انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 41 از 61:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  60  61  پسین »

Alame Eghbal | علامه اقبال


زن

 


اشتراک و ملوکیت

صاحب سرمایه از نسل خلیل
یعنی آن پیغمبری بی جبرئیل

زانکه حق در باطل او مضمر است
قلب او مؤمن دماغش کافر است

غربیان گم کرده اند افلاک را
در شکم جویند جان پاک را

رنگ و بو از تن نگیرد جان پاک
جز به تن کاری ندارد اشتراک

دین آن پیغمبری حق ناشناس
بر مساوات شکم دارد اساس

تا اخوت را مقام اندر دل است
بیخ او در دل نه در آب و گل است

هم ملوکیت بدن را فربهی است
سینهٔ بی نور او از دل تهی است

مثل زنبوری که بر گل میچرد
برگ را بگذارد و شهدش برد

شاخ و برگ و رنگ و بوی گل همان
بر جمالش نالهٔ بلبل همان

از طلسم رنگ و بوی او گذر
ترک صورت گوی و در معنی نگر

مرگ باطن گرچه دیدن مشکل است
گل مخوان او را که در معنی گل است

هر دو را جان ناصبور و ناشکیب
هر دو یزدان ناشناس آدم فریب

زندگی این را خروج آن را خراج
در میان این دو سنگ آدم زجاج

این به علم و دین و فن آرد شکست
آن برد جان را ز تن نان را ز دست

غرق دیدم هر دو را در آب و گل
هر دو را تن روشن و تاریک دل

زندگانی سوختن با ساختن
در گلی تخم دلی انداختن


     
  
زن

 
Edit
     
  ویرایش شده توسط: armita0096   
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

غربیان را زیرکی ساز حیات
شرقیان را عشق راز کائنات

زیرکی از عشق گردد حق شناس
کار عشق از زیرکی محکم اساس

عشق چون با زیرکی همبر شود
نقشبند عالم دیگر شود

خیز و نقش عالم دیگر بنه
عشق را با زیرکی آمیز ده

شعلهٔ افرنگیان نم خورده ایست
چشم شان صاحب نظر دل مرده ایست

زخمها خوردند از شمشیر خویش
بسمل افتادند چون نخچیر خویش

سوز و مستی را مجو از تاک شان
عصر دیگر نیست در افلاک شان

زندگی را سوز و ساز از نار تست
عالم نو آفریدن کار تست

مصطفی کو از تجدد می سرود
گفت نقش کهنه را باید زدود

نو نگردد کعبه را رخت حیات
گر ز افرنگ آیدش لات و منات

ترک را آهنگ نو در چنگ نیست
تازه اش جز کهنهٔ افرنگ نیست

سینه او را دمی دیگر نبود
در ضمیرش عالمی دیگر نبود

لا جرم با عالم موجود ساخت
مثل موم از سوز این عالم گداخت

طرفگی ها در نهاد کائنات
نیست از تقلید ، تقویم حیات

زنده دل خلاق اعصار و دهور
جانش از تقلید گردد بی حضور

چون مسلمانان اگر داری جگر
در ضمیر خویش و در قرآن نگر

صد جهان تازه در آیات اوست
عصرها پیچیده در آنات اوست

یک جهانش عصر حاضر را بس است
گیر اگر در سینه دل معنی رس است

بندهٔ مومن ز آیات خداست
هر جهان اندر بر او چون قباست

چون کهن گردد جهانی در برش
می دهد قرآن جهانی دیگرش

زنده رود

زورق ما خاکیان بی ناخداست
کس نداند عالم قرآن کجاست

افغانی

عالمی در سینهٔ ما گم هنوز
عالمی در انتظار قم هنوز

عالمی بی امیتاز خون و رنگ
شام او روشن تر از صبح فرنگ

عالمی پاک از سلاطین و عبید
چون دل مؤمن کرانش ناپدید

عالمی رعنا که فیض یک نظر
تخم او افکند در جان عمر

لایزال و وارداتش نو به نو
برگ و بار محکماتش نو به نو

باطن او از تغیر بی غمی
ظاهر او انقلاب هر دمی

اندرون تست آن عالم نگر
می دهم از محکمات او خبر


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  ویرایش شده توسط: armita0096   
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿



