اشتراک و ملوکیت صاحب سرمایه از نسل خلیلیعنی آن پیغمبری بی جبرئیلزانکه حق در باطل او مضمر استقلب او مؤمن دماغش کافر استغربیان گم کرده اند افلاک رادر شکم جویند جان پاک رارنگ و بو از تن نگیرد جان پاکجز به تن کاری ندارد اشتراکدین آن پیغمبری حق ناشناسبر مساوات شکم دارد اساستا اخوت را مقام اندر دل استبیخ او در دل نه در آب و گل استهم ملوکیت بدن را فربهی استسینهٔ بی نور او از دل تهی استمثل زنبوری که بر گل میچردبرگ را بگذارد و شهدش بردشاخ و برگ و رنگ و بوی گل همانبر جمالش نالهٔ بلبل هماناز طلسم رنگ و بوی او گذرترک صورت گوی و در معنی نگرمرگ باطن گرچه دیدن مشکل استگل مخوان او را که در معنی گل استهر دو را جان ناصبور و ناشکیبهر دو یزدان ناشناس آدم فریبزندگی این را خروج آن را خراجدر میان این دو سنگ آدم زجاجاین به علم و دین و فن آرد شکستآن برد جان را ز تن نان را ز دستغرق دیدم هر دو را در آب و گلهر دو را تن روشن و تاریک دلزندگانی سوختن با ساختندر گلی تخم دلی انداختن
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿غربیان را زیرکی ساز حیاتشرقیان را عشق راز کائناتزیرکی از عشق گردد حق شناسکار عشق از زیرکی محکم اساسعشق چون با زیرکی همبر شودنقشبند عالم دیگر شودخیز و نقش عالم دیگر بنهعشق را با زیرکی آمیز دهشعلهٔ افرنگیان نم خورده ایستچشم شان صاحب نظر دل مرده ایستزخمها خوردند از شمشیر خویشبسمل افتادند چون نخچیر خویشسوز و مستی را مجو از تاک شانعصر دیگر نیست در افلاک شانزندگی را سوز و ساز از نار تستعالم نو آفریدن کار تستمصطفی کو از تجدد می سرودگفت نقش کهنه را باید زدودنو نگردد کعبه را رخت حیاتگر ز افرنگ آیدش لات و مناتترک را آهنگ نو در چنگ نیستتازه اش جز کهنهٔ افرنگ نیستسینه او را دمی دیگر نبوددر ضمیرش عالمی دیگر نبودلا جرم با عالم موجود ساختمثل موم از سوز این عالم گداختطرفگی ها در نهاد کائناتنیست از تقلید ، تقویم حیاتزنده دل خلاق اعصار و دهورجانش از تقلید گردد بی حضورچون مسلمانان اگر داری جگردر ضمیر خویش و در قرآن نگرصد جهان تازه در آیات اوستعصرها پیچیده در آنات اوستیک جهانش عصر حاضر را بس استگیر اگر در سینه دل معنی رس استبندهٔ مومن ز آیات خداستهر جهان اندر بر او چون قباستچون کهن گردد جهانی در برشمی دهد قرآن جهانی دیگرشزنده رودزورق ما خاکیان بی ناخداستکس نداند عالم قرآن کجاستافغانیعالمی در سینهٔ ما گم هنوزعالمی در انتظار قم هنوزعالمی بی امیتاز خون و رنگشام او روشن تر از صبح فرنگعالمی پاک از سلاطین و عبیدچون دل مؤمن کرانش ناپدیدعالمی رعنا که فیض یک نظرتخم او افکند در جان عمرلایزال و وارداتش نو به نوبرگ و بار محکماتش نو به نوباطن او از تغیر بی غمیظاهر او انقلاب هر دمیاندرون تست آن عالم نگرمی دهم از محکمات او خبر ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿در دو عالم هر کجا آثار عشقابن آدم سری از اسرار عشقسر عشق از عالم ارحام نیستاو ز سام و حام و روم و شام نیستکوکب بی شرق و غرب و بی غروبدر مدارش نی شمال و نی جنوبحرف انی جاعل تقدیر اواز زمین تا آسمان تفسیر اومرگ و قبر و حشر و نشر احوال اوستنور و نار آن جهان اعمال اوستاو امام و او صلوت و او حرماو مداد و او کتاب و او قلمخرده خرده غیب او گردد حضورنی حدود او را نه ملکش را ثغوراز وجودش اعتبار ممکناتاعتدال او عیار ممکناتمن چه گویم از یم