✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿در گذشتیم از هزاران کوی و کاخبر کنار شهر میدان فراخاندر آن میدان هجوم مرد و زندر میان یک زن قدش چون نارونچهره اش روشن ولی بی نور جانمعنی او بر بیان او گرانحرف او بی سوز و چشمش بی نمیاز سرور آرزو نامحرمیفارغ از جوش جوانی سینه اشکور و صورت ناپذیر آئینه اشبیخبر از عشق و از آئین عشقصعوهٔ رد کردهٔ شاهین عشقگفت با ما آن حکیم نکته دان«نیست این دوشیزه از مریخیانساده و آزاده و بی ریو و رنگفرز مرز او را بدزدید از فرنگپخته در کار نبوت ساختش،اندرین عالم فرو انداختشگفت نازل گشته ام از آسماندعوت من دعوت آخر زماناز مقام مرد و زن دارد سخنفاش تر می گوید اسرار بدننزد این آخر زمان تقدیر زیستدر زبان ارضیان گویم که چیست» ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای زنان ای مادران ای خواهرانزیستن تا کی مثال دلبراندلبری اندر جهان مظلومی استدلبری محکومی و محرومی استدر دو گیسو شانه گردانیم مامرد را نخچیر خود دانیم مامرد صیادی به نخچیری کندگرد تو گردد که زنجیری کندخود گدازیهای او مکر و فریبدرد و داغ و آرزو مکر و فریبگرچه آن کافر حرم سازد ترامبتلای درد و غم سازد تراهمبر او بودن آزار حیاتوصل او زهر و فراق او نباتمار پیچان از خم و پیچش گریززهرهایش را بخون خود مریزاز امومت زرد روی مادرانای خنک آزادی بی شوهرانوحی یزدان پی به پی آید مرالذت ایمان بیفزاید مراآمد آن وقتی که از اعجاز فنمی توان دیدن جنین اندر بدنحاصلی برداری از کشت حیاتهر چه خواهی از بنین و از بناتگر نباشد بر مراد ما جنین،بی محابا کشتن او عین دیندر پس این عصر اعصار دگرآشکارا گردد اسرار دگرپرورش گیرد جنین نوع دگربی شب ارحام دریابد سحرتا بمیرد آن سراپا اهرمنهمچو حیوانات ایام کهنلاله ها بی داغ و با دامان پاکبی نیاز از شبنمی خیزد ز خاکخود بخود بیرون فتد اسرار زیستنغمه بی مضراب بخشد تار زیستآنچه از نیسان فرو ریزد مگیرای صدف در زیر دریا تشنه میرخیز و با فطرت بیا اندر ستیزتا ز پیکار تو حر گردد کنیزرستن از ربط دو تن توحید زنحافظ خود باش و بر مردان متنرومیمذهب عصر نو آئینی نگرحاصل تهذیب لادینی نگرزندگی را شرع و آئین است عشقاصل تهذیب است دین ، دین است عشقظاهر او سوزناک و آتشینباطن او نور رب العالمیناز تب و تاب درونش علم و فناز جنون ذوفنونش علم و فندین نگردد پخته بی آداب عشقدین بگیر از صحبت ارباب عشق ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿من فدای این دل دیوانه ئیهر زمان بخشد دگر ویرانه ئیچون بگیرم منزلی گوید که خیزمرد خود رس بحر را داند قفیززانکه آیات خدا لا انتهاستای مسافر جاده را پایان کجاستکار حکمت دیدن و فرسودن استکار عرفان دیدن و افزودن استآن بسنجد در ترازوی هنراین بسنجد در ترازوی نظرآن بدست آورد آب و خاک رااین بدست آورد جان پاک راآن نگه را بر تجلی می زنداین تجلی را بخود گم می کنددر تلاش جلوه های پی به پیطی کنم افلاک و می نالم چو نیاین همه از فیض مردی پاک زادآنکه سوز او بجان من فتادکاروان این دو بینای وجودبر کنار مشتری آمد فرودآن جهان آن خاکدانی ناتمامدر طواف او قمر ها تیز گامخالی از می شیشه تاکش هنوزآرزو نارسته از خاکش هنوزنیم شب از تاب ماهان نیم روزنی برودت در هوای او نه سوزمن چو سوی آسمان کردم نظرکوکبش دیدم بخود نزدیک ترهیبت نظاره از هوشم ربودشد دگرگون نزد و دور و دیر و زودپیش خود دیدم سه روح پاکبازآتش اندر سینه شان گیتی گدازدر برشان حله های لاله گونچهره ها رخشنده از سوز دروندر تب و تابی ز هنگام الستاز شراب نغمه های خویش مستگفت رومی «این قدر از خود مرواز دم آتش نوایان زنده شوشوق بی پروا ندیدستی ، نگرزور این صهبا ندیدستی ، نگرغالب و حلاج و خاتون