در دو عالم هر کجا آثار عشق
ابن آدم سری از اسرار عشق

سر عشق از عالم ارحام نیست
او ز سام و حام و روم و شام نیست

کوکب بی شرق و غرب و بی غروب
در مدارش نی شمال و نی جنوب

حرف انی جاعل تقدیر او
از زمین تا آسمان تفسیر او

مرگ و قبر و حشر و نشر احوال اوست
نور و نار آن جهان اعمال اوست

او امام و او صلوت و او حرم
او مداد و او کتاب و او قلم

خرده خرده غیب او گردد حضور
نی حدود او را نه ملکش را ثغور

از وجودش اعتبار ممکنات
اعتدال او عیار ممکنات

من چه گویم از یم بی ساحلش
غرق اعصار و دهور اندر دلش

آنچه در آدم بگنجد عالم است
آنچه در عالم نگنجد آدم است

آشکارا مهر و مه از جلوتش
نیست ره جبریل را در خلوتش

برتر از گردون مقام آدم است
اصل تهذیب احترام آدم است

زندگی ای زنده دل دانی که چیست
عشق یک بین در تماشای دوئی است

مرد و زن وابستهٔ یکدیگرند
کائنات شوق را صورتگرند

زن نگهدارندهٔ نار حیات
فطرت او لوح اسرار حیات

آتش ما را بجان خود زند
جوهر او خاک را آدم کند

در ضمیرش ممکنات زندگی
از تب و تابش ثبات زندگی

شعله ئی کز وی شرر ها در گسست
جان و تن بی سوز او صورت نبست

ارج ما از ارجمندیهای او
ما همه از نقشبندیهای او

حق ترا داد است اگر تاب نظر
پاک شو قدسیت او را نگر

ای ز دینت عصر حاضر برده تاب
فاش گویم با تو اسرار حجاب

ذوق تخلیق آتشی اندر بدن
از فروغ او فروغ انجمن

هر که بردارد ازین آتش نصیب
سوز و ساز خویش را گردد رقیب

هر زمان بر نقش خود بندد نظر
تا نگیرد لوح او نقش دگر

مصطفی اندر حرا خلوت گزید
مدتی جز خویشتن کس را ندید

نقش ما را در دل او ریختند
ملتی از خلوتش انگیختند

می توانی منکر یزدان شدن
منکر از شأن نبی نتوان شدن

گرچه داری جان روشن چون کلیم
هست افکار تو بی خلوت عقیم

از کم آمیزی تخیل زنده تر
زنده تر جوینده تر یابنده تر

علم و هم شوق از مقامات حیات
هر دو می گیرد نصیب از واردات

علم از تحقیق لذت می برد
عشق از تخلیق لذت می برد

صاحب تحقیق را جلوت عزیز
صاحب تخلیق را خلوت عزیز

چشم موسی خواست دیدار وجود
این همه از لذت تحقیق بود

لن ترانی نکته ها دارد رقیق
اندکی گم شو درین بحر عمیق

هر کجا بی پرده آثار حیات
چشمه زارش در ضمیر کائنات

در نگر هنگامهٔ آفاق را
زحمت جلوت مده خلاق را

حفظ هر نقش آفرین از خلوت است
خاتم او را نگین از خلوت است


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿



بندهٔ حق بی نیاز از هر مقام
نی غلام او را نه او کس را غلام

رسم و راه و دین و آئینش ز حق
زشت و خوب و تلخ و نوشینش ز حق

عقل خود بین غافل از بهبود غیر
سود خود بیند نبیند سود غیر

وحی حق بینندهٔ سود همه
در نگاهش سود و بهبود همه

عادل اندر صلح و هم اندر مصاف
وصل و فصلش لایراعی لایخاف

غیر حق چون ناهی و آمر شود
زور ور بر ناتوان قاهر شود

زیر گردون آمری از قاهری است
آمری از «ما سوی الله» کافری است

قاهر آمر که باشد پخته کار
از قوانین گرد خود بندد حصار

جره شاهین تیز چنگ و زود گیر