بی ساحلشغرق اعصار و دهور اندر دلشآنچه در آدم بگنجد عالم استآنچه در عالم نگنجد آدم استآشکارا مهر و مه از جلوتشنیست ره جبریل را در خلوتشبرتر از گردون مقام آدم استاصل تهذیب احترام آدم استزندگی ای زنده دل دانی که چیستعشق یک بین در تماشای دوئی استمرد و زن وابستهٔ یکدیگرندکائنات شوق را صورتگرندزن نگهدارندهٔ نار حیاتفطرت او لوح اسرار حیاتآتش ما را بجان خود زندجوهر او خاک را آدم کنددر ضمیرش ممکنات زندگیاز تب و تابش ثبات زندگیشعله ئی کز وی شرر ها در گسستجان و تن بی سوز او صورت نبستارج ما از ارجمندیهای اوما همه از نقشبندیهای اوحق ترا داد است اگر تاب نظرپاک شو قدسیت او را نگرای ز دینت عصر حاضر برده تابفاش گویم با تو اسرار حجابذوق تخلیق آتشی اندر بدناز فروغ او فروغ انجمنهر که بردارد ازین آتش نصیبسوز و ساز خویش را گردد رقیبهر زمان بر نقش خود بندد نظرتا نگیرد لوح او نقش دگرمصطفی اندر حرا خلوت گزیدمدتی جز خویشتن کس را ندیدنقش ما را در دل او ریختندملتی از خلوتش انگیختندمی توانی منکر یزدان شدنمنکر از شأن نبی نتوان شدنگرچه داری جان روشن چون کلیمهست افکار تو بی خلوت عقیماز کم آمیزی تخیل زنده ترزنده تر جوینده تر یابنده ترعلم و هم شوق از مقامات حیاتهر دو می گیرد نصیب از وارداتعلم از تحقیق لذت می بردعشق از تخلیق لذت می بردصاحب تحقیق را جلوت عزیزصاحب تخلیق را خلوت عزیزچشم موسی خواست دیدار وجوداین همه از لذت تحقیق بودلن ترانی نکته ها دارد رقیقاندکی گم شو درین بحر عمیقهر کجا بی پرده آثار حیاتچشمه زارش در ضمیر کائناتدر نگر هنگامهٔ آفاق رازحمت جلوت مده خلاق راحفظ هر نقش آفرین از خلوت استخاتم او را نگین از خلوت است ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿بندهٔ حق بی نیاز از هر مقامنی غلام او را نه او کس را غلامرسم و راه و دین و آئینش ز حقزشت و خوب و تلخ و نوشینش ز حقعقل خود بین غافل از بهبود غیرسود خود بیند نبیند سود غیروحی حق بینندهٔ سود همهدر نگاهش سود و بهبود همهعادل اندر صلح و هم اندر مصافوصل و فصلش لایراعی لایخافغیر حق چون ناهی و آمر شودزور ور بر ناتوان قاهر شودزیر گردون آمری از قاهری استآمری از «ما سوی الله» کافری استقاهر آمر که باشد پخته کاراز قوانین گرد خود بندد حصارجره شاهین تیز چنگ و زود گیرصعوه را در کارها گیرد مشیرقاهری را شرع و دستوری دهدبی بصیرت سرمه با کوری دهدحاصل آئین و دستور ملوکدهخدایان فربه و دهقان چو دوکوای بر دستور جمهور فرنگمرده تر شد مرده از صور فرنگحقه بازان چون سپهر گرد گرداز امم بر تختهٔ خود چیده نردشاطران این گنج ور آن رنج برهر زمان اندر کمین یکدگرفاش باید گفت سر دلبرانما متاع و این همه سوداگراندیده ها بی نم ز حب سیم و زرمادران را بار دوش آمد پسروای بر قومی که از بیم ثمرمی برد نم را ز اندام شجرتا نیارد زخمه از تارش سرودمی کشد نازاده را اندر وجودگرچه دارد شیوه های رنگ رنگمن بجز عبرت نگیرم از فرنگای به تقلیدش اسیر آزاد شودامن قرآن بگیر آزاد شو ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿سر گذشت آدم اندر شرق و غرببهر خاکی فتنه های حرب و ضربیک عروس و شوهر او ما همهآن فسونگر بی همه هم با همهعشوه های او همه مکر و فن استنی از آن تو نه از آن من استدر نسازد با تو این سنگ و حجراین ز اسباب حضر تو در سفراختلاط خفته و بیدار چیستثابتی را کار با سیار چیستحق