انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 42 از 61:  « پیشین  1  ...  41  42  43  ...  60  61  پسین »

Alame Eghbal | علامه اقبال


زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿



آن هوای تند و آن شبگون سحاب
برق اندر ظلمتش گم کرده تاب

قلزمی اندر هوا آویخته
چاک دامان و گهر کم ریخته

ساحلش ناپید و موجش گرم خیز
گرم خیز و با هواها کم ستیز

رومی و من اندر آن دریای قیر
چون خیال اندر شبستان ضمیر

او سفر ها دیده و من نو سفر
در دو چشمم ناصبور آمد نظر

هر زمان گفتم نگاهم نارساست
آن دگر عالم نمی بینم کجاست

تا نشان کوهسار آمد پدید
جویبار و مرغزار آمد پدید

کوه و صحرا صد بهار اندر کنار
مشکبار آمد نسیم از کوهسار

نغمه های طایران هم نفس
چشمه زار و سبزه های نیم رس

تن ز فیض آن هوا پاینده تر
جان پاک اندر بدن بیننده تر

از سر که پاره ئی کردم نظر
خرم آن کوه و کمر آن دشت و در

وادی خوش بی نشیب و بی فراز
آب خضر آرد بخاک او نیاز

اندرین وادی خدایان کهن
آن خدای مصر و این رب الیمن

آن ز ارباب عرب این از عراق
این اله الوصل و آن رب الفراق

این ز نسل مهر و داماد قمر
آن به زوج مشتری دارد نظر

انم یکی در دست او تیغ دو رو
وان دگر پیچیده ماری در گلو

هر یکی ترسنده از ذکر جمیل
هر یکی آزرده از ضرب خلیل

گفت مردوخ آدم از یزدان گریخت
از کلیسا و حرم نالان گریخت

تا بیفزاید به ادراک و نظر
سوی عهد رفته باز آید نگر

می برد لذت ز آثار کهن
از تجلی های ما دارد سخن

روزگار افسانهٔ دیگر گشاد
می وزد زان خاکدان باد مراد

بعل از فرط طرب خوش میسرود
بر خدایان رازهای ما گشود


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


آدم این نیلی تتق را بر درید
آنسوی گردون خدائی را ندید

در دل آدم بجز افکار چیست
همچو موج این سر کشید و آن رمید

جانش از محسوس می گیرد قرار
بو که عهد رفته باز آید پدید

زنده باد افرنگی مشرق شناس
آنکه ما را از لحد بیرون کشید

ای خدایان کهن وقت است وقت

در نگر آن حلقهٔ وحدت شکست
آل ابراهیم بی ذوق الست

صحبتش پاشیده جامش ریز ریز
آنکه بود از بادهٔ جبریل مست

مرد حر افتاد در بند جهات
با وطن پیوست و از یزدان گسست

خون او سرد از شکوه دیریان
لاجرم پیر حرم زنار بست

در جهان باز آمد ایام طرب
دین هزیمت خورده از ملک و نسب

از چراغ مصطفی اندیشه چیست
زانکه او را پف زند صد بولهب

گرچه می آید صدای لااله
آنچه از دل رفت کی ماند به لب

اهرمن را زنده کرد افسون غرب
روز یزدان زرد رو از بیم شب

ای خدایان کهن وقت است وقت

بند دین از گردنش باید گشود
بندهٔ ما بندهٔ آزاد بود

تا صلوت او را گران آید همی
رکعتی خواهیم و آن هم بی سجود

جذبه ها از نغمه می گردد بلند
پس چه لذت در نماز بی سرود

از خداوندی که غیب او را سزد
خوشتر آن دیوی که آید در شهود

ای خدایان کهن وقت است وقت

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿



پیر روم آن صاحب «ذکر جمیل»
ضرب او را سطوت ضرب خلیل

این غزل در عالم مستی سرود
هر خدای کهنه آمد در سجود

غزل

«باز بر رفته و آینده نظر باید کرد
هله بر خیز که اندیشه دگر باید کرد

عشق بر ناقهٔ ایام کشد محمل خویش
عاشقی راحله از شام و سحر باید کرد

پیر ما گفت جهان بر روشی محکم نیست
از خوش و ناخوش او قطع نظر باید کرد

تو اگر ترک جهان کرده سر او داری
پس نخستین ز سر خویش گذر باید کرد

گفتمش در دل من لات و منات است بسی
گفت این بتکده را زیر و زبر باید کرد»