صعوه را در کارها گیرد مشیر

قاهری را شرع و دستوری دهد
بی بصیرت سرمه با کوری دهد

حاصل آئین و دستور ملوک
دهخدایان فربه و دهقان چو دوک

وای بر دستور جمهور فرنگ
مرده تر شد مرده از صور فرنگ

حقه بازان چون سپهر گرد گرد
از امم بر تختهٔ خود چیده نرد

شاطران این گنج ور آن رنج بر
هر زمان اندر کمین یکدگر

فاش باید گفت سر دلبران
ما متاع و این همه سوداگران

دیده ها بی نم ز حب سیم و زر
مادران را بار دوش آمد پسر

وای بر قومی که از بیم ثمر
می برد نم را ز اندام شجر

تا نیارد زخمه از تارش سرود
می کشد نازاده را اندر وجود

گرچه دارد شیوه های رنگ رنگ
من بجز عبرت نگیرم از فرنگ

ای به تقلیدش اسیر آزاد شو
دامن قرآن بگیر آزاد شو


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿




سر گذشت آدم اندر شرق و غرب
بهر خاکی فتنه های حرب و ضرب

یک عروس و شوهر او ما همه
آن فسونگر بی همه هم با همه

عشوه های او همه مکر و فن است
نی از آن تو نه از آن من است

در نسازد با تو این سنگ و حجر
این ز اسباب حضر تو در سفر

اختلاط خفته و بیدار چیست
ثابتی را کار با سیار چیست

حق زمین را جز متاع ما نگفت
این متاع بی بها مفت است مفت

ده خدایا نکته ئی از من پذیر
رزق و گور از وی بگیر او را مگیر

صحبتش تا کی تو بود و او نبود
تو وجود و او نمود بی وجود

تو عقابی طایف افلاک شو
بال و پر بگشا و پاک از خاک شو

باطن «الارض ﷲ» ظاهر است
هر که این ظاهر نبیند کافر است

من نگویم در گذر از کاخ و کوی
دولت تست این جهان رنگ و بوی

دانه دانه گوهر از خاکش بگیر
صید چون شاهین ز افلاکش بگیر

تیشهٔ خود را به کهسارش بزن
نوری از خود گیر و بر نارش بزن

از طریق آزری بیگانه باش
بر مراد خود جهان نو تراش

دل به رنگ و بوی و کاخ و کو مده
دل حریم اوست جز با او مده

مردن بی برگ و بی گور و کفن
گم شدن در نقره و فرزند و زن

هر که حرف لااله از بر کند
عالمی را گم بخویش اندر کند

فقر جوع و رقص و عریانی کجاست؟
فقر سلطانی است رهبانی کجاست؟


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿



گفت حکمت را خدا خیر کثیر
هر کجا این خیر را بینی بگیر

علم حرف و صوت را شهپر دهد
پاکی گوهر به نا گوهر دهد

علم را بر اوج افلاک است ره
تا ز چشم مهر بر کندد نگه

نسخهٔ او نسخهٔ تفسیر کل
بستهٔ تدبیر او تقدیر کل

دشت را گوید حبابی ده ، دهد
بحر را گوید سرابی ده ، دهد

چشم او بر واردات کائنات
تا ببیند محکمات کائنات

دل اگر بندد به حق پیغمبری است
ور ز حق بیگانه گردد کافری است

علم را بی سوز دل خوانی شر است
نور او تاریکی بحر و بر است

عالمی از غاز او کور و کبود
فرودینش برگ ریز هست و بود

بحر و دشت و کوهسار و باغ و راغ
از بم طیارهٔ او داغ داغ

سینه افرنگ را ناری ازوست
لذت شبخون و یلغاری ازوست

سیر واژونی دهد ایام را
می برد سرمایهٔ اقوام را

قوتش ابلیس را یاری شود
نور ، نار از صحبت ناری شود

کشتن ابلیس کاری مشکل است
زانکه او گم اندر اعماق دل است

خوشتر آن باشد مسلمانش کنی