زمین را جز متاع ما نگفتاین متاع بی بها مفت است مفتده خدایا نکته ئی از من پذیررزق و گور از وی بگیر او را مگیرصحبتش تا کی تو بود و او نبودتو وجود و او نمود بی وجودتو عقابی طایف افلاک شوبال و پر بگشا و پاک از خاک شوباطن «الارض ﷲ» ظاهر استهر که این ظاهر نبیند کافر استمن نگویم در گذر از کاخ و کویدولت تست این جهان رنگ و بویدانه دانه گوهر از خاکش بگیرصید چون شاهین ز افلاکش بگیرتیشهٔ خود را به کهسارش بزننوری از خود گیر و بر نارش بزناز طریق آزری بیگانه باشبر مراد خود جهان نو تراشدل به رنگ و بوی و کاخ و کو مدهدل حریم اوست جز با او مدهمردن بی برگ و بی گور و کفنگم شدن در نقره و فرزند و زنهر که حرف لااله از بر کندعالمی را گم بخویش اندر کندفقر جوع و رقص و عریانی کجاست؟فقر سلطانی است رهبانی کجاست؟ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ گفت حکمت را خدا خیر کثیرهر کجا این خیر را بینی بگیرعلم حرف و صوت را شهپر دهدپاکی گوهر به نا گوهر دهدعلم را بر اوج افلاک است رهتا ز چشم مهر بر کندد نگهنسخهٔ او نسخهٔ تفسیر کلبستهٔ تدبیر او تقدیر کلدشت را گوید حبابی ده ، دهدبحر را گوید سرابی ده ، دهدچشم او بر واردات کائناتتا ببیند محکمات کائناتدل اگر بندد به حق پیغمبری استور ز حق بیگانه گردد کافری استعلم را بی سوز دل خوانی شر استنور او تاریکی بحر و بر استعالمی از غاز او کور و کبودفرودینش برگ ریز هست و بودبحر و دشت و کوهسار و باغ و راغاز بم طیارهٔ او داغ داغسینه افرنگ را ناری ازوستلذت شبخون و یلغاری ازوستسیر واژونی دهد ایام رامی برد سرمایهٔ اقوام راقوتش ابلیس را یاری شودنور ، نار از صحبت ناری شودکشتن ابلیس کاری مشکل استزانکه او گم اندر اعماق دل استخوشتر آن باشد مسلمانش کنیکشتهٔ شمشیر قرآنش کنیاز جلال بی جمالی الاماناز فراق بی وصالی الامانعلم بی عشق است از طاغوتیانعلم با عشق است از لاهوتیانبی محبت علم و حکمت مرده ئیعقل تیری بر هدف ناخورده ئیکور را بیننده از دیدار کنبولهب را حیدر کرار کنزنده رودمحکماتش وانمودی از کتابهست آن عالم هنوز اندر حجابپرده را از چهره نگشاید چرااز ضمیر ما برون ناید چراپیش ما یک عالم فرسوده ایستملت اندر خاک او آسوده ایسترفت سوز سینهٔ تاتار و کردیا مسلمان مرد یا قرآن بمردسعید حلیم پاشادین حق از کافری رسوا تر استزانکه ملا مؤمن کافر گر استشبنم ما در نگاه ما یم استاز نگاه او یم ما شبنم استاز شگرفیهای آن قرآن فروشدیده ام روح الامین را در خروشزانسوی گردون دلش بیگانه ئینزد او ام الکتاب افسانه ئیبی نصیب از حکمت دین نبیآسمانش تیره از بی کوکبیکم نگاه و کور ذوق و هرزه گردملت از قال و اقولش فرد فردمکتب و ملا و اسرار کتابکور مادر زاد و نور آفتابدین کافر فکر و تدبیر جهاددین ملا فی سبیل الله فسادمرد حق جان جهان چار سویآن بخلوت رفته را از من بگویای ز افکار تو مؤمن را حیاتاز نفسهای تو ملت را ثباتحفظ قرآن عظیم آئین تستحرف حق را فاش گفتن دین تستتو کلیمی چند باشی سرنگوندست خویش از آستین آور برونسر گذشت ملت بیضا بگویبا غزال از وسعت صحرا بگویفطرت تو مستنیر از مصطفی استباز گو آخر مقام ما کجاستمرد حق از کس نگیرد رنگ و بومرد حق از حق پذیرد رنگ و بوهر زمان اندر تنش جانی دگرهر زمان او را چو حق شانی دگررازها با مرد مؤمن باز گویشرح رمز «کل یوم» باز گویجز حرم منزل ندارد کاروانغیر حق در دل ندارد کاروانمن