عجمشورها افکنده در جان حرماین نواها روح را بخشد ثباتگرمی او از درون کائنات» ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ز خاک خویش طلب آتشی که پیدا نیستتجلی دگری در خور تقاضا نیستنظر بخویش چنان بسته ام که جلوه دوستجهان گرفت و مرا فرصت تماشا نیستبه ملک جم ندهم مصرع نظیری را«کسی که کشته نشد از قبیلهٔ ما نیست»اگرچه عقل فسون پیشه لشکری انگیختتو دل گرفته نباشی که عشق تنها نیستتو ره شناس نئی وز مقام بیخبریچه نغمه ایست که در بربط سلیمی نیستز قید و صید نهنگان حکایتی آورمگو که زورق ما روشناس دریا نیستمرید همت آن رهروم که پا نگذاشتبه جاده ئی که در و کوه و دشت و دریا نیستشریک حلقهٔ رندان باده پیما باشحذر ز بیعت پیری که مرد غوغا نیست ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿«بیا که قاعدهٔ آسمان بگردانیمقضا بگردش رطل گران بگردانیماگر ز شحنه بود گیر و دار نندیشیموگر ز شاه رسد ارمغان بگردانیماگر کلیم شود همزبان سخن نکنیموگر خلیل شود میهمان بگردانیمبجنگ باج ستانان شاخساری راتهی سبد ز در گلستان بگردانیمبه صلح بال فشانان صبحگاهی راز شاخسار سوی آشیان بگردانیمز حیدریم من و تو ز ما عجب نبودگر آفتاب سوی خاوران بگردانیم» ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ نوای طاهره گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به روشرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مواز پی دیدن رخت همچو صبا فتادهامخانه به خانه در به در، کوچه به کوچه کو به کومیرود از فراق تو خون دل از دو دیدهامدجله به دجله یم به یم، چشمه به چشمه جو به جومهر تو را دل حزین بافته بر قماش جانرشته به رشته نخ به نخ، تار به تار پو به پودر دل خویش طاهره ، گشت و ندید جز تو راصفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به توسوز و ساز عاشقان دردمندشورهای تازه در جانم فکندمشکلات کهنه سر بیرون زدندباز بر اندیشه ام شبخون زدندقلزم فکرم سراپا اضطرابساحلش از زور طوفانی خرابگفت رومی «وقت را از کف مدهایکه میخواهی گشود هر گرهچند در افکار خود باشی اسیراین قیامت را برون ریز از ضمیر»✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ زنده رود مشکلات خود را پیش ارواح بزرگ میگوید از مقام مؤمنان دوری چرایعنی از فردوس مهجوری چراحلاجمرد آزادی که داند خوب و زشتمی نگنجد روح او اندر بهشتجنت ملا ، می و حور و غلامجنت آزادگان سیر دوامجنت ملا خور و خواب و سرودجنت عاشق تماشای وجودحشر ملا شق قبر و بانگ صورعشق شور انگیز خود صبح نشورعلم بر بیم و رجا دارد اساسعاشقان را نی امید و نی هراسعلم ترسان از جلال کائناتعشق غرق اندر جمال کائناتعلم را بر رفته و حاضر نظرعشق گوید آنچه می آید نگرعلم پیمان بسته با آئین جبر،چارهٔ او چیست غیر از جبر و صبرعشق آزاد و غیور و ناصبوردر تماشای وجود آمد جسورعشق ما از شکوه ها بیگانه ایستگرچه او را گریهٔ مستانه ایستاین دل مجبور ما مجبور نیستناوک ما از نگاه حور نیستآتش ما را بیفزاید فراقجان ما را سازگار آید فراقبی خلشها زیستن ، نا زیستنباید آتش در ته پا زیستنزیستن این گونه تقدیر خودی استاز همین تقدیر تعمیر خودی استذره ئی از شوق بیحد رشک مهرگنجد اندر سینه او نه سپهرشوق چون بر عالمی شبخون زندآنیان را جاودانی می کندزنده رودگردش تقدیر مرگ و زندگیستکس نداند گردش تقدیر چیستحلاجهر که از تقدیر دارد ساز و برگلرزد از نیروی او ابلیس و مرگجبر دین مرد صاحب همت استجبر مردان از کمال قوت استپخته مردی پخته تر گردد ز جبر،جبر مرد خام را آغوش قبرجبر خالد عالمی برهم زندجبر ما بیخ و بن ما بر کندکار مردان است تسلیم و رضابر ضعیفان راست ناید این قباتو که دانی از مقام پیر روممی ندانی از کلام پیر روم«بود گبری در زمان با یزیدگفت او را یک مسلمان سعیدخوشتر آن باشد که ایمان آوریتا بدست آید نجات و سروریگفت این ایمان اگر هست ای مریدآن که دارد شیخ عالم با یزیدمن ندارم طاقت آن ، تاب آنکان فزون آمد ز کوششهای جان✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ زنده رود مشکلات خود را پیش ارواح بزرگ میگوید رومیکار ما غیر از امید و بیم نیستهر کسی را همت تسلیم نیستایکه گوئی بودنی این بود ، شدکار ها پابند آئین بود ، شدمعنی تقدیر کم فهمیده ئینی خودی را نی خدا را دیده ئیمرد مؤمن با خدا دارد نیاز«با تو ما سازیم ، تو با ما بساز»عزم او خلاق تقدیر حق استروز هیجا تیر او تیر حق استزنده رودکم نگاهان فتنه ها انگیختندبندهٔ حق را به دار آویختندآشکارا بر تو پنهان وجودباز گو آخر گناه تو چه بود؟حلاجبود اندر سینهٔ من بانگ صورملتی دیدم که دارد قصد گورمؤمنان با خوی و بوی کافرانلااله گویان و از خود منکران«امر حق» گفتند نقش باطل استزانکه او وابستهٔ آب و گل استمن بخود افروختم نار حیاتمرده را گفتم ز اسرار حیاتاز خودی طرح جهانی ریختنددلبری با قاهری آمیختندهر کجا پیدا و نا پیدا خودیبر نمی تابد نگاه ما خودینار ها پوشیده اندر نور اوستجلوه های کائنات از طور اوستهر زمان هر دل درین دیر کهناز خودی در پرده میگوید سخنهر که از نارش نصیب خود نبرددر جهان از خویشتن بیگانه مردهند و هم ایران ز نورش محرم استآنکه نارش هم شناسد آن کم استمن ز نور و نار او دادم خبربندهٔ محرم گناه من نگرآنچه من کردم تو هم کردی بترسمحشری بر مرده آوردی بترس✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ زنده رود مشکلات خود را پیش ارواح بزرگ میگوید طاهرهاز گناه بندهٔ صاحب جنونکائنات تازه ئی آید برونشوق بیحد پرده ها را بر دردکهنگی را از تماشا می بردآخر از دار و رسن گیرد نصیببر نگردد زنده از کوی حبیبجلوهٔ او بنگر اندر شهر و دشتتا نپنداری که از عالم گذشتدر ضمیر عصر خود پوشیده استاندرین خلوت چسان گنجیده استزنده رودای ترا دادند درد جستجویمعنی یک شعر خود با من بگوی«قمری ، کف خاکستر و بلبل قفس رنگای ناله نشان جگر سوخته ئی چیست»غالبناله ئی کو خیزد از سوز جگرهر کجا تأثیر او دیدم دگرقمری از تأثیر او وا سوختهبلبل از وی رنگها اندوختهاندرو مرگی به آغوش حیاتیک نفس اینجا حیات آنجا مماتآنچنان رنگی که ارژنگی ازوستآنچنان رنگی که بیرنگی ازوستتو ندانی این مقام رنگ و بوستقسمت هر دل بقدر های و هوستیا به رنگ آ ، یا به بیرنگی گذرتا نشانی گیری از سوز جگرزنده رودصد جهان پیدا درین نیلی فضاستهر جهان را اولیا و انبیاستغالبنیک بنگر اندرین بود و نبودپی به پی آید جهانها در وجود«هر کجا هنگامهٔ عالم بودرحمة'' للعالمینی هم بود»✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ زنده رود مشکلات خود را پیش ارواح بزرگ میگوید زنده رودفاش تر گو زانکه فهمم نارساستغالباین سخن را فاش تر گفتن خطاستزنده رودگفتگوی اهل دل بیحاصل استغالبنکته را بر لب رسیدن مشکل استزنده رودتو سراپا آتش از سوز طلببر سخن غالب نیائی ای عجبغالبخلق و تقدیر و هدایت ابتداسترحمة'' للعالمینی انتهاستزنده رودمن ندیدم چهرهٔ معنی هنوزآتشی داری اگر ما را بسوزغالبای چو من بینندهٔ اسرار شعراین سخن افزونتر است از تار شعرشاعران بزم سخن آراستنداین کلیمان بی ید بیضاستندآنچه تو از من بخواهی کافری استکافری کو ماورای شاعری استحلاجهر کجا بینی جهان رنگ و بوآن که از خاکش بروید آرزویا ز نور مصطفی او را بهاستیا هنوز اندر تلاش مصطفی استزنده روداز تو پرسم گرچه پرسیدن خطاستسر آن جوهر که نامش مصطفی استآدمی یا جوهری اندر وجودآنکه آید گاهگاهی در وجود✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