کشتهٔ شمشیر قرآنش کنی

از جلال بی جمالی الامان
از فراق بی وصالی الامان

علم بی عشق است از طاغوتیان
علم با عشق است از لاهوتیان

بی محبت علم و حکمت مرده ئی
عقل تیری بر هدف ناخورده ئی

کور را بیننده از دیدار کن
بولهب را حیدر کرار کن

زنده رود

محکماتش وانمودی از کتاب
هست آن عالم هنوز اندر حجاب

پرده را از چهره نگشاید چرا
از ضمیر ما برون ناید چرا

پیش ما یک عالم فرسوده ایست
ملت اندر خاک او آسوده ایست

رفت سوز سینهٔ تاتار و کرد
یا مسلمان مرد یا قرآن بمرد

سعید حلیم پاشا

دین حق از کافری رسوا تر است
زانکه ملا مؤمن کافر گر است

شبنم ما در نگاه ما یم است
از نگاه او یم ما شبنم است

از شگرفیهای آن قرآن فروش
دیده ام روح الامین را در خروش

زانسوی گردون دلش بیگانه ئی
نزد او ام الکتاب افسانه ئی

بی نصیب از حکمت دین نبی
آسمانش تیره از بی کوکبی

کم نگاه و کور ذوق و هرزه گرد
ملت از قال و اقولش فرد فرد

مکتب و ملا و اسرار کتاب
کور مادر زاد و نور آفتاب

دین کافر فکر و تدبیر جهاد
دین ملا فی سبیل الله فساد

مرد حق جان جهان چار سوی
آن بخلوت رفته را از من بگوی

ای ز افکار تو مؤمن را حیات
از نفسهای تو ملت را ثبات

حفظ قرآن عظیم آئین تست
حرف حق را فاش گفتن دین تست

تو کلیمی چند باشی سرنگون
دست خویش از آستین آور برون

سر گذشت ملت بیضا بگوی
با غزال از وسعت صحرا بگوی

فطرت تو مستنیر از مصطفی است
باز گو آخر مقام ما کجاست

مرد حق از کس نگیرد رنگ و بو
مرد حق از حق پذیرد رنگ و بو

هر زمان اندر تنش جانی دگر
هر زمان او را چو حق شانی دگر

رازها با مرد مؤمن باز گوی
شرح رمز «کل یوم» باز گوی

جز حرم منزل ندارد کاروان
غیر حق در دل ندارد کاروان

من نمی گویم که راهش دیگر است
کاروان دیگر نگاهش دیگر است

افغانی

از حدیث مصطفی داری نصیب
دین حق اندر جهان آمد غریب

با تو گویم معنی این حرف بکر
غربت دین نیست فقر اهل ذکر

بهر آن مردی که صاحب جستجوست
غربت دین ندرت آیات اوست

غربت دین هر زمان نوع دگر
نکته را دریاب اگر داری نظر

دل به آیات مبین دیگر ببند
تا بگیری عصر نو را در کمند

کس نمی داند ز اسرار کتاب
شرقیان هم غربیان در پیچ و تاب

روسیان نقش نوی انداختند
آب و نان بردند و دین در باختند

حق ببین حق گوی و غیر از حق مجوی
یک دو حرف از من به آن ملت بگوی

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿



رسم و آئین مسلمان دیگر است
در دل او آتش سوزنده نیست

مصطفی در سینه او زنده نیست
بنده مؤمن ز قرآن بر نخورد

در ایاغ او نه می دیدم نه درد
خود طلسم قیصر و کسری شکست

خود سر تخت ملوکیت نشست
تا نهال سلطنت قوت گرفت

دین او نقش از ملوکیت گرفت
از ملوکیت نگه گردد دگر

عقل و هوش و رسم و ره گردد دگر
تو که طرح دیگری انداختی

دل ز دستور کهن پرداختی
همچو ما اسلامیان اندر جهان

قیصریت را شکستی استخوان

تا بر افروزی چراغی در ضمیر
عبرتی از سر گذشت ما بگیر

پای خود محکم گذار اندر نبرد
گرد این لات و هبل دیگر مگرد