نمی گویم که راهش دیگر استکاروان دیگر نگاهش دیگر استافغانیاز حدیث مصطفی داری نصیبدین حق اندر جهان آمد غریببا تو گویم معنی این حرف بکرغربت دین نیست فقر اهل ذکربهر آن مردی که صاحب جستجوستغربت دین ندرت آیات اوستغربت دین هر زمان نوع دگرنکته را دریاب اگر داری نظردل به آیات مبین دیگر ببندتا بگیری عصر نو را در کمندکس نمی داند ز اسرار کتابشرقیان هم غربیان در پیچ و تابروسیان نقش نوی انداختندآب و نان بردند و دین در باختندحق ببین حق گوی و غیر از حق مجوییک دو حرف از من به آن ملت بگوی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿رسم و آئین مسلمان دیگر استدر دل او آتش سوزنده نیستمصطفی در سینه او زنده نیستبنده مؤمن ز قرآن بر نخورددر ایاغ او نه می دیدم نه دردخود طلسم قیصر و کسری شکستخود سر تخت ملوکیت نشستتا نهال سلطنت قوت گرفتدین او نقش از ملوکیت گرفتاز ملوکیت نگه گردد دگرعقل و هوش و رسم و ره گردد دگرتو که طرح دیگری انداختیدل ز دستور کهن پرداختیهمچو ما اسلامیان اندر جهانقیصریت را شکستی استخوانتا بر افروزی چراغی در ضمیرعبرتی از سر گذشت ما بگیرپای خود محکم گذار اندر نبردگرد این لات و هبل دیگر مگردملتی می خواهد این دنیای پیرآنکه باشد هم بشیر و هم نذیرباز می آئی سوی اقوام شرقبسته ایام تو با ایام شرقتو بجان افکنده ئی سوزی دگردر ضمیر تو شب و روزی دگرکهنه شد افرنگ را آئین و دینسوی آن دیر کهن دیگر مبینکرده ئی کار خداوندان تمامبگذر از لا جانب الا خرامدر گذر از لا اگر جوینده ئیتا ره اثبات گیری زنده ئیای که می خواهی نظام عالمیجسته ئی او را اساس محکمی؟داستان کهنه شستی باب بابفکر را روشن کن از ام الکتاببا سیه فامان ید بیضا که دادمژدهٔ لا قیصر و کسری که داددر گذر از جلوه های رنگ رنگخویش را دریاب از ترک فرنگگر ز مکر غربیان باشی خبیرروبهی بگذار و شیری پیشه گیرچیست روباهی تلاش ساز و برگشیر مولا جوید آزادی و مرگجز به قرآن ضیغمی روباهی استفقر قرآن اصل شاهنشاهی استفقر قرآن اختلاط ذکر و فکرفکر را کامل ندیدم جز به ذکرذکر ذوق و شوق را دادن ادبکار جان است این ، کار کام و لبخیزد از وی شعله های سینه سوزبا مزاج تو نمی سازد هنوزای شهید شاهد رعنای فکربا تو گویم از تجلی های فکرچیست قرآن؟ خواجه را پیغام مرگدستگیر بندهٔ بی ساز و برگهیچ خیر از مردک زرکش مجو،«لن تنالوا البر حتی تنفقوا»از ربا آخر چه می زاید فتنکش نداند لذت قرض حسناز ربا جان تیره دل چون خشت و سنگآدمی درنده بی دندان و چنگرزق خود را از زمین بردن رواستاین متاع بنده و ملک خداستبندهٔ مؤمن امین ، حق مالک استغیر حق هر شی که بینی هالک استرایت حق از ملوک آمد نگونقریه ها از دخل شان خوار و زبونآب و نان ماست از یک مائدهدودهٔ آدم «کنفس واحده»نقش قرآن تا درین عالم نشستنقشهای کاهن و پایا شکستفاش گویم آنچه در دل مضمر استاین کتابی نیست چیزی دیگر استچون بجان در رفت جان دیگر شودجان چو دیگر شد جهان دیگر شودمثل حق پنهان و هم پیداست اینزنده و پاینده و گویاست ایناندرو تقدیر های غرب و شرقسرعت اندیشه پیدا کن چو برقبا مسلمان گفت جان بر کف بنههر چه از حاجت فزون داری بدهآفریدی شرع و آئینی دگراندکی با نور قرآنش نگراز بم و زیر حیات آگه شویهم ز تقدیر حیات آگه شویمحفل ما بی می و بی ساقی استساز قرآن را نواها باقی استزخمهٔ ما بی اثر افتد اگرآسمان دارد هزاران زخمه ورذکر حق از