✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿آن هوای تند و آن شبگون سحاببرق اندر ظلمتش گم کرده تابقلزمی اندر هوا آویختهچاک دامان و گهر کم ریختهساحلش ناپید و موجش گرم خیزگرم خیز و با هواها کم ستیزرومی و من اندر آن دریای قیرچون خیال اندر شبستان ضمیراو سفر ها دیده و من نو سفردر دو چشمم ناصبور آمد نظرهر زمان گفتم نگاهم نارساستآن دگر عالم نمی بینم کجاستتا نشان کوهسار آمد پدیدجویبار و مرغزار آمد پدیدکوه و صحرا صد بهار اندر کنارمشکبار آمد نسیم از کوهسارنغمه های طایران هم نفسچشمه زار و سبزه های نیم رستن ز فیض آن هوا پاینده ترجان پاک اندر بدن بیننده تراز سر که پاره ئی کردم نظرخرم آن کوه و کمر آن دشت و دروادی خوش بی نشیب و بی فرازآب خضر آرد بخاک او نیازاندرین وادی خدایان کهنآن خدای مصر و این رب الیمنآن ز ارباب عرب این از عراقاین اله الوصل و آن رب الفراقاین ز نسل مهر و داماد قمرآن به زوج مشتری دارد نظرانم یکی در دست او تیغ دو رووان دگر پیچیده ماری در گلوهر یکی ترسنده از ذکر جمیلهر یکی آزرده از ضرب خلیلگفت مردوخ آدم از یزدان گریختاز کلیسا و حرم نالان گریختتا بیفزاید به ادراک و نظرسوی عهد رفته باز آید نگرمی برد لذت ز آثار کهناز تجلی های ما دارد سخنروزگار افسانهٔ دیگر گشادمی وزد زان خاکدان باد مرادبعل از فرط طرب خوش میسرودبر خدایان رازهای ما گشود ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿آدم این نیلی تتق را بر دریدآنسوی گردون خدائی را ندیددر دل آدم بجز افکار چیستهمچو موج این سر کشید و آن رمیدجانش از محسوس می گیرد قراربو که عهد رفته باز آید پدیدزنده باد افرنگی مشرق شناسآنکه ما را از لحد بیرون کشیدای خدایان کهن وقت است وقتدر نگر آن حلقهٔ وحدت شکستآل ابراهیم بی ذوق الستصحبتش پاشیده جامش ریز ریزآنکه بود از بادهٔ جبریل مستمرد حر افتاد در بند جهاتبا وطن پیوست و از یزدان گسستخون او سرد از شکوه دیریانلاجرم پیر حرم زنار بستدر جهان باز آمد ایام طربدین هزیمت خورده از ملک و نسباز چراغ مصطفی اندیشه چیستزانکه او را پف زند صد بولهبگرچه می آید صدای لاالهآنچه از دل رفت کی ماند به لباهرمن را زنده کرد افسون غربروز یزدان زرد رو از بیم شبای خدایان کهن وقت است وقتبند دین از گردنش باید گشودبندهٔ ما بندهٔ آزاد بودتا صلوت او را گران آید همیرکعتی خواهیم و آن هم بی سجودجذبه ها از نغمه می گردد بلندپس چه لذت در نماز بی سروداز خداوندی که غیب او را سزدخوشتر آن دیوی که آید در شهودای خدایان کهن وقت است وقت ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿پیر روم آن صاحب «ذکر جمیل»ضرب او را سطوت ضرب خلیلاین غزل در عالم مستی سرودهر خدای کهنه آمد در سجودغزل«باز بر رفته و آینده نظر باید کردهله بر خیز که اندیشه دگر باید کردعشق بر ناقهٔ ایام کشد محمل خویشعاشقی راحله از شام و سحر باید کردپیر ما گفت جهان بر روشی محکم نیستاز خوش و ناخوش او قطع نظر باید کردتو اگر ترک جهان کرده سر او داریپس نخستین ز سر خویش گذر باید کردگفتمش در دل من لات و منات است بسیگفت این بتکده را زیر و زبر باید کرد»باز با من گفت «بر خیز ای پسرجز بدامانم میاویز ای پسرآن کهستان آن جبال بی کلیمآنکه از برف است چون انبار سیمدر پس او قلزم الماس گونآشکارا تر درونش از بروننی بموج و نی به سیل او را خللدر مزاج او سکون لم یزلاین مقام سر کشان زور مستمنکران غایب و حاضر پرستآن یکی از شرق و آن دیگر ز غربهر دو با مردان حق در حرب و