ملتی می خواهد این دنیای پیر
آنکه باشد هم بشیر و هم نذیر

باز می آئی سوی اقوام شرق
بسته ایام تو با ایام شرق

تو بجان افکنده ئی سوزی دگر
در ضمیر تو شب و روزی دگر

کهنه شد افرنگ را آئین و دین
سوی آن دیر کهن دیگر مبین

کرده ئی کار خداوندان تمام
بگذر از لا جانب الا خرام

در گذر از لا اگر جوینده ئی
تا ره اثبات گیری زنده ئی

ای که می خواهی نظام عالمی
جسته ئی او را اساس محکمی؟

داستان کهنه شستی باب باب
فکر را روشن کن از ام الکتاب

با سیه فامان ید بیضا که داد
مژدهٔ لا قیصر و کسری که داد

در گذر از جلوه های رنگ رنگ
خویش را دریاب از ترک فرنگ

گر ز مکر غربیان باشی خبیر
روبهی بگذار و شیری پیشه گیر

چیست روباهی تلاش ساز و برگ
شیر مولا جوید آزادی و مرگ

جز به قرآن ضیغمی روباهی است
فقر قرآن اصل شاهنشاهی است

فقر قرآن اختلاط ذکر و فکر
فکر را کامل ندیدم جز به ذکر

ذکر ذوق و شوق را دادن ادب
کار جان است این ، کار کام و لب

خیزد از وی شعله های سینه سوز
با مزاج تو نمی سازد هنوز

ای شهید شاهد رعنای فکر
با تو گویم از تجلی های فکر

چیست قرآن؟ خواجه را پیغام مرگ
دستگیر بندهٔ بی ساز و برگ

هیچ خیر از مردک زرکش مجو،
«لن تنالوا البر حتی تنفقوا»

از ربا آخر چه می زاید فتن
کش نداند لذت قرض حسن

از ربا جان تیره دل چون خشت و سنگ
آدمی درنده بی دندان و چنگ

رزق خود را از زمین بردن رواست
این متاع بنده و ملک خداست

بندهٔ مؤمن امین ، حق مالک است
غیر حق هر شی که بینی هالک است

رایت حق از ملوک آمد نگون
قریه ها از دخل شان خوار و زبون

آب و نان ماست از یک مائده
دودهٔ آدم «کنفس واحده»

نقش قرآن تا درین عالم نشست
نقشهای کاهن و پایا شکست

فاش گویم آنچه در دل مضمر است
این کتابی نیست چیزی دیگر است

چون بجان در رفت جان دیگر شود
جان چو دیگر شد جهان دیگر شود

مثل حق پنهان و هم پیداست این
زنده و پاینده و گویاست این

اندرو تقدیر های غرب و شرق
سرعت اندیشه پیدا کن چو برق

با مسلمان گفت جان بر کف بنه
هر چه از حاجت فزون داری بده

آفریدی شرع و آئینی دگر
اندکی با نور قرآنش نگر

از بم و زیر حیات آگه شوی
هم ز تقدیر حیات آگه شوی

محفل ما بی می و بی ساقی است
ساز قرآن را نواها باقی است

زخمهٔ ما بی اثر افتد اگر
آسمان دارد هزاران زخمه ور

ذکر حق از امتان آمد غنی
از زمان و از مکان آمد غنی

ذکر حق از ذکر هر ذاکر جداست
احتیاج روم و شام او را کجاست

حق اگر از پیش ما برداردش
پیش قومی دیگری بگذاردش

از مسلمان دیده ام تقلید و ظن
هر زمان جانم بلرزددر بدن

ترسم از روزی که محرومش کنند
آتش خود بر دل دیگر زنند

پیر رومی به زنده رود می گوید که شعری بیار
پیر رومی آن سراپا جذب و درد

این سخن دانم که با جانش چه کرد
از درون آهی جگر دوزی کشید

اشک او رنگین تر از خون شهید
آنکه تیرش جز دل مردان نسفت

سوی افغانی نگاهی کرد و گفت
«دل بخون مثل شفق باید زدن

دست در فتراک حق باید زدن

جان ز امید است چون جوئی روان
ترک امید است مرگ جاودان»