باز با من گفت «بر خیز ای پسر
جز بدامانم میاویز ای پسر

آن کهستان آن جبال بی کلیم
آنکه از برف است چون انبار سیم

در پس او قلزم الماس گون
آشکارا تر درونش از برون

نی بموج و نی به سیل او را خلل
در مزاج او سکون لم یزل

این مقام سر کشان زور مست
منکران غایب و حاضر پرست

آن یکی از شرق و آن دیگر ز غرب
هر دو با مردان حق در حرب و ضرب

آن یکی بر گردنش چوب کلیم
وان دگر از تیغ درویشی دو نیم

هر دو فرعون این صغیر و آن کبیر
هر دو در آغوش دریا تشنه میر

هر کسی با تلخی مرگ آشناست
مرگ جباران ز آیات خداست

درپی من پا بنه از کس مترس
دست در دستم بده از کس مترس

سینهٔ دریا چو موسی بر درم
من ترا اندر ضمیر او برم»

بحر بر ما سینهٔ خود را گشود
یا هوا بود و چو آبی وانمود

قعر او یک وادی بیرنگ و بو
وادی تاریکی او تو به تو

پیر رومی سورهٔ طه سرود
زیر دریا ماهتاب آمد فرود

کوههای شسته و عریان و سرد
اندر آن سر گشته و حیران دو مرد

سوی رومی یک نظر نگریستند
باز سوی یکدگر نگریستند

گفت فرعون این سحر این جوی نور
از کجا این صبح و این نور و ظهور


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


رومی

هر چه پنهان است ازو پیداستی
اصل این نور از یدبیضاستی

فرعون

آه نقد عقل و دین در باختم
دیدم و این نور را نشناختم

ای جهانداران سوی من بنگرید
ای زیانکاران سوی من بنگرید

وای قومی از هوس گردیده کور
می برد لعل و گهر از خاک گور

پیکری کو در عجایب خانه ایست
بر لب خاموش او افسانه ایست

از ملوکیت خبرها می دهد
کور چشمان را نظرها می دهد

چیست تقدیر ملوکیت ، شقاق
محکمی جستن ز تدبیر نفاق

از بد آموزی زبون تقدیر ملک
باطل و آشفته تر تدبیر ملک

باز اگر بینم کلیم الله را
خواهم از وی یک دل آگاه را

رومی

حاکمی بی نور جان خام است خام
بی یدبیضا ملوکیت حرام

حاکمی از ضعف محکومان قویست
بیخش از حرمان محرومان قویست

تاج از باج است و از تسلیم باج
مرد اگر سنگ است میگردد زجاج

فوج و زندان و سلاسل رهزنی است
اوست حاکم کز چنین سامان غنی است

ذوالخرطوم

مقصد قوم فرنگ آمد بلند
از پی لعل و گهر گوری نکند

سر گذشت مصر و فرعون و کلیم
می توان دیدن ز آثار قدیم

علم و حکمت کشف اسرار است و بس
حکمت بی جستجو خوار است و بس

فرعون

قبر ما را علم و حکمت بر گشود
لیکن اندر تربت مهدی چه بود


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿



برق بیتابانه رخشید اندر آب
موجها بالید و غلطید اندر آب

بوی خوش از گلشن جنت رسید
روح آن درویش مصر آمد پدید

در صدف از سوز او گوهر گداخت
سنگ اندر سینه کشنر گداخت

گفت «ای کشنر اگر داری نظر
انتقام خاک درویشی نگر

آسمان خاک ترا گوری نداد
مرقدی جز در یم شوری نداد

باز حرف اندر گلوی او شکست
از لبش آهی جگر تابی گسست
»
گفت «ای روح عرب بیدار شو
چون نیاکان خالق اعصار شو

ای فواد ای فیصل ای ابن سعود
تا کجا بر خویش پیچیدن چو دود

زنده کن در سینه آن سوزی که رفت
در جهان باز آور آن روزی که رفت

خاک بطحا خالدی دیگر بزای
نغمه توحید را دیگر سرای

ای نخیل دشت تو بالنده تر

بر نخیزد از تو فاروقی دگر
ای جهان مؤمنان مشک فام

از تو می آید مرا بوی دوام
زندگانی تا کجا بی ذوق سیر

تا کجا تقدیر تو در دست غیر
بر مقام خود نیائی تا به کی

استخوانم در یمی نالد چو نی
از بلا ترسی حدیث مصطفی است

«مرد را روز بلا روز صفاست»

ساربان یاران به یثرب ما به نجد
آن حدی کو ناقه را آرد بوجد

ابر بارید از زمین ها سبزه رست
می شود شاید که پای ناقه سست

جانم از درد جدائی در نفیر
آن رهی کو سبزه کم دارد بگیر

ناقه مست سبزه و من مست دوست
او بدست تست و من در دست دوست

آب را کردند بر صحرا سبیل
بر جبل ها شسته اوراق نخیل

آن دو آهو در قفای یکدگر
از فراز تل فرود آید نگر

یک دم آب از چشمهٔ صحرا خورد
باز سوی راه پیما بنگرد

ریگ دشت از نم مثال پرنیان
جاده بر اشتر نمی آید گران

حلقه حلقه چون پر تیهو غمام
ترسم از باران که دوریم از مقام

ساربان یاران به یثرب ما به نجد
آن حدی کو ناقه را آرد بوجد»


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


چشم را یک لحظه بستم اندر آب
اندکی از خود گسستم اندر آب

رخت بردم زی جهانی دیگری
با زمان و با مکانی دیگری

آفتاب ما به آفاقش رسید
روز و شب را نوع دیگر آفرید

تن ز رسم و راه جان بیگانه ایست
در زمان و از زمان بیگانه ایست

جان ما سازد بهر سوزی که هست
وقت او خرم بهر روزی که هست

می نگردد کهنه از پرواز روز
روزها از نور او عالم فروز

روز و شب را گردش پیهم ازوست
سیر او کن زانکه هر عالم ازوست

مرغزاری با رصدگاه بلند
دور بین او ثریا در کمند

خلوت نه گنبد خضراست این
یا سواد خاکدان ماست این

گاه جستم وسعت او را کران
گاه دیدم در فضای آسمان

پیر روم آن مرشد اهل نظر
گفت «مریخ است این عالم نگر

چون جهان ما طلسم رنگ و بوست
صاحب شهر و دیار و کاخ و کوست

ساکنانش چون فرنگان ذوفنون
در علوم جان و تن از ما فزون

بر زمان و بر مکان قاهرترند
زانکه در علم فضا ماهرترند

بر وجودش آنچنان پیچیده اند
هر خم و پیچ فضا را دیده اند

خاکیان را دل به بند آب و گل
اندرین عالم بدن در بند دل

چون دلی در آب و گل منزل کند
هر چه می خواهد به آب و گل کند

مستی و ذوق و سرور از حکم جان
جسم را غیب و حضور از حکم جان

در جهان ما دو تا آمد وجود
جان و تن آن بی نمود آن با نمود

خاکیان را جان و تن مرغ و قفس
فکر مریخی یک اندیش است و بس

چون کسی را میرسد روز فراق
چسصت تر می گردد از سوز فراق

یک دو روزی پیشتر از آن مرگ
می کند پیش کسان اعلان مرگ

جانشان پروردهٔ اندام نیست
لاجرم خو کردهٔ اندام نیست

تن بخویش اندر کشیدن مردن است
از جهان در خود رمیدن مردن است

برتر از فکر تو آمد این سخن
زانکه جان تست محکوم بدن

رخت اینجا یکدو دم باید گشاد
اینچین فرصت خدا کس را نداد


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


پیر مردی ریش او مانند برف
سالها در علم و حکمت کرده صرف

تیز بین مانند دانایان غرب
کسوتش چون پیر ترسایان غرب

دیر سال و قامتش بالا چو سرو
طلعتش تابنده چون ترکان مرو

آشنای رسم و راه هر طریق
آشکار از چشم او فکر عمیق

آدمی را دید و چون گل بر شکفت
در زبان طوسی و خیام گفت

«پیکر گل آن اسیر چند و چون
از مقام تحت و فوق آمد برون

خاک را پرواز بی طیاره داد
ثابتان را جوهر سیاره داد»

نطق و ادراکش روان چون آب جو
محو حیرت بودم از گفتار او

این همه خوابست یا افسونگری
بر لب مریخیان حرف دری

گفت «بود اندر زمان مصطفی
مردی از مریخیان با صفا

بر جهان چشم جهان بین را گشاد
دل به سیر خطه آدم نهاد

پر گشود اندر فضا های وجود
تا به صحرای حجاز آمد فرود

آنچه دید از مشرق و مغرب نوشت
نقش او رنگین تر از باغ بهشت

بوده ام من هم به ایران و فرنگ
گشته ام در ملک نیل و رود گنگ

دیده ام امریک و هم ژاپون و چین
بهر تحقیق فلزات زمین

از شب و روز زمین دارم خبر
کرده ام اندر بر و بحرش سفر

پیش ما هنگامه های آدم است
گرچه او از کار ما نامحرم است»

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

رومی

من ز افلاکم رفیق من ز خاک
سر خوش و نا خورده از رگهای تاک

مرد بی پروا و نامش زنده رود
مستی او از تماشای وجود

ما که در شهر شما افتاد ایم
در جهان و از جهان آزاده ایم

در تلاش جلوه های نو بنو
یک زمان ما را رفیق راه شو

حکیم مریخی

این نواح مرغدین برخیاست
بر خیا نام ابوآلابای ماست

فرز مرز ، آن آمر کردار زشت
رفت پیش برخیا اندر بهشت

گفت «تو اینجا چسان آسوده ئی
عمرها محکوم یزدان بوده ئی

از مقام تو نکوتر عالمی است
پیش او جنت بهار یکدمی است

آن جهان از هر جهان بالاتر است
آن جهان از لامکان بالاتر است

نیست یزدان را از آن عالم خبر
من ندیدم عالمی آزاد تر

نی خدائی در نظام او دخیل
نی کتاب و نی رسول و جبرئیل

نی طوافی ، نی سجودی اندرو
نی دعائی نی درودی اندرو»

برخیا گفت« ای فسون پرداز خیز،
نقش خود را اندر آن عالم بریز»