ضربآن یکی بر گردنش چوب کلیموان دگر از تیغ درویشی دو نیمهر دو فرعون این صغیر و آن کبیرهر دو در آغوش دریا تشنه میرهر کسی با تلخی مرگ آشناستمرگ جباران ز آیات خداستدرپی من پا بنه از کس مترسدست در دستم بده از کس مترسسینهٔ دریا چو موسی بر درممن ترا اندر ضمیر او برم»بحر بر ما سینهٔ خود را گشودیا هوا بود و چو آبی وانمودقعر او یک وادی بیرنگ و بووادی تاریکی او تو به توپیر رومی سورهٔ طه سرودزیر دریا ماهتاب آمد فرودکوههای شسته و عریان و سرداندر آن سر گشته و حیران دو مردسوی رومی یک نظر نگریستندباز سوی یکدگر نگریستندگفت فرعون این سحر این جوی نوراز کجا این صبح و این نور و ظهور ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿رومیهر چه پنهان است ازو پیداستیاصل این نور از یدبیضاستیفرعونآه نقد عقل و دین در باختمدیدم و این نور را نشناختمای جهانداران سوی من بنگریدای زیانکاران سوی من بنگریدوای قومی از هوس گردیده کورمی برد لعل و گهر از خاک گورپیکری کو در عجایب خانه ایستبر لب خاموش او افسانه ایستاز ملوکیت خبرها می دهدکور چشمان را نظرها می دهدچیست تقدیر ملوکیت ، شقاقمحکمی جستن ز تدبیر نفاقاز بد آموزی زبون تقدیر ملکباطل و آشفته تر تدبیر ملکباز اگر بینم کلیم الله راخواهم از وی یک دل آگاه رارومیحاکمی بی نور جان خام است خامبی یدبیضا ملوکیت حرامحاکمی از ضعف محکومان قویستبیخش از حرمان محرومان قویستتاج از باج است و از تسلیم باجمرد اگر سنگ است میگردد زجاجفوج و زندان و سلاسل رهزنی استاوست حاکم کز چنین سامان غنی استذوالخرطوممقصد قوم فرنگ آمد بلنداز پی لعل و گهر گوری نکندسر گذشت مصر و فرعون و کلیممی توان دیدن ز آثار قدیمعلم و حکمت کشف اسرار است و بسحکمت بی جستجو خوار است و بسفرعونقبر ما را علم و حکمت بر گشودلیکن اندر تربت مهدی چه بود ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿برق بیتابانه رخشید اندر آبموجها بالید و غلطید اندر آببوی خوش از گلشن جنت رسیدروح آن درویش مصر آمد پدیددر صدف از سوز او گوهر گداختسنگ اندر سینه کشنر گداختگفت «ای کشنر اگر داری نظرانتقام خاک درویشی نگرآسمان خاک ترا گوری ندادمرقدی جز در یم شوری ندادباز حرف اندر گلوی او شکستاز لبش آهی جگر تابی گسست»گفت «ای روح عرب بیدار شوچون نیاکان خالق اعصار شوای فواد ای فیصل ای ابن سعودتا کجا بر خویش پیچیدن چو دودزنده کن در سینه آن سوزی که رفتدر جهان باز آور آن روزی که رفتخاک بطحا خالدی دیگر بزاینغمه توحید را دیگر سرایای نخیل دشت تو بالنده تربر نخیزد از تو فاروقی دگرای جهان مؤمنان مشک فاماز تو می آید مرا بوی دوامزندگانی تا کجا بی ذوق سیرتا کجا تقدیر تو در دست غیربر مقام خود نیائی تا به کیاستخوانم در یمی نالد چو نیاز بلا ترسی حدیث مصطفی است«مرد را روز بلا روز صفاست»ساربان یاران به یثرب ما به نجدآن حدی کو ناقه را آرد بوجدابر بارید از زمین ها سبزه رستمی شود شاید که پای ناقه سستجانم از درد جدائی در نفیرآن رهی کو سبزه کم دارد بگیرناقه مست سبزه و من مست دوستاو بدست تست و من در دست دوستآب را کردند بر صحرا سبیلبر جبل ها شسته اوراق نخیلآن دو آهو در قفای یکدگراز فراز تل فرود آید نگریک دم آب از چشمهٔ صحرا خوردباز سوی راه پیما بنگردریگ دشت از نم مثال پرنیانجاده بر اشتر نمی آید گرانحلقه حلقه چون پر تیهو غمامترسم از باران که دوریم از مقامساربان یاران به یثرب ما به نجدآن حدی کو ناقه را آرد بوجد» ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿چشم را یک لحظه بستم اندر آباندکی از خود گسستم اندر آبرخت بردم زی جهانی دیگریبا زمان و با مکانی دیگریآفتاب ما به آفاقش رسیدروز و شب را نوع دیگر آفریدتن ز رسم و راه جان بیگانه ایستدر زمان و از زمان بیگانه ایستجان ما سازد بهر سوزی که هستوقت او خرم بهر روزی که هستمی نگردد کهنه از پرواز روزروزها از نور او عالم فروزروز و شب را گردش پیهم ازوستسیر او کن زانکه هر عالم ازوستمرغزاری با رصدگاه بلنددور بین او ثریا در کمندخلوت نه گنبد خضراست اینیا سواد خاکدان ماست اینگاه جستم وسعت او را کرانگاه دیدم در فضای آسمانپیر روم آن مرشد اهل نظرگفت «مریخ است این عالم نگرچون جهان ما طلسم رنگ و بوستصاحب شهر و دیار و کاخ و کوستساکنانش چون فرنگان ذوفنوندر علوم جان و تن از ما فزونبر زمان و بر مکان قاهرترندزانکه در علم فضا ماهرترندبر وجودش آنچنان پیچیده اندهر خم و پیچ فضا را دیده اندخاکیان را دل به بند آب و گلاندرین عالم بدن در بند دلچون دلی در آب و گل منزل کندهر چه می خواهد به آب و گل کندمستی و ذوق و سرور از حکم جانجسم را غیب و حضور از حکم جاندر جهان ما دو تا آمد وجودجان و تن آن بی نمود آن با نمودخاکیان را جان و تن مرغ و قفسفکر مریخی یک اندیش است و بسچون کسی را میرسد روز فراقچسصت تر می گردد از سوز فراقیک دو روزی پیشتر از آن مرگمی کند پیش کسان اعلان مرگجانشان پروردهٔ اندام نیستلاجرم خو کردهٔ اندام نیستتن بخویش اندر کشیدن مردن استاز جهان در خود رمیدن مردن استبرتر از فکر تو آمد این سخنزانکه جان تست محکوم بدنرخت اینجا یکدو دم باید گشاداینچین فرصت خدا کس را نداد ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿پیر مردی ریش او مانند برفسالها در علم و حکمت کرده صرفتیز بین مانند دانایان غربکسوتش چون پیر ترسایان غربدیر سال و قامتش بالا چو سروطلعتش تابنده چون ترکان مروآشنای رسم و راه هر طریقآشکار از چشم او فکر عمیقآدمی را دید و چون گل بر شکفتدر زبان طوسی و خیام گفت«پیکر گل آن اسیر چند و چوناز مقام تحت و فوق آمد برونخاک را پرواز بی طیاره دادثابتان را جوهر سیاره داد»نطق و ادراکش روان چون آب جومحو حیرت بودم از گفتار اواین همه خوابست یا افسونگریبر لب مریخیان حرف دریگفت «بود اندر زمان مصطفیمردی از مریخیان با صفابر جهان چشم جهان بین را گشاددل به سیر خطه آدم نهادپر گشود اندر فضا های وجودتا به صحرای حجاز آمد فرودآنچه دید از مشرق و مغرب نوشتنقش او رنگین تر از باغ بهشتبوده ام من هم به ایران و فرنگگشته ام در ملک نیل و رود گنگدیده ام امریک و هم ژاپون و چینبهر تحقیق فلزات زمیناز شب و روز زمین دارم خبرکرده ام اندر بر و بحرش سفرپیش ما هنگامه های آدم استگرچه او از کار ما نامحرم است» ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿رومیمن ز افلاکم رفیق من ز خاکسر خوش و نا خورده از رگهای تاکمرد بی پروا و نامش زنده رودمستی او از تماشای وجودما که در شهر شما افتاد ایمدر جهان و از جهان آزاده ایمدر تلاش جلوه های نو بنویک زمان ما را رفیق راه شوحکیم مریخیاین نواح مرغدین برخیاستبر خیا نام ابوآلابای ماستفرز مرز ، آن آمر کردار زشترفت پیش برخیا اندر بهشتگفت «تو اینجا چسان آسوده ئیعمرها محکوم یزدان بوده ئیاز مقام تو نکوتر عالمی استپیش او جنت بهار یکدمی استآن جهان از هر جهان بالاتر استآن جهان از لامکان بالاتر استنیست یزدان را از آن عالم خبرمن ندیدم عالمی آزاد ترنی خدائی در نظام او دخیلنی کتاب و نی رسول و جبرئیلنی