باز در من دید و گفت ای زنده رود
با دو بیتی آتش افکن در وجود

ناقهٔ ما خسته و محمل گران
تلخ تر باید نوای ساربان

امتحان پاک مردان از بلاست
تشنگان را تشنه تر کردن رواست

در گذر مثل کلیم از رود نیل
سوی آتش گام زن مثل خلیل

نغمهٔ مردی که دارد بوی دوست
ملتی را میبرد تا کوی دوست»

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿




این گل و لاله تو گوئی که مقیم اند همه
راه پیما صفت موج نسیم اند همه

معنی تازه که جوئیم و نیابیم کجاست
مسجد و مکتب و میخانه عقیم اند همه

حرفی از خویشتن آموز و در آن حرف بسوز
که درین خانقه بی سوز کلیم اند همه

از صفا کوشی این تکیه نشینان کم گوی
موی ژولیده و ناشسته گلیم اند همه

چه حرمها که درون حرمی ساخته اند
اهل توحید یک اندیش و دو نیم اند همه

مشکل این نیست که بزم از سر هنگامه گذشت
مشکل این است که بی نقل و ندیم اند همه
»

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿




در میان ما و نور آفتاب
از فضای تو بتو چندین حجاب

پیش ما صد پرده را آویختند
جلوه های آتشین را بیختند

تا ز کم سوزی شود دل سوز تر
سازگار آید بشاخ و برگ و بر

از تب او در عروق لاله خون
آب جو از رقص او سیماب گون

همچنان از خاک خیزد جان پاک
سوی بی سوئی گریزد جان پاک

در ره او مرگ و حشر و نشر و مرگ
جز تب و تابی ندارد ساز و برگ

در فضائی صد سپهر نیلگون
غوطه پیهم خورده باز آید برون

خود حریم خویش و ابراهیم خویش
چون ذبیح الله در تسلیم خویش

پیش او نه آسمان نه خیبر است
ضربت او از مقام حیدر است

این ستیز دمبدم پاکش کند
محکم و سیار و چالاکش کند

می کند پرواز در پهنای نور
مخلبش گیرندهٔ جبریل و حور

تاز «ما زاغ البصر» گیرد نصیب
بر مقام «عبده» گردد رقیب

از مقام خود نمیدانم کجاست
این قدر دانم که از یاران جداست

اندرونم جنگ بی خیل و سپه
بیند آنکو همچو من دارد نگه

بیخبر مردان ز رزم کفر و دین
جان من تنها چو زین العابدین

از مقام و راه کس آگاه نیست
جز نوای من چراغ راه نیست

غرق دریا طفلک و برنا و پیر
جان بساحل برده یک مرد فقیر

بر کشیدم پرده های این وثاق
ترسم از وصل و بنالم از فراق

وصل ار پایان شوق است الحذر
ای خنک آه و فغان بی اثر

راهرو از جاده کم گیرد سراغ
گر بجانش سازگار آید فراغ

آن دلی دارم که از ذوق نظر
هر زمان خواهد جهانی تازه تر

رومی از احوال جان من خبیر
گفت «می خواهی دگر عالم بگیر!

عشق شاطر ، ما بدستش مهره ایم
پیش بنگر در سواد زهره ایم»

عالمی از آب و خاک او را قوام
چون حرم اندر غلاف مشک فام

با نگاه پرده سوز و پرده در
از درون میغ و ماغ او گذر

اندرو بینی خدایان کهن
می شناسم من همه را تن بتن

بعل و مردوخ و یعوق و نسروفسر
رم خن و لات و منات و عسروغسر

بر قیام خویش می آرد دلیل
از مزاج این زمان بی خلیل»


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
صفحه  صفحه 41 از 61:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  60  61  پسین » 
شعر و ادبیات

Alame Eghbal | علامه اقبال


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA