده رود در ضمیر ملت گیتی شکندیده ام آویزش دین و وطنروح در تن مرده از ضعف یقینناامید از قوت دین مبینترک و ایران و عرب مست فرنگهر کسی را در گلو شست فرنگمشرق از سلطانی مغرب خراباشتراک از دین و ملت برده تاب»
دین و وطن لرد مغرب آن سراپا مکر و فناهل دین را داد تعلیم وطناو بفکر مرکز و تو در نفاقبگذر از شام و فلسطین و عراقتو اگر داری تمیز خوب و زشتدل نبندی با کلوخ و سنگ و خشتچیست دین برخاستن از روی خاکتا ز خود آگاه گردد جان پاکمی نگنجد آنکه گفت الله هودر حدود این نظام چار سوپر که از خاک و برخیزد ز خاکحیف اگر در خاک میرد جان پاکگرچه آدم بردمید از آب و گلرنگ و نم چون گل کشید از آب و گلحیف اگر در آب و گل غلطد مدامحیف اگر برتر نپرد زین مقامگفت تن در شو بخاک رهگذرگفت جان پهنای عالم را نگرجان نگنجد در جهات ای هوشمندمرد حر بیگانه از هر قید و بندحر ز خاک تیره آید در خروشزانکه از بازان نیاید کار موشآن کف خاکی که نامیدی وطناینکه گوئی مصر و ایران و یمنبا وطن اهل وطن را نسبتی استزانکه از خاکش طلوع ملتی استاندرین نسبت اگر داری نظرنکته ئی بینی ز مو باریک ترگرچه از مشرق برآید آفتاببا تجلی های شوخ و بی حجابدر تب و تاب است از سوز درونتا ز قید شرق و غرب آید برونبر دمد از مشرق خود جلوه مستتا همه آفاق را آرد بدستفطرتش از مشرق و مغرب بری استگرچه او از روی نسبت خاوری است