طوافی ، نی سجودی اندرونی دعائی نی درودی اندرو»برخیا گفت« ای فسون پرداز خیز،نقش خود را اندر آن عالم بریز»تا ابوآلابا فریب او نخوردحق جهانی دیگری با ما سپرداندرین ملک خدا دادی گذرمرغدین و رسم و آئینش نگر ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مرغدین و آن عمارات بلندمن چه گویم زان مقام ارجمندساکنانش در سخن شیرین جو نوشخوب روی و نرم خوی و ساده پوشفکرشان بی درد و سوز اکتسابرازدان کیمیای آفتابهر که خواهد سیم و زر گیرد ز نورچون نمک گیریم ما از آب شورخدمت آمد مقصد علم و هنرکارها را کس نمی سنجد بزرکس ز دینار و درم آگاه نیستاین بتان را در حرمها راه نیستبر طبیعت دیو ماشین چیره نیستآسمانها از دخانها تیره نیستسخت کش دهقان چراغش روشن استاز نهاب دهخدایان ایمن استکشت و کارش بی نزاع آب جوستحاصلش بی شرکت غیری ازوستاندر آن عالم نه لشکر نی قشوننی کسی روزی خورد از کشت و خوننی قلم در مرغدین گیرد فروغاز فن تحریر و تشهیر دروغنی به بازاران ز بیکاران خروشنی صدا های گدایان درد گوش ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿حکیم مریخیکس در اینجا سائل و محروم نیستعبد و مولا حاکم و محکوم نیستزنده رودسائل و محروم تقدیر حق استحاکم و محکوم تقدیر حق استجز خدا کس خالق تقدیر نیستچارهٔ تقدیر از تدبیر نیستحکیم مریخیگر ز یک تقدیر خون گردد جگرخواه از حق حکم تقدیر دگرتو اگر تقدیر نو خواهی رواستزانکه تقدیرات حق لا انتهاستارضیان نقد خودی در باختندنکتهٔ تقدیر را نشناختندرمز باریکش بحرفی مضمر استتو اگر دیگر شوی او دیگر استخاک شو نذر هوا سازد تراسنگ شو بر شیشه اندازد تراشبنمی؟ افتندگی تقدیر تستقلزمی؟ پایندگی تقدیر تستهر زمان سازی همان لات و مناتاز بتان جوئی ثبات ای بی ثبات»تا بخود ناساختن ایمان تستعالم افکار تو زندان تسترنج بی گنج است تقدیر اینچنینگنج بی رنج است تقدیر اینچنیناصل دین این است اگر ای بیخبر،می شود محتاج ازو محتاج تروای آن دینی که خواب آرد تراباز در خواب گران دارد تراسحر و افسون است یا دین است اینحب افیون است یا دین است اینمی شناسی طبع دراک از کجاستحوری اندر بنگه خاک از کجاستقوت فکر حکیمان از کجاستطاقت ذکر کلیمان از کجاستاین دل و این واردات او ز کیستاین فنون و معجزات او ز کیستگرمی گفتار داری از تو نیستشعله کردار داری از تو نیستاینهمه فیض از بهار فطرت استفطرت از پرودگار فطرت استزندگانی چیست کان گوهر استتو امینی صاحب او دیگر استطبع روشن مرد حق را آبروستخدمت خلق خدا مقصود اوستخدمت از رسم و ره پیغمبری استمزد خدمت خواستن سوداگری استهمچنان این باد و خاک و ابر و کشتباغ و راغ و کاخ و کوی و سنگ و خشتایکه میگوئی متاع ما ز ماستمرد نادان این همه ملک خداستارض حق را ارض خود دانی بگوچیست شرح آیهٔ لاتفسدواابن آدم دل به ابلیسی نهادمن ز ابلیسی ندیدم جز فسادکس امانت را بکار خود نبردایخوش آنکو ملک حق با حق سپردبرده ئی چیزی که از آن تو نیستداغم از کاری که شایان تو نیستگر تو باشی صاحب شی می سزدور نباشی خود بگو کی می سزدملک یزدان را به یزدان باز دهتا ز کار خویش بگشائی گرهزیر گردن فقر و مسکینی چراستآنچه از مولاست میگوئی ز ماستبنده ئی کز آب و گل بیرون نجستشیشهٔ خود را به سنگ خود شکستایکه منزل را نمی دانی ز رهقیمت هر شی ز انداز نگهتا متاع تست گوهر ، گوهر استورنه سنگ است از پشیزی کمتر استنوع دیگر بین جهان دیگر شوداین زمین و آسمان دیگر شود ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