امتان آمد غنیاز زمان و از مکان آمد غنیذکر حق از ذکر هر ذاکر جداستاحتیاج روم و شام او را کجاستحق اگر از پیش ما برداردشپیش قومی دیگری بگذاردشاز مسلمان دیده ام تقلید و ظنهر زمان جانم بلرزددر بدنترسم از روزی که محرومش کنندآتش خود بر دل دیگر زنندپیر رومی به زنده رود می گوید که شعری بیارپیر رومی آن سراپا جذب و درداین سخن دانم که با جانش چه کرداز درون آهی جگر دوزی کشیداشک او رنگین تر از خون شهیدآنکه تیرش جز دل مردان نسفتسوی افغانی نگاهی کرد و گفت«دل بخون مثل شفق باید زدندست در فتراک حق باید زدنجان ز امید است چون جوئی روانترک امید است مرگ جاودان»باز در من دید و گفت ای زنده رودبا دو بیتی آتش افکن در وجودناقهٔ ما خسته و محمل گرانتلخ تر باید نوای ساربانامتحان پاک مردان از بلاستتشنگان را تشنه تر کردن رواستدر گذر مثل کلیم از رود نیلسوی آتش گام زن مثل خلیلنغمهٔ مردی که دارد بوی دوستملتی را میبرد تا کوی دوست» ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿این گل و لاله تو گوئی که مقیم اند همهراه پیما صفت موج نسیم اند همهمعنی تازه که جوئیم و نیابیم کجاستمسجد و مکتب و میخانه عقیم اند همهحرفی از خویشتن آموز و در آن حرف بسوزکه درین خانقه بی سوز کلیم اند همهاز صفا کوشی این تکیه نشینان کم گویموی ژولیده و ناشسته گلیم اند همهچه حرمها که درون حرمی ساخته انداهل توحید یک اندیش و دو نیم اند همهمشکل این نیست که بزم از سر هنگامه گذشتمشکل این است که بی نقل و ندیم اند همه » ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿در میان ما و نور آفتاباز فضای تو بتو چندین حجابپیش ما صد پرده را آویختندجلوه های آتشین را بیختندتا ز کم سوزی شود دل سوز ترسازگار آید بشاخ و برگ و براز تب او در عروق لاله خونآب جو از رقص او سیماب گونهمچنان از خاک خیزد جان پاکسوی بی سوئی گریزد جان پاکدر ره او مرگ و حشر و نشر و مرگجز تب و تابی ندارد ساز و برگدر فضائی صد سپهر نیلگونغوطه پیهم خورده باز آید برونخود حریم خویش و ابراهیم خویشچون ذبیح الله در تسلیم خویشپیش او نه آسمان نه خیبر استضربت او از مقام حیدر استاین ستیز دمبدم پاکش کندمحکم و سیار و چالاکش کندمی کند پرواز در پهنای نورمخلبش گیرندهٔ جبریل و حورتاز «ما زاغ البصر» گیرد نصیببر مقام «عبده» گردد رقیباز مقام خود نمیدانم کجاستاین قدر دانم که از یاران جداستاندرونم جنگ بی خیل و سپهبیند آنکو همچو من دارد نگهبیخبر مردان ز رزم کفر و دینجان من تنها چو زین العابدیناز مقام و راه کس آگاه نیستجز نوای من چراغ راه نیستغرق دریا طفلک و برنا و پیرجان بساحل برده یک مرد فقیربر کشیدم پرده های این وثاقترسم از وصل و بنالم از فراقوصل ار پایان شوق است الحذرای خنک آه و فغان بی اثرراهرو از جاده کم گیرد سراغگر بجانش سازگار آید فراغآن دلی دارم که از ذوق نظرهر زمان خواهد جهانی تازه تررومی از احوال جان من خبیرگفت «می خواهی دگر عالم بگیر!عشق شاطر ، ما بدستش مهره ایمپیش بنگر در سواد زهره ایم»عالمی از آب و خاک او را قوامچون حرم اندر غلاف مشک فامبا نگاه پرده سوز و پرده دراز درون میغ و ماغ او گذراندرو بینی خدایان کهنمی شناسم من همه را تن بتنبعل و مردوخ و یعوق و نسروفسررم خن و لات و منات و عسروغسربر قیام خویش می آرد دلیلاز مزاج این زمان بی خلیل» ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