تا ابوآلابا فریب او نخورد
حق جهانی دیگری با ما سپرد

اندرین ملک خدا دادی گذر
مرغدین و رسم و آئینش نگر

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

مرغدین و آن عمارات بلند
من چه گویم زان مقام ارجمند

ساکنانش در سخن شیرین جو نوش
خوب روی و نرم خوی و ساده پوش

فکرشان بی درد و سوز اکتساب
رازدان کیمیای آفتاب

هر که خواهد سیم و زر گیرد ز نور
چون نمک گیریم ما از آب شور

خدمت آمد مقصد علم و هنر
کارها را کس نمی سنجد بزر

کس ز دینار و درم آگاه نیست
این بتان را در حرمها راه نیست

بر طبیعت دیو ماشین چیره نیست
آسمانها از دخانها تیره نیست

سخت کش دهقان چراغش روشن است
از نهاب دهخدایان ایمن است

کشت و کارش بی نزاع آب جوست
حاصلش بی شرکت غیری ازوست

اندر آن عالم نه لشکر نی قشون
نی کسی روزی خورد از کشت و خون

نی قلم در مرغدین گیرد فروغ
از فن تحریر و تشهیر دروغ

نی به بازاران ز بیکاران خروش
نی صدا های گدایان درد گوش

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

حکیم مریخی

کس در اینجا سائل و محروم نیست
عبد و مولا حاکم و محکوم نیست

زنده رود

سائل و محروم تقدیر حق است
حاکم و محکوم تقدیر حق است

جز خدا کس خالق تقدیر نیست
چارهٔ تقدیر از تدبیر نیست

حکیم مریخی

گر ز یک تقدیر خون گردد جگر
خواه از حق حکم تقدیر دگر

تو اگر تقدیر نو خواهی رواست
زانکه تقدیرات حق لا انتهاست

ارضیان نقد خودی در باختند
نکتهٔ تقدیر را نشناختند

رمز باریکش بحرفی مضمر است
تو اگر دیگر شوی او دیگر است

خاک شو نذر هوا سازد ترا
سنگ شو بر شیشه اندازد ترا

شبنمی؟ افتندگی تقدیر تست
قلزمی؟ پایندگی تقدیر تست

هر زمان سازی همان لات و منات
از بتان جوئی ثبات ای بی ثبات»

تا بخود ناساختن ایمان تست
عالم افکار تو زندان تست

رنج بی گنج است تقدیر اینچنین
گنج بی رنج است تقدیر اینچنین

اصل دین این است اگر ای بیخبر،
می شود محتاج ازو محتاج تر

وای آن دینی که خواب آرد ترا
باز در خواب گران دارد ترا

سحر و افسون است یا دین است این
حب افیون است یا دین است این

می شناسی طبع دراک از کجاست
حوری اندر بنگه خاک از کجاست

قوت فکر حکیمان از کجاست
طاقت ذکر کلیمان از کجاست

این دل و این واردات او ز کیست
این فنون و معجزات او ز کیست

گرمی گفتار داری از تو نیست
شعله کردار داری از تو نیست

اینهمه فیض از بهار فطرت است
فطرت از پرودگار فطرت است

زندگانی چیست کان گوهر است
تو امینی صاحب او دیگر است

طبع روشن مرد حق را آبروست
خدمت خلق خدا مقصود اوست

خدمت از رسم و ره پیغمبری است
مزد خدمت خواستن سوداگری است

همچنان این باد و خاک و ابر و کشت
باغ و راغ و کاخ و کوی و سنگ و خشت

ایکه میگوئی متاع ما ز ماست
مرد نادان این همه ملک خداست

ارض حق را ارض خود دانی بگو
چیست شرح آیهٔ لاتفسدوا

ابن آدم دل به ابلیسی نهاد
من ز ابلیسی ندیدم جز فساد

کس امانت را بکار خود نبرد
ایخوش آنکو ملک حق با حق سپرد

برده ئی چیزی که از آن تو نیست
داغم از کاری که شایان تو نیست

گر تو باشی صاحب شی می سزد
ور نباشی خود بگو کی می سزد

ملک یزدان را به یزدان باز ده
تا ز کار خویش بگشائی گره

زیر گردن فقر و مسکینی چراست
آنچه از مولاست میگوئی ز ماست

بنده ئی کز آب و گل بیرون نجست
شیشهٔ خود را به سنگ خود شکست

ایکه منزل را نمی دانی ز ره
قیمت هر شی ز انداز نگه

تا متاع تست گوهر ، گوهر است
ورنه سنگ است از پشیزی کمتر است

نوع دیگر بین جهان دیگر شود
این زمین و آسمان دیگر شود

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
صفحه  صفحه 42 از 61:  « پیشین  1  ...  41  42  43  ...  60  61  پسین » 
شعر و ادبیات

Alame Eghbal | علامه اقبال


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA